نِل یا شاید هم هاچ زنبور عسل

بعضی وقتها از سوراخ یک سوزن هم که باشد با هولاهوپ رد می شوم. بعضی وقتهای دیگر از در خانه مان هم که بخواهم رد شوم هزار جور بهانه از زمین و زمان می تراشم که رد نشوم. امان از پریودهای روحی. کسی کتابی در مورد زن سی و سه- چهار ساله ننوشته؟ که خردادی هم باشد؟ کاش می توانستم مثل آدمهای عادی فکر کنم. آنهایی که از تولد تا مرگ را در دانشگاه رفتن، کار کردن و کسب درآمد، ازدواج کردن و تشکیل خانواده دادن و گذران عمر تا پیری خلاصه می کنند و نهایت لذت را در سلامتی می دانند. نا شکری نمی کنم. همه چیز خوب است و من همه چیز دارم. اما در لابلای موج مهاجرت به این جزیره، چیزی گم شده که نمی دانم چیست. بعضی وقتها با خودم فکر می کنم از استرس بیش از حد که به این آرامش بیش از حد تر رسیده ایم شاید، دچار یک خلاء حسی شده ام. شاید هنوز به سکوت و خلوتی اینجا عادت ندارم. شاید ... شاید دلم برای خودم تنگ می شود. برای خود خودم. ای لعنتی که نمی دانم کجایی و چه هستی، من تو را بعضی وقتها به شکل یک ماشین اکس فایو و خانه دابل استوری در ماسمن می بینم. و بعضی وقتهای دیگر هم منتظرم که تو را در یک مسافرت به هاوایی یا تور دور دنیا پیدا کنم. بعضی وقتهای دیگر هم فکر می کنم که شاید تو را در یک کار با پکیج دویست هزار دلار بالاخره پیدا خواهم کرد اما بیشتر وقتها فکر می کنم که تو توی دانشگاه به شکل یک مَستر یا پی اچ دی نشسته ای که ذلت و خواری من را موقع درس خواندن دوباره ببینی. شاید هم یک سرمایه مِلکی هستی که باید با سود سهامی که قرار است بخرم به هم برسیم؟ خدا کند که توی کلاس گیتاری که از فوریه شروع میشود پیدایت کنم اما هنوز مطمئن نیستم که آنجا هم باشی. شاید هم توی همین وبلاگ باشی؟ شاید توی کتاب جدیدی که خریده ام؟ کجا قایم شده ای که بدون تو من اینهمه گیجم که حتی یک کیلو ران مرغی را که برای جوجه کباب امروز خریده بودم و پولش را هم داده بودم یادم رفته بود که از فروشنده بگیرم و بعد از گرفتن رسید راهم را کج کردم به سمت خانه. پسر فروشنده وقتی برای بار دوم بعد از نیم ساعت من را دید بدون هیچ حرفی مرغ را به من داد اما می دانم که دلش به حال زن جوانی که فراموشی گرفته سوخته بود. شاید با خودش فکر کرده بود که من یک بیمار روانی بودم که مرغ نمی خواستم و فقط می خواستم یک کاری کرده باشم. شاید هم فکر کرده که من آلزایمر داشته ام و حتمن بعدن فک و فامیلم سروکله شان برای گرفتن مرغ پیدا می شود. برای همین هم کیسه مرغ را دست نزده بود و همان گوشه میز گذاشته بود. خیلی حس بدی بود. خجالت کشیدم اما هنوز از پیدا کردن تو نا امید نشده ام. گمشده ام را پیدا می کنم. باید اول نوشتن این پست وبلاگ را تمام کنم بعد خواندن کتاب جدید را. بعد از کلاس گیتار حتمن برای پیدا کردن کار جدید اقدام می کنم. اما قبل از آن باید از دانشگاه درباره شرایط ادامه تحصیل تحقیق کنم. همزمان می توانم یک مسافرت دور دنیا هم برای خودمان رزرو کنم. خانه سرمایه گذاری، سهام و بی ام دابلیو نازنین را هم باید با مشاور مالی بانک در میان بگذارم. حتمن راهی پیدا می کند. اما آن موقع شاید باز هم از هم از دست من فرار کنی. اگر بشوی گرین کارت امریکا، یا مثلن چه می دانم تور پیاده روی دور جزیره ماداگاسکار، آن وقت باید چکار کنم؟...ئ

St. Paul Cathedral

چند روزی رفتیم شهر با نظم و ترتیب ملبورن یا بهتر از این طوری که خود استرالیایی ها تلفظ می کنند ملبِن را دیدیم. طول سفر خیلی کوتاه بود و بیشتر به گشت و گذار داخل شهر گذشت. این چند عکس را از داخل کلیسای بزرگ سِنت پاول گرفتم به نیت آپلود در وبلاگ. اطلاعات بیشتر در مورد کتیدرال یا همان کلیسای جامع را در ویکی پیدیا میشود پیدا کرد. حالا چرا اینکه ما از کلیسا سر در آوردیم به خاطر بارانی بود که تمام مدت روز بارید و ما را خیس و سرمازده کرده بود. البته ابهت کلیسا هم به اندازه کافی از بیرون جلب توجه می کرد.ر

ملبورن جذابیتهای دیگری هم دارد که نه با عکس و نه با کلمه می شود بیانش کرد. شهره دوست داشتنی و پویای به معنای کلمه پویا دو انسان اریجینال و اصل اصل. د





















فکر مثل یک رشته نخ باریک و دراز در سرم پیچ می خورد و به هم می پیچد و یک کلاف می شود. برای کلاف نخی سفید هم دیگر در سرم جایی ندارم. رنگ خیال که به کلاف می زنم، ابر می شود. سبک و رها. هنوز تمرین می کنم. که کلاف نخی، آجر نشود. که گوشه فکرم را به آجر تبدیل نکنم. که رها باشم. مثل خیال.د

Bloody Woman

اگر پیش داوریها و پیش فرضها را از ما آدمها بگیرند، چه می شویم؟ ز

دیروز کنار ساحل یکی از خانمها مثل بقیه، در حال برنزه شدن بود و تا برشته شدنش خیلی چیزی نمانده بود. فقط شورت شنا تنش بود و با چشم بسته رو به آفتاب داغ تابستانی دراز کشیده بود که اشعه ماورای بنفش آسمان بی حفاظ استرالیا پوست تیره اش را شکلاتی تر کند. خیلی چیز عجیبی نیست که خانمها را در ساحلهای اینجا بدون نیمتنه بالا ببینی. به نظر من هم همانقدر که یک آقا، تاپ-لس بودنش عادی است خانم هم می تواند تاپ لس باشد. این خوب نظر من است که خیلی هم کسی شاید برایش تره خورد نکند جز همان چند تا خانم توی ساحل! چیزی که برای من هنوز عجیب است این است که این خانمهای تاپ لس چرا لج و حس حسادت و بخل بقیه زنهای توی ساحل را که با لباس عرف اینجا توی آب می روند، در نمی آورند؟ چرا کسی از دیدن این خانمها تحریک نمی شود؟- طفلک آنهایی که از دیدن چکمه روی شلوار روحشان سیخ می شود، اینجا باشند چکار باید بکنند؟- چرا بقیه مثل ما آنقدر غیرت ندارند که بروند و نیم تنه بالای آن خانم را توی گونی پر از سوسک فرو کنند که کمی از عذاب آخرت را بچشد؟ یعنی اینها نمی فهمند که این خانم و درکل جماعت نسوان یا همان نصفان! عقلشان ناقص است و باید بقیه برایشان تصمیم بگیرند؟ عجب! من که هنوز نفهمیدم چرا هیچ کسی هیچ کاری نمی کند.ر


با یکی از همکارهایم درباره بچه ها حرف میزدیم و نحوه رفتارشان. به من گفت تو زنی مثل بقیه زنها و برای همین هم همیشه دنبال یک دلیل برای لوس کردن بچه هستی! یکی دیگرشان هم چند وقت پیش درباب رانندگی افتضاح زنها! سخن رانی می کرد. این یعنی اینکه متاسفانه هنوز خیلی مانده که آدمها به همه چیز و همه کس با پیش داوری تاریخیِ ساخته دست بشر برچسب نزنند. اینجا هم از دست آدمهای توی جعبه خلاصی نداریم.ر

با تعجب به من بهت زده و نگاه می کند
بعد از اینهمه سال هنوز من را به ظاهرم ربط می دهد
باور نمی کند که من هم اشکی داشته باشم
تو گریه هم بلدی؟ و تعجب است که از همه وجودش ساطع می شود
و من که مثل درمانده ها، عاجز از اشکی که مهارش نمی توانم کنم می خندم
و اشکی است که به پهنه صورت جاری می شود
خوشحالم
و این احساس غریب مادرانه را دوست دارم

از مستی اش رمزی بگو تا ترک هشیاری کند

دیروز مهمانی آخر سال شرکت بود. جای همه خالی کلی هیز بازی در آوردیم و جلوی روی همدیگر به هم چرت و پرت گفتیم و خندیدیم. این همکار هندی ام که قبلن هم ازش نوشتم خیلی آدم با حالیه. با حال از آن جهت که با تمام قوائدی که تا به حال از زندگی قبلی اش یاد گرفته و خیلی هم بهشان افتخار می کند اما خودش را هم محصور نکرده. ول نیست اما اسیر زندگی هندی اش هم نیست. دیروز هر نوشیدنی عجیب و غریبی که بود را امتحان کرد. با اینکه در برنامه سفر قبلی شرکت مان که چند ماه پیش بود، حتی شراب هم نخورده بود، دیشب کارش به ودکا خوردن و سمبوکا و جین رسید. آدمهایی که اسیر و دربند عقاید دیگران نباشند را دوست دارم. مسئول هماهنگی پروژه های شرکت هم یک دختر بلوند است که به همه آقاهای مهم شرکت حال رسانی می کند از نوع کلاس بالا البته. دختر خوبی است و با اینکه بلوند است اما باهوش هم هست! آخر شب که همه تقریبن تعطیل شده بودیم دیدم که دست یکی از همان آدم های مهم شرکت که اتفاقن دو ماه دیگر هم جشن عروسی اش هست روی باسن مبارک خانم می لغزد و می گردد. بعد از روی باسن می رود روی بازو و ساعد و کف دست و دوباره حرکت از نو. من و این همکار هندی ام هم مشغول فیض بردن با هم شرط بندی کردیم سر لباس زیر این دختره! اون می گفت نداره. من می گفتم جی پوشیده! خط جی روی کمرش معلوم بود.ز
شوهر سرپرست تیم عملیات هم آمده بود با یک تی شرت مشکی و شلوار کرم رنگ. مدیر عملیات کلی پشت سر شلوار آین آقا مسخره بازی درآورد که پدربزرگ مرحومش از این شلوارها می پوشیده! خداوکیلی همچین شلوار جوادی هم نبود آنقدر که این مایکل مسخره می کرد. جونزی دیوانه هم آمده بود با دوست دختر نوزده ساله و رفیقهایش. ر
بعد هم با پسرهای آی -تی مشغول دید زدن خانمهای دور و بر شدیم بلکه بتوانیم دست آن یکی شان که نه زن داشت، نه دوست دختر و نه حتی همجنس باز بود! را آن شب بند کنیم. این وسط کلی هم به خاطرات مجردی آن یکی گوش کردم که چه طور یکی شیشه یک لیتری ودکا را در عرض پانزده دقیقه خورده و بعد هم دچار ایست قبلی شده بود و عملن مرده بود و اینکه چه طوری توسط دوستش که پرستار بوده احیا شده و بعد ه ماجراهای دوستان بونگی اش و سایر قضایا.ذ

خیلی وقت است که به این قضیه فکر می کنم که این عوالم مستی اینها خیلی به زندگی نرمال ماها شبیه است! یا اینها در حالت عادی نقاب به صورت می کشند یا مردم ایران نخورده مستند!ر

پس نوشت: آنهایی که ایران هستید حواستان به عکس جی که بالا لینک داده ام باشد یک وقت در محل کار اداری تان بازش کردید شوکه نشوید. عکس یک مقداری بیش از حد گویا است. اول خودتان تنهایی نگاه کنید که بعد باعث دردسر نشود.ز

پس نوشت دوم: در همین رابطه و برای همین نوع شورت جی یک نفر یک اسم باحال و مربوط اختراع کرده که به نظر من خیلی برازنده است و با اینکه کمی وقیحانه است اما حیفم آمد که اختراع کلامی آن نفر را نگویم. این شورت را سالها پیش به فارسی ترجمه کرده به لاکونیوم! خودتان کلمه را ریشه یابی کنید! فقط حواستان باشد که استفاده از اسم بدون ذکر نام منبع پیگرد قانونی دارد! اسم مخترع را بعدن خودش اجازه داد می گویم.ر

شنبه باران

نفرت انگیز ترین اختراع بشر تلویزیون و بد تر از آن تبلیغ هایی است که آدم را مثل زامبی میخ کوب می کند. در کل از هر چیزی که کنترل مغز آدم را به دست بگیرد متنفرم. می خواهد تلویزیون و برنامه های احمقانه اش باشد یا حتی آدمهایی که باید به خاطرشان خودم را عوض کنم. تلویزیون را حذف کردم. فکرهای مرتبط به آن آدمها را هم حذف می کنم. آدمها را اما نمی شود حذف کرد. باید آزاد بگذاریمشان که مثل ابر بیایند و بروند. آسمان بدون ابر به همان اندازه قشنگ هست که آسمان ابری یا حتی بارانی. د

این هفته من را به شدت به یاد روزهای عید تهران می اندازد. هوای ابری و بارانی سیدنی و حال و هوای قبل از کریسمس اینجا به همان اندازه عید نوروز برایم تازه و دوست داشتنی است. تنها چیز خوبی که از ایران یادم مانده بوی عید و سبزی است. کریسمس بوی سبزی ندارد اما این چند روزه بوی باران و تازگی همه جا را پر کرده و من را هم هوایی. عصرها هم صدای پرنده هایی که از این درخت به آن درخت دنبال جای خواب می گردند من را به یاد عصر تابستان تهران و آن حیاط و باغچه خانه بچگی ها می اندازد. هیچ چیز اینجا به آن خانه شبیه نیست اما غروب و صدای پرنده ها و دور بودن از هیاهوی شهر من را می برد به دور دست ها. به تابستانهای طولانی، تعطیلات مدرسه، مسافرت به شمال، بوی خیار و هندوانه و طالبی و گیلاس و گوجه سبز و زردآلو. چقدر زود بزرگ شدیم. چه خوب که بزرگ شدیم. همیشه تصویر مهاجرت در ذهن من، درآوردن یک درخت از ریشه و کاشتن دوباره اش جای دیگری بود. اینکه آیا دوباره درخت ریشه می گیرد که حتمن می گیرد خیلی دیگر سوال بی جوابی برایم نیست. ریشه های قطع شده از درخت و مانده در خاک قدیمی چه می شوند؟ دوباره جوانه می زنند؟ ر

گلدان گل وسطی را عوض کردم. زیر برگهای گل قرمزها نور خورشید به اش نمی رسید و رنگ پریده شده بود. سخت از خاک در آمد. به همین زودی ریشه هایش به ریشه های گل قرمزها گره خورده بود. مجبور شدم خیلی از ریشه ها را قطع کنم. خدا کند که به گلدان تازه زود عادت کند...ر