پراکنده

خوب ما برگشتیم. اولن که خدمت همه اونهایی که نگرانی سلامتی وبلاگ مهاجر استرالیا و احیانن خود مهاجر استرالیا بودن و هستن عرض کنم که ایشون در کمال صحت و سلامت در قید حیات و داخل آپارتمان تشریف دارن و در همین لحظه که من می بلاگم درحال فیلم دیدن می باشن و همین چند لحظه قبل ترش که من ماچش کردم هم صحیح و سالم بود بیشتر از این دیگه نمی تونم توضیح بدم که خصوصیه، شرمنده ام.
بعدش هم که از همه کامنتهای مهربونانه متشکرم و از لطف همگی سرخوش. جای همگی شما سبز یا شایدم خالی چون نمی دونم کدومش مودبانه تره، مسافرت خوب و کمی تا قسمتی هیجانی بود چون رفته بودیم اینجا که پر از پارک های جور واجوره و همه اش یا آب بازی کردیم یا جیغ زدیم یا لیز خوردیم و یه مقداری هم توی ساحل زیر آفتاب لم دادیم که مغزمون پخته بشه و تنمون برنزه، که خیلی موفق نشدیم چون همه اش هوا ابری میشد و برنامه های ما رو میریخت به هم.ن
بعد ترش هم اینکه بابک عزیز من رو به این بازی یلدا دعوت کرده بود که من از دست دادمش. اما برای اینکه هیچ وقت برای اعتراف دیر نیست من همین جا چهره پلید و نیمه پنهان خودم رو لو میدم که نگفته از دنیا نرم:ئ
یک- بچه که بودم عاشق این بودم که یواشکی سیب از توی یخچال بردارم و برم توی توالت بخورمش. دلیل خاصی هم نداشت یه جور مرض بود که خیلی وقته ترک کردم
دو- از تلفن به عنوان یه وسیله ارتباطی جهت ابراز محبت و دوستی و علاقه متنفرم. از نظر من تلفن باید یه وسیله کاری باشه نه برای قربون صدقه رفتن. سر همین زنگ نزدنهام کلی مشکلات پیدا کردم که با توضیح شفاهی یا عملی اکثرش برطرف شده. جالبی قضیه اینه که نمی دونم چرا هر وقت تلفنی حرف میزنم کمتر از سی دقیقه نمیشه! م
سه - بر خلاف ظاهر خشن و اعصاب درب و داغونی که دارم و روحیه ای که خیلی جنگنده است و ترسناک بسیار بسیار رمانتیک می باشم و ممکنه بدون عشق توی زندگیم نیست و نابود بشم.ئ
چهار - توی یه دوره از زندگیم یه اشتباهی کردم که مثل یه زخم هنوز جاش مونده. خودم رو و اون کسی رو که منو تشویق به اون اشتباه کرد هیچ وقت نمی بخشم.ر
پنج - آدمهایی که توی زندگی فکر نمی کنن و بچه دار میشن رو می خوام بکشم! شایدم بهشون حسودیم میشه که اینقدر بی خیالن و من نیستم.ئ
بازم هم هست اما شرمنده که گفته بودن فقط پنج تا بشه. نمی دونم میشه هنوز کسی رو دعوت کرد یا نه اما من حمید و امین رو دعوت می کنم همسر مهربان هم که میدونم هیچ رقمه از اعتراف خوشش نمیاد بقیه هم که دعوت شدن همگی اگه هم کسی مونده من همینجا ازش دعوت می کنم!
عکس هم چشم. سال نو دوهزار و هفت هم به زودی از راه میرسه و امیدوارم که سال خوبی برای همه باشه چه مسیحی ها و چه غیر مسیحی ها.ت

قبل نامه

بدینوسیله به اطلاع دوستان و دشمنان همیشگی این وبلاگ می رساند که لابلای جمع و جور کردن خونه به عنوان خونه تکونی قبل از کریسمس و بستن بار و بندیل جهت مسافرت عیدانه دو ثانیه اومدم وبلاگ گردی و هم اینکه اطلاع بدم که کرکره این وبلاگ به مدت هشت روز احتمالن بسته خواهد بود. شب همگی خوش و ایام به کام. سنتا هم مجبوره امشب بیاد خونه ما که کادوهامون رو تحویل بده. برگشتم براتون عکس سوقاتی میارم. دوستان عزیز دست به گاز نزنین دشمنان هم کسی رو هم گاز نگیرین تا برگردم. شب به خیر.ر

Umbilical Chord

توی ایران که بودم شرکت ما با یه شرکت استرالیایی سر یک پروژه ای همکار بود. اصل اینکه من هم وسوسه شدم و پیشنهاد کار رو از این شرکت ایرانیه قبول کردم این بود که برای استرالیا اقدام کرده بودیم و فکر کردم که تجربه همکاری با یه سری آدمی که اوریجینال مال استرالیا باشن می تونه به درد خور باشه. ضمن اینکه پولی هم که می دادن خوب بود و در نهایت کار رو قبول کردم که داستانش رو قبلن توی وبلاگ نوشتم اما الان نمی دونم کجاست حالا پیداش کردم لینک می ذارم. خلاصه، کاری که قرار بود شش ماهه تموم بشه ده ماه طول کشید تا شروع بشه و ما هم منتظرالویزا و شرایط کار هم افتضاح و برخوردها هم ناجور که بماند به من تو اون یک سال و نیم چی گدشت. بعد اینکه اومدیم اینجا بعد از یه سری تحقیق و تفحص در بازار کاری به این نتیجه رسیدم که خودم باید سیریش بشم و گرنه با این سابقه کاری که ما داریم و ایران هم توی زمینه سابقه کاری اینجا توی نقشه زیر پونز واقع شده به هیچ جا نمی رسم و همه اش وقت تلف کنیه. زنگ زدم به تنها کسی که اینجا می شناختم که یه جورایی به اون شرکت استرالیایی وصل بود. ازش اسم و شماره تلفن مدیر منابع انسانی شرکته رو گرفتم. کلی بابت این قضیه بهش مدیونم که بماند. بعد کلی کلنجار و کل کل با خودم به این نتیجه رسیدم که زنگ میزنم به آقای هیومن ریسورس یا همون منابع انسانی یا همون آقا فیله، فوقش میگه نه دیگه نمی کشنم که! زنگ زدم که رفت رو انسرینگ با کمال اعتماد به نفس خودم رو معرفی کردم و گفتم که تو ایران می شناختموشون و چه جوری با هم همکار بودیم و خوشحال میشم که بهم زنگ بزنه و شماره گذاشتم!!! بعد یک ساعت خودش زنگ زد و کلی حال و احوال منم که آخر اعتماد به نفس براش تعریف کردم که سفرمون چه جوری بود و ویزا اقامت دائم داریم و چون با شرکتشون تو ایران کار داشتیم و دوست داشتم که ببینمشون و اگه فرصت شغلی هست دوست دارم که رزومه ام رو بدم و از این حرفها. که همه اش هم حقیقت محض بود و واقعن دوست داشتم که باهاشون کار کنم. بهم گفت که رزومه بفرستم و باهام تماس میگیره. فکر کنم فرداش بود که از مهد کوشا اومدیم خونه دیدم پیغام گداشته که بهش زنگ بزنم. زنگ زدم و بهم گفت که فردا صبح می خواد منو ببینه. منم مثل اسبی که قند دیده باشه دیگه داشتم بال در میاوردم. فرداش رفتم با چه کت دامنی که الان اگه صد دلار هم دستی بهم بدن حاضر نیستم بپوشمش بس که بزرگ و مامان بزرگونه است به تنم! خلاصه رفتم و ازم کلی سوال راجع به رزومه ام پرسید و بعدش هم خوش شانسی من دو تا از بچه های شرکتشون که تو ایران باهم کار می کردیم و زیاد مغزشون رو راجع به استرالیا خورده بودم منو دیدن و ماچ و بوس و بغل و هیچی دیگه آقا فیله قانع شد که من عنصر خوبی براشون هستم و منو برد شرکت رو بهم نشون داد و با هم رفتیم ناهار که البته این دلیل نمیشه که من کار رو گرفته باشم. اما چند روز بعدش که بهم زنگ زد و پیشنهاد کار داد دیگه نمی دونین من چققققققدر ذوق کردم. به غیر اینکه زود کار گیر آورده بودم و خوشحالی هم داشت دلیل دیگه اش این بود که توی ایران پروژه زیاد داشتن و دارن و من به نوعی احساس می کردم که هنوز به ایران وصلم و کمتر دچار غم غربت می شدم. یه جور حس امیدواری به یه روزنه که اگه همه چی هم خوب پیش نرفت من هنوز از یه طریقی به یه جایی که خیلی ها رو میشناسم و اونها هم منو میشناسن وصل هستم. اون حس پرت شدن به یه دنیای ناشناخته ای که با دیدن ستاره های آسمون شبها میومد سراغم کمرنگ تر شده بود. حس می کردم جایی هستم که خیلی ها می شناسنش. اونهایی که من میشناسمشون می دونن که این شرکته چیه و چی کاره است . این بهم یه حس خوبی میداد. دلم می خواست که همیشه تو همین شرکت بمونم اما وقتی مسافرت رفتن برای همه ماها تو شرکت به نوعی جزء پکیج شده دیگه موندن برای من و خونواده ام اینجا و با شرایط فعلی خیلی سخته. ما به غیر از خودمون سه تا، اینجا فامیلی نداریم که به دادمون برسه. من هم که برم مسافرت دیگه هیچی. اینها رو که دیروز به آقا فیله به عنوان دلیل استعفام می گفتم کاملن حق رو به من داد. ضمن اینکه ازم راجع به محل کار جدید و حقوقش هم که پرسید دیگه مطمئن شد که موندنی نیستم! الان اینجا دوستهایی خوبی داریم که من دیگه خیلی به اون بند نافی که منو به ایران وصل میکرد احتیاجی ندارم. میتونم جدا بشم. می تونم خودم رو به عنوان یه موجود مستقل توی استرالیا به ثبت برسونم. بند ناف میتونه قطع بشه. اما برام جدا شدن سخته. دلم برای تانیا و کت و جک و ویلی و شین و روبی و خیلی های دیگه تنگ میشه و این برای من خیلی عجیبه. عوض شدم. خیلی. دیر وقته وگرنه راجع به کار جدید هم می نوشتم. باشه بعدن. فعلن شب به خیر.ت

Lady Spider


زمان: ساعت دوازده شب
مکان: دستشویی خونه ما
سوژه: عنکبوت خانم










یه کم زوم کنیم ببینیم این همه جارو جنجال برای چیه آخه. سایزو دارین که؟ عنکبوتهای اینجا چرا رژیم نمیگیرن کوچیک بشن؟













اینم برای اینکه خیال افراد نگران جان عنکبوت خانم راحت بشه که ما مرتکب قتل نشدیم نصفه شبی. بازم سایزو دارین که؟ اگه ندارین با دست شکارچی مقایسه کنین. خدائیش حیف بود عنکبوت خانم به این قد و هیکل کشته بشه. جعبه رو من انداختم رو کله عنکبوت خانم بقیه اش با آقای شکارچی بود که جعبه رو ببنده. سه تا هورا به افتخار خودمون. این دفعه دومه که توی خونه عنکبوت شکار می کنیم. سیدنی به خاطر هوای مرطوب و تعداد زیاد درخت که عملن همه جاش شبیه جنگله از حیاط وحش خیلی جالبی برخورداره که یه نمونه اش رو ملاحظه می فرمایین. چه جوری این عنکبوته از دستشویی خونه سر درآورده من که نفهمیدم. اما معمولن تو روزهای باد و بارونی آواره میشن و سر از تو خونه در میارن. اینو می خواستم به عنوان پت بدم کوشا نگه داره! اما گفتم بفرستیمش بره سر خونه زندگیش فردا فامیلش میان دنبالش. برای همین ولش کردیم تو باغچه بره خونه اش. تو اون جعبه هم کرن فلکس صبحونه کوشا رو می ریختم که خوب حالا که عنکبوتی شده فکر کنم کلن باید بی خیال جعبه بشم وگرنه کرن فلکس میره توی لیست غذاهای ممنوعه.ر

ایدئولوژی

من همیشه معتقد بودم و هستم که ذهن آدم قدرت عظیمی داره که هیچ نیروی دیگه ای غیر از خود خدا نمی تونه جلوی اون رو بگیره. ذهن انسان با تمام ریزه کاریهاش تجسم معجزه ایه که همیشه با ما همراهه. منتها اینم از اون نعمتهاییه که چون همیشه هست هیچ وقت به چشم نمیاد. ذهنی که می تونه غم غربت رو از آدم دور کنه ، ذهنی که می تونه درد مرگ رو فراموش کنه، ذهنی که می تونه خاطره های خوب رو قشنگ برامون حفظ کنه و ایندکس خاطره های بد رو جوری گم و گور کنه که دیگه نتونیم به یاد بیارمشون این ذهن قدرت همه کاری داره. فقط کافیه آدم در مقابل قدرت ذهن مبارزه منفی نکنه. باورهایی که توی کله ما جا گرفته یکی از اون نیروهای مقاومه. روشهایی که سالهای سال بنا به عادت یا از روی اجبار توی مغزمون به اسم زندگی ثبت شده رو میشه کنار گذاشت و میشه زندگی رو از نو تجربه کرد. من اگه قرار باشه همون زندگی رو که بقیه داشتن ادامه بدم دیگه زندگی من مال خودم نبوده. مال معلمم یا دبیر پرورشی یا مادرم یا رئیسم یا همسایه یا هر کس دیگه ای بوده که به یه نحوی سعی کرده که من رو به یه کپی جدیدی از خودش تبدیل کنه. زمانی که نوجوون بودیم اونقدر بکن نکن بود که تقریبن راه دیگه ای به جز اطاعت برامون باقی نمونده بود. بزرگتر که شدیم اون بکن نکن ها همچنان بود اما به شکل دیگه. حق انتخاب رنگ و شکل لباس رو هم نداشتیم. اینجا هم هست نه که نباشه اما محدود به محیطهای خاص کاری و یا شرایط کار و نوع کار میشه و همین. بقیه اش با خودته که چی بپوشی. ضمن اینکه رنگ اصلن مساله ای نیست. این رنگهای گم شده نوجوونی من اونقدر برام مساله است که هر چی می خوام بگم سر از رنگ در میاره. اما حرف سر قدرت ذهنه. سر اینکه انسان میتونه ذهن خلاقش رو از دست نده به شرطی که خودش رو توی باورها و عادتها محصور نکنه. یه تجربه جدید توی زندگی میتونه خوردن اوکادو باشه یا دوست شدن با یه آدمی که هیچ وجه تشابهی باهاش نداری. اولین بار که اوکادو خوردم مزه چرب یه میوه بی مزه تقریبن حالمو بهم زد. اما الان برای این میوه پول میدم که باهاش سالاد درست کنم! همون آدمی هم که فکر می کردم خیلی بی ربطیم به هم الان از بهتریم دوستامه با اینکه ایرانی نیست اما تقریبن خیلی از خاطره های روزانه منو تشکیل میده. دوست خوب و مهربونیه با اینکه خیلی نظراتمون با هم فرق داره. اگه اون به مسلمون بودن من و یا من به یهودی بودن اون گیر میدادیم یکی از بهترین دوستهامون رو از دست داده بودیم. میشه متفاوت بود و جالب زندگی کرد. میشه زندگی رو ساده تر دید. میشه تو زندگی از کسی توقعی نداشت و راحت زندگی کرد. اون خط کشی ها و باید نباید های بی جهت، تعرفات و تشریفات دست و پاگیرتوی دوستی ها رو میشه فراموش کرد. میشه روزی ده دفعه به دوستی زنگ بزنی و از دستت روانی نشه. میشه هم یه ماه فرصت نکنی به دوستی زنگ بزنی و تو اولین فرصت که بهش زنگ زدی ازت طلبکار نباشه. میشه از یه دوستی به اندازه پنج تا قاره دور باشی و بازم بهترین دوست آدم باشه. میشه هم از یکی دیگه فقط چند تا محله اونور تر باشی و فرسنگها دور به نظر بیاد فقط به خاطر اینکه نمی خواد اون باید نباید ها رو از خودش دور کنه. اون برداشتهای غلط و اون تصوری که از تو و دوستی با تو توی ذهنش جا گرفته رو نمی خواد آپدیت کنه. ذهن آدم خیلی عجیبه مگه نه؟د
ذهن یکی دیگه با خوردن غذای هندی مشکل داره. ذهن اون یکی با تغییر نوع لباسش و یا روش زندگی اش. ذهن من با فرزندخواندگی مشکل داره. ذهن بهرام اما نه!د

T.G.I.F.

اگه همین الان از من بپرسین که به نظر شما بزرگترین ضعف ماهایی که از ایران اومدیم خارج چیه؟ من می گم نوشتن مستندات به صورت کاملن حرفه ای. من در مورد خودم به شخصه و در مورد خیلی کسای دیگه که می شناسم مطمئنم که تو این قضیه خیلی لنگ می زنیم و این توی جامعه استرالیا این یعنی مرگ، یعنی بدبختی، فلاکت، احساس بیچارگی و ناتوانی و همه اینها با هم. داکیومنت نویسی و نامه نگاری و نوشتن یه متن در قالب یه مدرک، یا راهنما، یا کامنتی که توی کد برنامه ها می نویسیم و یا حتی رزومه کاری همون قدر که اینجا واجب و لازم و شرعی و عادیه برای ما شاید غریب باشه. به دلیل استانداردهای کاری شما نمی تونین و نمی شه که از زیر مستند کردن کاری که می کنین در برین. همه چی باید برای هم تیمی ها یا نفر بعدی قابل دسترسی باشه. جوری که با خوندن داکیومنت بتونه سر رشته کار رو دست بگیره حتی بدون آموزش. پس باید بتونین کار رو توی قالب یه داکیومنت مرتب منظم حرفه ای بیان کنین. سختی این کار در خیلی چیزهاست که یکی اش زبانه. اما فقط این نیست. مشکل خیلی اصولی تر از این حرفهاست. این که خیلی از ماها بلد نیستیم حرفه ای کار کنیم. کسی ازمون نخواسته بوده که کارمون رو مستند کنیم یا اصلن پیش نیومده که مثلن برای سوابق کاریمون روزمه از خودمون بنویسیم. به عبارت ساده تر بلد نیسیتم که حرفه ای کارمون رو عرضه کنیم. متاسفانه یا خوشبختانه من به ضرورت کاری یادگرفتم و همچنان دارم یاد می گیرم که فقط نوشتن جملات دهن پر کن و عجیب غریب توی متن اون داکیومنت کافی نیست. داکیومنت مورد نظر باید خوانا باشه. جذاب باشه. پر محتوا باشه. ساده و در عین حال کامل باشه. حوصله سر بر و زشت و کثیف و چشم خراش نباشه! و در یک کلام آراسته و حرفه ای باشه. اینها رو می نویسم که یادم باشه بعدن در موردش مفصل تر توضیح بدم که منظورم چی بوده. فعلن در همین داشته باشین تا بعد. د
اگه گذرتون به سیدنی افتاد هات داگ هریز یادتون نره تو محله وولومولو. خیلی خاص نیست اما خیلی قدیمیه و مشهور. یه پاتوقه شبیه فری کثیف تو آپادانا اما خوب این تمیزشه! ما هر چند وقت یه بار بیکار و بی غذا که میشیم یه سری میزنیم. یه هات داگی کنار آب روی اون چوبها میزنیم و بر میگردیم سر زندگی. امشب اما دوستامون رو گیر نیاوردیم و خودمون تنهایی رفتیم. ئ
اینم آهنگ محبوب من در این هفته از شکیرا که گیر داده به خدا. جالبه اگه گوش نکردین گوش کنین. متن شعرش رو هم می تونین اینجا بخونین. ئ

فرق

آدمهای پیاده هم مثل ماشینها جهت دارن. همیشه سمت چپ مسیر حرکت باید راه بری. روی پله برقی اگه می خوای بایستی، سمت چپ پله می ایستی. اگه نه سمت راست پله باید راه بری. ر
وقتی با یه نفر که از روبرو میاد درست مقابل هم از یه نقطه سر در میاری بعد یه لبخند و عذر خواهی هر کدوم سمت چپ ترین مسیر خودش رو میگیره و ادامه میده و هی به هم نمی پیچن.ئ
توی مغازه یا فروشگاه، صاحب مغازه مثل اینکه دزد بخواد بگیره یا طلب باباش رو از آدم بخواد دنبال آدم راه نمی افته و چپ چپ نگاه آدم نمی کنه. لبخند، احوال پرسی و تشکر بعد از یه روز خسته کننده خیلی به آدم می چسبه حتی اگه از طرف اون میوه فروش کنار بلژین بار باشه.ر
از دیدن راننده اتوبوسی که با خوشرویی بهم سلام میده و ازم میپرسه کجا میرم دیگه تعجب نمی کنم.ئ
دستیار دکتر که همه چی رو برای آدم توضیح میده و همه اش هم میپرسه که سوالی نداری؟ اگه احساس ناراحتی می کنی بگو؟ از کره مریخ نیومده. احساس مریلین مونرو بودن هم نداره با اینکه به نظر من از اون منشی بی ادب و بد اخلاق مطب خانم دکتر متخصص پوست توی یوسف آباد خیلی خیلی خوشگل تره. اونم بدون اونهمه آرایش!د
تریسی که به طرز وحشتناکی از رابطه هاش با دوست پسرهای لحظه ایش برای همه تعریف می کرد هیچ وقت هیچ کسی فکر نکرد که داره ترویج فحشا می کنه. اخراج هم نشد. هیچ کسی هم بهش نظر پیدا نکرد. یعنی در واقع کسی فکر نمی کرد که این موضوع جز به خود تریسی به کس دیگه ای هم ربط داشته باشه.ر
وقتی توی شرکت به همه ایمیل می زنن که یه مشتری قرار ظرف سه روز از شرکتمون بازدید کنه لطفن مراقب باشین که همه جا مرتبه و لباس هاتون هم رسمی باشه ناراحت نمیشم و دلم نمی خواد که برم بزنم فک مدیر امور اداریمون رو بیارم پایین. یه درخواست مودبانه رو میشه خیلی راحت فهمید. ابلاغیه های خطاب به فقط خواهران رو اما هیچ وقت نفهمیدم!د


اینها و خیلی تفاوتهای دیگه به مرور عادی میشه اما خراشی که توی روح آدم کشیده شده به این راحتی جاش از بین نمیره. سر تکون دادن و پنهونی تاسف خوردن هم کاری از پیش نمی بره.د

بوی عید میاد اینجا...تعطیلی...مسافرت...دریای شمال

ژرفا

تنها برنده مسابقه قبلی من و بهرام و کوشا بودیم که یه عالمه چیزهای خوب از عمیق ترین قسمت وبلاگستان بهمون رسید. فقط حیف که ماشینمون جا نداشت وگرنه بقیه اساس خونه شون رو هم بار میزدیم میاوردیم! فقط همین رو بگم که من این هواااااااا زغال و سیخ کباب توی عمرم یه جا نداشتم که الان ژرفا و فراز بهمون دادن. کتابها رو که دیگه نگووووو. قلیون و منقل کباب به اون قشنگی که هم که هیچ وقت ندیده بودم و ندیدم. خلاصه که از این. حالا قرار شده از ایتالیا هم که خواست بره کانادا ما رو خبر کنه بریم خونشون! خوش گذشت در کل.د

صبحانه یکشنبه

اینها قرار بود صبح پابلیش بشه که بلاگ اسپات سرش شلوغ بود راه نداد. الان مثلن صبحه!ز

مسابقه نبود؟ در راستای ملاقاتهای وبلاگی من دارم میرم عمیق ترین قسمت اقیانوس بیکران وبلاگستان رو ببینم. البته این قسمت که توی استرالیا ست. چون یه قسمت عمیق دیگه هم داره که یه جای دیگه دنیا ست. حالا بعدن راجع بهش می نویسم. ا

بعدش هم که شرکت محترم زوری داره. روزهای بین کریسمس و اول ژانویه رو تعطیل می کنه و ما مجبوریم سه روز مرخصی زوری بگیریم. روز کریسمس و باکسینگ که تعطیله. اول ژانویه هم که فیتیله. این وسط شرکت ما هم بین اینها تعطیل میشه. پارسال هم اینجوری بود. من یادمه اون موقع داشتم مثل چی دنبال مهد کودک می گشتم چون مهد کوشا یه جای دیگه بود و از بیست و چهارم دسامبر تا هفت ژانویه می بست. که خوشبختانه توی مهد جدید نزدیک محل کار بهرام که از قبلش رزرو کرده بودیم یه جای خالی پیدا شد و بهمون زنگ زد که ببریمش اگه می خواهیم و مشکل تعطیلات حل شد. چون اونها هم به اندازه شرکت ما تعطیل می شدن.ر

الانم یه نفر بالای سر من نشسته که ساعت 10 صبح چرا من دارم وبلاگ می نویسم به جای اینکه برم صبحانه بخورم( درست کنم یعنی). د

از دکترهای وبلاگستان کسی هست بگه چرا من کافی که می خورم معده ام به مدت بیش از پنج ساعت در حال آتیش گرفتنه؟ قبلنا اینجوری نبود. زخم معده اینقدر ناجوره یا باید دنبال علائم سرطان معده بگردم؟د

نفس

یه وقت نگران بودم که چرا بچه های دیگه پسرک من رو تحویل نمیگیرن. کی میشه که این عسل منم انگلیسی بتونه حرف بزنه و با بقیه قاطی بشه. حالا نگرانم که چرا همه اش داره انگلیسی حرف میزنه و حتی خیلی کلمه های ابتدایی رو هم باید فکر کنه و فارسی شون رو بگه. من با انگلیسی حرف زدنش مشکل ندارم. یعنی حتی اگه فارسی هم از یادش بره بازم مشکلی ندارم. اما شاید خودش بزرگ که شد از اینکه فارسی بلد نیست ناراحت بشه. همون طور که همکار چینی من ناراحته که چرا با اون قیافه چینی نمی تونه مندرین حرف بزنه. برای همین انگلیسی حرف زدن توی خونه خیلی پذیرفته نیست. سعی می کنیم فارسی حرف بزنیم. شدم مثل ترکهایی که توی تهران بزرگ زندگی می کنن و با بچه شون ترکی حرف میزنن ، بچه هه فارسی جواب میده. یه عمر به بقیه خندیدیم سرمون اومد. خانواده شوهر محترم من واقعن شرمنده ام!!! خدا منو ببخشه. ز

امروز به من میگه من از ماگ خوشم میاد. میگم کدوم ماگ؟ فکر کردم منظورش لیوانه! میگه اون دختره که موهاش قرمزه از انگلند اومده!!! آخی اونی که صورتش کک مک داره رو میگه. قیافه اش که خیلی با نمکه. اما بعدش میگه من نمی دونم باید با ماگ عروسی کنم یا با مرندا. فکر کنم با مرندا عروسی کنم. پسرم اینقدر خوش قلبه که حاضره از عشق خودش به خاطر دل یه دختر دیگه بگذره. میگه آخه مرندا منو خیلی دوست داره. بهرام هم گفت منم مرندا رو دوست دارم. دختر خیلی خوب و مودبیه. منم فکر کردم مامان مرندا هم خیلی مهربونه. خونواده خوبین. به ما میخورن!!!د

دیروز از در پشتی اومدیم خونه که وسایل خریدمون رو بذاریم دوباره بریم بیرون. پاش گرفت به پایین پرده و با سینه رفت توی تیزی لبه میز. چنان نعره ای میزد که من فکر کردم استخون دنده اش شکسته. منم ترسیدم و دست و پام و گم کردم و گریه اونم شدید تر شد. به بهرام زنگ زدم که از مهمونی کریسمس بدوئه بیاد خونه بریم بیمارستان! بماند که وسط تلفن طبق معمول باطری موبایل من تموم شد و یه سکته کامل به بهرام دادم تا برسه خونه. بغلش که کردم که ببرمش درمانگاه سر کوچه. دیدم از اینکه بغلش گرفتم بدنش دردش بیشتر نمیشه و گریه اش همون جوریه. بهش میگم کوشا جون اگه دنده ات شکسته باشه نمی تونی نفس بکشی. تند تند نفس میکشه با گریه میگه می تونم. میگم خوب پس استخونت نشکسته. الان چرا اینجوری گریه می کنی درد داری؟ میگه آره اما آخه هارتم بوم بوم نمی کنه و دوباره میزنه زیر گریه!!! تو اون حال و هوا گریه خنده من قاطی شده بود. دستش رو گرفتم گذاشتم رو قلبش میگم صبر کن الان داره میزنه می فهمی؟ سرشو از خوشحالی تکون داد که اوهوم. گفتم حالا دیدی قلبت نیوفتاده تو شیکمت؟ بوسش کردم بردمش تو خونه. بهش میگم حالا برای من اینجا دراز بکش ببینم. میگه نه اگه بونم شکسته باشه چی؟ میگم نه نشکسته. دراز بکشی معلوم میشه. دراز کشید براش یخ آوردم که بدنش کبود نشه. بعد سی دی های فایو که دوست داره گذاشتم و رفتم یواشکی نگاه کردم که ببینم چه طوری تکون میخوره. خوشبختانه به خیر گذشته بود. تازه یاد بهرام افتادم بهش زودی زنگ زدم که کوشا می تونه تکون بخوره و خطرناک نیست. که دیگه اونم نزدیکیهای خونه بود. اومده به خنده میگه من سه ماه نگرش داشتم آخ نگفت تو سه ساعت نتونستی مراقبش باشی! ر

چهار شنبه سوری، نوروز، ایستر، کریسمس هر جشن دیگه ای هم که باشه ما هم هستیم. درختمون خیلی خوشگل شده. وقتی چراغهاش رو روشن کردیم اینقدر بالا پایین پرید که ما رو هم به هیجان آورد. چراغهای خونه رو خاموش کرده هی در وصف درخت تزئین شده و چراغهاش فارسی انگلیسی مدح و ثنا می گفت. حالا باید بشینیم که سنتا آرزوهای ما رو برآورده کنه و برامون هدیه کریسمس بیاره. ر
امیدوارم که آرزوهای همه برآورده بشه.ت

GLP!

آدم احمق هیچ وقت نمی فهمه که احمقه مگه اینکه خودش بخواد
دورغگو هیچ وقت راستگو نمیشه مگه اینکه هم نداره
آدم بی شرف، بی شرفه حتی اگه شریف درس خونده باشه
آدم خوب، خوبه حتی اگه مادر شوهر باشه!!!

چی بگه آدم؟ آدم باید آدااااااام باشه چه توی استرالیا چه هر جای دیگه. من اصلن ازش سوالی نمی پرسم خودش میاد حرف میزنه همه اش هم دروغ میگه. به من چه که خونه داری یا نداری؟ یا خونه کسی زندگی می کنی؟ن
یه دفعه میاد میپرسه خونه خریدین شما؟ من هنوز خونه ندارم! دفعه بعدش میاد میگه می خوام خونه ام رو بفروشم پول ندارم!!! ذ
یه دفعه دیگه میاد میگه من اینجا تنهام، تنهایی خیلی بده. دفعه دیگه میگه برای همینه که من دوست دختر ایرانی ندارم!!! ذد
اینقدر هم خنگه که یادش نمی مونه به کی چی گفته. بعد من باید هر سه ماه یه بار دو سه روزی این مزخرفاتش رو تحمل کنم چون دلش می خواد با یه نفر فارسی حرف بزنه! دخترهای فیلیپینی آخه فارسی بلد نیستن که. د
پارسال که بهش زنگ زدم به من میگه به کسی نگی من بهت گفتم ها؟ بعد از یه سال خودش میره میگه!!! چرا؟ چون بتونه بدون ریفرال، اسپاتد فی بگیره! بابا زرنگ!ا
این دفعه که داشت همین جوری مزخرف ردیف می کرد فقط نگاش کردم. نه تائید نه تعجب نه ناراحتی. فکر نکنم که فهمیده باشه که حوصله اش رو ندارم بس که اعتماد به نفسش بالاست. دفعه دیگه اما نمی شینم که دروغهای نخواسته اش رو بار گوش بینوای من کنه. گت لاست پلیز.ئ

من، خودم و مسابقه

آدم وقتی توی یه دنیا کم رنگ میشه که توی یه دنیای دیگه پررنگ شده باشه. خیلی وقته به اینجا سر نزدم. از وقتی که برگشتم، توی دنیای واقعی خیلی خبرها هست. سر کار، توی خونه، پیش دوستها اونقدر هست که از زندگی توی وبلاگستان دور افتادم. اما اینجا هم یه بخشی از زندگی شده. واقعی یا مجازی دیگه نمی شه ولش کرد. اگه یه کار توی زندگیم باشه که خواسته یا از سر عادت تا آخر بتونم ادامه اش بدم این وبلاگ نویسیه. ئ
خوب بریم سر رئوس اخبار. اول از همه که من چون یه سال از دنیا عقبم تازه فهمیدم که دو تا دکتر استرالیایی سال پیش جایزه نوبل داروسازی رو به خاطر اینکه کشف کردن که باکتری عامل زخم معده است بردن. اینو دکتر محترم درحال تست گرفتن از بنده فرمودن. تستش هم خیلی جالب بود. یه قرص بهم داد بخورم. بعد از ده دقیقه یه بادکنک بهم داد فوت کنم! نمی دونم توی اون بادکنکه دقیقن چی باید باشه،هیدروژن یا نیتروژن؟ اما خلاصه اگه بود یعنی که علت اسیدی شدن و درنتیجه سوراخ شدن معده عزیز فقط و فقط استرس و غذاهای خوشمزه چینی نبوده. بلکه هلیوبکتر بوده. این از معده. اوضاع دندون هم که قراره مرتب بشه با یه توبره پول بی زبون. خدا بیمه تکمیلی رو برای همه نگه داره! ببینیم بعد اینهمه خمیر وقالب که آقای دکتر کرد توی حلق من و اونهمه عکس که با آیینه های توی دهنم ازم گرفت آخرش شبیه اون گربه هه که عکسش رو به دیوار مطبش زده بود میشم یا نه. خداوکیلی یه بیست سالی دارم دیر اقدام می کنم. برای اون دنیا ایشالله خوش تیپ میشم! یه خرج بیمارستان اساسی هم در پیشه که در راستای اون یکی جراحی چهار سال قبله و به موقعش اگه خواستم راجع بهش می نویسم. خلاصه که بعد از اینهمه مخارج کمر شکن قراره یه آدم درست درمون به آغوش خانواده برگرده. تازه کمر درد و پادرد و چشم و دماغ رو فعلن فاکتور گرفتم. خدایا خیلی ممنون تا همین جا بسه دیگه.
سر کار اوضاع خیلی شلوغ پلوغه. بدبختانه پروژه امضا شد و ما همه بدبخت شدیم. البته اگه نمی شد که خیلی بد بود ولی به نظر من الان خیلی خیلی بدتر شد! زمان بندی های احمقانه و جریمه های سنگینی توش هست که کلن اعتماد به نفس آدم در حد یه قورباغه که قراره برای دخترهای شایسته راجع به زیبایی سخنرانی کنه نزول می کنه. از آسمون و زمینه که درخواست میرسه اونم چه درخواستهایی. تو این هیر و ویری مسکو هم مثل سیاه چاله فضایی قراره یکی از ماها رو قورت بده. اونم درست وسط زمستون. خلاصه که بسی بسیار زیاد خوشنودیم از این اوضاع فراوانی.
امروز به این نتیجه رسیدم که خیلی عوض شدم. از مزخرف گویی آدمهایی که کمرنگن دیگه ناراحت نمیشم. اگه این آقا دو سال پیش با من این رفتار رو کرده بود حتمن نصفش می کردم. خودم هم تا مدتها حرص می خوردم از دستش. اما امروز وقتی آقا فیله جریان روبرام تعریف کرد خندیدم. کاری از دست من بر نمی اومد. برا همین ولش کردم. فقط برام جالبه که طمع آدمیزاد چقدر زیاده. به قول حاجیان طمع از ان بدتره. ببخشید که بی ادبی شد.ئ
--------------------------------------------------------------------------
و اما خبر هیجان انگیز! یه مسابقه دیگه. حدس بزنین چی؟ عمیق، اعماق، غور، دیپ، اینم از راهنمایی!!!جایزه مسابقه هم احتمالن یه عدد تویوتا راوفور مدل دوهزارو پنج خواهد بود به شرطی که تا آخر هفته فروش نرفته باشه. اگه فروخته شده که تکست بزن بهم لطفن. اگه هم تا اون موقع فروخته شد که یه فکر دیگه برای جایزه می کنیم. از نظر من که این جایزه اوکی ه و مناسب هم هست. فقط میمونه پنجاه درصد دیگه نظر صاحب ماشین که خوب چون خودش گفت یه جایزه بهتر بذار مطمئنم که اونم حرفی نداره!!!خیلی انگیزه میده. علاقمندان به شرکت در مسابقه کامنت بذارن. مشتاقان خرید ماشین هم ایمیل. ن
--------------------------------------------------------------------------

هیچی

می گفت ساعت هشت شب این منطقه خطرناکه. می گفت ابوریجینالها مست که می شن خطرناک می شن. می گفت حداقل از در پشتی ایستگاه برو که کیفتو نزنن یه وقتی. می گفت حتی توی قطار هم خطرناکه این وقت شب، بگو بیان دنبالت. و من همه اش فکر می کردم خطرناکه یعنی چقدر خطرناکه؟ چقدر ترسناکه؟ مثل اون شب ده سال پیش که از آموزشگاه بر میگشتم؟ یا اون وقتی که از دانشگاه می رفتم خونه؟ یا وقتی که از سایت بر میگشتم؟ یا وقتی که ...؟
رفتم. تنها هم رفتم. هیچ طوری هم نشد. شاید به خیر گذشت. شایدم همیشه همین جوریه. اما نه ترسناک بود نه نا امن. ئ

زن زیادی

قانون میگه که مادر من که چنداد سال با بابای مرحومم زندگی کرده باید شاهد بیاره که تنها زن عقدی بابام بوده و حرف خودش یعنی کشک!د
قانون میگه که شما زن ناحسابی وقتی افتادی مردی عکست رو روی آگهی ترحیمت چاپ نمی کنن چون آدم نیستی. شایدم جنازه ات باعث به گناه افتادن بقیه بشه!د
قانون میگه که آقای خونه که سرش رو گذاشت رو زمین و با این دنیای خراب شده وداع کرد من گور به گور شده خبر مرگم باید به مادرم که یه عمر شریک زندگی بابام بوده وکالت بدم که بتونه ادعای حق و حقوق کنه. د
قانون میگه که باید توی روزنامه سه نوبت آگهی بدین که ثابت شه که شما خانم محترم تنها زن عقدی اون مرحوم بودین و بابای بیچاره من یه وقت از غفلت شما سوء استفاده نکرده باشه یه خونواده موازی این یکی درست نکرده باشه. عقدنامه شما برای جرز لای دیوار خوبه چون قانون ما از یه ور دیگه سوراخ داره و آقایون می تونن یواشکی هم ورثه درست کنن ظاهرن.ئ
من اصلن دلم نمیاد و دلم نمی خواد که برای این کارها پا پیش بذارم اما خنده دار اینه که کار مامانم گیر منه که این سر دنیام. آخه به من چه مربوطه؟ من اصلن چه کاره ام؟ چه حقی توی اون زندگی دارم؟ جز دردسر چیزی بودم براشون که حالا هم به مدد قانون دارم بیشتر باعث اذیت و آزار می شم؟ فکر کن یه عمر به پای بچه هات بشینی، از کارت دست بکشی که به همراه شوهرت بری یه شهر دیگه به جای کار کردن بیرون از خونه با مدرک لیسانست خونه نشین بشی و بچه هات رو بزرگ کنی آخرش هم قد به آدم کامل باهات برخورد نکنن هم که هیچ، کارت لنگ بچه ات هم بمونه!!!!ع ئ
مسخره است. هر چی که هست زشت و بد و توهین آمیزه. اسمش هر چی که می خواد باشه! د

پی نوشت بی ربط: من از اجتماعات ایرانی در هر بعد و هر سایز و به هر منظوری غیر از تفریح و دوستی دوری می کنم. مفهمومه؟
پی نوشت بی ربط دو: اینجا وبلاگ وکیل مهاجرت، یا بازار مهاجر یابی، یا چگونه ظرف یه سوت به استرالیا مهاجرت کنیم هم نیست. اینم مفهومه؟
پی نوشت سه: کامنتهای بی ربط به پست پابلیش نمیشه. اینم که قبلن گفته بودم.ئ

من اومدم

خوب الان من حرفم نمیاد و نمی دونم آدمی که حرفش نمیاد چه مرضیه که میشینه پای وبلاگ. اما خوب همین بگم که واااااااااااااااااااااای که چقدر این سیدنی قشنگه و من چقدر حال کردم امروز هواپیمایی محترم کانتاس سه دور بالای سر شهر چرخید. هوای تمیز، خونه های خوشگل، ساحلش، همه چی، با اینکه من معمولن موقع اوج گرفتن هواپیما و لندینگ در حال بالا آوردنم آممممممممما آی امروز لذتبخش بود آی قشنگ بود آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآی که چقدر کیف کردم. خلاصه که خداحافظ بیجینگ دود زده، بوق زده، بی در و پیکر! سلام سیدنی منظم مرتب خوشگل تمیز. این جمله رو یه بار دیگه هم نوشته بودم اونم وقتی که از تهران میومدیم سیدنی. اما این دفعه خیلی رمانتیکی نیست بلکه هیجان زده ایه! همین دیگه فعلن حرف خاصی ندارم برم برای کوشا قصه بگم که قصه گفتن خون جفتمون اومده پائین. ب

Countdown

دیدین بعضی وقتها بعضی آدمها همینجوری الکی به دل آدم می شینن؟ همون برخورد اولشون کافیه که جای خودشون رو توی دل آدم باز کنن. بر عکسشم خیلی پیش میاد که بدون اینکه کسی کاری کرده باشه ازش ممکنه خوشمون نیاد. همین جور بیخودکی از ریخت یکی بیزار می شیم. چی باعث میشه که اینجوری بشه؟ موجیه که از خودش میفرسته؟ نمی دونم. اما این حس هست. با این وجود به دلیل یه سری اعتقادات احمقانه و شرط و شروطی که خودم با خودم مدتهاست دارم، هیچ وقت به این احساس صد در صد اطمینان نکردم و همیشه به خاطر اون درصد باقیمونده فرصت به خودم دادم که اون آدم رو خودم بشناسم نه ذهن خیالباف و احساسات غیر قابل اطمینان. چه می دونم شاید به این خاطر که همیشه یه جایی برای پیچیدگی آدمها کنار میذارم و اصلاً ولش کن. به حسم اطمینان نمی کنم دیگه میذارم خود اون آدمه خودش رو نشون بده. رابطه ما با یکی از دوستانمون همینطوری بود. به واسطه شرایط سر راه هم قرار گرفتیم اون حس به من می گفت که آدم خوبیه. دوستی مون عمیق تر شد و حتی جوری شد که زندگیش هم یه جورایی به واسطه دوستی ای که داشتیم کللللللللللی تغییر کرد. شاید اگه ما با هم دوست نمی شدیم هرگز مسیر زندگیش این طرفی نمی افتاد طوری که خوابش رو هم نمی تونستیم ببینیم. دست سرنوشت همیشه یه بازی هایی داره اما. یا شایدم یه گذشته پنهانی که آدمهای قصه دارن باعث میشه یه اتفاقات ناخوشایندی سر راه این تغییر جهتهای ناگهانی رخ بده. مثل این قضیه دوست ما. جوری که اعصاب همه رو به هم بریزه و همه رو به هم بدبین کنه. و وقتی که تو هم توی گذشته آدمها باشی پای تو هم ممکنه وسط بیاد. اما تو این وسط اومدنها تنها کسی که خبر نداره خود تویی که مثل احمقها دوست داری کمک کنی و هی بیشتر میری وسط گود. تا جایی که خودت میشی متهم اصلی! اما بهت نمیگن که! هنوز روابط ظاهرن خوبه. قربون صدقه ات میرن چه جووووووووور. برات عکس می فرستن! توی اینترنت و اونترنت لاوه که برات میترکونن. اما از پشت سر میشنوی که حرفهای اصلی اصلن شبیه اینهایی که تو می بینی نیست. خودتو می کشی کنار. محو می شی. همیشه خاموش که دیگه حداقل توی این خراب شده مجازی حالت گرفته نشه. اما ظاهرن خوب خری هستی چون هر چند وقت یه بار بازم از اون پی ام های خر کنی بهت میرسه. خنده ام میگیره. از اینکه نمی فهمن جایگاهشون برای ما چی بوده و چقدر تلاش کردن که خودشون رو حذف کنن. دوست گلم زحمت نکش من دیگه پی ام هات رو نمی خونم. خودت رو خسته نکن. نه تو جایی توی زندگی من داری نه من جایی توی زندگی تو خواهم داشت. بی خیال شو! خوب؟ئ

امروز این همکارم که هم اسم مورچه سیاهه است ولی بیشتر شبیه یه خرسه سیاهه تا مورچه سیاه! نزدیک بود از من کتک بخوره! هر دو مون پروازبرگشتمون همزمانه و هردومون هم بچه هم سن و سال داریم. امشب سر شام که سه تایی رفته بودیم بیرون شونصد مرتبه گفت من دلم برای خونمون تنگ شده، دلم برای پسرم تنگ شده، دلم می خواست الان خونه بودم، دیگه انگیزه کار کردن ندارم،... منم تازه از بانک برگشته بودم، بعله با اجازه روز تعطیلی هم دست از سر کچل ما بر نمیدارن، خسته بودم هی می خواستم بی خیال شم ول نمی کرد. آخر سر برگشته به من میگه تو چی؟ دلت تنگ نشده؟!!!! همچین می خواستم اون ظرف جوجه - بادوم زمینی مورد علاقه اش رو بکوبم تو سرش. بهش گفتم میشه بس کنی لطفن؟ اگه یه بار دیگه این سوال رو از من بپرسی همین جا اشکم سرازیر میشه. اگه دوست داری من اینجا گریه کنم ادامه بده! خلاصه که موضوع بحث عوض شد اینجوری!ذ

پ.ن. در راستای مبارزه با خنگی فرهنگی که تصمیم کبری گرفتم حالا فعلاً دارم روزنامه می خونم و دستم به فیلم و سریال نمی رسه. و چون اون سریالی که همکارام راجع بهش حرف میزدن تولید بی بی سی بوده منم همش این چند وقته تو بی بی سی ول می چرخم شبها. این عبارت جدید رو امشب کشف کردم و ازش خوشم اومده با اینکه هنوز نمی تونم درست مثل خود خانمه تلفظش کنم:و
the sanctity of the sacrament of marriage
از اینجا پیداش کردم.ر

دموکراسی به روش وبلاگی

توی ذهنم پر از سواله که هیچ جوابی براشون نمی تونم پیدا کنم. چراها دست از سر من بر نمی دارن. از دست این چراهای بدون جواب خسته شدم. چقدر زندگی کردن توی وضعیت چرایی سخته. ترس هم از یه طرف دیگه. ترس از چی بوجود میاد؟ از عدم آگاهی! خوب که چی! تا وقتی من چرای زندگیم رو جواب نداده باشم همین جوری نا آگاه، اسم مودبانه خنگ همینه دیگه؟ باقی می مونم و در نتیجه ترسو. کاشکی میشد یه جور دیگه به زندگی نگاه کرد و یه جور دیگه زندگی کرد. حتی یه جور دیگه حرف زد. بدون ترس از نگاه مشکوک و موشکافانه بدون ترس از یه وصله ناجوری که بهت می خوره بدون ترس از دست دادن خیلی چیزها که براشون نصف عمرمفیدت زحمت کشیدی. مثل وضعیتی که تو ایران داشتم و فکر میکردم خیلی مهم شدم! بعدش یهو زدم کاسه کوزه همه چی رو ریختم بهم. اون موقع ترسیده بودم این کارو کردم یا نمی ترسیدم؟ نمی دونم! الان اما می دونم که می ترسم از خیلی چیزها. از حس بررسی شدن خوشم نمیاد. از نقد زندگی خودم به دست بقیه می ترسم. از انتقاد شدن هم همینطور. وسواس گرفتم؟ کمال گرا شدم؟ عمرن! پس چرا کاری رو که می دونم درسته نمی تونم انجام بدم؟ چرا نمی تونم بی خیال این کار ابلهانه و احمقانه بشم و برم جایی که دوست دارم. از چی می ترسم؟ از اینکه کار گیرم نیاد؟ از اینکه بمونم تو خونه برای ابد؟ خوب بمونم مگه چی میشه؟ میشم یه نقطه گم و گور توی دنیای به این بزرگی. خوب که چی؟ خیلی ها اینجورین منم یکی مثل همه آدمهای نرمان! نرمال بودن بده یا خوبه؟ تا جایی که می دونم نرمال بودن بد نیست. هست؟ پس چرا از وقتی که من یادمه توی ذهنم زن خونه نشین تعریف قشنگی نداشته؟ تقصیر کیه؟ من چرا باید جور تمام زنهایی که نتونستن برن سر کار و پس بدم؟ نه! من کار می کنم چون دوست دارم که کار کنم و فعالیت اجتماعی داشته باشم. خوب آره. اما به چه قیمتی؟ به قیمت اینکه یه بچه پنج ساله به شوق دیدن مامانش یاد بگیره که یه هفته یعنی هفت شب باید بخوابه بیدار شه! به قیمت اینکه تولد پنج سالگیش نباشی! به قیمت اینکه روز اول مدرسه رفتنش نباشی! به قیمت اینکه.... اه ولش کن .ئ
کاشکی یه دکمه ریست تو کله ما آدمها بود. بعضی وقتها ریست شدن با خاطره های به جا مونده خیلی سخته.ئ
فقط چهار روز دیگه مونده تا پرتاب و بعدش من یه فکری به حال این وضعیت برگ گونه زندگی خودم خواهم کرد. جریان آب رو نمی تونم عوض کنم و نمیشه. از توان من خارجه. اما خودم رو می کشونم یه گوشه تا اینقدر بی هدف این ور اون ور کشیده نشم. باید منو نصیحت کنی دوباره دارم خل میشم.ئ


تو این مدت که اینجا نوشتم خیلی حس و حال خوبی داشتم. از نوشتن خوشم میومده همیشه. اون وقتهایی که خیلی حرفها برای گفتن بود و گوش شنوایی نبود با خودم از طریق نوشتن درد دل می کردم. می نوشتم روی کاغذ و بارها و بارها از روش می خوندم. بعد نوشته رو پاره می کردم و همه چی فراموش میشد. بعضی وقتها هم نگهشون می داشتم که اسباب دردسر هم میشد. وبلاگ اما نوشتنش فرق داره. مثل اینکه داری روی یه دیوار توی خیابون انقلاب از خودت اعلامیه می چسبونی! همه تیپی آدم هم می خوننش. حرفهای خوب می شنوی، متلک می شنوی بدتر از اونم ممکنه بشه البته! به هر حال آدمی که بتونه این کار رو انجام بده آدم خاصیه! شجاعه؟ نویسنده است؟ بدبخت بی نواست که به قصد خودنمایی این کارو می کنه؟هر چی باشه من اسم این آدم رو می ذارم خاص! یه آدم متفاوت که یه کار عجیب غریب می کنه. از خودش اعلامیه پخش می کنه، یا به قول مامان غزل توی وبلاگش جلوی بقیه عریان میشه. حالا اینکه بعضی ها نمی تونن تحمل کنن یا حتی نمی تونن نادیده بگیرن و مرض متلک گویی و معترض بودن و منتقد بودن به همه چیز الا خودشون یه خصلت ذاتی شون شده کاریش نمیشه کرد. فقط میشه کامنتهاشون رو پابلیش نکرد! دنیا پر از آدمهاییه که نه می فهمیمشون و نه می تونیم تحملشون کنیم. نادیده گرفتن بهترین راه حله. کامنتهای بی ادبانه، اظهار فضیلانه، اعصاب خورد کنانه و ناشناسانه نادیده گرفته خواهند شد و یه ضرب میرن تو سطل آشغال. د
یه تشکر جانانه از هم مامان غزل مهربون کنم که با اینهمه گرفتاری که خودش داره ایمیل های پرت و پلای منم می خونه و تازه جواب هم میده. مرسی افروز جون

گزارش وضعیت

وضعیت هوا: دمای هوا سه درجه بالای صفر. شدت باد :خیلی! جوری که از سوز سرما سر جامون خشک میشیم.ئ
وضعیت کاری: دو تا دونه داکیومنت تقریباً حاضر برای امضا بعد از شونصد مرتبه تغییر و حذف و اضافه که اصلاً و ابداً به اونی که اولش بود شبیه نیست! دو تا داکیومنت که سرنوشتشون معلوم نیست و این هفته قراره معلوم شه. یه دونه داکیومنت که کلاً ناک اوت شده و در حالت معوق یا شایدم معلق به سر میبره.ن
وضعیت پیشرفت: افتضاح
وضعیت وبلاگی: من یه آدم لوس خل و چل منم منم خودخواه از خدا بی خبرم که فقط یه نابغه می تونه از راه دور ضمیر نا خودآگاه و پریشون و وجدانی که ندارم رو به خودش بیاره و من رو به اندیشه فرو ببره. جمعاً با ضمیر شد شش تا من. حالا باز بخوام از شعور حرف بزنم یکی از گوگل پرت میشه اینجا حالت تهوع میگیره. بدبختی یکی دو تا نیست که.ئ
وضعیت فعلی: گرسنه، منتظر غذا
وضعیت احساسی: در حال شمارش معکوس برای بازگشت
سایر وضعیتها: قرمز! خطر! هشدار! همه چی با هم

پی نوشت جدی: من اون روزی که شروع کردم به نوشتن وبلاگ اصلاً فکر نمی کردم که برای اینکه کسی بخوندش و ازش تعریف کنه این کار رو باید انجام بدم. راستش قبلاً هم گفتم از تعریف و شنیدن تعریف در کل احساس خوبی ندارم! نمی دونم چرا. شاید چون تو اون دوره ای که من بزرگ شدم تظاهر به تواضع یه ارزش بود و بنابراین تعریف کردن و تعریف شنیدن یه عمل ناپسند تلقی میشد. به ضرورت همسر مهربون داشتن و مادر بودن یاد گرفتم که از خوبی ها تعریف کنم. و در مورد تعریف شنیدن هم دارم سعی می کنم که عوض بشم. یعنی از شنیدن حرفهای خوب حداقلش حالم بد نشه!!! این از این. در مورد وبلاگ هم چون در حال مهاجرت بودیم فکر کردم که احساسات متناقضی که قطعاً باهاش در آینده برخورد خواهم کرد بنویسم تا بعدش که مرور می کنم تعییرات خودم رو متوجه بشم. دوست داشتم که از کجا به کجا رسیدنم ثبت بشه. حالا این که تو این نوشته ها کی چی برداشت می کنه دست من نیست و اصولاً هم قصد ندارم چیزی رو به کسی ثابت کنم. ممکنه اصلاً اونی که من اینجا از خودم ترسیم می کنم شبیه خود من نباشه چون بقیه ابعاد وجودی من مثل لحن صدا، قیافه، رفتار، نحوه برخورد و خیلی چیزهای دیگه برای خواننده ناشناس مجسم نیست و ذهنیتی از من نداره. به هر حال اگه این نوشته های پرت و پلای من به درد کسی می خوره که خوشحالم و متعجب، اگه هم مزخرف تر از اونیه که باید باشه من ادعایی ندارم و نداشتم. همین.ز

پی نوشت شوخی: تعداد من و ضمیر اول شخص مفردش خیلی شد!!! م
مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن
که در شريعت ما غير از این گناهی نيست (حافظ)ئ
شب به خیر

Sentenced to Death by Hanging

جنگ شده. مانور هواپیماها بالای سر من شش ساله همزمان با شروع مدرسه. رژه سرباز ها توی خیابون.ئ
توجه توجه علامتی که هم اکنون می شنوید اعلام خطر یا وضعیت قرمز است و معنی و مفهوم آن اینست که حمله هوایی انجام خواهد شد. محل کار خود را ترک کرده و به پناهگاه بروید.د
شکستن دیوار صوتی. صدای ضد هوایی. رنگ قرمز انفجار یه محله اون ورتر. دستهای سرد بابام که می لرزید و به ما می گفت نترس بابا جون.د
مامان حامله که توی اون وضعیت قرمز باید ما رو هم جمع و جور می کرد.ر
تولدی که بمب درست وسطش فرود اومد و کلی بچه کشته شدن...ئ
بمبی که توی نونوایی فرود اومده بود و همه فکر می کردن شیمیایی زدن...ئ
تعطیلی مدرسه ها و رفتن به اوشون فشن...ت
کلاس کنکور خواهرم و من و سحر که مونده بودیم خونه حمله هوایی شد و از ترسمون رفتیم زیر تشک خوشخواب مامان بابا که بقیه امتحان فردامون رو زیر تشک بخونیم! د
موشکهای نقره ای توی آسمون آبی... د
یه ذهن آشفته با کودکی و نوجوونی از بین رفته...د

عامل خاطره های آشفته بچگی من به دار آویخته میشه. هیچ حسی ندارم. خاطرهای من همچنان توی جنگ خلاصه میشه. حتی با دارزدن. حتی با کشتن. حتی با مجازات اعدام صدام.د
هیچی نمی تونه بچگی من رو به من برگردونه.ز

رفیق باحال

شما به کی میگین آدم باحال؟ کسی که گیر نده؟ کسی که همراه باشه؟ کسی که بهتون توجه داشته باشه اما فضولی تو کارتون نکنه؟ کسی که هواتون رو داشته باشه؟ کسی که جدی باشه؟ شوخ طبع باشه؟ به کی ؟ کی باحاله؟ئ

از نظر من آدم باحال اونیه که هر وقت من حوصله ندارم غیب بشه هر وقت هم لازمش دارم ظاهر بشه! هر وقت احساس کردم دوست دارم با کسی حرف بزنم با من حرف بزنه و هر وقت هم خسته بودم مثل یه تلویزیون خوب خاموش بشه. بدون اینکه ازش بخوام خودش بفهمه چی ازش می خوام! بدون اینکه بهش بگم، کارش رو انجام بده. بدون توضیح و حرف، سه سوت، کار رو با جزئیات طرح توی ذهن من خونده باشه و اجرا کرده باشه و تحویل داده باشه!!!د
وقتی باهاش میرم خرید حتی اگه برای انتخاب یه دونه چیپس یک ساعت جلوی قفسه ها اینور اونور برم عصبانی نشه و با خونسردی منتظر بمونه و از کنار منم جم نخوره. اگه میریم خرید که فقط پنیر بخریم ولی چرخ دستی مون پر از جوراب و کرم دست و صورت و لوازم آرایش میشه قاط نزنه و تعجب نکنه. ئ
وقتی میریم چلو کبابی بدونه که وقتی بوی چلو کباب به من می خوره یه جور بدی وحشی میشم و فقط باید چلوکباب بخورم و سوال نکنه که زرشک پلو می خوری؟ ! د
وقتی جمعه شب پای اینترنت می شینم دو دستی می چسبم و دیگه به این زودی ها شاید از اینترنت جدا نشم ناراحت نشه که مثل جن زده ها به صفحه مانیتور زل میزنم. ئ
درک کنه که من نسبت به کلمه هایی مثل صرفه جویی، و نداریم، و باید حواسمون باشه، یه جوری ناخودآگاه ذهنم واکنش منفی نشون میده و دپرشن می گیرم و شروع می کنم به خریدهای احمقانه و چیزهایی می خرم که ممکنه در صد سال آینده حتی یه بار هم مصرف نکنم. د
جلوتر از من راه نره و همیشه قدمهاش رو با شل و ول راه رفتن من تنظیم کنه که من جا نمونم.د
از حواس پرتی من ناراحت نشه با اینکه خودش همیشه همه تاریخها رو از حفظه اگه من تاریخ مهمی یادم رفت ازم دلگیر نشه.ئ
منو با تمام اخلاقهای مزخرفی که دارم دوست داشته باشه.ئ
خیلی باحالم نه؟ همچین آدمی نیست؟ هست! ده ساله داره با من زندگی میکنه و من خیلی چاکرشم. دوستت دارم رفیق و دلم خیلی تنگه برات!ئ

Bad day

هفته ای که گذشت به خیر گذشت در واقع. بعد اون جمعه وحشتناکی که به خودم روا داشتم! و بعد از مقادیر متنابهی حرص که آقای ژانگ به بنده تقدیم کرد معده سوسول من از پا افتاد و کار به بیمارستان کشید. نترسین من خوبم. مشکلات معدوی! از قدیم با من بوده. از اون موقع که کار شیفت شب پر از استرس داشتم و اون رئیس خیر ندیده هم چپ و راست هوار می کشید و عربده میزد این درد معده اومده بود سراغم. اما بعد اینکه رژیم گرفتم و یک سالی هم دارو مصرف کردم و کارم رو هم عوض کردم دیگه عملاً معده هه اظهار وجود نمی کرد. تا هفته پیش که گلاب به روتون شنبه شب به قول همکارم با تلفن بزرگ سفید یه صحبتهایی کردم و تا سه شنبه هم بعد هر وعده غذا خوردن یه چهار ساعتی از مصاحبت درد معده مستفیض می شدم. من متاسفانه تحملم در مقابل درد خیلی زیاده و معمولاً تا رو به مرگ نباشم گله نمی کنم. آخرین دفعه که از درد شدید رفتم بیمارستان بلافاصله دکتر منو برد اطاق عمل! البته درد زایمان نبود یه چیز دیگه بود که نمی گم! این بار هم درد اونقدر زیاد بود که خودم فکر کردم باید برم بیمارستان. رفتم به مترجم گروهمون می گم بیمارستان که انگلیسی حرف بزنن کجاست. وحشت کرد گفت چی شده؟ خندیدم گفتم هیچی دلم درد می کنه. گفت تو که خوبی که! گفتم آره من یه کم کله شقم اما دردم زیاده باید حتماً برم بیمارستان. خلاصه اونم رفت آدرس گیر آورد و منم بساطم و جمع کردم که برم رئیسم پریده که منم میام! حالا یکی به این دیوونه حالی کنه که من همراه نمی خوام. اما گفتم حالا اگه بگم نمی خواد بیای شاید فکر کنه که می خوام جیم بزنم! هنوز توی مدل رئیس های که توی ایران داشتم گیر کردم من دیگه خوب نشدم چی کار کنم؟خلاصه سرتون رو درد نیارم. رفتم پیش دکتره یه سوال از من می پرسید من یه کلمه جواب می دادم اون شونصد تا جمله می نوشت ریز ریز رو کاغذ. مونده بودم چی داره می نویسه این دکتره. به هر حال خوشبختانه تشخیص این آقای دکتر مثل دکتر کشیک بانک حاملگی نبود و بهم داروی ضد اسید معده داد. همون شربت آلومینیوم خودمون. الان خییییییییییییلی خوبم. د

راستی من شدیداً با این آهنگ که دانیل پوتر خونده هم ذات پنداری می کنم. فکر کنم این بابا قبلاً توی چین کار میکرده بعدش این آهنگه رو خونده! هم آهنگش و هم متن ترانه اش قشنگه. بشنوید و بخوانید و حالشو ببرین.و

اینم خیلی دوست دارم. منو یاد اون وقتهایی میندازه که همه اش می خوام خونه رو تمیز کنم و مثل احمقها حرص می خورم که چرا من اینقدر تنبلم و کار کردن برام سخته و در همون وقت هم بهرام میگه خسته ای بیا بشین پیش من! می شینم؟ قبل اینکه پیر بشم و دیر بشه؟ گوش کنین و بخونین.ئ

خوش بگذره و فردای خوبی داشته باشین.ئ

پیشرفت یک گاگول

توی مدرسه و دانشگاه فکر می کردم زبانم خیلی خوبه. لغت خیلی بلد بودم نمره زبانم همیشه بالای 98 بود. تو کنکور درصد زبان انگلیسی ام نمی دونم صد در صد بود یا نود و هشت یا همین حول و حوش. توی دانشگاه هم همین طور.ئ
اولین بار که مجبور شدم با یه سوئدی انگلیسی حرف بزنم توی شرکت بود. خدا رحم کرد که سوئدی بود و خیلی انگلیسی زبون نبود. می خواست فایلهاش رو از یه کامپیوتر به یه کامپیوتر دیگه منتقل کنه تعداد فایلهاش زیاد بود. اون موقع از کابل پارالل و کامندهای داس استفاده می کردیم. مشکلش رو حل کردم اما اون موقع فهمیدم چقدر اوضاع حرف زدنم خرابه. یعنی در واقع اصلاً نتونستم حرف بزنم. همون سال رفتم کلاس زبان دانشگاه علامه ثبت نام کردم. سال هفتاد و شش بود. کلاس زبان علامه واقعاً عالی بود. منو که خیلی راه انداخت. توی خیابون کریمخان رو بروی اون دکه روز نامه فروشیه یه ساختمون قدیمی ساز بود (هست؟)که کلاس زبانهای علامه طبقه سوم اون ساختمون برگزار می شد. حدود سه سال طول کشید که به طور نیمه وقت و غیر فشرده و غیر مداوم به روش کتابهای استریم لاین زبان می خوندم. خیلی وضعم خوب شده بود. سرکار که مجبور بودم با شرکت نرم افزاری طرف کاریمون سر مسائل کاری چک و چونه بزنم کاملاً از خودم راضی بودم. تقریباً کوچکترین مشکلی با زبانم نداشتم. ئ
سال گذشته که اومدیم سیدنی فکر کردم که خوب زبان من مشکلی نداره. اما وقتی مجبور شدم برای کار پیدا کردن پای تلفن با این آژانسهای کاریابی حرف بزنم با خودم می گفتم وای خدایا همه اون بدبختی هایی که سر زبان کشیدم به هوا رفت. هیچی نمی فهمیدم. فقط از روی کلمه هایی که می دونستم و می فهمیدم کل جمله رو حدس میزدم و جواب میدادم که خوب این کار خیلی خطرناکه و اصلاً توصیه اش نمی کنم. چون ممکنه یه آدم گیری پیداشه و درست اون موقع که شما سوال رو نفهمیدین و الکی یه چیزی پروندین یقه تون رو بگیره و مکالمه رو بخواد ادامه بده. این دوره خوشبختانه خیلی طول نکشید. رفتم سر کار و اونجا هم سعی کردم بیشتر گوش بدم و کمتر حرف بزنم و به تدریج به لهجه های عجیب غریبی که می شنیدم عادت کنم. الان بعد یه سال دیگه خیلی کم پیش میاد که مشکل لهجه داشته باشم. و اگه هم نفهمم می پرسم که دوباره جمله اشون رو تکرار کنن. کاری که عمراً سال گذشته جرات نمی کردم بکنم از ترس اینکه طرف تکرار کنه و من بازم نفهمم چی میگه! ئ
حالا اما یه مشکل دیگه دارم. اونم اینه که چون دیگه از قاطی شدن تو بحث ها و جمعهای خیلی خارجکی نمی ترسم و از یه نفس انگلیسی شنیدن هم ذهنم خسته نمیشه حضور فعال دارم و همه جور بحثی که پیش میاد منم هستم. اما مثلاً وقتی که میشینن و راجع برای یکی از همکار ها اسم هلگا رو پیشنهاد می کنن و می خندن و من چون نمی فهمم چی چیه این اسم هلگا اینقدر خنده داره مجبورم بپرسم یا مثلاً وقتی که همکارم بعد یه شب که خیلی مست کرده بوده فرداش میاد میگه همه اش داشته با تلفن بزرگ سفید حرف میزده و من مثل خنگها میگم یعنی چی تازه بعدش که توضیح میده دوزاریم میفته که منظورش چی بوده! یا مثلاً وقتی میشینن راجع به سریالهای خنده داری که دیدن حرف میزنن و من حتی یه قسمت اون سریال رو هم ندیدم به این نتیجه میرسم که زبان بلد بودنم به درد جرز لای دیوار می خوره. تا وقتی که من پیش زمینه فرهنگی نداشته باشم همه اش مثل خنگها عقب می مونم. یا باید هی بپرسم یا باید برم بعدش تو اینترنت بگردم ببینم جریان چی بوده البته اگه اون کلمه های کلیدی بحث دقیقاً یادم بمونه. به هر حال الان دلم می خواد یه کلاسی چیزی بود که من به صورت کاملاً فشرده همه این چیزها رو یاد میگرفتم. تصور اینکه پسر خود من ممکنه چند سال دیگه همین شوخیها رو به من بگه و من عین گاگولها نفهمم چی میگه اذیت کننده است. باید همه اش بخونم و بخونم و بخونم. باید شروع کنم کتاب و رمان انگلیسی خوندن. فیلم دیدن و سریال دیدن. باید یه برنامه برای خودم بذارم. پام برسه سیدنی...ئ

فال - نامه

می خواه و گل افشان کن، از دهر چه می جویی
این گفت سحرگه گل، بلبل تو چه می گویی
مسند به گلستان بر تا شاهد و ساقی را
لب گیری و رخ بوسی، می نوشی و گل بویی
شمشاد خرامان کن و آهنگ گلستان کن
تا سرو بیاموزد از قد تو دلجویی
تا عنچه خندانت دولت به که خواهد داد
ای شاخ گل رعنا از بهر که میرویی
امروز که بازارت پرجوش و خریدارست
دریاب و بنه گنجی از مایه نیکویی
چون شمع نکورویی در رهگذر بادست
طرف کرمی بربند از شمع نکورویی
آن طره که هر جعدش صد نافه چین ارزد
خوش بود اگر بودی بوییش ز خوشرویی
هر مرغ بدستانی در گلشن شاه آمد
بلبل به نواسازی، حافظ به غزل گویی


شب خوش
بعدالتحریر: من فکر می کردم چون تخلص شاعر توی آخرین بیت هست واضحه که شعر مال خواجه حافظه اما خوب شاید یادآوری بد نباشه که بابا جان من اونقدر هاهم اوشکول نیستم که از حافظ شعر بدزدم آخه یه نمه هم آی کیو داریم ما ناسلامتی رتبه کنکورم تو رشته ریاضی دویست و چهل و نه شده بودها

Happy drunk reports!

اولندش که خدمت همه خوانندگان محترم این وبلاگ اعم از دائم و نیمه دائم و پرتاب شده از طریق گوگل به اینجا عرض کنم که من همچنان نمی تونم وبلاگ خودم و اونهایی که توی بلاگ اسپات هستن رو باز کنم. اما کامنتهای شما رو توی جی میلم می بینم و کلی توی این دیار غربت خوش خوشانم میشه. من از همه تشکر می کنم. من متعلق به شما مردم هستم!و
دومندش که خانمهای محترم خودتون رو بپوشونین که تفاوتی با گوشت لخت ندارین! آقایون هم که در کمال شرمندگی از اولش هم معلوم بود که گربه صفت هستن! من با گوشت مقایسه شدن خودم مشکل زیادی ندارم. مشکل دارم ها اما نه اونقدر که اگه مرد بودم کسی منو با گربه دله دزدی که فقط چشمش دنبال گوشت باشه مقایسه می کرد. خلاصه که اینجا هم از دست این حرفها خلاصی نداریم. هر بلایی سر زنها بیاد ظاهراً خودشون مقصرن. باور نمی کنین؟ اینجا رو بخونین اگه تا حالا نشنیده باشین البته
سومندش این که دیشب رفتیم شام آنچیلادا خوردیم به اضافه مقادیر متنابهی مارگریتا از اونجا هم رفتیم هارد راک کافه و دیگه خودمون رو خفه کردیم. چهار تا آدم بی جنبه یکی از یکی بدتر. همه هم همدرد. شما نمی دونین این بانکیها چه به روزگار ما میارن که. از دست اینها آخر هفته خودمون رو تقریباً به صورت کاملاً خوبی می کشیم. کار سخت تفریح سخت می خواد که خوشبختانه امکاناتش فراهمه من الان می فهمم این همکارهای بدبخت بیچاره من توی ایران چه زجری می کشیدن. مدل زندگی اینها خیلی با ما فرق داره. ما همه تفریحمون توی ایران این بود که بریم خونه فامیل. اما اینها چی؟ نه باری هست تو ایران نه کافه باحال نه موزیک. ماها عادت داریم طوریمون هم نمیشه اما برای این خارجکی ها سخته. خلاصه که خوش گذشت جای شما خالی
چهارمندش که من رفتم مقادی متنابهی چیز میز برای خودم خریدم چون اینجا بدون کت نمیشه دیگه رفت بیرون. یه کم سر و ریخت آدمیزادی پیدا کردم الان
بعدمندش هم که من دارم دوباره با این دختره چلوفسکی میرم خرید. امیدوارم که سرمون کلاه نذارن. میگه قیمتها رو بلده برم ببینم چی به چی بید

دانستنیها

شما می دونستین که توی هتل های چین اتاقی به شماره 44 یا 444 وجود نداره؟ شماره 4 عدد بد شانسیه اینجا.ن
شما می دونستین شماره موبایلی که توش 88 داشته باشه دو برابر شماره موبایلیه که توش 8 8 نداشته باشه؟ و اونی که توش سه تا هشت داشته باشه سه برابره و همین جور برو تا بالا. د
میدونستین که هیچ شماره موبایلی نیست که شماره 4 توش باشه و حتی یه دونه 8 هم نداشته باشه؟ شماره 8 عدد خوش شانسیه! من رفتم یه شماره موبایل ارزون بخرم گفتم ارزونترینش رو می خوام که فقط 4 داشته باشه! اما نبود. همشون بالاخره یه دونه 8 هم تو شماره هاشون داشتن!و
شما می دونستین که توی ساعت های شلوغی توی ایستگاه مترو یه نفر کارش اینه که مردم رو توی قطار هل بده؟ و ازشون کنسرو آدم درست کنه؟ امروز بنده یه تجربه اعصاب خورد کن داشتم اما نمی دونم چرا به جای اینکه گریه ام بگیره هرهر به این وضعیت می خندیدم.ئ
شما می دونستین که بانکها شماره حسابهایی که توش تعداد 8 هاش زیاد باشه رو برای آدمهای مهم یعنی همون پولداراشون رزرو نگه میدارن؟ئ
میدونستین که اگه یه چینی که توی دهات متولد شده بخواد برای همیشه بره شهر زندگی کنه کلی پروسه شبه مهاجرت باید بگذرونه و نزدیک به سی هزار یوآن هم پول به دولت بده که کارت اقامت بخره؟ و
میدونستین که مردم اینجا عاشق بوق ماشین و زنگ دوچرخه هستن؟ئ
شما میدونین که باطری کامپیوتر من داره تموم میشه و من باید برم؟د
شما میدونین که من دو روزه نمی تونم وبلاگ خودم رو ببینیم اینجا؟ئ

G'day mate!

تگرگی نیست
مرگی نیست
صدایی گرشنیدی صحبت سرما و دندان است

بعله. به قول شاعر محبوب من زمستان است. و اینجا هوا بد جوری سوزناک شده. اما امروز روز خوبی بود برای ورزش در یک روز آفتابی. صبح کله طلوع رفتم جیم هتل. بیست دقیقه تموم دویدم. جوری که مطمئن بودم بعدش حتماً سکته می کنم اما با کمال تعجب هنوز زنده ام. بعدش دوش و صبحانه و یه مقداری سر و کله با مستندات عزیز. ساعت یک هم با رئیس رفتیم ناهار و بعدش هم پیاده روی به سمت معبد بهشت. خود پیاده روی اش به اندازه صد تا جیم دیگه برای من تن پرور کار کرد. خلاصه که امروز رو فرمم. عکس هم گرفتیم اما این کابل دوربین جدیده من یه جایی بین چین و استرالیا گم و گور شده و نمی دونم دقیقاً کجا گمش کردم. شام هم طبق معمول جایی که من و اون دختره با هم باشیم حتماً اردک می خوریم دوباره تکراری شد. هفته گذشته همه اش به کشف خوردنی های جدید و بخور بخور گذشت. خرچنگ مودار! اردک، شراب زرد چینی، استیک که بعدش فهمیدیم گوشتش واقعی نبود و کلی حالت خوب تهوع بهمون دست داد، یه شام چینی با رفقای بانکی ام بعد اینکه کلی سرشون جیغ و هوار کشیدم، چندین لیتر بی جو از نوع چیندا! و نودل و این چیزها دیگه. همه اش خوردم. دیروز و امروز اما خودم رو بستم به ورزش که نمیرم یهویی بچه ام بی مادر بشه. خلاصه که زندگی می کنیم در این دیار غربت. چه کنم که چاره دیگه ای نیست. این یعنی اینکه من حالم خوبه و داره بهم خوش میگذره. نگران منم نباشین. ئ

خوب باشین و خوش بگذرونین
شب به خیر

A Flight to China

خانمها! خواهران! دختر خانمها! بانوان محترم! لیدیییییییییییییییییز!!!ئ
بابا جان اگه وبلاگ خون هستین واجبه که به یه خانم محترم در تحقیقش کمک کنین. مامان غزل هم قبلاً گفته لینک اصلیش هم اینجاست. زحمتش یه دانلود و ایمیله که حتی من تنبل هم انجام دادم. وقت زیادی نداره ها. از من گفتن.ئ

من دوباره تشریف بردم چین. نمی دونم چرا تا با خودم می گم چاینا چاینا یاد اون زمان آماده باش جنگ بود؟ همه کربلا کربلا ما داریم میائیم رو می خوندن، می افتم. بی شباهت به صحرای کربلا هم نیست این وضعیتی که اینجاست. خدا قسمت دشمنانتون کنه انشالله. توی هواپیما یک بچه نحسی به پست ما خورد که دقیقاً هر پنج دقیقه یه بار صدای زر زرش میرفت روی اعصاب خواب آلوده من. تا میومدم یه چرت بزنم عر میزد. یه مادری هم داشت خدای اعصاب. نکنین این کارها رو مادرهای محترم. آدم بچه بیچاره اش رو به جنون نمی رسونه. یازده ساعت تو هواپیما آدم گنده اش رو کلافه می کنه. چه برسه به بچه یه ساله. حالا اصلاً بچه هه هیچی. بقیه هواپیما چه گناهی کردن؟ خلاصه که انگار میخواستن اعتراف بگیرن از آدم. تا خوابم میبرد صدای گریه این بچه هه میرفت رو مغزم. بغل دستی من هم یکی از خودم بدتر بود. آخرش که هواپیما داشت می نشست بچه هه خورد زمین و بامبی صدا کرد. بغل دستی من یه خنده شیطنت آمیزی کرد و گفت بالاخره یه اتفاقی افتاد خوب شد! خدائیش بیرحمیه اما وجداناً دل من هم خنک شد.ن

راستی اگه این فیلم رو ندیدین، ببینینش. تمرین خوبیه برای برچسب نزدن به آدمها. موضوع مورد علاقه من. آمریکایی احمق، سیاه خلاف کار، شوهر بی غیرت، زن طلبکار، چینی دزد، ایرونی فضول حق به جانب، عراقی غاصب و غیره و غیره. این دسته بندی ها رو اگه کنار بذاریم هر آدمی یه دنیای منحصر به فرده. وقتی که لایه های پیازی اون آدمه کنار رفت و اون وقت خوب قصه اش رو فهمیدیم دیگه با خود اون آدمه طرفیم نه با نماینده یه تاریخ و تمدن. ئ
شب به خیر

توپز

یاد گرفتن زبان انگلیسی به اون روش احمقانه ای که به ما یاد می دادن تنها نتیجه اش یه ذهن مقایسه گره که هیچ وقت نمی تونه بدون مقایسه یه کلمه جدید رو و یا یه دستور زبان جدید رو یاد بگیره. تو اون سالهایی که قرار بود من زبان انگلیسی یاد بگیرم، به جز معلم زبان سال دوم دبیرستانم هیچ کدومشون نمی تونستن حرف بزنن. من تو مدرسه فقط می تونستم بخونم و تست جواب بدم. انگلیسی حرف زدن رو سر کار یاد گرفتم. مسخره تر از این روش برای یاد گیری زبان به نظر من وجود نداره که بخوای از روی کتاب و دیکشنری بدون اینکه حرف بزنی یا درست بشنوی فقط لغت از حفظ بشی اونم اکثراً با معنای کاربردی غلط و چرت و پرت.م
وقتی اومدیم اینجا کوشا یه کلمه هم زبان انگلیسی بلد نبود. طبق معمول که همه می خوان کمک کنن تا هر کی می شنید که می خواهیم بریم زودی یه کلاس زبانی، کتابی معرفی می کرد یا حداقل یه واه واه می گفت که ما بفهمیم که داریم کوتاهی می کنیم. اما من و بهرام نمی خواستیم که تلاش کنیم که هم بهش استرس وارد بشه هم اینکه به نظرمون هیچی بلد نباشه بهتر از اینه که چرت و پرتهایی مثل آی ام ئه بوک - یو آر ئه ویندو یاد بگیره. پس اهمیت ندادیم و اومدیم. زبان یاد گرفتن برای یه بچه سه سال و نیمه به نظرم یه کم عجیب بود. از اون نظر که نمی تونست تشخیص بده که چه اتفاقی افتاده که هیچی نمی فهمه. اولین بار که یه خانم فروشنده توی فروشگاه باهاش فارسی حرف زد چنان ذوق زده شده بود و جیغ می کشید که من ترسیدم. بعد که بهم گفت این خانمه با من ایرانی حرف میزنه فهمیدم که تازه متوجه شده که چه اتفاقی افتاده. توی مهد کودک هم مدتهای زیادی حرف نمی زد. تقریباً دو ماه. بعدش اما تقریباً یه مرتبه جمله ها رو کامل می گفت. روند یاد گیریش خیلی جالبه. به نظرم گرامر رو هم به تدریج داره توی ذهنش کامل می کنه. امروز به من میگه مامان توی این جعبه 15 تا توپز جا میشه نه 16 تا!!! اولش متوجه نشدم بعد که فهمیدم گفتم 15 تا چی؟ گفت 15 تا توپز!!!! کلی خنده ام گرفته بود بهش گفتم آهان 15 تا توپ جا میشه؟ گفت آره. توپ ها رو هم جمع انگلیسی بسته بود. عزیییییییییییییزم.ن

این از زبان. دیگه اینکه امروز اینجا خیلی گرم بود رفتیم کنار دریا آب بازی. یه ورجه وورجه ای میکرد این پسر من که بیا و ببین. هر چی شن و ماسه خیس بود مثلاً پرت میکرد طرف موجها اما همه اش میرفت توی موهای من و سر خودش. کلی خوش گذشت.د

اینم از یه دوست خوب بهم رسیده. مصاحبه اپرا وینفری با انوشه انصاری. ذ
خوش باشین و خوش بگذرونین

وبلاگ

از دست این فضا خلاص می شم. کار کردن باهاش راحت نیست. میرم اینجا. تا بعدش ببینم سر از کجاها که در نمیارم

مشاور املاک

در همین لحظه همین لحظه الان باد می وزد آسمان می غرد و انگشتان ظریف باران می خوره تو شیشه!!! اینم برا اینکه رمانتیکم نیومد. نمی دونم چرا همش یاد گذشته مثل یه تصویر سریع میاد توی ذهنم و بعد هم خیلی سریع از ذهنم میپره جوری که مجبورم کاری که داشتم انجام میدادم رو برای یه مدت ول کنم ببینم چی شد که اون لحظه خاص اومد جلوی چشمم. عجب بارونی داره میاد جاتون خالی... می گفتم بیشتر هم خونه بچگی ها اون درخت خرمالو که تو برف زمستونی با خرمالوهای نارنجی اون بالای بالا که دست هیچ کس بهش نمی رسید! چه قدر دوستش داشتم. پیکان جوانان قرمز که همش پشتش ته حیاط بازی می کردیم. درخت بید مجنون. نردبون آهنی وسط حیاط ... همش اینها میاد توی ذهنم. از مال و اموالی هم که توی اون دنیا داشتم دلم برای ماشین سیاهه تنگ میشه! فقط یه روانی مثل من دلش برای ماشین تنگ میشه می دونم. شاید برای اینکه یه بار کوبیدمش به یه تاکسی خورد و خمیر شد ماشین بدبخت! دیگه همین. برم سراغ مشاوره املاک که قول داده بودم. در مملکت خارج که همون استرالیانه بدبخت کانگورو می باشد خرید خونه بسیار بسیار کار زمانبر و طولانی ولی اعصاب خورد نکنه! اولاً که ما که از این پولهای باد دار نداریم که همین جوری جیرینگی بریم نقد خونه بخریم مطمئنم که شماها هم ندارین اگه داشتین سرو کارتون به اینجا نمی افتاد بنابراین باید وام بگیریم شدید. خود وام گرفتن یعنی اینکه شونصد جور مدرک باید ارائه کنین مثل فیش حقوق، قرارداد کار، گواهی نامه، کارت اعتباری، پاسپورت که توش ویزای اقامت دائم باشه، حساب بانکی و یه سری فرم که به مرور براتون می فرستن و شما هم باید پر کنین و بفرستین خوبیش اینه که تمام این مراحل یا تلفنی یا فکس یا اینترنتی و یا با پست به روش خیلی انسانی انجام میشه و شما مجبور نیستین که هم پول بدین هم منت بکشین هم التماس کنین و هم توی صفهای بی سر و ته وایستین و آخرش هم نه بشنوین! توی همون زمان که درخواستتون رو می دین 2 یا 3 روز بعدش بهتون جواب میدن که واجد شرایط هستین یا نه اگه بودین که چه بهتر اگه نبودین دلیلش رو بهتون می گن و اگه لازم باشه می تونین بعداً دوباره اقدام کنین. در همین زمان حتماً خونه مورد نظرتون رو هم که پسندیدین و به بانک مشخصاتش رو دادین توسط بانک بازدید میشه و بعدش هم یه نامه براتون میاد که وامتون تایید شده و بقیه مراحل اداری از جمله حساب باز کردن و درخواست برای تخفیف که دولت به خریدارانی که بار اولشونه خونه می خرند میده به تدریج انجام میشه و بعدش هم لیلیلیلیلیلی به سلامتی میرین خونه بخت یعنی میرین خونه خودتون. یه فرق دیگه که اینجا با ایران داره علاوه بر تمام فرقهاش که چشم هممون رو زده کور کرده!!! اینه که آژانس املاک به خاطر تمام کارهاش هیچ پولی از خریدار نمی گیره و فقط از فروشنده یه مبلغ مشخص فکر کنم ده هزار دلار می گیره. دیگه اینکه حتماً هم خریدار و هم فروشنده باید یه وکیل واسطه داشته باشند و اصلاً با هم سر قیمت و انجام امور اداری طرف نمی شن. خلاصه که خوب مملکتی بید. خوووووووووببعداً شاید چیزهای بیشتری به نظرم رسید و نوشتم

روایت مهاجران از مهاجرت

آی مهاجر بچه دار زنبیل و بردارو بیار اینجا. دو تا از فامیهای دکتر ارنست اینا هم اینجان. اگه ضایع نبود من هم یه فیلم می فرستادم اما بعد 7 ماه فکر کنم یه کم زوده برا این سوسول بازیا. شاید 9 سال و 5 ماه دیگه یه فیلم فرستادم.

And the Visa goes to ...

What a joy and happiness. What a great moment. Had I ever imagined that how difficult it could be to abandon all the belongings and the beloved ones? Had I ever imagined how sad it would be to leave everything behind? I did not have that experience. I had never imagined. How sad it was. How difficult it was.

هوش آزمایی

بدینوسیله خبر موفقیت در دیدار با دو تن از وبلاگ نویسهای مشهور(نه خیلی البته) و پر آوازه مقیم سیدنی را با افتخار اعلام میدارم. نه تنها دیدار کردیم و کلی حرف زدیم بات آلسو که چلوکباب هم خوردم در حین صحبت. برای اینکه بیشتر راهنمایی کنم که بشناسینشون یکی شون چلوکباب سلطانی خورد یکی دیگه جوجه کباب. به پاسخ صحیح یک کافی مجانی تقدیم خواهد شد البته به صاحب پاسخ صحیح منظورم بود! حدس و گمانهای خود را تا آخر وقت اداری روز پنج شنبه مورخ دوازدهم اکتبر به وقت سیدنی به اینجانب ارسال نمایید. چون بعدش احتمالاً بنده در راه جاده ابریشم خواهم بود و سه دلار به نفعم خواهد شد. خود ملاقات شوندگان و همراهان حق شرکت در این مسابقه رو ندارند. د

ستاد برگزاری ملاقات
واحد وبلاگ نویسان مقیم سیدنی

پینگ

کسی منو پینگ می کنه و من به جای اینکه ناراحت باشم خوشحالم
حداقل به خاطر این پینگ شدن هم که شده یه چیزی می نویسم. دستت درد نکنه مزاحم ناشناس. خسته هم نباشی. د

استرالیا یا کویت؟ وبلاگ رو بچسب

خوب البته درسته که شرکت ما در استرالیا قرار داره و باز هم درسته که صاحبان اصلی شرکت هندی هستند و باز هم درست تره که نیروهای شرکت همه جا هستن جز توی خود استرالیا اما یه چیز در مورد شرکت ما خیلی مصداق داره و اونم اینه که یه جورایی کویته! با عرض پوزش از ایرانی های مقیم کویت. حالا چرا کویته؟ هااااااااااان! یادتونه یه روز ده نفر از کله گنده های شرکتمون رو اخراج کردن؟ قبلاً در موردش نوشته بودم. حالا دارن همه اونها رو دوباره استخدام می کنن! خدائیش من چقدر خنگ بودم که کلی ناراحت شدم. طرف کلی پول گرفته بوده بابت سنوات حالا دوباره اومده احتمالاً هم با حقوق بالاتر داره واسه خودش میگرده. همونهایی که می گفتن مفید نبودن و این حرفها الان دوباره اومدن! کلی شاخم دراومد این چند روز بس که قیافه های از دست رفته رو دوباره دیدم. یحتمل متحول شدن و خیلی الان مفیدن دیگه که بهشون زنگ زدن با خواهش و التماس آوردنشون دوباره. خلاصه من که نفهمیدم همه جا این جوریه یا فقط این شرکت ما اینجور خاص رفتار میکنه. ئ

دیگه اینکه این هفته همه اش از دست مدیر منابع در رفتم که منو نبینه یادش بیفته برام بلیط بگیره برم چین دوباره. برای رئیسم هم میل زدم که خواهش می کنم این یه هفته رو بی خیال من بشو که عمراً نتونم بیام چین. عمراً هم به انگلیسی میشه لایفاً. بی خیال هم میشه ویداوت دریم!!! اینها رو از وبلاگ نویسهای خفن یاد گرفتم که وبلاگ انگلیسی دارن. درسته همه اشتباه می کنن و هیچ کسی کامل نیست اما اونی که کامل به انگلیسی مینویسه یعنی انگلیسی خودش رو قبول داره دیگه اما متاسفانه خیلی غلطهای آشکار و واضحی رویت می شود که حتی من هم میتونم بگم که بابا جان این که این معنی رو نمیده که آخه. یه جا خوندم که به جای کلمه انگلیسی رفیق نوشته بود بدن
Body instead of buddy!
یا مثلاً خیلی سوتیهای دیگه که اگه آقای شیخ یزدی اینها رو بخونه شخصیت آدم رو کامل زیر سوال میبره. من همیشه میگم انگلیسی بلد بودن یه هنره و دلیلی هم نداره که همه هنرمند باشن. اما غلط حرف زدن و نوشتن بدون اینکه آدم واقعاً بدونه چه کلمه رو کجا باید به کار ببره در ملا عام یه کم ضایع است. بخصوص موقعی که آدم خودش رو هم جدی بگیره. خیلی کلمه ها هستن که یه جور تلفظ میشن اما زمین تا زمان با هم هم در معنی و هم در دیکته تفاوت دارن.م
Like Colonel and Kernel
بد نیست اگه آدم یه سری هم به دیکشنری بزنه و یه کم به خودش و مخاطبش احترام بگذاره. حداقل تو موقعهایی که چهار تا غریبه مثل من هم سرک میکشن. دیگه انگلیسی زبونها که جای خود دارن.ی
By the way it is laptop not labtob! Small computer to use on one's lap.
حالا الان دوباره یکی از گوگل پرت نشه اینجا نیاد برای من بنویسه که حالم از آدمهایی که به بقیه گیر میدن بهم میخوره ها. اگه کسی حالت تهوع داره لطفاً بره دکتر. من یه آدم خیلی خیلی معمولی هستم با تمام خصوصیتهایی که برای یک انسان زمینی پذیرفته شده است. گاهی وقتها هم دلم میخواد ایراد بگیرم مثل الان. اما مطمئناً هیچ وقت یه وبلاگ به انگلیسی نمی نویسم که یکی بدتر از خودم بیاد غلطهاش رو پیدا کنه. ئ

Canberra

در مورد کنبرا یا در واقع پایتخت کشور استرالیا اطلاعات بیشتر رو می تونین در اینجا پیدا کنین. راستش در مقایسه باسیدنی عملاً این شهر زیبایی خاصی نداره و یه شهر خیلی کوچکه. اما خوب پارلمان و موزه ملی و یادواره جنگ و جشنواره بهاره و باغ مینیاتوری و خیلی چیزهای دیگه توی همین شهره. عکسهای زیر حاصل سفر یک روزه به کنبرا است به همراه بروبچز باحالز و توپز. جای شما خالی. ذ

نمای شهر از فراز برج مخابراتی تلسترا














جشنواره بهاره یا همون جشنواره گل. همه جا پر از گل بود. بیشتر گلهای لاله با رنگهای مختلف







































نمای خارجی پارلمان استرالیا













نمای داخلی از پارلمان استرالیا













باغ مینیاتوری کوکینگتن گرین. بناهای مشهور از هر کشور توی این باغ در ابعاد خیلی کوچک درست شده. قراره که بنای تخت جمشید از ایران هم در این محل که پرچم ایران نصب شده ساخته بشه. عکس رو کوشا گرفته. این حس ناسیونالیستی اش منو کشته. اونقدر ایران ایران کرد با اون لهجه اوزی اش که همه ملت فهمیدن ما ایرانی هستیم. نه که قیافه هامون تابلو نیست.ئ

ویکند نامه

وقتی قرار باشه بشه میشه. اون خدایی که من میشناسم همیشه برای آدمهای معمولی هم یه معجزه داره که رو کنه. آدمهای معمولی بیشتر به معجزه احتیاج دارن تا انسانهای برگزیده. فقط باید چشم داشت و معجزه ها رو دید. فقط باید بخوای که معجزه برات اتفاق بیفته و می افته. ئ
من دارم فردا میرم یه جایی با فامیلها و دوستها. بچه های خوبی باشین. دست به گاز و کبریت نزنین. در رو هم برای غریبه ها باز نکنین. بد و بیراه هم نثار من و بقیه نکنین تا من بیام براتون عکس بیارم. خوب فکر کنین و مثبت باشین. می دونم سخته منم دارم سعی خودم رو می کنم.ر

I am back

من در خانه خود می باشم و از این موضوع خیلی خیلی خوشحالم. ئ
روز چهارشنبه هفته گذشته رئیسم بهم گفت که توی این چند روزه که تعطیله می خوای بمونی یا بر می گردی؟ خوب معلومه که می خوام برگردم. اما خوب اگه بری باید دوباره برگردی بعد تعطیلات. ویزات چه جوریه؟ دابل شش ماهه. باشه بر میگردم. پس بگو برات بلیط بگیرن. البته اگه گیر بیاد. ایمیل زدم به منشی شرکت. فردا صبحش برام ایمیل زد که تنها پرواز موجود برای ساعت شش امشب یعنی پنج شنبه است وگرنه میره تا نهم اکتبر. امشب میتونی بیای یا نه. منو میگی یه نگاه به ایمیل کردم یه نگاه به برنامه جلسه ها که برای مرور داشتیم. خدایا چی کار کنم؟ به بهرام میل زدم که اینجوریه اما فکر نکنم بتونم بیام. بهرام گفت حالا با رئیست حرف بزن ببین اون نظرش چیه. من نمیدونم چرا این جور موقعها که کار دارم همیشه همه چی رو برای خودم سخت میگیرم. جوری که همیشه به خودم سخت بگذره به جای اینکه برم بگم دردم چیه. اولش که نمی خواستم برم حرف بزنم چون میدونستم که کار دارم و باید این دو روز بمونم. اما بعد نیم ساعت کلنجار با خودم بالاخره رفتم تو جلسه که رئیسم بود صداش کردم اومد بیرون. قیافه ام اونقدر مثل بدبخت ها بود که منو دید گفت چی شده کسی رو کشتی؟ گفتم نه هنوز جریان اینه که یا امشب باید برم یا دیگه بلیطی نیست. گفت نمیشه برای شنبه بگیرن؟ گفتم چرا، پای پرواز! گفت پس برو! اینجوری گیر میفتی اینجا. حتماً برو. گفتم کارام رو چی کار کنم. گفت به هر حال تا حالا خیلی اتفاق خاصی نیفتاده این دو روز هم که عملاً هیچی فقط بهشون بگو که مجبوری بری و بعدش هم میای. منم از خدا خواسته زودی پریدم بالا و به سرگروه تیم گفتم و دبرو که رفتی. یه ایمیل به همسر گرامی که جور شد من دارم میام. یوهوووووووووووووو
ساعت دوازده پریدم تو تاکسی. نیم ساعت بعد هتل بودم چک آوت کردم. یک ساعته وسایلم رو بستم و تاکسی گرفتم به سمت فرودگاه. خوشبختانه زود حرکت کرده بودم چون آنچنان ترافیکی بود در اثر یه تصادف که راه نیم ساعته حدود یک ساعت و نیم طول کشید. بعدشم سه ساعت و نیم هواپیما تا هنگ کنگ و از اونجا هم نه ساعت و اندی به سیدنی. ساعت 11 صبح اومدم از فرودگاه بیرون دو تا قیافه دوست داشتنی منتظرم بودن. کوشا چنان پرید بغلم و دستاش رو دور گردنم حلقه کرده بود که دلم آب شد. به جای حرف زدن ناله میکرد و منو ناز میکرد. جیگرم کباب شد. هر چی بهش میگفتم میگفت منم همینطور. همسر گرامی هم از یه طرف دیگه. خلاصه که لحظه با شکوهی بود این لحظه دیدار.م
دلم نمی خواد به دوباره برگشتن به چین فکر کنم. دلم نمی خواد روحم دو قسمت بشه. کارم رو و اصولاً این مدلی کار کردن رو خیلی دوست دارم اما دوری از شوهر و بچه ام خیلی سخته. خیلی خیلی خیلی سخت. من آدم ضعیفی نیستم. اما توی این مدت که نبودم و ازشون دور بودم به نظرم بدبخت ترین موجود دنیا بودم. لحظه هایی که با خودم فکر می کردم من اینجا دارم چه غلطی می کنم کم نبودن. خودم رو دلداری میدادم که کار خوب دارم. در آمد خوب دارم. خداروشکر. اما ته دلم به خودم بدو بیراه میگفتم. از خدا می خواستم که یه معجزه بشه من زودتر برگردم. برم سر خونه زندگیم. برم پیش شون نه به خاطر اینکه من زن خونه ام و بهم احتیاج دارن. نه! به خاطر اینکه خودم بهشون نیاز دارم. به خاطر اینکه دلیل اصلی زندگی منن. همیشه احساسم نسبت به خانمهایی که خونه داری رو به کار بیرون ترجیح میدن احساس بدی بوده. یه جور حس تنبلی رو به نظرم میاورده. اما الان میفهممشون. خونه نشستن رو دوست ندارم و هیچ وقت اینکار رو نمی تونم انتخاب کنم. اما به اون مادری که کارش رو ول کرده و نشسته خونه حق میدم. می دونم که این کار رو برای بچه اش نکرده و برای خودش کرده. برای خودش نشسته خونه و من میفهممش. به خاطر نیازی که داشته این کار رو کرده و من بهش حق میدم.ئ
خلاصه که سخته. زندگی خونوادگی و کار حرفه ای یه دل سنگ می خواد که من فکر می کردم دارم. ئ

Moon cake

پانزدهمین روز از هشتمین ماه سال چینی مصادفه با جشن نیمه پائیز یا همون جشن کیک ماه! مناسبت این جشن ظاهراً به خاطر فصل برداشت محصول بوده و خوب البته یه سری افسانه هم همراهشه. چند روزی تعطیلات پائیزه هست و همه به هم کیک ماه هدیه میدن. اگه دوست دارین کسی رو ناکار کنین از این کیک ها براش بخرین که من کل دیروز یه دونه کیک کوچک خورده بودم در حال خفه شدن بودم. اینجا در رابطه با جشن و اینجا هم راجع به کیک ماه می تونین اطلاعت بیشتر رو ببینین.فلسفه اینکه چرا از این کیک ها می خورن رو کسی نمیدونه اما اسم کیک چرا کیک ماه گذاشته شده توی همون منابع و ویکی پیدیا هم می تونین پیدا کنین. متاسفانه ویکی پیدیا مثل خیلی از سایتهای دیگه اینجا فیلتره و من نمی دونم دقیقاً توش چی نوشته را جع به این موضوع. ئ
هفته دیگه کلاً اینجا تعطیله و همه در حال برنامه ریزی برای سفر هستن. ما هم قراره بریم یه وری. شاید بریم شانگهای شایدم بریم شی دا شایدم نریم جایی و همه اش بشینیم داکیومنتهامون رو پاکنویس کنیم. حالا فردا این آقاهه سرگروه بانک مشقهای منو خط میزنه ببینم چقدر باید دوباره جریمه بنویسم! بدبختی که یکی دو تا نیست که. خدایا شکرت. ئ
در مورد پست قبل هم متاسفانه خیلی از مدعیان هنوز فرق آزادی در گفتار و هتک حرمت به بقیه رو نمی تونن تشخیص بدن. برداشت من اینه که شعور آدمها خیلی پارامتریکه و ظاهر آدمها کمترین نقش رو در بین بقیه پارامترها داره. همین. ز

18+

من نمی دونم ما سه نفر چرا هر دفعه به هم میرسیم موضوع بحث بالاخره به سکس میرسه. اصلاً هم هیچ ربطی به هم نداریم تقریباً هر نفر با نفر بعدی یه ده سالی اختلاف سن داره. خلاصه که من نمی دونم کی اول شروع میکنه اما بالاخره یکی یه چیزی میگه و موضوع شوخی یا جدی به این بحث میرسه. شاید چون همه الان توی دوره محرومیت هستیم خوراکمون شده وراجی کردن راجع به میوه ممنوعه! چی بگم والا. جالبیش اینه که من از این بحث همیشه واهمه داشتم و کلاً از اون نه های گنده بوده برام اما الان که راجع بهش با دو تا آدم بی ربط حرف میزنم نه اتفاق خاصی میفته و نه من نگاه ناجوری میبینم و نه تبعاتی داره. در صورتی که مطمئنم اگه یک صدم این حرفها رو حتی با یه خانم دکتر متخصص زنان زایمان توی ایران پیش می کشیدم یا می خندید یا پرت و پلا جواب میداد. البته یه بار پرسیدم ها فکر نکنین از خودم می بافم اونم برخوردش اونقدر بد بود که من از خودم شرمنده شدم و کلاً بی خیال موضوع! ولی این آدمها انگار از کره ماه اومدن بس که با جنبه هستن. منم البته حد و حدود رو می دونم و در نتیجه بحثمون جز مزخرف گویی و اتلاف وقت و کمی هم اطلاع رسانی! حاشیه دیگه ای نداره. حرفی که شنیدم و باعث شد که شرم و حیا رو قورت بدم و بنویسم اینه که رابطه ای که سکس توش خوب کار نکنه مشکل داره و بالعکس. واقعاً اینجوریه؟ ئ

Middle eastern

خوب دیروز که کلاً همه اش به جلسه گذشت. تو جلسه ها اینقدر این دختر چینیه قیافه میگیره و با عصبانیت حرف میزنه که من از خنده می خوام بمیرم. واقعاً رفتارش و قیافه اش وقتی که می خواد جدی بشه خیلی احمقانه میشه. دیروز دیگه نتونستم خودمو نگه دارم به مترجمی که باهم کار می کنیم گفتم این خانمه خیلی عصبی به نظر میرسه فکر کنم یا از نوشته های من شاکیه یا از ترجمه های تو! اول منو میکشه احتمالاً بعدش هم تورو. بعد بهش گفتم که اینهایی که گفتم رو براش ترجمه کن. اونم گفت و سرکار خانم یه خنده ملیحی فرمودن و گفتن که خسته می باشن. به قول خودم به یه ورم که خسته ای. مگه ما کار نمی کنیم؟ این قیافه گرفتنها دیگه چه معنی داره؟ئ
شب اونقدر حال همه مون گرفته بود که تصمیم گرفتیم بریم عقده بانک رو سر شیکممون خالی کنیم. یه رستوران عربی اینجا هست به اسم هزار و یک شب اگه سر و کارتون به بیجینگ افتاد که امیدوارم خدا برای هیچ بنده ایش بد نخواد، بدونین که رستورانه توی یه منطقه به اسم سن-لی-تون هست. رفتیم اونجا بساط کباب و ماست و نوشیدنی مورد علاقه اوزی ها که همانا بیر - به ترکی میشه یک- می باشد سفارش دادیم. داشتیم می لمبوندیم که خانمهای محترم رقصنده یکی یکی می اومدن و هنر نمایی می کردن و می رفتن. یکی شون که خیلی اعتماد به نفسش خوب بود اومد وسط ملت و گیر داد که بالاخره یکیو بلند کنه. من فکر می کردم که با خانمها کار نداره دیگه و به آقایون نظر داره اما خاک بر سر صاف اومد من که داشتم خوشحال و خندون ازش عکس می گرفتم رو بلند کرد. منم که بی جنبه. منم که رقققققققااااااااااااااااااصصصصصصصصصص. خلاصه دیدیم پای آبروی در میونه و خلاصه موضوع ناموسیه. منم کم نیاوردم پاشدم. هر کاری کرد منم کردم. لرزوند، قر داد، چرخید. دیگه دید من خیلی پررو تشریف دارم بی خیال شد و رفت و منم متاسفانه مجبور شدم بشینم. همراهام که همین جور هاج و واج مونده بودن که من تو اون ایران رقص از کجا یاد گرفتم. اونم از نو قر و قنبیل دارش. خلاصه سوال پشت سوال. دوروتی می گفت ما اینقدر متعجب شدیم نتونستیم عکس بگیریم اصلاً. که خوب خیلی خوب شد به نظرم. دیگه کلی مسخره بازی درآوردیم و بعدش هم که جک که دیگه الان از ساقه لوبیا بالا نمیره و به عنوان رئیس بنده مشغول کار در بانک چینه سفارش قلیون داد به خیالش که من از پشت کوه اومدم. اینها واقعاً فکر کردن چی؟ خلاصه که یه سری هم اونجا شگفتی آفریدم سر قلیون کشیدن. دیگه کلی الان شطرنجی کردم خودمو با این رفتارهای ناشایست. اما خوش گذشت. جای یه نفر خیلی خیلی خیلی خالی بود. ئ
متاسفانه وقتی موضوع رو کم کنی باشه من به هیچ وجه نمی تونم مقاومت کنم. این یه اخلاق خیلی بد منه که من خیلی دوستش دارم. یعنی کلاً به خاطر این خصلتم خودم رو خیلی دوست دارم. من برای خودم کارت تبریک می فرستم و در نوشابه باز می کنم و از خودم در وبلاگم تشکر می کنم.ت

Lamb chops & draught beer

پاپ سر حرف خودشه معذرت هم نمی خواد. مجسمه هایی که ازش آتیش میزنن و بارها و بار ها نشون داده میشه. یه مسلمون معترض که داره داد میکشه که شما هیچی از اسلام نمی دونین. بوش که چپ و راست بیانیه میده در مورد ایران و ایرانیها. احمدی نژاد که حرفهاش درباره اسرائیل و امریکا و انگلیس خشن تلقی شده. بررسی حمله به ایران و تبعات جنگ احتمالی اسرائیل بر علیه ایران. نکات مثبت و منفی حمله به ایران رو جلوی چشم من نشستن دارن بررسی می کنن! تا حالا چندتا ایران گفتن؟ چین که گفته وتو میکنه هر تحریمی رو. چند تا خبر دیگه لازمه که یه شام خوشمزه رو زهر مار کنه؟ چند تا خبر دیگه لازمه که یه روز خوب رو خراب کنه؟ چند تا خبر دیگه لازمه که یه زندگی رو به هم بریزه؟ چند تا خبر دیگه لازمه که یه نسل رو ویرون کنه؟ بس نیست؟ همه که میدونن همه این بامبولها سر نفته. این غضنفر رو یکی بگیره چون مارادونا قبلاً معتاد شناسایی شده. سیاستمدارهای محترم! لطفاً یه دوره سکوت از نوع غیر مودبانه اش. د

Idol

تازه اومدم با یه حال گرفته از دست این بانک چین. اعصاب و روان من رو به هم ریختن. به هر حال کاره دیگه. حالا خیلی هم مهم نیست فردا باید باهاشون جلسه بذاریم ببینیم زیر بار تغییر میرن یا نه. اگه نه که تیم فنی مون بدبخت میشه. خیلی هم گشنمه. ضمن اینکه کف کردم از این تغییر وحشتناکی که پرایم مینیستر کشور دوست و برادر استرالیا یه ضرب تصویب کرد. به هر حال مملکت خودشونه ظاهراً مهاجر زیاد خیلی هم چیز خوبی نبوده و می خوان که به آسونی به کسی پاسپورت گرون قیمت استرالیا رو تقدیم نکنن. اینکه می گم گرون قیمت از این نظر که پاسپورت استرالیا خیلی ارج و قرب داره ظاهراً و با این پاسپورت خیلی از محدودیتهای مسافرت به خیلی از کشورها برای دارنده اش وجود نخواهد داشت. ی
ئحالا اصلاً اومدم یه چیز دیگه بنویسم باز زدم به صحرای کربلا. با توجه به اینکه بنده خیلی به آدمها و علی الخصوص آدمهای شاخص و مشهور و تا حدی هم موفق علاقه دارم و همیشه هی دوست دارم دنبال چراش بگردم که مثلاً چرا این اینجوریه و چرا اون جوری نیست. اگه شرایط چه جوری بود ممکن بود چی بشه. به یه نتیجه خیلی واضح رسیدم اونم اینه که مهمترین فرق آدمهای موفق با بقیه آدمهای معمولی شناخت و باوره. یعنی کاملاً می دونن که ازجون خودشون و زندگی چی می خوان و رو همین اصل هم باور دارن که می تونن به خواسته اشون برسن. وقتی آدمی خودش رو بشناسه ضعفها و قوتهاش رو بدونه کاملاً هم بدونه که خودش رو در آینده کجا می بینه صد در صد به خواسته اش میرسه. می خواد اون خواسته رفتن به فضا باشه. می خواد رئیس جمهور شدن باشه یا هرچیز دیگه. خیلی وقتها ما آدمها به جای حل مشکل و ادامه مسیر آسونترین راه رو انتخاب می کنیم یعنی تغییر مسیر. من که اکثر وقتها این کار رو کردم. توی کار اذیت شدم زودی کار عوض کردم. توی حلقه دوستام ناراحت شدم دوستام رو عوض کردم. این یکی گفتنش خیلی شهامت می خواد اما توی مملکت خودمون ناراحت شدم، مهاجرت کردم. الان نمی خوام از اون نظریه های یوتوپیایی از خودم صادر کنم حرفم الان به خودم اینه که بچه جون ببین از جون این دنیا چی می خوای. بعدش یه مسیر مشخص کن صاف بگیر برو جلو. مسیر رو خودت باید بسازی، خودت باید آسفالتش کنی، موانعش رو هم خودت باید بردای. با فرار کردن و بی خیال شدن نه می فهمی چی شدی نه می فهمی عمرت چه طور گذشت و نه لذت میبری. ئ
انوشه انصاری دقیقاً برای زندگیش برنامه داشته، حتماً، دقیقاً می دونسته با زندگیش و وقتش باید چی کار کنه و الان هم میدونه با پولش چی کار باید بکنه. بیست میلیون دلار رو اگه به من دو دستی هم تقدیم کنن به این کله پوکم خطور هم نمی کرد که باهاش برم فضا و بشم اولین. اولین زن، اولین ایرانی، اولین فضاگرد. حالا کاری نداریم که گزارشگر سی ان ان اولین مسلمون رو هم بهش چسبونده اما کلاً از نظر آماری در خیلی موارد اولینه. کسی که بدونه با وقت یا پول یا جوونی یا زیبایی یا سلامتی یا استعداد یا هنر یا تخصص و یا خیلی چیزهای دیگه که داره باید تو زندگیش چی کار کنه میشه شاخص، میشه موفق. اگه هم ندونه که اتفاق خاصی نمیفته و میتونه تا آخر عمر به خوبی و خوشی از سرگیجه هایی که تو زندگیش میزنه لذت ببره. ئ

حس بد بی اعتمادی

اگه ساعت ده شب توی یه مرکز خرید دو تا پسر جوون ازتون تقاضا کنن که براشون تبدیل ارز انجام بدی این کار رو می کنی؟م
دلار رو بگیر و یوان بده. قبول می کنی؟س
بهش گفتم برو هتل پول تبدیل کن گفت هتل ها قبول نمی کنن. باید توی هتل اتاق داشته باشم. گفتم با کارت برو از ای تی ام پول بگیر گفت کارت ندارم. گفت باید برم فرودگاه. گفتم تاکسی بگیر تا فرودگاه برو تاکسی رو اونجا نگهش دار توی فرودگاه باجه تبدیل ارز هست گفت تاکسی قبول نمی کنه. هر چی گفتم یا راهش رو قبلاً رفته بود یا نمی خواست بره خلاصه همش گفت نمیشه. آخرش هم گفت اگه میشه شما... منم که گفتم نه متاسفم، نمیشه.د
خیلی دلم می خواست به اون یک در صدی که احتمال داشت راست باشه اعتماد کنم اما عقل خسیسم گفت نه نکن این کارو. الانم ناراحتم. اگه ده سال پیش بود حتماً باور میکردم اما از یه زن سی و دو ساله یه توقع دیگه دارم. توقع چی؟

Wish list

یه زبانی که خیلی دوست دارم یاد بگیرم فرانسه است
و یه جایی که خیلی دلم می خواد ببینم نیویورک .م
یه کاری که خیلی دوست دارم انجام بدم درس خوندن بدون امتحان دادنه
و یه چیزی که خیلی دوست دارم داشته باشم شهرته .د
در حال حاضر خیلی هوس چلوکباب و دلمه و میرزا قاسمی و خورشت آلو و کشک بادمجان و قرمه سبزی و قیمه و لوبیا پلو و کوبیده و کوکوی سیب زمینی و کتلت و خورشت بادمجان و خیلی چیزهای دیگه را در دل میپرورانم. آرزو دارم بتونم همه این غذاها رو با هم بخورم و نترکم.ی
دلم برای خیلی ها که یکساله ندیدمشون یک ذره شده. به اندازه همه غذاهای خوشمزه ای که تو این یکسال نخوردم دلم براشون تنگ شده. دوست دارم که دوباره همه شون رو ببینم. ئ
دلم برای ماشین سواری تو خیابونهای تهرون، برای لایی کشیدن، برای گاز دادن و تیک آف، برای کل کل با راننده سوسولهایی که فکر میکردن میتونن راه منو بگیرن، برای رد کردن چراغ قرمز و توقف پشت چراغ سبز تنگ شده. من واقعاً شرمنده ام که اونقدر خلاف کردم اما برای اون داداش سیایی که پشت فرمون میومد سراغم دلم تنگ شده. با اینکه دوست ندارم دوباره اون موقعیت تکرار بشه. برای این کار دیگه شهامتم رو از دست دادم اما شاید بتونم تو مسابقات رالی شانسم رو امتحان کنم.د
دلم برای یه عروسی بزن بکوب از نوع ایرونی خیلی تنگ شده. قاطی یا غیر قاطی. که هر چی طلا دارم آویزون گردنم کنم هر چی انگشتر با ربط و بی ربط دارم بندازم تو انگشتام که چشم فامیلهای مامانم کور بشه، آرایش شبیه عروس ژاپنی، صافکاری، بتونه کاری، گچکاری کنم. برم اون وسط آی برقصم آی برقصم که همه همراههای من از خجالت بیان زورکی منو بنشونن سر جام که دیگه جلف بازی در نیارم.د

دلم خیلی چیزها می خواد. باید برای خودم وقت بذارم. خیلی زمان میبره این کارها. خیلی...ئ

پسر پر طرفدار من

الان همه شمعها رو با هم فوت می کنم.ئئ

ای وای نشد که. یکیش جا مونده!!!نن


ای جانم چه حالی میده اینهمه کادو. یوووووووووووووهووووووووو

عکسها از فرزانه جون. تولد پنج سالگی جینگولی من که من نبیدم.ز

معبد لاما




خانواده خوشبخت. اگه گفتین کدومش منم؟

زن، زن آباد، زنونه

خسته شدم از بس هر جا رفتم و هر چی خوندم بوی ضد مرد میداد
خسته شدم از بس اینقدر نا برابری برای ما زنها هست که مجبور می شیم گاهی با تمام قدرت بر خلاف تمام جریانها چه طبیعی چه مجازی شنا کنیم
خسته شدم از بس خوندم زنان زنان زنان زنان زنان زنان
خسته شدم از بس توهین جنسیتی شنیدم، از هر دو نوع جنس
از خودم خسته شدم
خسته شدم از بس نگاه مشکوک به همه چی دیدم
از این همه تعبیر و تفسیر و جنگ بی نتیجه
خسته شدم از این جمله هایی که مرد بیعرضه پشت سر زن موفق رو چماق میکنه میکوبه تو سر مردهای موفقی که تا حالا به یه زن موفق تکیه دادن
آدمیزاد فقط یه نوعه
انسان
زن یا مرد چه اهمیتی داره وقتی انسان نباشی؟

فیلم لبخند مونالیزا رو دیدین؟
شاید ما الان توی اون دوره هستیم؟
یه دوره گذر؟
من می خوام برم یه کم نوشته های زرد شاشی رنگ بخونم و فیلمهای در پیت ببینم از نوع کمدیهای هرز امریکایی، شاید یه کم بالانس بشم. وگرنه با این مطالعات یه شکل و یه جور و در یه راستا بعد اینهمه مدت وقتی برم خونه بهرام رو می کشم. د

سی و دو از شصت

تازه نصف شده همین قدر که اومدم بازم باید برم که تموم شه. دد
خوب من به چند دلیل امروز خیلی خوشحالم. اولندش که چون موفق شدم حرف خودم رو به کرسی بشونم. صبح امروز قرار بود که جلسه مرور فانکشنال اسپک داشته باشم با اون تیمی که نفراتش بهمون اعلام شده بود. رفتم تو جلسه میبینم به جای 4 نفر، دوازده نفر دور میز نشستن. بعدش هم به جای اینکه من سوال کنم که ابهامات رفع بشه آقا برگشته به من میگه راجع به فانکشنال اسپک توضیح بدین!!! فانکشنال اسپک که نمی دونم به فارسی چی میشه چون تو فارسی هم همینو بهش میگفتیم همون داکیومنت کوفتیه که به بیزینس آنالیست مثلاً شبیه من نیازهای بیزینسی یه مشتری مثلاً این بانک چینی رو توش می نویسه با یه عالمه گراف و نقاشی و اسکرین و از این چیز میزها بعدش هم میگه که سیستم فعلی چه جوریه و باید چه تغییراتی رو شامل بشه که اون نیاز های جدید مشتری رو که به عنوان گپ شناسایی شدن در بر بگیره. خودم هم نفهمیدم چی چی گفتم. خلاصه یه داکیومنته غیر تکنیکاله برای آدمهایی که غیر فنی هستن اما خبره امور. سهم داکیومنت نویسی گروه ما 19 تاست که 7 تاش به من رسیده. قراره هر داکیومنت 3 روزه تموم شه که زرشک! اینجا رو رئیسم کور خونده چون پر از اسکرینه و خود طراحی این اسکرینها به اندازه یه قرن طول میکشه. البته چون خودش هم داره مینویسه قبول داره که سه روز کمه. اما فعلاً ما از زمانبندی جلوئیم. بعدش قراره ترجمه بشه و بعدش هم بانک بخونه و ظرف سه روز هر نظری داره بگه و بعدش هم تائید و امضا. این کلمه امضا طاهراً خیلی بار مسئولیته داره چونکه ما الان سه روزه داریم سر این خوندن و امضا کردن باهاشون چونه میزنیم. اول میرن سراغ رئیسم اون که میزنه تو پرشون دورش میزنن میان سراغ من. منم که امروز هر چی این آقاهه گفت گفتم شما درست میگی آممممما ما باید به زمانبندی برسیم. هر چی گفت خیلی محترمانه همین حرف رو تو شکلهای مختلف بهش گفتم. من نمی فهمم اینها چرا نگران پولی که بابت رحل اقامت افکندن ما میدن نیستن. ظاهراً هر نفر بیزینس آنالیست به طرز فجیعی براشون روزانه گرون تموم میشه درسته که بیست درصد اون پولم به من نوعی نمیرسه اما به هر حال این پولیه که از جیب بانک میره. حالا اومده با من چونه میزنه که این سه روز رو بکنین چه بدونم یه هفته. انگار که ما سند سپردیم تا آخر عمر تو چین زندگی کنیم. خلاصه که بنده نه تنها زیر بار این مساله نرفتم بات آلسو اون جلسه های احمقانه مرور اولیه رو هم کنسل کردم گفتم اگه من سوالی داشتم میام ازتون میپرسم اگه شما نظری داشتین کتبی از طریق مدیر پروژه اعلام کنین لطفاً. بابا خشانت! یه کم خباثت به خرج دادیم فکر کنم. اما رئیس هم که قاطی کرده بود از دست سوالها و جلسه های پیاپی پشتشو اومد و خلاصه که ما پیروز شدیم. در حال حاضر یک هیچ به نفع استرالیا. این اخلاق ایرانی بازی من آخر سر کار میده دستم. رئیس بدبخت من اروپائیه از این اخلاقهای یورتمه رونده نداره. منتها بد قاطی میکنه مسخره شون میکنه که در حال حاضر موفق شده کلی دشمن برای خودش درست کنه. حالا یه کمی من مدل میدل ایستی رفتار کنم شاید تو چین جواب داد. حالاامروز شانس آوردیم احتمالاً فردا دوباره میرن سر خونه اول. بازم یه روزم یه روزه اینها که ما رو ول نمیکنن که. ئئ
خلاصه این از این دیگه خوشحالم چون از این به بعد سرازیریه و در حال شمارش معکوس سی روزه. دیگه اینکه یه استیک خوشمزه خوردم که خیلی چسبید. ب
آهان دلیل دیگه اینکه امروز لباسهام رو از خشکشویی بانک گرفته بودم دستم پر بود این همکارم که خیلی بزرگ و وسیعه کیف لپ تاپم رو ازم گرفت که بیاره رئیسم هم نصفی از لباسها رو گرفت. چشمتون روز بد نبینه از پله های مترو داشتیم میرفتیم بالا که همکارم لیزخورد و با تمام وزنش افتاد روی لپ تاپ. من که گفتم خورد شد! حالا برگشته هی معذرت خواهی می کنه میگه لپ تاپ خودته؟ من گفتم نه بابا مال شرکته. خلاصه به خیر گذشت. خبر نداره که این لپ تاپه دو بار دیگه هم از دست خودم افتاده زمین!!! فعلاً که به خیر گذشته اما باید یه بک آپ بگیرم. سر شام به من میگه ببخشید که نشکست! فکرکردم مال خودته دفعه دیگه تمام تلاشم رو می کنم که بشکونمش یه چند روزی بهونه کار نکردن داشته باشی! ئ
دیگه همینها. باقی بقایتان جان رئیستان به فدایتان.

پارتنر

وقتی بعد ده سال و اندی هنوز هر بار که بهش فکر می کنی دلت میلرزه
وقتی دلتنگیاتو پیشش میبری و وزنه سنگین غم رو رو دوشش خالی می کنی و خم به ابرو نمیاره
وقتی که نیستی پیشش یعنی همیشه یه چیزی خالیه
این یعنی که خودشه
یعنی همونیه که دنبالش بودم
من به این میگم یه رفیق شفیق
یه یار غار
یه همسفرپایه و با مرام

The fun part begins...

خوب چهار هفته تموم شد به سلامتی. دارم میرم تو هفته پنجم. نه خیر اشتباه نکنین بنده حامله نیستم. همون یه دونه هم که زاییدم خودم خیلی نقشی تو بزرگ کردنش نداشتم. دارم هفته هایی که اینجا بودم رو میشمرم. از هتل قشنگمون اینجا زیاد نوشتم یه عکس عاشقانه اینجا بذارم ببینین من چی کشیدم



اینهایی که می بینین از پنجره اتاق بنده واقع در طبقه هشتم آویزونن یه جور جاندار بومی اینجا هستن که تقریباً مشابه دارکوب بودند. روزهای شنبه و یکشنبه که بنده شب قبلش تا دم صبح پای اینترنت به وبگردی مشغولم سر و کله این موجودات راس ساعت هشت صبح پیدا میشه و شروع میکنن به کوبیدن به دیوار. اما دیگه خلاص شدیم. داریم میریم یه هتل دیگه خوشبختانه. البته نه به خاطر سروصدا بلکه به خاطر اینکه این هتله داره می بنده و میخواد که کارهای ساختمونی اش رو تموم کنه که با اینهمه مسافر در حال حاضر عملی نیست. به خاطر المپیک دو سال آینده همه در حال بازسازی و نوسازی هستند و کاملاً تلاششون برای بهتر کردن ظاهر شهر مشخصه. همه جا بناییه. بعد این دو سال شهر بیجینگ باید خیلی متفاوت بشه.ذ

امروز یه جلسه باحالی داشتیم که جاتون خالی. دو نفر از شرکت ما با 10 نفر از بانک نشستیم که هیچ کدومشون انگلیسی حرف نمی زدن. آی حرص خوردیم آی ترکیدیم از بس مثل بدبختها با نقاشی و دلقک بازی خواستیم حرف همدیگه رو بفهمیم. مترجمی که بود هم عملاً چیز زیادی به کل داستان اضافه نکرد. همه اش فقط هر چی می گفتیم می گفت ساری؟ یاد خود بدبختم افتادم که هم به عنوان متخصص سیستم و هم با حفظ سمت به عنوان مترجم تو جلسه ها پرتم میکردن جلو. یه دفعه که شب قبلش دندون عقلم رو کشیده بودم لپم شده بود قد پرتقال اما با پرروئی تمام نشستم جلوی کله گنده های اون بانکه که اسمشو نمی برم. چه خری بودم ها. بگو حالا دختره احمق چی بهت میرسه؟ شیرین عسل بازی در میاوردم الکی هیچی به هیچی. حقم بود البته هر بلایی سرم اومد خوب شد. اما بازهم خدا رو شکر. اگه این مسیر رو زود تر نرفته بودم حالا حالاها داشتم کولی میدادم. خوشحالم که زود به خودم اومدم. حالا باز دوباره زدم به بیراهه. از اینجا می گفتم. نمی دونم با این وضع مشکل زبان نفهمی ما چه جوری می خواهیم با هم بشینیم مستندات رو دوره کنیم. خدا به داد برسه. اما در کل رفتارشون خیلی شبیه ایرانی هاست. البته منظورم رفتار بیزینسی شونه. توی بانکهایی که تو ایران میرفتیم همین جوری بود. همیشه یه چیز جدید تو فازهای پروژه اضافه میشد بدون اینکه تو فازمطالعه سیستم اسمی ازش برده باشن. اینجا هم تقریباً اینجوریه فکر کنم. البته با یه جلسه نمیشه قضاوت کرد. وقت زیاده. بخش جالب داستان تازه شروع شده. امروز رئیسم میگه می خوام بندازمت جلوی قفس شیرها. بهش گفتم صبر کن ببینیم کی کیو می خوره. کف کرد. خودم که میدونم من خورده میشم اما بذار یه کم دلم خوش باشه.ت

چند تا کلمه ها و ترکیبهای تازه چینی هم بگم برم بخوابم. "دا" یعنی بزرگ. "دوئه" یعنی بله، درسته. "بو یائو" یعنی نمی خوام. "بو-کو-شه" یعنی خواهش می کنم. "بو-خائو" یعنی خوب نیست. دیگه همینها. آخر هفته خوبی داشته باشین اگه خارج نیشین هستین. ایرانی های گل گلاب هم که ایشالله هفته خیلی خوب رو با یه شنبه خیلی قشنگ که پر از اتفاقهای خوب و به یاد موندنیه شروع کنین. مجردها پارتنر دلخواهشون رو پیدا کنن. بیکارها کار مورد علاقه شون رو و بی پولها به ثروت برسن. بی بچه ها بچه دار بشن البته اونهایی که می خوان و نمیشه، به فکر کنترل جمعیت هم هستم. بی محبت ها با محبت بشن. بی انگیزه ها انگیزه دار بشن. زشتها خوشگل بشن یا حداقل فکر کنن که خوشگل شدن یا اصلاً به این تفکربرسن که خوشگلی چه اهمیتی داره. پیرها سرحال و سرزنده بشن. درد و بلا از همه دور بشه ایشاللللللللللللااااااااااااااااااااااااا. ر