باز هم شنبه

از همان زمان انقلاب و جنگ و سهمیه بندی کنکور، خانواده ما هم به جمع خانواده های پراکنده شده پیوست. فک و فامیل مادری که از قبل از انقلاب همه به هوای درس خواندن راهی دیار فرنگستان شده بودند و فقط چند تایی باقی مانده بودند که ما جزو آنها بودیم. خانواده پدری هم خیلی ها رفتند به هوای زندگی بهتر که در قاره های مختلف دنبال خوشبختی بگردند. این وسط از سمت خانواده پدری باز هم ما جزو ماندگان بودیم. بین این همه فامیل که در دنیا پخش شده بودند از یک خانواده فقط بی خبر ماندیم. آنهم به دلیل شرایط خانوادگی بود که پدر خانواده از همراهی جا ماند و مادر خانواده به همراه بچه ها از دست شوهر نابکار متواری شد و رفت که رفت. در نتیجه از هر دو طرف خانواده بی خبر ماندیم. یعنی دورادور خبر دار می شدیم اما رابطه ای با هیچ طرفی نداشتیم. آنی که رفته بود خودش نمی خواست و آنی که مانده بود آنقدر به زندگی خودش لطمه زد که بقیه نخواستند. من ده دوازده ساله بودم که رفتند. ما بچه ها علاوه بر فامیلی دوستهای نزدیک هم بودیم و همبازی. چند وقت پیش همین طور که داشتم در اینترنت می چرخیدم و دنبال دوستهای دبستان و دانشگاه می گشتم، اسم این فامیلمان را هم زدم که دیدم همان شکلی توی صفحه مانیتور ظاهر شد. الان من از همان چند وقت پیش همچنان در حال بالا پائین پریدنم چون نه تنها این فامیل ما من را خیلی خوب یادش هست بلکه کلی هم از اینکه من پیدایش کردم خوشحال شده و کلی جفتمان ذوق مرگ همدیگر شده ایم! شرایط زندگی اش هم خیلی عالی است. شاید اگر همان ایران مانده بودند، با آن پدری که من یادم هست، هیچ کدام از اینهایی که الان دارد را نداشت. شاید که چه عرض کنم. حتمن نداشت. برایش نوشتم که مامانش همیشه برای من قابل احترام و با ارزش بوده. کسی که فهمید که با مرد بداخلاق و بددهن و حسود نباید سوخت و ساخت و آتش کشید به زندگی بچه های خانواده. زنی که حاضر شد حرف همه فامیل بیکاری را که فقط منتظر بودند که خارج از قائده مرغی بازی کنی تا حسابی لجن بارت کنند را به جان بخرد و خودش را که نه، اما بچه هایش را نجات بدهد، بچه های که نمی خواست شاهد قربانی خشونت پدر بی رحمشان باشد، که یک بار دستشان را بشکند و یک بار دیگر بکوبدشان به دیوار. از قول مادرش نوشت که مامان به من همیشه می گوید که باید گذشت و بخشید. و گفت که خودش اما هنوز نتوانسته که پدرش را ببخشد. خیلی دوست دارم که ببینمشان و داستان زندگی بعد از رفتنشان و آن دوره گم شده بیست ساله را بشنوم. که چه طور با شرایط سخت پناهندگی کنار آمده آن زن، با دو تا بچه کوچک. ئ

از نتایج انتخابات اینجا این طور معلوم است که قرار است آقای کوین راد و برادران غیور کارگر برنده باشند. خوب البته من واجد شرایط رای دادن نبودم و متاسفانه نتوانستم رای بدهم. گفتن اینکه به کی رای می دهید هم اینجا مرسوم نیست چون طبق قانون رأی هر کسی مخفی است و مجبور نیست که نظرش را بگوید، با اینکه مجبور است که رأی بدهد، مگر اینکه خیلی رفیق باشید که خوب فرق می کند. خلاصه اگر دیدید که از کسی پرسیدید و بهتان نگفت بدانید که جریان چیست.ر


هی دلایلا! از فاصله ها هراس نداشته باش...این هم ویدیوی امروز. حالش را ببرید. د

آگهی فروش خانه نخست وزیر در روز انتخابات




اول اینجا را ببینید

اگر نشد اینجا را بخوانید

این عکسهای بالا هم برای این است که خبر مستند شود

این خانه ای که برای فروش آگهی شده خانه ایست که نخست وزیر استرالیا به همراه خانواده اش در زمان نخست وزیری اش در آن اقامت دارد و به خانه کی ری بی لی معروف است. کسی که این آگهی فروش را داده آخر استرالیایی بوده و کسی که این آگهی را پیدا کرده اما نه!ر


شنبه نامه

بالاخره کندم و انداختمش دور. نزدیک ده سانت از لوله را توی گوشت تنم فرو کرده بود لامصب. کشیدنش درد نداشت اما حس خیلی گندی داشت. مثل اینکه بخواهی چیزی مثل نخ را از ته حلق خودت بیرون بکشی. همان حس خلاء. همان حس تهوع آمیز موقع تغییر فشار در هواپیما یا حماقت منتهی به انزجار تهوع آمیز بعد از گفت و گو با بعضی آدمها یا خواندن بعضی وبلاگها که من چه نازم تو چقدر جیگری عزیزم، همان مامانم اینای سابق... خلاصه از همان حس ها.ر

از وقتی تلویزیون و کامپیوتر وسط هفته ها به کل در خانه ممنوع شده به نظرم زندگی همه مان یک کمی بهبود نسبی پیدا کرده. در واقع سروسامان گرفته ایم. شاید بعد از یک مدتی دوباره جنون خردادی ام به سراغم بیاید و دچار یأس فلسفی بشوم و برویم سراغ همان زندگی بی سرو سامان بی برنامه. اما روزهایی که کوتاه است و به کار بیرون از خانه می گذرد، فرصت تماشای بزرگ شدنِ بچه ای که از دست می رود و فرصت های خوبِ با هم بودنی که به تماشای برنامه های احمقانه تلویزیون می گذرد را می شود با صحبت کردن با هم با کیفیت تر کرد. حداقل مزیتی که دارد این است که بدون غرغر و نق نق کوشا می رود ساعت هشت شب می خوابد به عشق اینکه ساعت شش صبح با هم صبحانه بخوریم که این خودش برای من پیشرفت عظیمی محسوب می شود. برای منی که هنوز برای خودم جدید است که مادر یک بچه هم هستم. هرشبی که به من می گوید مامان آب می خوام، دقیقن یاد آن شب های بمباران لعنتی می افتم که همه مان برای اینکه با هم بمیریم توی هال و روی رختخواب زیر نور آن لامپ ترسناک آبی رنگ می خوابیدیم و وقتی که منِ شش، هفت ساله آب می خواستم. هنوز آن خاطره خیلی پررنگ است. نمی دانم اثر آن لامپ آبی رنگ است یا ترس از آن صدای آژیر. بچگی مان که آن طور گذشت. جوانی و نوجوانی هم که عملن نداشتیم و شفاهی هم جرأت نداشتیم که داشته باشیم. خدا به کوشا رحم کند که یک همچین پدر و مادر روباتیکی نصیبش شده که همه بخشهای زندگیشان مثل آدم بزرگها بوده است. شاید به همین دلیل است که هیچ آرزوی جدیدی در زندگی نداریم و همه آرزوهایی که به مغزمان می رسد را خودمان دو دستی در کله خفه می کنیم که کس دیگری زودتر از خودمان بهمان گیر ندهد. تنبلی فکری از اثرات زود بزرگ شدن است.ر

با این گوگل خوان دارم تمرین می کنم که لینک ها را مثل آدم ببینم. از قرطی بازی های بلاگ رولینگ خیلی سر در نیاوردم. اینجا هم عنکبوت کامل راجع بهش توضیح داده که خوب دستش درد نکنه.ر

مرض - نامه

رئیس محترم امروز با فرستادن یک دسته گل از طرف خودش و رئیسش و بقیه شرکت، من را حسابی سر ذوق آورد و کلی خوش خوشانم شد. زنگ زدم از این کار باحالش کلی تشکر کردم. آدم ترسناکی است به ظاهر. از آنهایی که آخر هفته ها با موتور و کت چرم سیاه توی خیابان راه می افتند و موتور سواری می کنند. اما از بعضی کارهایش واقعن شاخ روی سرم سبز می شود. مثلن اینکه به کله اش که مو ندارد کرم نرم کننده می زند هر چندوقت یکبار. یا به دستهایش حتی. این گل فرستادن امروزش هم که حسابی دل من را آب کرد. خیلی نمی شود از ظاهر آدمها چیزی سر در آورد. ر

امروز صبح هم که آقای دکتر محترم بیهوشی زنگ زدند که احوال این دستگاه ضد دردی که به من وصل است را بپرسند. من همه تلاشم را کردم که از شر این بند و بساطی که به من وصل است خلاص شوم اما نشد. باید تا فردا به من آویزان باشد. طفلکی پیرمردهایی که به خاطر پروستات بهشان سوند وصل است. الان می فهمم چه حال گندی به آدم دست می دهد.ر

این را هم به عنوان حسن ختام بشنوید. ویدئوش را هم ندیدید خیلی خیالی نیست. اصل آهنگ و صدا و شعر است که آخر موسیقی شده است.ر

یک مرسی گنده هم به شیوا که با اینکه می دانم الان چقدر گرفتاری دارد باز هم معرفتش از من خیلی بیشتر است.ر

بیمار-نامه

طبق معمول شنبه داشتم با وبلاگ و تنظیماتش ور می رفتم که وسط کار باطری کامپیوتر تمام شد و چون از وقت خواب من هم گذشته بود! همان جوری نصفه و نیه ولش کردم وگرفتم خوابیدم. خوابیدن همان و پریدن همه تنظیمات همان. این بود که کامنتهای قبلی منفجر شده بود و همه چی برگشته بود سر جای اولش. با عرض معذرت از همه که زدم چشم و چال وبلاگ و کامنتهایتان را کور کردم. بک آپ خیلی خوب است. از هر چیز که می توانید بک آپ بگیرید که خیلی به درد می خورد.ز

امروز که رفتم بیمارستان برای اینکه یکی دیگر از نواقص اکتسابی را بدهم درستش کنند از خودم شرمنده شدم که شب قبلش آنهمه فکر احمقانه مرگ و میر و ترس از جراحی سه باره آمد بود سراغم. آنقدر که مریض پیر و جوان تنهایی آمده بودند، من از اینکه بهرام را با خودم برده بودم بیمارستان خجالت کشیدم. تازه خوب است که بیمارستان خصوصی بود و سوسول بازی بهش می آمد. اگر عمومی بود که فکر کنم همان دم در، بهرام را روانه خانه می کردم از شرمندگی. صبح ساعت 8 رفتم اتاق عمل و ساعت یک بعد از ظهر هم خانه بودم. الان هم یک بالن کوچک به اسم پین باستر به من وصل است که درد را به کل کشته و نابود کرده است. نمی دانم از پنج سال پیش که همین عمل را ایران بیمارستان پارس انجام داده بودم علم پزشکی اینقدر باحال شده یا من قوی شده ام یا اینکه جراحی اینجا اینقدر ساده و آسان است. با اینکه از دکترهای عمومی-بخش اورژانس بیمارستانهای عمومی اینجا تجربه های خوشی ندارم و به نظرم بعضی وقتها خیلی خنگولی جواب آدم را می دهند که به کل بی خیال درمان مجانی بشویم اما امروز واقعن از کار دکتر جراح و پزشک متخصص بیهوشی و از خبره بودنشان کلی کیف کردم. دفعه قبلی در پارس، یک شب که بیمارستان خوابیدم هیچ، روز بعدش هم نای راه رفتن نداشتم و با ویلچر من را تا ماشین بردند. بگذریم، تا محمدرضا نیامده من را به اتهام استرالیا- پریشی نصیحت ایران-مندانه کند. البته محمدرضا برادر من است هرچند که نیست. راستی یک موضوع بی ربط! این کشور پرشیا کجای نقشه جغرافیایی است؟ من از هر ده تا ایرانی که در کوچه خیابان دیدم یازده تایشان خودشان را پرشیایی (می گویند فرام پرشیا و نه اینکه بگویند پرشین!) معرفی می کننند به جای اینکه بگویند از ایران هستند یا حتی مثلن پرشین هستند. بعد هم می گوییم که این خارجی ها نژاد پرست هستند و ما نیستیم. ر

بابت همه نظرات دردمندانه و راهنمایانه در پست نایس هم خیلی ممنون. خوب است که بدانم من فقط اینجوری نیستم. شما هم تنها نیستید. دوره ای است که هم می تواند گذرا باشد و هم ماندگار. گذشتن از این دوره آنقدر ها هم که به نظر می رسد نباید طاقت فرسا باشد. هیچ چیزی از تنهایی در غربت سخت تر نیست و من اگر این غربت را به خانه تبدیل نکنم هما نیستم!ز

Nice!!


باید باشی و بمانی تا یاد بگیری. یاد بگیری که همیشه به همه چیز شک کنی. در شک و تردید هم باید استوار باشی. تردید که ملکه ذهنت شود آن وقت به یقین می رسی. و



اینجا همان قدر که خوب هست و قشنگ هست و آسمان بزرگی دارد و زمین وسیعی، به همان اندازه که آشنا و مهربان است، به همان اندازه که زیبا و دلربا و آسان است اما هنوز مال من نیست. مال من نیست چون من نمی توانم هم وقتی کار می کنم و با خودم فارسی فکر می کنم همزمان آن یکی نمیکره مغزم را که نمی دانم چپ است یا راست فعال نگه دارم و بپرم وسط بحث هایی که پشت سرم و درباره من در جریان است. احساس خنگی می کنم وقتی همان حرفی را تکرار می کنم که همکارم ظاهرن دو ثانیه قبل از اینکه من به طور اکتیو شنوای ام را به کار اندازم، گفته است. احساس فلاکت می کنم وقتی دوباره یکی از آن حمله های نوسانی الکنی زبان دوم سراغم می آید و همه کلمه ها از ذهنم فرار می کنند و من باید هر سه ثانیه یک بار به آرشیو مغزی ام رجوع کنم تا یادم بیاید که واکسن فلج اطفال یا اوریون یا هر مریضی کوفتی دیگر که واکسن دارد یا ندارد اینجا اسمش چی بوده؟ کسر اعشاری چی بود؟ به سه پایه نقاشی چی می گفتند؟ آرتیکیولت چی بود و پرگمتیک چی؟ و بعد حتی از فارسی حرف زدن هم متنفر می شوم. ر


احساس حماقت می کنم وقتی نمی توانم در مغزم حلاجی کنم که اگر حرف این همکارم را نمی فهمم دلیلش این است که من خیلی خنگ شده ام؟ یا چون انگلیسی است نمی فهمم؟ این که در جلسه های کاری لال می شوم دلیلش این است که هنوز به کار مسلط نیستم یا به کلام؟ بهتر می شوم. هنوز امیدوارم. اگر دو سال پیش بود می گفتم از این بهتر نمی شود. اما الان فکر می کنم که آیا از این وضع بدتر هم هست؟ ز


حالا می توانم همه آن آدمهایی را که می شناختم و نمی فهمیدمشان درک کنم. سخت است. این که بتوانی در شک بمانی و زندگی کنی و برای آینده ات نقشه بریزی سخت است. می مانم. می خندم.ر

'Cuz I Can - By P!nk

امروز مثل ماههای گذشته جعبه بيست و چهارتايی شيشه شراب شیراز همکارم را برايش آوردند شرکت. عضو يک کلوپ است که ماهيانه برايش شراب می فرستند با هزينه کمتر. با خودم کلنجار رفتم که ازش سوال کنم می داند که شيراز يعنی چه يا نه. بپرسم نپرسم آخر سر پرسيدم. با لحن معلمانه جواب داد که يک نوع شراب است! بله اين رو که خودم هم می بينم. شيراز يعنی چی؟ نمی دانست. وقتی برايش گفتم که جايی است که اولين شراب ها هفت هزار سال پش درست شده است و در ايران هم هست و شيراز هم اسم فعلی آن شهر هست قيافه اش ديدنی بود.
حال الان من را هم هيچ چيز جز اين خانم صورتی با اين آهنگش نمی تواند توصيف کند. هنوز ايرانی هستم


پی نوشت- اوپس! بسیج محله برادر بهرام تذکر دادند که من که خودم ویدئو را ندیده بودم چرا همین جوری پرتابش کرده ام در بلاگ که محل رفت و آمد خانواده هاست! من هم گشتم یک نسخه مودبانه از خواهر پینک پیدا کردم

بهار در سیدنی


این عکسها حاصل پیاده روی در یک صبح شنبه بارانی در کوچه پس کوچه های سیدنی است. اولین عکس البته از گلدان عزیز خودم است به اضافه خرزهره مشهور در بک گراند تصویر. اسم آن درخت های گل بنفشه هم جاکاراندا است، به همین زیبایی در عکس به اضافه بوی خوشی که در عکس نیفتاده است.ر