یه شعر بگم؟

اینم یه شعر مال سال 72 ...
با تو بودم همه روز
با تو بودم همه شب
شرمم از با تو سخن گفتن بود
حرف تو، اما، آه
سخن از وصل دگر گفتن بود
چشم تو آینه ام!
حرفهایت همه در خاطره ام!
کاش می فهمیدی
که چه دیوانه رویت هستم
کاش میدانستی
که تن خسته من
قدرت پنجه آغوش تو را می خواهد
تا به کی گوش سخنهای تو بودن
تا کِی؟
تا به کی سنگ صبورین تمنای تو بودن
تا کِی؟

بی تو هستم همه روز
بی تو هستم همه شب
من و یک قلب پر از خاطره ات
و شب و روز به رویای وصالت خفتن
تو و یک صندلی خالی من
و همه وقت سخن از من و یادم گفتن
من چه تنها شده ام
توچه بی من شده ای
آخه لیاقت هم خوب چیزیه ....

به زبون خودم

اینها رو دیگه نمی شه انگلیسی نوشت . بالاخره زبون مادری باید یه فرقی با پدری داشته باشه! اگه این حسی که الان دارم یه نفر که تازه رفته خارج برام 2 سال پیش تعریف می کرد حتما تهمت خوشی زیادی زده زیر دلش رو بهش می بستم. اما الان خیلی مطمئن نیستم که اسم این حس خوشی زیادیه! یه چیزایی به اسم زبان، فرهنگ، تاریخ، ادبیات، سینما، هنر، و حتی خاک وجود داره که هر چی از عمر آدم بیشتر گذشته باشه آدمو بیشتر پابند می کنه. اینجا همه چی قشنگه همه چیز عالیه زندگی راحت و منظمش می تونه آدمو به یه خنگ تمام عیار تبدیل کنه! اما من هنوز نمی دونم مال اینجا می شم یا نه. من دلم برای موزیک ایرانی تنگ می شه! سینمای اینجا توپه اما من دلم می خواد کاش این سینما تو ایران بود من فیلم رو اونجا می دیدم به زبون فارسی ! هنوز غذاهای ایرانی رو به تای فود و چاینیز فود و این چیزای خوشمزه تر، ترجیح می دم نمی دونم شاید ... این یه بعد مهاجرته که اگه تجربه نشه هیچ وقت حس نمی شه. اما من ناراحت نیستم فقط دلم تنگ می شه برای همه اون چیزایی که داشتم و دارم و خواهم داشت. برای همیشه...همین