پُستی که دو روز طول کشید

هنوز سه سال نشده که تیشه به ریشه خودمان و حراج به خانه زندگی ده ساله مان زدیم و داشته و نداشته را بخشیدیم به آنهایی که دوستشان داشتیم و با سه تا چمدان و یک کارتون مقوایی بارمان را در فرودگاه سیدنی زمین گذاشتیم. امروز که از خانه بیرون زدم که بدو بدو کنم با خودم فکر می کردم که چقدر از این شهر و آدمهایش شبیه آن شهری است که روز اول دیدم. حس من چقدر شبیه حس و حال آن روزهایم است. شهر به نظرم قشنگ تر شده و زندگی بی استرسش دیگر چندان برایم آزار دهنده و ملال آور نیست. سکوت و خلوتی اش، آرامشی که داشت، خیابانهای باریک و بی قواره و قطارهای غیر سریع السیرش، هیچ چیزش در نگاه اول من را جذب نکرد. هیچ چیزش شبیه آن شهر آرزوهایی نبود که در فکرم ساخته بودم. شهری فضایی و افسانه ای با آدمهای ماشینی شاید. ر

دلم از خودم پر بود. این شهر حتی شبیه شهرهای دیگر جاهای دنیا هم که قبلن دیده بودم نبود. بار اولی که اینجا شنیدم که سیدنی یکی از زیباترین شهرهای دنیاست فکر کردم که معیار زیبایی شناسی شان چیست؟ آب دریا؟ خوب اگر آب دریا باشد که الحق سیدنی خیلی دارد.ئ

عادت کرده ام؟ شاید
شاید دلیل بهترش این باشد که زندگی در این شهر آسان است. آسان نه برای کسی که راه دوز و کلک و هزار جور حقه بازی کثیف را بلد است و با هزار جور باند و مافیا رفاقت دارد و پول بادآورده جد و آبادش برایش همه چیز می خرد حتی آدم، حتی زندگی. آسان برای کسی که هیچ کدام اینها را بلد نیست و ندارد و هیچ کسی را هم نمی شناسد. آسان برای کسی که سوادی دارد و می تواند خودش مسیر زندگی اش را از روی منابع موجود ترسیم کند. برای کسی که می خواهد خودش را به جایی برساند و می رساند. ذ

دلیل دیگرش برای من شاید نظم و ترتیبش باشد. این که همه چیزش سر جایش است و اگر نیست حتمن دلیلی و پشت سر آن توضیحی وجود دارد که چرا نیست. از اینکه همیشه یک حرف نگفته و یک معمای مرموز پشت یک قضیه باشد که عقل هیچ جنی هم نتواند آن را رمز گشایی کند، همیشه بدم آمده. از اینکه برای یک موضوع ساده باید هزار جور فکر کنم و آخر سر هم جوابی نداشته باشم گریزان بوده ام. پیچیده کردن اصول اولیه زندگی به نظرم یک جور سادیست پشت سرش هست. ز

آخرین دلیلش هم هوای تمیز و در اکثر وقتها آفتابی و دلچسبش است. البته آن وقتهای که می افتد روی دنده باران که خوب حتی ده روز هم ببارد باز هم تمام نمی شود و همه چیز خیس و نمدار می شود و ما هم دچار رطوبت مغزی. اما به غیر این، آفتابش واقعن ملس و دلچسب است.ر

اینجا را دوست دارم. شاید اگر باز هم طاقت بیاورم خانه ام هم بشود. از آن خانه ها که بشود اسم وطن را هم رویش گذاشت. ر

یک چیزی هم می خواستم بگویم. اینکه به نظرم یک چیزی برای ما ایرانی های خارج نشین بعضی وقتها تعریفش تحریف می شود و آنهم ادب و اخلاق است. ایرانی های خارج نشین که خودم هم جزو شان هستم یا زیادی هنوز هم همانقدر رسمی و غیر خودشان هستند و هنوز با خودشان هم تعارف دارند یا اینکه از آن طرف پشت بام افتاده اند و کلن همه اصول اخلاصی را زیر سوال می برند. خوب است آدم برای تجربیاتی که از گذشتگان می تواند یاد بگیرد یک کمی وقت بگذارد و یاد بگیرد. اخلاق همیشه خوب است حتی این استرالیایی هایی که به نظر شما دوست مهاجر محترم باحال و راحت می آیند و ممکن است جواب سلام شما را با آن تعارفاتی که از نظر شما گرم است ندهند یا به احترام شما از جا بلند نشوند، هم ادب دارند. شما که این چیزها را نشانه راحتی و با حالی می بینید خیلی خوب است که چیزهای دیگرشان را هم بروید و یاد بگیرید. خارجی شدن فقط های و هی گفتن و جواب های تند و سر بالا دادن و بی بند و باری اخلاقی و عرفی نیست. یک کمی که در رفتارهایشان دقت کنید و معاشرت کنید می بینید که اینها هم بد و خوب دارند. خودتان باشید خیلی خوب است اما خود بودن با کلاغی که خواست کبک شود متفاوت است. از نظر من هم خیلی از احترام بگذارها، پاتو دراز نکن، بلند سلام کن، سرتو بنداز پائین، جواب نده و خیلی چیزهای دیگر که به اسم ادب به خورد ما دادند جز تضعیف اعتماد به نفس شاید نتیجه بهتری نداشته است. اما با احترام حرف زدن همه جا پسندیده است. برخورد مودبانه همه جا خوب است. آدمهایی که برای خانواده شان ارزش قائلند اینجا هم محترمند. خیانت در زندگی زناشویی اینجا هم ناپسند است. حتی رابطه دو همجنس هم هنوز برای عامه مردم اینجا عادی نیست. با اینکه به انتخاب های همدیگر کاری ندارند اما تحسین هم نمی کنند. یک وقتی از یکی، دوست ایرانی مهاجر، شنیدم که می گفت که برای زنان روسپی احترام زیادی قائل است چون به نظرش کار بزرگی انجام می دهند. واقعن؟ چه کار بزرگی؟ خود فروشی و تن فروشی کار بزرگی است؟ از نظر من این حرف نشاندهنده خود گم کردگی آن آدم است. چون هنوز فرق بین احترام به انتخاب آدمها و احترام به تلاش آدمها برای زندگی را نمی داند. روسپی ساده ترین کار را انتخاب کرده، انتخابش به خودش مربوط است اما اینکه برایش احترام قائلی یک کمی افتادن از آن طرف پشت بام بلندی است که چندین سال پیش چلوی پایت گذاشته بودند و حالا فکر می کنی که باید از آن طرفش سقوط آزاد کنی. ر

اینها شاید هیچ کدام به هیچ کدام ربطی نداشت اما چون مدتها بود در فکرم چرخ می خورد نوشتمشان. من هم اوایل که به اینجا آمده بودم فکر می کردم علت اینکه به من سخت می گذرد این است که بسیار زیاد با اینها تفاوت داریم و باید همه تفاوتها را حذف کرد و شبیهشان شد. من آدمهایی را می دیدم که عامه مردم اینجا را تشکیل می دهند. در سطح هم می دیدمشان. اما این طرز فکر غلط است. من از یک سری اصول و یک سری فرعیات تشکیل شده ام. فرعیات شاید دست و پاگیر باشند اما اصول زندگی ام را نمی توانم کنار بگذارم. اگر اصول نباشد من خودم را زیر سوال برده ام و به پوچی می رسم. کله شقی و لجبازی برای حفظ چیزی که ارزش نیست تلاش عبثی است که نتیجه نمی دهد. اما ارزشهای فردی و انسانی همیشه محترم هستند و باید حفظشان کرد. خوب است که آدم خودش باشد و آدم خوبی هم باشد. همین. ر

شمایی که در سیدنی هستید تور شبانه این رصدخانه کوچک را امتحان کردید؟ به لطف دنا و کتاب شصت و پنج دلاری اش، ما یک کمی سواد ستاره ای نیمکره جنوبی مان بالا رفته از دیشب تا به حال. حداقل فهمیدیم که از ادامه ستاره های صلیب جنوبی می شود فهید که جنوب کدام طرف است. مشکل تشخیص شمال از جنوب در شب برایم حل شد، فقط مانده که در روز یاد بگیرم شمال کدام طرف است و جنوب کدام. ر

Inspiration

خواستن توانستن است و نتوانستن، آخرِ نخواستن. به اعتقاد من، دلیل اینکه خیلی کارها انجام نمی شود یا انجامشان نمی دهیم و هزار بهانه از زیر سنگ و توی جیب و دست خالی و هزار جایِ دیگرمان در میاوریم، به خاطر این نیست که از توانمان خارج است، به خاطر این است که نمی خواهیم. که ته ته جدول آرزوهایمان هم قرار ندارد. که حتی تلاش هم نمی کنیم که بشود، حالا شاید شد! نمی خواهیم و شاید خودمان هم خیلی آگاه نباشیم که چرا. مثلن اینکه منِ نوعی دنبال یک کار بهتر نمی روم، دلیلش این نیست که کار نیست یا من سواد ندارم یا سخت است و حالا از کجا باید شروع کنم و حالا کی به من کار میده و حالا من که تازه از یه مملکت دیگه اومدم راه و چاه رو بلد نیستم، نه خیر، دلیل اصلی این است که من نمی خواهم عزمم را جزم کنم و خودم را دو تا پله ناقابل بالا بکشم و از جایی که هستم صعود کنم به یک جای بهتر. حالا چرا نمی خواهم دلیلش برای هر کسی فرق می کند. اما بیشتر وقتها آدم نمی تواند خودش را در یک قالب بالاتر تصور کند و از تصورِ تصویر ناشناخته خودش در ذهنش می ترسد. برای همین هم می چسبد به همینی که دارد. البته قناعت هم می گویند که چیز خوبی است که خوب من چون که خیلی قانع نیستم و نبودم، نمی توانم بگویم که واقعن خوب هست یا نه. اما می دانم که پیشرفت از آن هم بهتر است. همین که جایی باشی که از جنس خودت و با شرایط خودت کسی تا به حال پایش نرسیده، حس خوب توانایی به آدم دست می دهد. که هوس می کنی به خودت بگویی آفرین هما. کارِت درسته! ؤ
یا مثلن اینکه من چاقم یا مثلن بی پولم یا مثلن تنها هستم و یا خیلی نیستم ها و ندارم های دیگر که شفاهی می گوییم که می خواهیم، خیلی هم که ته ته دلِ خودمان را نگاه کنیم و با خودمان روراست باشیم، از داشتن و بودنش خیلی احساسِ خود بودن بهمان دست نمی دهد. مثلن همین پول. اینکه گیرمان نمی آید و نداریم شاید برای این است که به نظرمان چیز بی خود و چرتی می آید یا اصلن نمی دانیم که با یک عالمه اش باید چه کار کرد! برای همین هم دنبالش نمی رویم، خودآگاه یا نا آگاهانه. یا مثلن یک رابطه خوب حالا چه زن و شوهری چه رفاقتی، اگر نداریم شاید برای این است که نمی خواهیم، که نمی توانیم تصور کنیم که خودمان در آن رابطه چه چیزی عایدمان می شود یا چه چیزی عاید دیگری می شود از داشتن این رابطه، برای همین هم اصلن قیدش را می زنیم. شاید عجیب باشد، من حتی آدمی را می شناختم که از خوشبخت بودن و خوشی خودش هم واهمه داشت، از ترس اینکه کسی دیگر دور و برش نباشد که برایش ترحم و دلسوزی کند. ر
البته این ها به معنی این نیست که همیشه شرایط فراهم هست و فقط ما نمی خواهیم. خیلی وقتها اصل قضیه وجود ندارد. اما وقتی می شود، باید خواست و برای رسیدن به خواسته، تلاش کرد. حسرتِ زندگی کردن را باید با خودِ زندگی جایگزین کرد.ر

سلام زندگی، سلام وبلاگ

انگار سالهاست که حرف نزده ام
اینجا ننوشته ام، مدتهاست
چیزهای زیادی برای گفتن هست، چیزهای زیادی برای تجربه کردن هست
حتی وقتی که فکر می کنی این دیگر همان است که دنبالش بوده ای
یا این همان لحظه گمشده است
باز هم می توانی بروی و کشف کنی
کارهای احمقانه ای را که مدتهاست در مغزت وول می خورند به ردیف نظام کنی و یکی یکی به حساب همه شان برسی
هیچ کاری از انجام ندادن هیچ کاری احمقانه تر نیست
تنبلی کردن و ترس، از خود مرگ هم ترسناک تر است، تجربه کردن، خود زندگی است
فقط با تجربه است که یاد می گیریم، بزرگ می شویم
به فکرهایم دیگر نه نمی گویم، از فکرهای جدیدم نمی ترسم، از نوسانهای کش سانی مغزم استقبال می کنم، به آرزوهایم پر و بال می دهم، فکرهایم را رها می کنم...ر

انسانیت انسانها اما فقط این نیست، چیزهای ظریفی در آدمها هست که کیفیتشان را بالا و پائین می برد، مثل عظوفت، وجدان، قدرشناسی، تشکر و عذرخواهی، به خاطر سپردن خوبها و از یاد بردن تمام ضربدرهایی که جلوی اسم بدها ردیف کرده ایم. بدها را خیلی وقت است که فراموش کرده ام
باید یاد بگیرم که خوبها یادم بمانند