پراکنده ها

خوب مثل اینکه مشتاقان استرالیا همه ذوقمند شدن از اینکه ما اینجا آخر هفته طولانی هم داریم. نه برادر من! نه خواهر محترم! تعطیلی های اینجا به اندازه مملکت گل و بلبل عزیز نیست. سر جمع همه اش با هم ده روز میشه در سال. سال نو فقط دو روز تعطیله. روز اول سال و روز بعدش که همه مرض خرید میگیرن و حراجهای عجیب غریب شروع میشه. در کل روش زندگی اینجا خیلی با ایران متفاوته. توی ایران همه دنبال پول خرج کردن برای کور کردن چشم در و همسایه بودیم. اما آیا اینکه از خرج کردن اونهمه پول برای پرده و ماشین و مبل و تیر و تخته کسی هم قلبن خوشحال میشد سوالیه که بنده اینجا جوابش رو فهمیدم و اونهم یک نععععععع جانانه است. این اوزی های بی خیال و کوووول به تنها چیزی که فکر نمی کنن زندگی لوکسه. من توی این مدت تا حالا کسی رو ندیدم که دنبال گوشی موبایل آنچنانی باشه و بخواد براش پول اضافه بده. کسی اینجا دنبال شماره روند برای موبایل یا خونه اش نیست. مبل و وسایل خونه هم که خدا ظاهرن در قاموس اینها قرار نداده که برن براش پول خرج کنن. تنها چیزی که من دیدم و ممکنه هم اشتباه برداشت کرده باشم اینه که برای تفریح و خوشگذرونی و هر چیزی که در این راه بشه مصرفش کرد خرج می کنن. مثلن ماشین های خوب و گرون زیاد می خرن. یا مثلن قایق اکثرشون دارن. یا باربیکیوهای خفن برای آخر هفته هاشون. هالیدی های دور استرالیا یا دور دنیا. خیلی شبیه ما هستن مگه نه؟ خیلی هم توی قید و بند پس انداز ندیدم که باشن که خوب این خیلی خوب نیست به نظرم. البته طفلی ها تقصیری هم ندارن ها. زندگی هاشون مثل ما اونقدر با جنگ و انقلاب و سایر حوادث غیر مترقبه عجین نشده که بخوان برای روز مبادا پس انداز داشته باشن. در کل فرق فرهنگی زیاد داریم! حالا اینکه چی خوبه و چی بد خدا عالمه. ز

روز جمعه ای این پسره نیومد، من و اون یکی مجبور شدیم همه کارهای سه نفری رو دو نفری انجام بدیم. چهارساعت نتونستم از روی صندلیم بلند شم بس که سرمون شلوغ بود امیدوارم دوشنبه حالش خوب شده باشه. اما در عوض موقع رفتن خونه مدیرشون منو صدا کرد و کلی تشکر از اینکه من کمکشون کردم با اینکه وظیفه ام نبوده و کارش هم آنچنان کار خیلی جالب و هیجان انگیزی نیست. کلی خوشحال شدم از اینکه منو صدا کرد اینها رو بهم بگه. این برای من یه دنیا ارزش داشت. کاشکی توی ایران هم اینجوری بود.ز

یکی از ماهی های شب عید که مرد جرات نکریم صداش رو در بیاریم که دوباره کوشا عزادار نشه. اما خودش یه روز فهمید. ازم پرسید چرا این ماهی ها یه دونه است؟ خیلی جدی و بدون احساس گفتم یکی اش مرد مامان جان. ناراحت شد اما این دفعه گریه نکرد که خوب خیلی من تعجب کردم. تو مغز این بچه ها چی میگذره خدا میدونه. دیدم حالش خوبه و اوضاع مناسبه که قضیه بابام رو هم بهش بگم. راستش رو بهش گفتم و اونهم فهمید. جالبه که همچنان بعد از سه هفته هی سوال می کنه اما یه دونه سوال می پرسه و میره تا دو سه روز بعد. منم سعی می کنم بدون توضیحات گیج کننده و ترسناک جواب سوالش رو بدم. به هر حال باید واقعیت رو بدونه. زندگی خیلی تلخ میشه گاهی مخصوصن وقتی که از مردن خودش میپرسه اما کاری نمیشه کرد. ز

امید داره میاد سیدنی....ر

از زندگی

باز باران باران
شیشه پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست
خوب آقای حمید مصدق شاعر گرانمایه این شعر محبوب و طولانی حتمن استرالیا تشریف نداشتن وگرنه می دیدن که شیشه پنجره شسته شده بعد از یه باد و بارون وحشتناک آنچنان بلایی به سرش میاد که نقش یار که "هچ" همه چی دیگه رو هم میشوره و زیر و رو میکنه. حتی می تونه خیابون و ماشین و سرنشینهای توش رو با هم بشوره و ببره پائین.ئ
تولد ملکه محترم باعث شده که ما یه آخر هفته طولانی داشته باشیم و به سینما گردی و فیلم دیدن و بازی و بخور بخور بگذرونیم. این فیلم نقاب رو هم که اینهمه بازتاب شلوغش کرده بود دیدم. آنچنان قصه پرتی نیست که بخوایم از دیدنش مشمئز بشیم یا حتی تعجب کنیم به نظر من همونقدر واقعی بود که فیلم اخراجی های مسعود ده نمکی پرت! خدائیش نه اون فیلم و نه اون کارگردان ارزش اونهمه استقبال رو نداشت به نظرم. آدمی که هنوز نمی دونه جلوی بزرگترهای یه حرفه نباید عربده کشی کنه معلومه که این کاره نیست و نخواهد شد.ر
کتاب فروشی و یا یه کافی شاپ که بشه توش کتاب خوند و خرید فکر کنم شغل بازنشستگی من باشه. بالاخره باید عشق کاپوچینو و کتاب رو یه جوری به هم ربط داد. به شرطی که این بلیط بخت آزمایی که سر کار هر هفته می خریم برنده شه! امروز به قصد خرید کتاب برای یه دوست یه بار دیده رفتم دیماکس و خیلی خودم رو کنترل کردم که همه اون بست سلرز ها رو نخرم. البته جیب و کردیت کارتهای محترم هم در این خودداری به من کمک کردند. من یه روز به این آرزوم هم میرسم. و
برنامه امشب : کمی قایم موشک، دارت بازی، نقاشی، شام، قصه خونی، تنیس (توی خونه آخه جای تنیسه، واقعن چه موجوداتی پیدا میشن!) و لالا. آخ جون فردا صبح می خوابم مجبور نیستم شش صبح از خواب پاشم. خوش بگذره. خانم لوئیس هی هم سلام میرسونه.ر
تیتر این مطلب هم که بسیار واضحه از اینجا کش رفتم. در عوض قول میدم در این سفرهای دور دنیا که دارن توی سفر سیدنی تور لیدر بشم! چقدر هم که من خیابونها رو بلدم. جهت شناسی ام هم که حرف نداره.ر

سنجاب لالا- نامه

حداقل خاصیتی که نوشتن در این وبلاگ داره اینه که فهمیدم چقدر ایجاد انگیزه می کنه. حالا...ر
یه کلاس پیدا کردم آس! فقط اون سر شهره و ساعت شش تا نه شب هم هست. همین! شش هفته هم طول میکشه اما من میرم. یعنی ثبت نام کردم بعدش فهمیدم این مصایب رو به همراه داره. پس میرم!د
یک ماجرایی داشتیم ما با این برونو بی مغز امروز که هر دفعه یادم میفته از خنده می ترکم. خیلی موجود بدبختیه. به نظرم پدر مادر خیلی بی رحمی داشته که اینقدر بدبخت بار اومده که محتاج توجه همکارهاشه. پدرمادرهای محترم نکنین این کارها رو، به بچه تون توجه لازم رو بدین که بعدن یه موجود عقده ای مثل این برونو تحویل جامعه ندین که روی اعصاب همه جفت پا بره. حواس خودم هم باید باشه در ضمن. شخصیت آدمها خیلی به دوران بچگی شون بستگی داره. ر
من همچنان مثبت می اندیشم. همچنان همه رو دوست دارم. همچنان با فکرهای بد در کله ام مبارزه می کنم و همچنان به زندگی با حضور خانم لوئیس هی ادامه می دم.د
امروز تولد یکی از بهترین خواهرهای دنیاست. همبازی بچگی ها و هم دعوایی نوجوونی ها و هم مدرسه ای و دوست و خواهر بزرگتر که در واقع من باشم ولی اونه و خیلی عزیزه و از این حرفها.ر
اینم بگم برم بخوابم. وبلاگ انگلیسی هم داره از تنور در میاد. فعلن لینکش اون بغله که بعدن یواش یواش بیاد وسط میدون.ر
شب همگی به خیر.ز

روزمره

به من که خوش میگذره به شما چطور؟ر
ای فکرهای پلید و مزاحم از من دور شوید که من باید شما ها رو کنترل کنم نه شما من رو. یه مشت فکر که جز ریدن به اعصاب من و دورو بریهام کار دیگه ای ازتون بر نمیاد. سی و سه سال با شماها بودم هیچ خاصیتی نداشتین. برید بیرون از مغزم که دیگه نمی خوام مثل کرم مغزم رو بخورین اونم در حالی که میشه این انرژی و وقت رو برای کارهای مفید تر خرج کرد. من احتیاج به انرژی مثبت دارم. احتیاج به انگیزه تلاش دارم. احتیاج به شاد بودن و شادی آفرین دارم. شماها به دردم نمی خورین. برید بیرون از مغزم. اینها رو از این خانومه یادگرفتم توی همین کتابش. البته اون لحنش خیلی آسمونی و روحانیه و مثل من اینقدر چاله میدونی ننوشته. خلاصه که این چند وقته با خانوم لوئیس هی مشغول معاشرت هستیم بلکه هم شدیم مرکز گسترش انرژی مثبت از نوع غیر هسته ایش البته. ر

به چند دلیل می خوام یه وبلاگ انگلیسی داشته باشم. یکی اش اینکه دوست دارم که خوب این خیلی مهمه! دومی اش اینکه توی انگلیسی نوشتن افراد انگلیسی زبون اونقدر که فارسی زبونها نگران حال و روز نوشته های خل وضعانه من میشن، نگران نخواهند شد و من هر شرو وری که خواستم می تونم بنویسم، البته این طور فکر می کنم و باید تجربه ثابت کنه. سومش اینکه انگلیسی نوشتن در حال حاضر امکانات خیلی زیادی نمی خواد و سرعتش بیشتر از فارسی خواهد بود( بابا خارج!) و چهارمیش اینکه بعدها جهانی هم میشیم!!! گفته بودم اعتماد به نفسم خیلی زیاده؟ اینطور که پیش میره این زبون فارسی اگه ریشه کن نشه مطمئنن جهانی نمیشه. حالا من چرا اینقدر دلیل می تراشم بی خودی. علت اساسیش همون دومیه بیشتر.ر

بعضی وقتها لازمه آدم خودش رو بندازه پائین که بفهمه زمین زیر پاش از اون طناب پوسیده ای که بهش آویزونه محکم تره. کار جدید رو خیلی دوست دارم. اونقدر که فکر کار عوض کردن منو توی سال گذشته اذیت کرده بود، این چهار ماهی که گذشت اصلن ترسناک که نبود هیچی بلکه به نظرم بهترین محیط کاریه که تا حالا توش بودم. به غیر اون رئیس برونو قبلی خنگ و خل که الان فهمیدم که هیچ کسی تحویلش نمیگیره، بقیه خیلی انسان هستن. اوری تینگ ایز جاست پرفکت.ر

چند ماه دیگه ما هم باید امتحان شهروندی بدیم ظاهرن. نمومه سوالهاش رو توی سایت پیک بامدادی سیدنی! دیدم خیلی باحال بود چون من هیچ کدومش رو بلد نبودم! البته کتاب معرفی کرده بود که خوب باید بریم برای آبروی خودمون هم که شده زودتر بخونیمش!ر

بعضی از روزهای هفته میرم نیم ساعت توی مدرسه کوشا به بچه ها توی جمله سازی کمک می کنم. فقط اون موقع ها که مثلن نیکلا ازم می پرسه تانکز پارک رو چه جوری می نویسن مجبورم در برم چون خودم هم نمی دونم! اون موقع که داوطلب شدم برای کمک به این قسمت قضیه فکر نکرده بودم که من هنوز هجی کردن خیلی از اسامی کوچه خیابونهای اینجا رو درست بلد نیستم. اصولن دیکته ام خوب نیست اما روحیه مهمه! مگه نه؟ر

زندگی واقعی در حال حاضر با حضور خانوم لوئیس هی خیلی خوبه! شماها چطورین؟ز