Where is the love

دنیا چه مرگش شده مادر؟ئ
مردم جوری زندگی می کنند که انگار بی مادرند
فکر کنم همه به ناراحتی و نگرانی اعتیاد پیدا کردند
فقط چیزهایی رو که باعث عذاب روحی میشن، جذب می کنند
آره ما می خواهیم توی خارج از کشور تروریسم رو متوقف کنیم
اما هنوز خودمون تروریسمِ حی و حاضررو اینجا داریم
توی امریکا، سازمان بزرگ سیا و گنگسترهای بلادز و کریپز و گروه نژادپرست ک.ک.ک
اما اگه فقط نژاد خودت رو دوست داشته باشی
نتیجه اش این میشه که جا رو برای تبعیض باز می کنی
وتبعیض، فقط نفرت میاره
اگه هم نفرت توی وجودت باشه، زود قاطی می کنی
آره اون وقته که دیوونه بازی در میاری
و دقیقن این جوریه که خشم به کار میفته و عمل می کنه
فقط باید عشق داشته باشی که بتونی مهارش کنی
کنترل فکرت رو به دست بگیری و تفکر کنی
بگذارید که روحتون جذبِ عشق بشه، با شماهام!ر

مردم می کُشند و کشته می شن
بچه ها آسیب می بینند و تو صدای گریه شون رو می شنوی
می تونی نصیحتت رو خودت هم اجرا کنی؟
اون طرف صورتت رو هم برای سیلی خوردن جلو بیاری؟
خدایا! خدایا! خدایا! کمکمون کن
از اون بالا یه اشارتی بفرست
چونکه همه اش مردم به من گیر میدن و می پرسن
که عشق کجاست؟ عشق کجاست؟ عشق کجاست؟ عشق، عشق

دیگه مثل قدیم نیست، همه چی عوض شده
روزهای جدید غریبند، دنیا دیوونه شده؟ن
اگه عشق و صلح قدرت دارن
پس چرا تکه های عشق بی صاحب مونده؟ز
ملتها بمباران راه می اندازند
گازهای شیمیایی ریه های کوچولوها رو پر می کنه
با زجرِ مُدام
وقتی جوونها، جوونمرگ می شن
از خودت سوال کن که واقعن عشق اونقدر قدرتمند هست؟دد
منم اونوقت می تونم از خودم بپرسم که واقعن چه اتفاقی داره میفته؟ر
با این دنیایی که توش زندگی می کنیم
مردم همه اش در حال وادادن هستند
تصمیمهای غلط می گیرند
فقط زندگی خودشون براشون مهمه
و برای بقیه اصلن اهمیتی قائل نمی شن
تو، برادر رو، انکار می کنن
جنگ ادامه داره اما هنوز معلوم نیست واسه چی
حقیقت پنهان شده
جارو شده زیر قالی
اگه واقعیت رو نفهمی
عشق رو هم نخواهی شناخت
عشق کجا رفته پس؟ با شماهام! من نمی دونم
واقعیت کجاست پس؟ با شماهام! من نمی دونم
عشق کجاست؟ با شماهام! ر

مردم می کَشند و کشته می شن
بچه ها آسیب می بینند و تو صدای گریه شون رو می شنوی
می تونی نصیحتت رو خودت هم اجرا کنی؟ر
اون طرف صورتت رو هم برای سیلی خوردن جلو بیاری؟ز
خدایا! خدایا! خدایا! کمکمون کن
از اون بالا یه اشارتی بفرست
چونکه همه اش مردم به من گیر میدن و می پرسن
که عشق کجاست؟ عشق کجاست؟ عشق کجاست؟ عشق، عشق

سنگینی بار دنیا رو روی شونه ام احساس می کنم
هرچی من پیرتر میشم، شما مردم هم بی تفاوت تر میشین
بیشتر ماها فقط به پول درآوردن فکر می کنیم
راه رو که عوضی بریم، خودخواهی هم سراغمون میاد
رسانه ها همه اش اطلاعات غلط تحویلمون می دن
تصویر سازیِ منفی، شده مهمترین اصلشون
که ذهن جوونها رو از باکتری هم سریعتر آلوده می کنه
بچه ها می خوان مثل چیزهایی که توی سینما می بینن رفتار کنن
اتفاقی که سر ارزشهای انسانی بیفته
یا بلایی که سر برابری و انصاف بیاد
به جای اینکه عشق ببخشیم، کینه پخش می کنیم
درک و فهم هم که نباشه، ما رو از یکپارچه بودن و اتحاد دور می کنه
برای همینه که من بعضی وقتها حالم گرفته است
برای همینه که بعضی وقتها داغونم
بی خود نیست که بعضی وقتها حالم گرفته میشه
باید باورهام رو زنده نگه دارم، تا وقتی که عشق دوباره پیدا بشه
عشق کجاست؟ عشق کجاست؟ عشق کجاست؟ عشق کجاست
خدایا! خدایا! خدایا! کمکمون کن
از اون بالا یه اشارتی بفرست
چونکه همه اش مردم به من گیر میدن و می پرسن
که عشق کجاست؟ ئ

ویدیوی ترانه عشق کجاست از گروه بلک آید پیز و آبجی فرگی از اینجا
اصل ترانه به انگلیسی از خیلی جاها مثلن یکی اش از اینجا
ترجمه به فارسی به همراه کمی تا قسمتی تفسیر شخصی - خداوند ذبیح الله منصوری را هم قرین رحمت کناد- برای روان تر شدن متن، از خودم

خاکستری

وقتی مقنعه اجباری شد به جای روسری من خوشحال بودم. یک دختر بچه کلاس سوم دبستان که از پوشیدن لباس مدرسه جدیدش فقط ذوق می کرد. گره زدن روسری سخت بود. روسری قهوه ای رنگ خیلی ضخیم بود. با مقنعه بهتر می شنیدم.ر

وقتی که مقنعه تریکو تبدیل شده به مقنعه-چادری که تا کمر می رسید باز هم خوشحال بودم. خوشحال که شبیه خانم دینی بودم. خیلی مهربان بود و دوست داشتنی. من کلاس پنجم بودم. ت

راهنمایی که رسیدم شلوار لی و زیکو و جوراب سفید و حال و هوای قرتی شدن دود شد به هوا. باید لباسی می پوشیدیم که هیکل نحیفمان کامل گم شود. محو شود. خجالت باید می کشیدیم از دختر شدن و دخترانه بودنمان. از رنگی بودن و رنگ داشتن. رنگ شاد رنگ جلف بود. شلوار لی نماد امپریالیسم جهانخوار بود و جوراب سفید احتمالن علامت زنده بودن. باید می مردیم از خفت دختر بودن. اما حتی از بمباران هم جان سالم به در بردیم تا آخر دبیرستان. کاپشن آبی رنگم بعد از تذکر ناظم نفرت انگیز دبیرستان سیاه شد، مثل دل همان خانم ناظم. ر

دیگر می فهمیدم.ر
همان وقتی که شعر عاشقانه ام را روی تابلوی گروه فرهنگی راهروی دانشکده به اشاعه ابتذال تفسیر کردند فهمیدم.و
آن وقت که آن پسره ترسو از بی جربزگی اش ما دخترهای حق خورده و سرخورده را خیلی جدی بست به مزخرفاتی که فقط خود احمقش تصویر کرده بود.ر
آن موقعی که دفتر کار خانم مدیر عامل مقنعه ای را دیدم که تصویر قلعه اردک را در ذهنم مجسم می کرد، از بس که دور بود و دست نیافتنی، فهمیدم که من اینجا، خودم نیستم.ر
همان وقت که مدیر امور اداری بی شعور نمی دید کار کردن و زخمت کشیدن و دلسوزی من را و فقط چهار تا رشته مویی را که همیشه بیرون بود می دید، دل کندم. د
رفتم.ر
رنگ سیاه نمی خواستم باشم.ر
اما می دانم که دیگر سفید هم نخواهم شد.ر

Resolutions 08

به تصمیم خودم احترام بگذارم. مهمترین اصل برای شاد بودن و شاد ماندن که یاد گرفته ام این است که همیشه و در همه حال از کاری که کرده ام و یا قدمی که برداشته ام و یا هدفی که در پیش گرفته ام خوشحال باشم. از انتخاب شریک زندگی، از کاری که می کنیم، جایی که برای زیستن انتخاب کرده ایم، داشتن بچه و کار تمام وقت بیرون از خانه، ورزش کردن یا حتی ورزش را کنار گذاشتن همیشه به خودمان ببالیم و افتخار کنیم. اگر درست و با فکر انتخاب کرده باشم جایی برای حسرت خوردن نباید مانده باشد. اگر هست، درستش کنم، انسان هستم و حتمن نه خیلی کامل. درستش می کنم که باز بتوانم به همه چیزهایی که دارم خوشنود باشم. اگر از توانم خارج است یا از طول عمرم بیشتر، رهایش می کنم، هدفهای جدید تعریف می کنم. چیزی که نصفه نیمه دائم در پس ذهنم باشد، اذیتم می کند، دوستی نصفه نیمه، آزار دهنده، هدفهای نصفه نیمه، زندگی نصفه نیمه باید کامل باشد. اگر نیست پس نیست. می رود. شاید نصفه های رها شده در فضای جدیدی کامل شوند. وقتی که صرف می شود که کاملش کنم یا آن نیمهِ رفته از دست، نباید در من به قلوه سنگ تبدیل شود. نمی خواهم که وقتی در خودم چرخ می زنم پاهایم به سنگ بسته شود. به تصیم هایم که احترام بگذارم به خودم و به زندگی ام احترام گذاشته ام. مثل همان احترامی که همه از همدیگر توقع داریم. از خودمان چرا دریغ می کنیم؟ خودم را بیشتر دوست خواهم داشت. ر

یاد هم گرفته ام که تا زمانی که کسی از من نظر نخواسته نظر شخصی ارائه نکنم. زندگی مردم وبلاگ نیست که بخواهند کامنت برایشان بنویسم. نظرهایم را برای خودم نگه می دارم. در عوض فقط گوش می کنم. بعضی وقتها آدمها از بلند بلند حرف زدن با کسی دیگر فقط می خواهند صدایشان شنیده شود. همین. من هم شنونده خوبی هستم. ر

Million Dollar Baby

بعد از اینکه مگی فیتزجرالد همه مسابقه های بوکس رده وزنی خودش را برنده میشود، از رئیس می پرسد آن خانه یادش هست؟ که راجع به آن با هم حرف زده بودند؟ به رئیس می گوید که می خواهد آن خانه را بخرد. برای مادرش. که خیلی به خانه احتیاج دارد. بعد از رئیس می خواهد که باهم به شهر مادرش بروند و خانه را به مادرش بدهند. که از خوشحالی غافلگیرش کنند. عکس العمل مادرش اما آنی نیست که مگی فکر میکرده. مادرش با پرخاش به مگی می توپد که چرا از او نپرسیده که خانه می خواهد یا نه؟ حالا که برایش خانه خریده ممکن است دولت پول بیکاریش را پس بگیرد. هزینه های خانه را چه کسی میدهد؟ پول بیمه داروها چی؟ هر بار هم مگی میگوید پول بیشتری می فرستم. اما مادرش باز پرخاش می کند. میگوید پس چرا پولش را به من ندادی؟ مگی از مادرش می پرسد که مسابقه هایش را اصلن دیده یا نه؟ مادرش با تمسخر میگوید آره دیده ام. همه مردم اینجا هم دیده اند و به تو می خندند. و بعد خود مادر هم خنده اش میگیرد. خواهرش هم به مگی می خندد. بعد مادرش میگوید یک مرد پیدا کن مگی. با زندگی تأسف باری که خودش داشته بازهم همان روش زندگی را به مگی توصیه می کند. این خیلی واقعیت دارد. بعضی وقتها ما آدمها بد جور در هچل نسخه از پیش تعریف شده زندگی گیر می افتیم. طوری که خودمان هم باورمان می شود که بقیه آدمها غلط هستند و فقط ما درستیم. باور داریم که زنها نمی توانند. که سی و سه سالگی خیلی برای شروع دیر است. که بی پولی یعنی آخر خط. که تنهایی یعنی بدبختی. کاش آدم می توانست هر چند وقت یک بار زندگیش را از بیرون نگاه کند. از بالا یا حتی از نگاه یک نفر سوم. قبل از اینکه آنقدر در مردابی که خودش در ذهنش ساخته فرو برود که نتواند طور دیگری ببیند و فکر کند. حد و مرز را ما آدمها تعیین می کنیم، آنهم توی ذهن خودمان.د

مگی عمرش کوتاه شد. اما به قول اسکرَپ، هر روز خیلی ها میمیرند. به عنوان گارسن یا خدمتکار رستوران - کار سابق مگی - اما آنهایی از زندگیشان راضی هستند که از فرصتی که در زندگیشان داشته اند استفاده کرده اند. مَگی از زندگیی که خودش ساخته بود راضی بود، خیلی. ز

گفته بودم از آدمهای نصفه نیمه خوشم نمی آید؟ از رفیق دست دوم بودن هم. دوست دارم اگر رابطه ای هست تمام و کمال باشد. از همان ها که حتی جمعه شبهایت را هم حاضر باشی به پایش خرج کنی و از کافه کاباره یک هفته ات گذشت کنی. دوست ندارم هم صحبت ساعت های کسالت آور یکشنبه صبحهایت باشم. می دانم که آن موقع هم به تلفنت جواب رد نمی دهم. از این اخلاق خودم، همه شاکیند، حتی خودم. گفته بودم؟ نه! نگفته بودم. اما زنگ زدی، با اینکه جمعه بود. من را خوب شناخته ای. بعد از چند سال، رفیق قابلی شده ایم برای هم. ر

آن روی سکه

خانم جیم از ساعت هفت و نیم صبح پشت کامپیوترش سر کار نشسته و تمام سعی اش را می کند که همه حواسش را بدهد به کار. اما هر دو ثانیه یک بار تمام خطرات عالم و همه صفات روزنامه حوادثی که خوانده و تمام مادرهای سهل انگاری را که در عمرش دیده که با بی رحمی تمام یا بچه شان را توی خانه تنها ول کرده اند و یا سپرده اند دست ننی های شانزده هفده ساله از خدا بی خبری که تا چشم صاحب خانه را دور می بیینند پارتی راه می اندازند و دوست پسرشان را دعوت می کنند و به بچه قرص خواب می دهند، جلوی چشمش رژه می روند. بر شیطان و خودش و تنهایی و غربت و کارتون خانواده مهاجران و اجبار و محل کار شوهرش که فرستاده اندش ماموریت، لعنت می فرستد. بالاخره با خودش کنار می آید و وجدان کاری را با بچه اش هموزن می کند و از رئیس اجازه می خواهد که زودتر از معمول به خانه برود. به بهانه اینکه تعطیلات مدرسه است و باید با بچه اش بیشتر وقت صرف کند. بدو بدو به خانه می رسد. چشمهای شاد بچه اش را که می بیند انگار همه غصه ها با هم دود می شوند به هوا. خوشحال برای هر دونفرشان غذا درست می کند. با هم پارک می روند که وجدان مادرانه اش پیش بچه اش آرام شود. اما این وقت روز پارک مثل قبرستان خالی است. حوصله بچه سر می رود. بر می گردند خانه غذا می خورند. بچه می خوابد و مادر جیم بعد از شستن ظرفها و حمام، می رود سراغ اینترنت. شوهرش در همین وقت زنگ می زند. رفتی مدیکر پول دکتر را بگیری؟ خانم جیم تازه یادش می افتد که هزار تا کار نکرده دیگر هم داشته. برچسب زدن شروع می شود و خانم و آقای جیم دعوایشان می شود و مکالمه نیمه تمام قطع می شود. خانم جیم مثل معتادها اول می رود سراغ مودم و بعد هم لپ تاپ را بغل می کند. ایمیلها را چک می کند. دو سه تا ایمیل فورواردی دارد که به درد لای جرز دیوار می خورند. بعد ایمیلهای سیک را چک می کند که شاید کار مناسبی بینشان باشد. بعد هم می رود سراغ وبلاگها. وبلاگ ژرفا هنوز همان پست دلتنگی اش است. پویا که هنوز برنگشته. حمید، حامد، نیکی، آزاد نویس، سی و چنج درجه، شیوا، مامان غزل، ققنوس، انار، بلوط و ... زیتون را می خواند و این پست را. هوم. با خودش سری تکان میدهد. به زیتون حق میدهد. اما خودش را از آقای جیمی که زیتون نوشته خیلی خیلی دور می بیند. یعنی همه فکر می کنند که آدمهای جیم توی خارج همه زندگی شان تفریح است؟ وبلاگ خودش را باز می کند که چیزی بنویسد. اما یادش می افتد که خیلی ها وبلاگش را می خوانند. دلش نمی خواهد که خانواده اش توی ایران از غصه ها و تنهایی ها و نداری هایش با خبر شوند. یک کمی فکر می کند. بعد می نویسد: امروز با پسرم حسابی توی پارک بازی کردیم.ر