زندگی توی وبلاگ چند تا خوبی بزرگ داشته برای من. اول که تغییر کردن خودم رو از زمان مهاجرت تا حالا پیش چشمام میاره. اینکه آدم بتونه روزهای گذشته اش رو برای داشتن حس بهتر برای زندگی زنده نگه داره و نه برای حسرت خوردن، به نظرم کار جالبیه. آدم خوبیها و بدیهای خودش رو بعد از اینکه از زمانش گذشته باشه منصفانه تر می بینه و می تونه خودش رو درست قضاوت کنه و بهتر از قبل باشه.ز
حسن دیگه اش برای من یا شایدم برای خیلی از ایرانی های مهاجر اینه که جای خالی دوستیها و فامیلهای جا مونده توی ایران رو برامون پر کرده. اینکه آدم هر روز اینهمه وقت بذاره وبلاگ بخونه و وبلاگ بنویسه و اصلاح کنه و کامنتها رو جواب بده و ایملیها رو بررسی کنه فقط و فقط از روی عشق به ملت و وظیفه ملی میهنی و بیدار سازی جماعت رفته در خواب نیست. یعنی در واقع اصلن این حرفها نیست. اینهمه آدمی که وبلاگ می نویسیم همه که فعال اجتماعی نیستیم که، یا روزنامه نگار یا حتی فعال سیاسی. خیلی هامون آدمهای عادی هستیم که از سر تنهایی و فرار از قبول این مساله که دیگه نمیشه فارسی حرف زد و خوند و نوشت و حس قطع شدن از ریشه به وبلاگ نویسی رو آوردیم. شاید هم از سر بیکاری. شاید هم خیلی چیزهای دیگه. اونهایی که توی ایران هستند رو خیلی در موردشون نظر نمی دم. هرچند که میشه درک کرد که اونها انگیزه اشون برای نوشتن خیلی بیشتر از ماها مهاجرهاست.ر
خوبی بزرگ دیگه اش این بوده که دوست پیدا کردم. برای من آشنا بودن با آدمها خیلی راحت تر از صمیمی شدن با اونهاست. شاید دلیلش این باشه که بهترین دوستام توی بچگی یا از من جدا شدن یا من از اونها و تنها چیزهای که برام مونده بوده کتاب بوده و خونواده ام که خوب دلیل خاصی برای دوستی عمیق حس نکردم. با اینهمه چند تا دونه دوست خیلی خوب و صمیمی دارم که می تونم باهاشون حرف بزنم بدون اینکه واهمه ای داشته باشم که بهم بخندن یا حرفم رو سوء برداشت کنن یا حتی برام الگو بکشن که چه کار کنم یا نکنم. در کل حرف هم رو می فهمیم و از هم انتظار فرشته بودن نداریم. وبلاگ با اینکه خیلی وقتها منشا سوء تفاهم های لاینحل بوده اما در بعضی وقتها هم حس خوبی به آدم میده که کسی هست اونور دنیا یا شایدم همین نزدیکی که بدون اینکه دیده باشی اش می تونی باهاش حرف بزنی و از مصاحبت هم لذت ببرین. می تونی رو حس خوبی که بهت میده خوشحال باشی و حتی می تونی جرأت کنی و از اون هم فراتر بری و خود واقعی ات رو نشونش بدی و همدیگه روهم ببینین. اینش که آدمهای مجازی واقعی میشن تجربه عجیبیه در عین حال جالب.ر
روزهایی که وبلاگ می خونم خیلی خوش می گذره اما آخرش هم خیلی خسته ام هم حس می کنم که باختم. حس از دست دادن و تلف کردن بهم دست میده. برای من که حتی ساعتهای خواب و استراحت رو هم وقت تلف شده می دونم این حس خیلی برام سنگینه. اوایل اینطوری نبود اما به مرور این حس پررنگ تر شده. شاید برای اینه که اینجا هیچ چیز غیر ممکن به نظر نمیاد و اگه آدم واقعن بخواد می تونه از وقتش بهترین نتیجه رو بگیره. وبلاگ خوندن و نوشتن به من اون حس بهترین رو نمیده. دیگه نمیده.ر
برای من دیگه نه دلیلی برای نوشتن هست و نه وقتش و نه من اون آدم سفت و سخت سه سال پیش هستم که بخوام با تمام وجود بچسبم به ریشه های قطع شده. یعنی در واقع الان دیگه حس اینو ندارم که توی یه فضا معلق هستم و حتمن باید بچسبم به جایی. توی فضا ممکنه باشم اما بد نمیگذره. دلیلی نداره که دنبال یه جای محکم و مطمئن برای ریشه گرفتم بگردم. توی دنیایی که معلوم نیست برای چی اومدیم و برای چی باید بریم ریشه دووندن خیلی معقول به نظر نمیاد. فقط باید خوب بود و خوب موند و خوب زندگی کرد. البته دنیای ایده آل من خیلی فانتزیه و ممکنه دور از ذهن به نظر بیاد اما من فکر می کنم که خیلی از تعصبات قومی، قبیله ای، جنسیتی، فامیلی، نژادی، مرز بندی شده، رنگی و غیر رنگی رو اگه بشه کنار گذاشت انسانها می تونن وقت و انرژی شون رو برای چیزهای مفیدتر و بهتری خرج کنن و دنیا هم جای بهتری برای زندگی میشه. به جای باز کردن این صفحه سفید و پر کردنش از حرفهایی که دیگه روی دلم سنگینی نمی کنه خیلی کارهای دیگه میشه کرد. میشه زندگی کرد و از زنده بودن توی جای جدید لذت برد. د
خلاصه که ما رفتیم خونه مون. همون جایی که برای زیستن انتخاب کردیم. شما هم خوش باشین و از زندگی تون چه واقعی چه مجازی لذت ببرین. از اینکه تا به حال همراه بودین و همراهی کردین خیلی خوشحالم. باشد که در دنیای واقعی همدیگه رو ببینیم.ر
خداحافظ
تا به سر منزل مقصود
at 5/11/2008 04:53:00 PM امضا هما |
پُستی که دو روز طول کشید
هنوز سه سال نشده که تیشه به ریشه خودمان و حراج به خانه زندگی ده ساله مان زدیم و داشته و نداشته را بخشیدیم به آنهایی که دوستشان داشتیم و با سه تا چمدان و یک کارتون مقوایی بارمان را در فرودگاه سیدنی زمین گذاشتیم. امروز که از خانه بیرون زدم که بدو بدو کنم با خودم فکر می کردم که چقدر از این شهر و آدمهایش شبیه آن شهری است که روز اول دیدم. حس من چقدر شبیه حس و حال آن روزهایم است. شهر به نظرم قشنگ تر شده و زندگی بی استرسش دیگر چندان برایم آزار دهنده و ملال آور نیست. سکوت و خلوتی اش، آرامشی که داشت، خیابانهای باریک و بی قواره و قطارهای غیر سریع السیرش، هیچ چیزش در نگاه اول من را جذب نکرد. هیچ چیزش شبیه آن شهر آرزوهایی نبود که در فکرم ساخته بودم. شهری فضایی و افسانه ای با آدمهای ماشینی شاید. ر
دلم از خودم پر بود. این شهر حتی شبیه شهرهای دیگر جاهای دنیا هم که قبلن دیده بودم نبود. بار اولی که اینجا شنیدم که سیدنی یکی از زیباترین شهرهای دنیاست فکر کردم که معیار زیبایی شناسی شان چیست؟ آب دریا؟ خوب اگر آب دریا باشد که الحق سیدنی خیلی دارد.ئ
عادت کرده ام؟ شاید
شاید دلیل بهترش این باشد که زندگی در این شهر آسان است. آسان نه برای کسی که راه دوز و کلک و هزار جور حقه بازی کثیف را بلد است و با هزار جور باند و مافیا رفاقت دارد و پول بادآورده جد و آبادش برایش همه چیز می خرد حتی آدم، حتی زندگی. آسان برای کسی که هیچ کدام اینها را بلد نیست و ندارد و هیچ کسی را هم نمی شناسد. آسان برای کسی که سوادی دارد و می تواند خودش مسیر زندگی اش را از روی منابع موجود ترسیم کند. برای کسی که می خواهد خودش را به جایی برساند و می رساند. ذ
دلیل دیگرش برای من شاید نظم و ترتیبش باشد. این که همه چیزش سر جایش است و اگر نیست حتمن دلیلی و پشت سر آن توضیحی وجود دارد که چرا نیست. از اینکه همیشه یک حرف نگفته و یک معمای مرموز پشت یک قضیه باشد که عقل هیچ جنی هم نتواند آن را رمز گشایی کند، همیشه بدم آمده. از اینکه برای یک موضوع ساده باید هزار جور فکر کنم و آخر سر هم جوابی نداشته باشم گریزان بوده ام. پیچیده کردن اصول اولیه زندگی به نظرم یک جور سادیست پشت سرش هست. ز
آخرین دلیلش هم هوای تمیز و در اکثر وقتها آفتابی و دلچسبش است. البته آن وقتهای که می افتد روی دنده باران که خوب حتی ده روز هم ببارد باز هم تمام نمی شود و همه چیز خیس و نمدار می شود و ما هم دچار رطوبت مغزی. اما به غیر این، آفتابش واقعن ملس و دلچسب است.ر
اینجا را دوست دارم. شاید اگر باز هم طاقت بیاورم خانه ام هم بشود. از آن خانه ها که بشود اسم وطن را هم رویش گذاشت. ر
یک چیزی هم می خواستم بگویم. اینکه به نظرم یک چیزی برای ما ایرانی های خارج نشین بعضی وقتها تعریفش تحریف می شود و آنهم ادب و اخلاق است. ایرانی های خارج نشین که خودم هم جزو شان هستم یا زیادی هنوز هم همانقدر رسمی و غیر خودشان هستند و هنوز با خودشان هم تعارف دارند یا اینکه از آن طرف پشت بام افتاده اند و کلن همه اصول اخلاصی را زیر سوال می برند. خوب است آدم برای تجربیاتی که از گذشتگان می تواند یاد بگیرد یک کمی وقت بگذارد و یاد بگیرد. اخلاق همیشه خوب است حتی این استرالیایی هایی که به نظر شما دوست مهاجر محترم باحال و راحت می آیند و ممکن است جواب سلام شما را با آن تعارفاتی که از نظر شما گرم است ندهند یا به احترام شما از جا بلند نشوند، هم ادب دارند. شما که این چیزها را نشانه راحتی و با حالی می بینید خیلی خوب است که چیزهای دیگرشان را هم بروید و یاد بگیرید. خارجی شدن فقط های و هی گفتن و جواب های تند و سر بالا دادن و بی بند و باری اخلاقی و عرفی نیست. یک کمی که در رفتارهایشان دقت کنید و معاشرت کنید می بینید که اینها هم بد و خوب دارند. خودتان باشید خیلی خوب است اما خود بودن با کلاغی که خواست کبک شود متفاوت است. از نظر من هم خیلی از احترام بگذارها، پاتو دراز نکن، بلند سلام کن، سرتو بنداز پائین، جواب نده و خیلی چیزهای دیگر که به اسم ادب به خورد ما دادند جز تضعیف اعتماد به نفس شاید نتیجه بهتری نداشته است. اما با احترام حرف زدن همه جا پسندیده است. برخورد مودبانه همه جا خوب است. آدمهایی که برای خانواده شان ارزش قائلند اینجا هم محترمند. خیانت در زندگی زناشویی اینجا هم ناپسند است. حتی رابطه دو همجنس هم هنوز برای عامه مردم اینجا عادی نیست. با اینکه به انتخاب های همدیگر کاری ندارند اما تحسین هم نمی کنند. یک وقتی از یکی، دوست ایرانی مهاجر، شنیدم که می گفت که برای زنان روسپی احترام زیادی قائل است چون به نظرش کار بزرگی انجام می دهند. واقعن؟ چه کار بزرگی؟ خود فروشی و تن فروشی کار بزرگی است؟ از نظر من این حرف نشاندهنده خود گم کردگی آن آدم است. چون هنوز فرق بین احترام به انتخاب آدمها و احترام به تلاش آدمها برای زندگی را نمی داند. روسپی ساده ترین کار را انتخاب کرده، انتخابش به خودش مربوط است اما اینکه برایش احترام قائلی یک کمی افتادن از آن طرف پشت بام بلندی است که چندین سال پیش چلوی پایت گذاشته بودند و حالا فکر می کنی که باید از آن طرفش سقوط آزاد کنی. ر
اینها شاید هیچ کدام به هیچ کدام ربطی نداشت اما چون مدتها بود در فکرم چرخ می خورد نوشتمشان. من هم اوایل که به اینجا آمده بودم فکر می کردم علت اینکه به من سخت می گذرد این است که بسیار زیاد با اینها تفاوت داریم و باید همه تفاوتها را حذف کرد و شبیهشان شد. من آدمهایی را می دیدم که عامه مردم اینجا را تشکیل می دهند. در سطح هم می دیدمشان. اما این طرز فکر غلط است. من از یک سری اصول و یک سری فرعیات تشکیل شده ام. فرعیات شاید دست و پاگیر باشند اما اصول زندگی ام را نمی توانم کنار بگذارم. اگر اصول نباشد من خودم را زیر سوال برده ام و به پوچی می رسم. کله شقی و لجبازی برای حفظ چیزی که ارزش نیست تلاش عبثی است که نتیجه نمی دهد. اما ارزشهای فردی و انسانی همیشه محترم هستند و باید حفظشان کرد. خوب است که آدم خودش باشد و آدم خوبی هم باشد. همین. ر
شمایی که در سیدنی هستید تور شبانه این رصدخانه کوچک را امتحان کردید؟ به لطف دنا و کتاب شصت و پنج دلاری اش، ما یک کمی سواد ستاره ای نیمکره جنوبی مان بالا رفته از دیشب تا به حال. حداقل فهمیدیم که از ادامه ستاره های صلیب جنوبی می شود فهید که جنوب کدام طرف است. مشکل تشخیص شمال از جنوب در شب برایم حل شد، فقط مانده که در روز یاد بگیرم شمال کدام طرف است و جنوب کدام. ر
at 4/27/2008 07:03:00 PM امضا هما |
Inspiration
خواستن توانستن است و نتوانستن، آخرِ نخواستن. به اعتقاد من، دلیل اینکه خیلی کارها انجام نمی شود یا انجامشان نمی دهیم و هزار بهانه از زیر سنگ و توی جیب و دست خالی و هزار جایِ دیگرمان در میاوریم، به خاطر این نیست که از توانمان خارج است، به خاطر این است که نمی خواهیم. که ته ته جدول آرزوهایمان هم قرار ندارد. که حتی تلاش هم نمی کنیم که بشود، حالا شاید شد! نمی خواهیم و شاید خودمان هم خیلی آگاه نباشیم که چرا. مثلن اینکه منِ نوعی دنبال یک کار بهتر نمی روم، دلیلش این نیست که کار نیست یا من سواد ندارم یا سخت است و حالا از کجا باید شروع کنم و حالا کی به من کار میده و حالا من که تازه از یه مملکت دیگه اومدم راه و چاه رو بلد نیستم، نه خیر، دلیل اصلی این است که من نمی خواهم عزمم را جزم کنم و خودم را دو تا پله ناقابل بالا بکشم و از جایی که هستم صعود کنم به یک جای بهتر. حالا چرا نمی خواهم دلیلش برای هر کسی فرق می کند. اما بیشتر وقتها آدم نمی تواند خودش را در یک قالب بالاتر تصور کند و از تصورِ تصویر ناشناخته خودش در ذهنش می ترسد. برای همین هم می چسبد به همینی که دارد. البته قناعت هم می گویند که چیز خوبی است که خوب من چون که خیلی قانع نیستم و نبودم، نمی توانم بگویم که واقعن خوب هست یا نه. اما می دانم که پیشرفت از آن هم بهتر است. همین که جایی باشی که از جنس خودت و با شرایط خودت کسی تا به حال پایش نرسیده، حس خوب توانایی به آدم دست می دهد. که هوس می کنی به خودت بگویی آفرین هما. کارِت درسته! ؤ
یا مثلن اینکه من چاقم یا مثلن بی پولم یا مثلن تنها هستم و یا خیلی نیستم ها و ندارم های دیگر که شفاهی می گوییم که می خواهیم، خیلی هم که ته ته دلِ خودمان را نگاه کنیم و با خودمان روراست باشیم، از داشتن و بودنش خیلی احساسِ خود بودن بهمان دست نمی دهد. مثلن همین پول. اینکه گیرمان نمی آید و نداریم شاید برای این است که به نظرمان چیز بی خود و چرتی می آید یا اصلن نمی دانیم که با یک عالمه اش باید چه کار کرد! برای همین هم دنبالش نمی رویم، خودآگاه یا نا آگاهانه. یا مثلن یک رابطه خوب حالا چه زن و شوهری چه رفاقتی، اگر نداریم شاید برای این است که نمی خواهیم، که نمی توانیم تصور کنیم که خودمان در آن رابطه چه چیزی عایدمان می شود یا چه چیزی عاید دیگری می شود از داشتن این رابطه، برای همین هم اصلن قیدش را می زنیم. شاید عجیب باشد، من حتی آدمی را می شناختم که از خوشبخت بودن و خوشی خودش هم واهمه داشت، از ترس اینکه کسی دیگر دور و برش نباشد که برایش ترحم و دلسوزی کند. ر
البته این ها به معنی این نیست که همیشه شرایط فراهم هست و فقط ما نمی خواهیم. خیلی وقتها اصل قضیه وجود ندارد. اما وقتی می شود، باید خواست و برای رسیدن به خواسته، تلاش کرد. حسرتِ زندگی کردن را باید با خودِ زندگی جایگزین کرد.ر
at 4/16/2008 10:17:00 PM امضا هما |
سلام زندگی، سلام وبلاگ
انگار سالهاست که حرف نزده ام
اینجا ننوشته ام، مدتهاست
چیزهای زیادی برای گفتن هست، چیزهای زیادی برای تجربه کردن هست
حتی وقتی که فکر می کنی این دیگر همان است که دنبالش بوده ای
یا این همان لحظه گمشده است
باز هم می توانی بروی و کشف کنی
کارهای احمقانه ای را که مدتهاست در مغزت وول می خورند به ردیف نظام کنی و یکی یکی به حساب همه شان برسی
هیچ کاری از انجام ندادن هیچ کاری احمقانه تر نیست
تنبلی کردن و ترس، از خود مرگ هم ترسناک تر است، تجربه کردن، خود زندگی است
فقط با تجربه است که یاد می گیریم، بزرگ می شویم
به فکرهایم دیگر نه نمی گویم، از فکرهای جدیدم نمی ترسم، از نوسانهای کش سانی مغزم استقبال می کنم، به آرزوهایم پر و بال می دهم، فکرهایم را رها می کنم...ر
انسانیت انسانها اما فقط این نیست، چیزهای ظریفی در آدمها هست که کیفیتشان را بالا و پائین می برد، مثل عظوفت، وجدان، قدرشناسی، تشکر و عذرخواهی، به خاطر سپردن خوبها و از یاد بردن تمام ضربدرهایی که جلوی اسم بدها ردیف کرده ایم. بدها را خیلی وقت است که فراموش کرده ام
باید یاد بگیرم که خوبها یادم بمانند
at 4/11/2008 09:59:00 PM امضا هما |
فیلسوف نامه
هر چه بیشتر می گذرد و من به زندگی بیشتر دقت می کنم بیشتر متقاعد می شوم که ما آدمها به دنیا می آییم که بیاموزیم. و بهای این یاد گرفتن هم عمری است که صرف می شود. تعریف علمی اش هم این می شود که خریت و حماقت با طول عمر انسان نسبت معکوس دارد. اما این معادله فقط یک معادله ساده نیست. نوع زندگی،سطح زندگی، میزان تعامل با محیط اطراف، مطالعه در تاریخ و عبرت از گذشتگان، طرز تربیت، روش زندگی و حتی میزان توجه و محبتی که از محیط اطراف به شخص وارد می شود ضرایب مستقیم یا معکوس این معادله هستند. معادله پیچیده ای نیست اما تعدادِ ضرایب زیاد و در خیلی موارد نتیجه معادله غیر قابل پیش بینی است. طوری که اگر تعداد ضرایب معکوس این معادله بیش از ضرایب مستقیم باشد در بعضی موارد رابطه مستقیم معادله به رابطه معکوس تبدیل می شود. بماند که این معادله برای خیلی ها اصلن کاربردی ندارد و کار هم نمی کند که خوب اگر در همان جهل و نادانی بخواهیم بمانیم و زندگی کنیم و آزاری هم به کسی نرسد هیچ وقت هم هیچ کسی متوجه ما نخواهد شد و اتفاق خاصی هم در جریان زندگی نخواهد افتاد. می شود همان سنگ های ریز ته مسیل که بودن و نبودنشان شاید تاثیری به جریان کلی آب وارد نکند. جریان زندگی بدون سنگ ریزه ها و یا با سنگ ریزه ها هم ادامه دارد. شاید سنگ ریزه بودن به نظر آسان تر و راحت تر و بهتر باشد. اما هدف جلو رفتن با جریان است، یا حداقل من این طور فکر می کنم. هر کدام هستید باشید و خوشحال هم باشید، مهم این است که معادله درست کار کند.ر
این چند وقت که به وبلاگ نرسیدم بهانه خوبی داشتم. شاید باز هم نرسم که سر بزنم با اینکه بهانه ماندنی نیست. خوش باشید و قوی و سالم.ر
at 3/10/2008 12:14:00 PM امضا هما |
محسن نامجو - گیس
سلام، من هستم... خیلی زیاد. شما به نامجو که من از طریق پویا کشفش کردم و صدای دلنشینش گوش کنید تا من برگردم. از لطف همه ممنون
at 2/28/2008 09:42:00 PM امضا هما |
Where is the love
دنیا چه مرگش شده مادر؟ئ
مردم جوری زندگی می کنند که انگار بی مادرند
فکر کنم همه به ناراحتی و نگرانی اعتیاد پیدا کردند
فقط چیزهایی رو که باعث عذاب روحی میشن، جذب می کنند
آره ما می خواهیم توی خارج از کشور تروریسم رو متوقف کنیم
اما هنوز خودمون تروریسمِ حی و حاضررو اینجا داریم
توی امریکا، سازمان بزرگ سیا و گنگسترهای بلادز و کریپز و گروه نژادپرست ک.ک.ک
اما اگه فقط نژاد خودت رو دوست داشته باشی
نتیجه اش این میشه که جا رو برای تبعیض باز می کنی
وتبعیض، فقط نفرت میاره
اگه هم نفرت توی وجودت باشه، زود قاطی می کنی
آره اون وقته که دیوونه بازی در میاری
و دقیقن این جوریه که خشم به کار میفته و عمل می کنه
فقط باید عشق داشته باشی که بتونی مهارش کنی
کنترل فکرت رو به دست بگیری و تفکر کنی
بگذارید که روحتون جذبِ عشق بشه، با شماهام!ر
مردم می کُشند و کشته می شن
بچه ها آسیب می بینند و تو صدای گریه شون رو می شنوی
می تونی نصیحتت رو خودت هم اجرا کنی؟
اون طرف صورتت رو هم برای سیلی خوردن جلو بیاری؟
خدایا! خدایا! خدایا! کمکمون کن
از اون بالا یه اشارتی بفرست
چونکه همه اش مردم به من گیر میدن و می پرسن
که عشق کجاست؟ عشق کجاست؟ عشق کجاست؟ عشق، عشق
دیگه مثل قدیم نیست، همه چی عوض شده
روزهای جدید غریبند، دنیا دیوونه شده؟ن
اگه عشق و صلح قدرت دارن
پس چرا تکه های عشق بی صاحب مونده؟ز
ملتها بمباران راه می اندازند
گازهای شیمیایی ریه های کوچولوها رو پر می کنه
با زجرِ مُدام
وقتی جوونها، جوونمرگ می شن
از خودت سوال کن که واقعن عشق اونقدر قدرتمند هست؟دد
منم اونوقت می تونم از خودم بپرسم که واقعن چه اتفاقی داره میفته؟ر
با این دنیایی که توش زندگی می کنیم
مردم همه اش در حال وادادن هستند
تصمیمهای غلط می گیرند
فقط زندگی خودشون براشون مهمه
و برای بقیه اصلن اهمیتی قائل نمی شن
تو، برادر رو، انکار می کنن
جنگ ادامه داره اما هنوز معلوم نیست واسه چی
حقیقت پنهان شده
جارو شده زیر قالی
اگه واقعیت رو نفهمی
عشق رو هم نخواهی شناخت
عشق کجا رفته پس؟ با شماهام! من نمی دونم
واقعیت کجاست پس؟ با شماهام! من نمی دونم
عشق کجاست؟ با شماهام! ر
مردم می کَشند و کشته می شن
بچه ها آسیب می بینند و تو صدای گریه شون رو می شنوی
می تونی نصیحتت رو خودت هم اجرا کنی؟ر
اون طرف صورتت رو هم برای سیلی خوردن جلو بیاری؟ز
خدایا! خدایا! خدایا! کمکمون کن
از اون بالا یه اشارتی بفرست
چونکه همه اش مردم به من گیر میدن و می پرسن
که عشق کجاست؟ عشق کجاست؟ عشق کجاست؟ عشق، عشق
سنگینی بار دنیا رو روی شونه ام احساس می کنم
هرچی من پیرتر میشم، شما مردم هم بی تفاوت تر میشین
بیشتر ماها فقط به پول درآوردن فکر می کنیم
راه رو که عوضی بریم، خودخواهی هم سراغمون میاد
رسانه ها همه اش اطلاعات غلط تحویلمون می دن
تصویر سازیِ منفی، شده مهمترین اصلشون
که ذهن جوونها رو از باکتری هم سریعتر آلوده می کنه
بچه ها می خوان مثل چیزهایی که توی سینما می بینن رفتار کنن
اتفاقی که سر ارزشهای انسانی بیفته
یا بلایی که سر برابری و انصاف بیاد
به جای اینکه عشق ببخشیم، کینه پخش می کنیم
درک و فهم هم که نباشه، ما رو از یکپارچه بودن و اتحاد دور می کنه
برای همینه که من بعضی وقتها حالم گرفته است
برای همینه که بعضی وقتها داغونم
بی خود نیست که بعضی وقتها حالم گرفته میشه
باید باورهام رو زنده نگه دارم، تا وقتی که عشق دوباره پیدا بشه
عشق کجاست؟ عشق کجاست؟ عشق کجاست؟ عشق کجاست
خدایا! خدایا! خدایا! کمکمون کن
از اون بالا یه اشارتی بفرست
چونکه همه اش مردم به من گیر میدن و می پرسن
که عشق کجاست؟ ئ
ویدیوی ترانه عشق کجاست از گروه بلک آید پیز و آبجی فرگی از اینجا
اصل ترانه به انگلیسی از خیلی جاها مثلن یکی اش از اینجا
ترجمه به فارسی به همراه کمی تا قسمتی تفسیر شخصی - خداوند ذبیح الله منصوری را هم قرین رحمت کناد- برای روان تر شدن متن، از خودم
at 1/25/2008 04:21:00 PM امضا هما |
خاکستری
وقتی مقنعه اجباری شد به جای روسری من خوشحال بودم. یک دختر بچه کلاس سوم دبستان که از پوشیدن لباس مدرسه جدیدش فقط ذوق می کرد. گره زدن روسری سخت بود. روسری قهوه ای رنگ خیلی ضخیم بود. با مقنعه بهتر می شنیدم.ر
وقتی که مقنعه تریکو تبدیل شده به مقنعه-چادری که تا کمر می رسید باز هم خوشحال بودم. خوشحال که شبیه خانم دینی بودم. خیلی مهربان بود و دوست داشتنی. من کلاس پنجم بودم. ت
راهنمایی که رسیدم شلوار لی و زیکو و جوراب سفید و حال و هوای قرتی شدن دود شد به هوا. باید لباسی می پوشیدیم که هیکل نحیفمان کامل گم شود. محو شود. خجالت باید می کشیدیم از دختر شدن و دخترانه بودنمان. از رنگی بودن و رنگ داشتن. رنگ شاد رنگ جلف بود. شلوار لی نماد امپریالیسم جهانخوار بود و جوراب سفید احتمالن علامت زنده بودن. باید می مردیم از خفت دختر بودن. اما حتی از بمباران هم جان سالم به در بردیم تا آخر دبیرستان. کاپشن آبی رنگم بعد از تذکر ناظم نفرت انگیز دبیرستان سیاه شد، مثل دل همان خانم ناظم. ر
دیگر می فهمیدم.ر
همان وقتی که شعر عاشقانه ام را روی تابلوی گروه فرهنگی راهروی دانشکده به اشاعه ابتذال تفسیر کردند فهمیدم.و
آن وقت که آن پسره ترسو از بی جربزگی اش ما دخترهای حق خورده و سرخورده را خیلی جدی بست به مزخرفاتی که فقط خود احمقش تصویر کرده بود.ر
آن موقعی که دفتر کار خانم مدیر عامل مقنعه ای را دیدم که تصویر قلعه اردک را در ذهنم مجسم می کرد، از بس که دور بود و دست نیافتنی، فهمیدم که من اینجا، خودم نیستم.ر
همان وقت که مدیر امور اداری بی شعور نمی دید کار کردن و زخمت کشیدن و دلسوزی من را و فقط چهار تا رشته مویی را که همیشه بیرون بود می دید، دل کندم. د
رفتم.ر
رنگ سیاه نمی خواستم باشم.ر
اما می دانم که دیگر سفید هم نخواهم شد.ر
at 1/20/2008 01:02:00 PM امضا هما |
Resolutions 08
به تصمیم خودم احترام بگذارم. مهمترین اصل برای شاد بودن و شاد ماندن که یاد گرفته ام این است که همیشه و در همه حال از کاری که کرده ام و یا قدمی که برداشته ام و یا هدفی که در پیش گرفته ام خوشحال باشم. از انتخاب شریک زندگی، از کاری که می کنیم، جایی که برای زیستن انتخاب کرده ایم، داشتن بچه و کار تمام وقت بیرون از خانه، ورزش کردن یا حتی ورزش را کنار گذاشتن همیشه به خودمان ببالیم و افتخار کنیم. اگر درست و با فکر انتخاب کرده باشم جایی برای حسرت خوردن نباید مانده باشد. اگر هست، درستش کنم، انسان هستم و حتمن نه خیلی کامل. درستش می کنم که باز بتوانم به همه چیزهایی که دارم خوشنود باشم. اگر از توانم خارج است یا از طول عمرم بیشتر، رهایش می کنم، هدفهای جدید تعریف می کنم. چیزی که نصفه نیمه دائم در پس ذهنم باشد، اذیتم می کند، دوستی نصفه نیمه، آزار دهنده، هدفهای نصفه نیمه، زندگی نصفه نیمه باید کامل باشد. اگر نیست پس نیست. می رود. شاید نصفه های رها شده در فضای جدیدی کامل شوند. وقتی که صرف می شود که کاملش کنم یا آن نیمهِ رفته از دست، نباید در من به قلوه سنگ تبدیل شود. نمی خواهم که وقتی در خودم چرخ می زنم پاهایم به سنگ بسته شود. به تصیم هایم که احترام بگذارم به خودم و به زندگی ام احترام گذاشته ام. مثل همان احترامی که همه از همدیگر توقع داریم. از خودمان چرا دریغ می کنیم؟ خودم را بیشتر دوست خواهم داشت. ر
یاد هم گرفته ام که تا زمانی که کسی از من نظر نخواسته نظر شخصی ارائه نکنم. زندگی مردم وبلاگ نیست که بخواهند کامنت برایشان بنویسم. نظرهایم را برای خودم نگه می دارم. در عوض فقط گوش می کنم. بعضی وقتها آدمها از بلند بلند حرف زدن با کسی دیگر فقط می خواهند صدایشان شنیده شود. همین. من هم شنونده خوبی هستم. ر
at 1/17/2008 10:12:00 PM امضا هما |
Million Dollar Baby
بعد از اینکه مگی فیتزجرالد همه مسابقه های بوکس رده وزنی خودش را برنده میشود، از رئیس می پرسد آن خانه یادش هست؟ که راجع به آن با هم حرف زده بودند؟ به رئیس می گوید که می خواهد آن خانه را بخرد. برای مادرش. که خیلی به خانه احتیاج دارد. بعد از رئیس می خواهد که باهم به شهر مادرش بروند و خانه را به مادرش بدهند. که از خوشحالی غافلگیرش کنند. عکس العمل مادرش اما آنی نیست که مگی فکر میکرده. مادرش با پرخاش به مگی می توپد که چرا از او نپرسیده که خانه می خواهد یا نه؟ حالا که برایش خانه خریده ممکن است دولت پول بیکاریش را پس بگیرد. هزینه های خانه را چه کسی میدهد؟ پول بیمه داروها چی؟ هر بار هم مگی میگوید پول بیشتری می فرستم. اما مادرش باز پرخاش می کند. میگوید پس چرا پولش را به من ندادی؟ مگی از مادرش می پرسد که مسابقه هایش را اصلن دیده یا نه؟ مادرش با تمسخر میگوید آره دیده ام. همه مردم اینجا هم دیده اند و به تو می خندند. و بعد خود مادر هم خنده اش میگیرد. خواهرش هم به مگی می خندد. بعد مادرش میگوید یک مرد پیدا کن مگی. با زندگی تأسف باری که خودش داشته بازهم همان روش زندگی را به مگی توصیه می کند. این خیلی واقعیت دارد. بعضی وقتها ما آدمها بد جور در هچل نسخه از پیش تعریف شده زندگی گیر می افتیم. طوری که خودمان هم باورمان می شود که بقیه آدمها غلط هستند و فقط ما درستیم. باور داریم که زنها نمی توانند. که سی و سه سالگی خیلی برای شروع دیر است. که بی پولی یعنی آخر خط. که تنهایی یعنی بدبختی. کاش آدم می توانست هر چند وقت یک بار زندگیش را از بیرون نگاه کند. از بالا یا حتی از نگاه یک نفر سوم. قبل از اینکه آنقدر در مردابی که خودش در ذهنش ساخته فرو برود که نتواند طور دیگری ببیند و فکر کند. حد و مرز را ما آدمها تعیین می کنیم، آنهم توی ذهن خودمان.د
مگی عمرش کوتاه شد. اما به قول اسکرَپ، هر روز خیلی ها میمیرند. به عنوان گارسن یا خدمتکار رستوران - کار سابق مگی - اما آنهایی از زندگیشان راضی هستند که از فرصتی که در زندگیشان داشته اند استفاده کرده اند. مَگی از زندگیی که خودش ساخته بود راضی بود، خیلی. ز
at 1/05/2008 11:08:00 PM امضا هما |
گفته بودم از آدمهای نصفه نیمه خوشم نمی آید؟ از رفیق دست دوم بودن هم. دوست دارم اگر رابطه ای هست تمام و کمال باشد. از همان ها که حتی جمعه شبهایت را هم حاضر باشی به پایش خرج کنی و از کافه کاباره یک هفته ات گذشت کنی. دوست ندارم هم صحبت ساعت های کسالت آور یکشنبه صبحهایت باشم. می دانم که آن موقع هم به تلفنت جواب رد نمی دهم. از این اخلاق خودم، همه شاکیند، حتی خودم. گفته بودم؟ نه! نگفته بودم. اما زنگ زدی، با اینکه جمعه بود. من را خوب شناخته ای. بعد از چند سال، رفیق قابلی شده ایم برای هم. ر
at 1/05/2008 08:24:00 PM امضا هما
آن روی سکه
خانم جیم از ساعت هفت و نیم صبح پشت کامپیوترش سر کار نشسته و تمام سعی اش را می کند که همه حواسش را بدهد به کار. اما هر دو ثانیه یک بار تمام خطرات عالم و همه صفات روزنامه حوادثی که خوانده و تمام مادرهای سهل انگاری را که در عمرش دیده که با بی رحمی تمام یا بچه شان را توی خانه تنها ول کرده اند و یا سپرده اند دست ننی های شانزده هفده ساله از خدا بی خبری که تا چشم صاحب خانه را دور می بیینند پارتی راه می اندازند و دوست پسرشان را دعوت می کنند و به بچه قرص خواب می دهند، جلوی چشمش رژه می روند. بر شیطان و خودش و تنهایی و غربت و کارتون خانواده مهاجران و اجبار و محل کار شوهرش که فرستاده اندش ماموریت، لعنت می فرستد. بالاخره با خودش کنار می آید و وجدان کاری را با بچه اش هموزن می کند و از رئیس اجازه می خواهد که زودتر از معمول به خانه برود. به بهانه اینکه تعطیلات مدرسه است و باید با بچه اش بیشتر وقت صرف کند. بدو بدو به خانه می رسد. چشمهای شاد بچه اش را که می بیند انگار همه غصه ها با هم دود می شوند به هوا. خوشحال برای هر دونفرشان غذا درست می کند. با هم پارک می روند که وجدان مادرانه اش پیش بچه اش آرام شود. اما این وقت روز پارک مثل قبرستان خالی است. حوصله بچه سر می رود. بر می گردند خانه غذا می خورند. بچه می خوابد و مادر جیم بعد از شستن ظرفها و حمام، می رود سراغ اینترنت. شوهرش در همین وقت زنگ می زند. رفتی مدیکر پول دکتر را بگیری؟ خانم جیم تازه یادش می افتد که هزار تا کار نکرده دیگر هم داشته. برچسب زدن شروع می شود و خانم و آقای جیم دعوایشان می شود و مکالمه نیمه تمام قطع می شود. خانم جیم مثل معتادها اول می رود سراغ مودم و بعد هم لپ تاپ را بغل می کند. ایمیلها را چک می کند. دو سه تا ایمیل فورواردی دارد که به درد لای جرز دیوار می خورند. بعد ایمیلهای سیک را چک می کند که شاید کار مناسبی بینشان باشد. بعد هم می رود سراغ وبلاگها. وبلاگ ژرفا هنوز همان پست دلتنگی اش است. پویا که هنوز برنگشته. حمید، حامد، نیکی، آزاد نویس، سی و چنج درجه، شیوا، مامان غزل، ققنوس، انار، بلوط و ... زیتون را می خواند و این پست را. هوم. با خودش سری تکان میدهد. به زیتون حق میدهد. اما خودش را از آقای جیمی که زیتون نوشته خیلی خیلی دور می بیند. یعنی همه فکر می کنند که آدمهای جیم توی خارج همه زندگی شان تفریح است؟ وبلاگ خودش را باز می کند که چیزی بنویسد. اما یادش می افتد که خیلی ها وبلاگش را می خوانند. دلش نمی خواهد که خانواده اش توی ایران از غصه ها و تنهایی ها و نداری هایش با خبر شوند. یک کمی فکر می کند. بعد می نویسد: امروز با پسرم حسابی توی پارک بازی کردیم.ر
at 1/02/2008 02:35:00 PM امضا هما |