Facebook!

اینکه آدم از کسی یا چیزی ناراحت یا خسته یا عصبانی بشود و بعد هم موضوع حل شده و نشده نصفه و نیمه تمام شده و نشده روح و اعصاب آدم را به هم بریزد چقدر ارزش دارد که برای این رابطه نصفه نیمه وقت و حوصله گذاشت که دوباره همه چیز از اول ساخته بشود؟ اصلن آیا ساخته می شود یا نه؟ ارزش ساختن دارد یا ندارد؟ ارزش را چه طور تعریف می کنیم؟ بین ماندن و ساختن یا خراب رها کردن و رفتن کدام را انتخاب می کنیم؟ وسوسه شروع رابطه های جدید، آدمهای جدید، کار جدید، کشور جدید.... و همین طور تا آخر قوی تر است یا حفظ گذشته های خاطره انگیز؟ خانه ای که لوله آبش سوراخ شده و نشت کرده به سقف خانه و سقف هم نصفه شبی ریخته باشد روی سر خودت و کامپیوتری که آخر تکنولوژی بود از آن ور هم برق خانه در اثر نشتی لوله آب اتصالی کرده باشد و یخچال و فریزر و هر چه وسیله برقی خفن در خانه بوده را از کار انداخته باشد، این خانه را با تمام مصیبتهایش تعمیر می کنی؟ یا خودت هم از سر لجاجت با کلنگ به جان باقی مانده خانه خراب شده می افتی و بعد هم سفارش می دهی که کل خانه را برایت جای بهتری از اول بنا کنند؟م
این نوشته هیچ ربطی به پست قبلی ندارد اما من تازگی ها نسبت به این اخلاق خودم که کارهای سخت، رابطه های دچار سوء تفاهم، و هر چیزی که با مقیاس فکری ام جور نشده را نصفه و نیمه منفجر کرده ام و از اول دوباره همه چیز را جای دیگری بنا کرده ام، دچار حساسیت شده ام. این روش همیشگی من دردسر ساز شده حالا که با بحران میانسالی هم دست به گریبان شده ام. جدیدن لفظ قلم هم می نویسم شاید این وبلاگ بی نوا هم یک کمی از اهالی وبلاگستان اتنشن بگیرد.ر
این را هم ببینید. این هم به این نوشته ربطی ندارد اگر دنبال ربطش به این وبلاگ رسیده بودید تنها ربطش این است که من از این مدل گیتار الکتریک و صدایش شدید حظ می برم و به هپروتی خلسه آور پرت می شوم!ر

کسی مثل من

نشسته ام. هیچ کاری نمی کنم. یعنی کار می کنم اما ناخودآگاه. نه آگاهانه و با شوق و ذوقی که همیشه داشتم. زندگی می گذرد و من هم با زندگی می گذرانم. راه می روم اما خسته نمی شوم. تلویزیون می ببینم اما در واقع ندیده ام. غذا می خورم و مزه غذا کوچکترین هیجانی ندارد. هرچه باشد می خورم هر چه نباشد هم. نشسته ایم که حرف بزنیم و من لابلای کلماتی که با سرعت به سر و رویم می خورد خودم را در فکرهای مشبکی که دور سرم چرخ می خورند سرگرم می کنم. حرف می زنند و من هر از گاهی دو، سه کلمه را در هوا شکار می کنم. عادتی که از مکالمات بی خود و لوس انگلیسی به زبان فارسی هم سرایت کرده است. جواب هم می دهم که مکالمه کش پیدا کند. که چه بشود خودم هم نمی دانم . جوابها اما خیلی با سوالها نمی خواند. و من هم مثل بقیه متوجه می شوم که حواسم به هیچ کدام حرفها نبوده تا بحال. نشسته ام، می خندم و می خندانم. روحم اما لابلای کوچه پس کوچه های خاکستری و دود زده خاطره ها پرسه می زند. برایم تصمیم می گیرند که بروم بهتر است. اما من هیچ کاری نمی کنم. حتی فکر کردن به اینکه بنشینم و به این تصمیم فکر کنم هم خسته ام می کند. باید تلفن بزنم. اما نمی زنم. باید حرف بزنم اما نمی زنم. خسته شده ام. و این خستگی بیشتر از آنی که کلافه ام کند ترسناک است. مریضی نیست. این خستگی بوی مرگ می دهد. ر
اینها را ننوشته ام که کسی را بترسانم. گم شده ام. خودم را می خواهم دو باره پیدا کنم. اگر قضاوتم نکنید منت گذاشته اید. نصیحت هم اگر باشد به سرنوشت سایر حرفهایی که بقیه می زنند و من نمی شنوم دچار می شود. اما اگر یادتان مانده که بعد از دو سال مهاجرتتان چه فکرهایی در سرتان می چرخید، تجربه های فکری تان را می خواهم.ر

پی نوشت: خستگی، دلتنگی و پشیمانی سه مفهوم بسیار متفاوت و در عین حال بسیار نزدیک به هم هستند. من هر دو احساس اول را همزمان و مجزا به طور دائم و یا ناپیوسته تجربه کرده ام. اما پشیمانی را نه هرگز. از اینکه به حرفهایم گوش دادید و از کامنت هایتان ممنونم.ذ
باید پوست بیاندازم، چند باره. کار دردناکی است اما گریزی نیست.ئ

ace of base - wonderful life

Here I go
Out to the sea again
The sunshine fills my hair
And dreams hang in the air
Gulls in the sky
And in my blue eyes
I know it feels unfair
There is magic everywhere

Look at me standing here
Here on my own again
Up straight in the sunshine

No need to run and hide
It's a wonderful, wonderful life
No need to laugh and cry
It's a wonderful, wonderful life

Sun's in your eyes
The heat is in your hair
They seem to hate you
Because you are there
And I need a friend
Oh, oh, I need a friend
To make me happy
I stand here on my own

Oh oh oh ooh,
Look at me standing here
I'm here on my own again
Up straight in the sunshine

No need to run and hide
It's a wonderful, wonderful life
No need to laugh and cry
It's a wonderful, wonderful life

I need a friend
Oh, I need a friend
To make me happy
Not so alone

Look at me standing here
I'm here on my own again
Up straight in the sunshine

No need to run and hide
It's a wonderful, wonderful life
No need to laugh and cry
It's a wonderful, wonderful life

No need to run and hide
It's a wonderful, wonderful life
No need to laugh and cry
It's a wonderful, wonderful life

Ah ah ah ah ah ah
Ah ah ah ah ah ah

Supertramp - The Logical Song

When I was young, it seemed that life was so wonderful,
A miracle, oh it was beautiful, magical.
And all the birds in the trees, well theyd be singing so happily,
Joyfully, playfully watching me.
But then they send me away to teach me how to be sensible,
Logical, responsible, practical.
And they showed me a world where I could be so dependable,
Clinical, intellectual, cynical.

There are times when all the worlds asleep,
The questions run too deep
For such a simple man.
Wont you please, please tell me what weve learned
I know it sounds absurd
But please tell me who I am.

Now watch what you say or theyll be calling you a radical,
Liberal, fanatical, criminal.
Wont you sign up your name, wed like to feel youre
Acceptable, respecable, presentable, a vegtable!

At night, when all the worlds asleep,
The questions run so deep
For such a simple man.
Wont you please, please tell me what weve learned
I know it sounds absurd
But please tell me who I am.

پرواز در سنگ

موجود سرکشی است در اعماق فطرتم
در گنگ ترين لايه های تن
که اسير خودم شده است
آرامش خيال را ز خودم می کند دريغ
پرواز می طلبد، من
از اين تن اسير به مرداب زندگی

فرسوده می شوم
بين فشار دو ديوار، هوسرانی و سکوت

من، می فريبدم به وسوسه پشت پا زدن
کشف تمام کشف ناشده ها
نا تمام ها
خود، مضطرب در التهاب از اغوای من شدن
لمسِ نداشتن
گذشتن
رفتن، بدونِ داشتنِ انباشتها
سرد
بی پناه

خود، پيش می برد
من، آرام می شود
اما نشسته تا که دوباره سر از خود برآورد
پر از هوس، گرم از التهاب
پر از نيازِ پريدن
رفتن
ريشه نداشتن
رها شدن از هرچه قيد و بند
------------------
به سبک خانوم شین: همای شاعر

Psycho

باور کنین زندگی زن و شوهری این نیست که خانم به سرگرمیهای خودش برسه و آقا هم به تفریحات مردونه اش. این احترام متقابل نیست که مرد به زن بگه عزیزم هر کاری دوست داری بکن و زن هم بالای حرف شوهرش حرف نزنه. اگه تفریحات من از علاقمندیهای شوهرم نباشه پس ما برای چی با هم زندگی می کنیم؟ اگه اون فوتبال دوست داره و من حالم از هرچی توپه بهم می خوره اما هیچی نمی گم چون میرم مثلن سراغ وبلاگ بازی یه جای کار می لنگه. شوهر فقط راننده آژانس نیست و زن هم مسئول امور آشپزخانه و رختخواب نیست. این رو من بهش زندگی نمی گم که زن و شوهر مثل دو تا جزیره باشن و فقط در امورمالی و س-ک-س-ی مشترک المنافع باشن. زندگی با عشق شروع شده با عشق هم باید تموم بشه! یه کم جنایی شد. منظورم اینه که اختلاف توی زندگی همه هست. اما این اختلافات نباید باعث بی تفاوتی و لجاجت و غرور بیش از حد بشه که دو طرف مثل آقا و خانم اسمیت جدا از هم باشن و در عین حال زیر یه سقف زندگی کنن. شق دیگه این جور زندگی ها هم این میشه که دو طرف حاضر باشن به طلاق فکر کنن اما به اصلاح کردن خودشون، نه. خلاصه اگه توی استرالیا هستین و دچار مشکلات این چنینی و یا اینکه با عواقب تطابق با محیط جدید دست به گریبان شدین، این سازمان مشاوره حضوری، تلفنی و حتی به طور آنلاین ارائه می کنه. کتاب و سمینارهای خوبی هم داره که فکر کنم به امتحان کردن قبل از طلاق بیارزه. البته نظر من به شخصه خیلی متفاوته ولی چون کسی نظر من رو نخواسته و اگه بنویسم ممکنه دچار عاق والدین بهرام یا کامنتهای پرت و پلا بشم، منم نظرم رو برای خودم نگه می دارم. اینها رونوشتم برای اونهایی که به من میگن تو خیلی به بهرام وابسته هستی. معلومه که هستم. ر

من تازه دارم یاد میگیرم که تلفن هم آدمه بدبخت. بیچاره گراهام بل که کلی زحمت کشید که یکی مثل من پیدا شه و از اختراعش متنفر باشه. به نظر من اگه آقای بل یه کم صبر می کرد که تکنولوژی انتقال تصویر به اندازه انتقال صدا پیشرفت کنه و بعدش هم یه ضرب تلفن تصویری اختراع می کرد من اینقدر احساس بدبختی در مقابل لزوم صحبت تلفنی با فامیل و غیر فامیل بهم دست نمی داد. ر

این اندرو خیلی آدم جالبیه. از اون مدل آدمهاست که همه ازش می ترسن یه چیزی ازش بخوان. هم به کارش خیلی وارده و از اون بالاتر اعتماد به نفسش آآآآآآآآآآآآآآآآ این هوا. در کل منم ازش می ترسیدم اون اوایل اما از اون مدل تیپیکال آی- تی کارهائیه که میشه باهاش راه اومد اگه بفهمیمش. خلاصه که دیگه با هم کلی رفیقیم الان. برنامه گزارشی رو که می خواستم امروز تموم کرد و اشکالاتش رو هم ازش خواستم که اصلاح کنه. بعدش که تموم شد یه ایمیل بلند بالای تشکر آمیز براش نوشتم و ازش خواستم که برنامه رو بده که تست کنم و مستندات تستش رو بنویسم. اومد سر کامپیوتر و اون پاکت باز کن رو که مثل بوم رنگ بود و صبح سر میزش دیده بودم داد بهم. بدون اینکه حرفی بزنه برنامه رو هم نصب کرد و رفت. از این مدل آدمهای سخت و عجیب غریب خوشم میاد. شبیه همه نیستن. کلن من با آدمهای دیوونه بیشتر حال می کنم. فکر کنم دلیلش واضحه!ر

این دیوونه ها رو هم خیلی دوست دارم. کاراشون حرف نداره. به خاطر اینکه توی اجلاس ایپک اینجا یکی شون لباس بن لادن پوشیده بود و از چند تا ایست پلیس موفق شده بودن بگذرن و به مناطق ممنوع شده شهر رسیده بودن توی دردسر افتاده بودن که ظاهرن به خیر گذشته.ر

Spy Game

دیروز مارک به من میگه هما دیگه رازت بر ملا شد. گفتم کدومش؟ من راز زیاد دارم مارک. گفت اینکه به ایران گزارش رد می کنی! گفتم آره؟ کجا نوشته؟ روزنامه رو نشونم داد که درشت تیتر زده بود دانشجویان ایرانی مظنون به جاسوسی برای ایران. توی دلم دوباره صد تا فحش به خودم و بقیه دادم که باز باید برای این نشنالیتی وبال گردن رگ غیرتی رو که دیگه معلوم نیست چه بلای سرش اومده که دیگه باد نمی کنه رو کنم. خندیدم گفتم آره خوب من به ایران گزارش رد میکنم. دقیق اگه بخوای به مامانم ریپورت هفتگی میدم. نمی دونم بعدش دیگه این گزارشها کجا استفاده میشه. ر

شد ما یه جایی بریم در آرامش بتونیم زندگی کنیم ایران خانوم؟ استرالیا هم؟ د
آزاد نویس هم در باره اش نوشته که می تونین اینجا بخونین.ر

غسل تعمید

اولین باری بود که داخل یه کلیسا رو می دیدم. برای مراسم غسل تعمید جزمین یا همون یاسمن خودمون که از دوستهای مدرسه ای کوشاست، رفته بودیم. مراسم جالبی بود. از همه جالب ترش اینکه کشیش خندون کلیسا سعی می کرد همه رو یه جوری درگیر قضیه کنه. به کارش و بیزینسش خیلی وارد بود و مسلط. خنده و شوخی رو هم فراموش نمی کرد که مراسم جذاب بشه. ظرف آب رو داد به دست یه پسر کوچولو که نگه داره، کتابهای دعا رو داد کوشا پخش کنه، ظرف روغن رو داد به یه دختر بچه دیگه، حوله رو هم داد به مادر بزرگ. مراسم با کلی دعا همراه بود که ما هم باید همراهی می کردیم. بر خلاف تصور قبلی من که دعاها باید به یه زبون دیگه باشه!! چرا من این فکر و می کردم؟ نمی دونم! اما همه دعاها به انگلیسی بود. کتاب دعا هم که دستمون بود و تقلب می کردیم. برای دعای نور کشیش یه شمع داد به پدر جزمین که با شعله اون شمع بزرگه کلیسا روشن کنه. وسط دعا شمع خاموش شد. کشیش هم شمع رو گرفت برد اون پشت با یه شعله "های- رزولوشن" برگشت. روش روغن ریخته بود که خوب بسوزه فکر کنم چون با اون بادی که توی کلیسا می اومد تا آخرش شمعه روشن موند. میگم کشیشه حرفه ای بود برای همین. ر
ظاهر مراسم خیلی با مراسم مذهبی که من توی ذهنم داشتم فرق می کنه اما در باطن خیلی شبیه همه اون اعتقاداتیه که بعضی وقتها با خرافات هم قاطی میشه. آدمها به مذهب و مراسم مذهبی رو میارن بنا به هر دلیلی که می خواد باشه، علت درونی یا شایدم بیرونی. اینجا خیلی از مدرسه های خوب، خصوصی و وابسته به کلیساست. و برای ثبت نام باید از کشیش محله! نامه تائیدیه داشته باشین! به نظرتون آشنا نیست این حرفها؟ آخر مراسم هم کشیش محترم اون برگه تائیدیه رو داد دست مادر محترم. مراسم غسل تعمید هم معمولن برای نوزاد ها برگزار میشه. حالا چرا بچه شش ساله؟ من فقط بلدم اینجور موقع ها اون رگ رشتی که به ارث بردم رو به کار بندازم و شک کنم. شاید حکمتی داشته این قضیه.ر

بعدن راجع به مدرسه های اینجا هم می نویسم.ر

پراکنده

یکی از محسنات مردم گریزی و در واقع دور ماندن از گله آدمهایی که می شناختیم تنها سفر کردنه. و بزرگترین حسن سفر تنهایی اینه که آقا جون اختیارت دست خودته، جاده ها رویاد می گیری، راه رو می بینی و از قشنگی بهار لذت می بری، برای دستشویی رفتن مجبور نیستی مسخره بازی بقیه رو تحمل کنی و در کل بسیار خوش می گذره. اونم البته تجربه ای بود و حوش گذشته ها نه اینکه بخوام ناله کنم. اما در کل من توی مسافرت یه کم تحملم زیاد میشه، معمولن ندارم!، برای همین به خودم خیلی فشار می آرم که در نهایت منجر به انفجار میشه. خوب این چه کاریه برادر من. تنهایی که راحت تره که. خلاصه که این سه روز تعطیلی دو روزش رفتیم یه شهر کوچولو نزدیک کوههای آبی رنگ اینجا که یه کم از دیدن مناظر لذت برده باشیم و هم هوایی عوض کنیم. بهترین قسمت مسافرت همانا خوردن یک عدد استیک بود! که با اینکه خیلی دیر حاضر شد اما اونقدر خوشمزه بود که نگو. ذ


رانندگی توی جاده های اینجا رو خیلی دوست دارم. هم توی اتوبان و هم اون جاده های پیچ پیچی که هشتاد تا بیشتر نمیشه رفت. یه کم موندن بین دو تا خط سفید فقط هنوز سخته. نا سلامتی یه زمانی توی تهران راننده بودم ها. اونم چه راننده ای. من واقعن شرمنده ام از اون همه رفتار ناشایست موقع رانندگی اما چاره ای نبود. نبایست کم آورد اصولن. اینجا که رانندگی خیلی سوسول بازیه اما هنوزم دوست دارم. اگر پروردگار متعال لطف کنن در آینده و یه جوری اسپانسر مالی من بشن من حتمن میرم مسابقات رالی یا شایدم فرمول دو یا یک هر کدوم که ناجورتره شرکت می کنم. در حال حاضر به همین رانندگی در جاده و خیابون، به غیر از رانندگی توی پاسیفیک های وی، دلم خوشه.ر


اینم چند تا عکس از قطار زیگزاگی و بهار زیبا و دوست داشتنی ....ر




























































سوسول می شویم

خیلی چیزها توی سرم هست و می خوام ازشون بنویسم. راجع به مدرسه ها و نظام آموزش اینجا، راجع به این بامبول جدیدی که باعث شده سیدنی به این خوشگلی رو توی حصار حبس کنن به خاطر یک مشت سیاستمار بی خاصیت علی الخصوص این میمون بی مغز با اون دستیار نفرت انگیزش، راجع به کار و حقوق و حتی راجع به صبحها که پیاده از بغل این خونه ها رد میشم و بوی عطر گلهای یاس روحم رو نوازش میده. الان اما یه چیزی هست توی کله ام که داره مغزم رو قلقلک میده.خیلی وقته دارم فکر می کنم به تمام هفتاد خان رستمی که باید ازش رد شد تا بریم یه سر فامیلمون رو ببینیم. به تمام دردسرهاش. اول که سر رو ریختمون به مذاق اون خواهرهایی که در نقش نکیر و منکر نشستن دم در ورودی حتمن خوش نمیاد. چشمم کور چشم حجابمون رو درست می کنیم. حجابمون هم ایراد نداشته باشه بچه که بدون باباش همراهت باشه و لهجه هم که داشته باشه دیگه هر چی عقده است رو می کنن. حالا اگه شانس بیاری و بردن بچه خودت بدون باباش دردسر نشه، بچه ای که هنوزجای بخیه و اون خط های سفید روی شکمت نشون میده که تو مادر این بچه هستی و حداقل برای اون نه ماه بدبختی که کشیدی و شب نخوابیدی و اون جونی که ازت در اومد که به دنیا بیاریش و بعدش تمام اون جنگ و اعصابی که کشیدی که به همه حالی کنی به خدا این بچه رو نمی تونی با شیر خودت سیر کنی باید یکی هم تو رو آدم حساب کنه و ازت نظر بخواد اما زهی خیال باطل. شوهرت هم که صاحبته دیگه حتمن از آقا اجازه محضری گرفتی که پاسپورت بگیری و بچه اش رو با خودت ببری این ور اون ور. تازه اینها اول ماجرا است. باید کلی مورد متلک و ورانداز و بررسی های از نوع سوم فیزیکی هم قرار بگیری بلکه تازه بتونی وارد مملکت گل و بلبل بشی. مملکتی که مردمش و علی الخصوص زنهاش برای مردها ارزش و احترام بیشتری از خودشون قائلند. پسر هنوز سرمایه این آدمها حساب میشه و دختر هزینه. هزینه ای که هیچ دلیلی برای نگه داشتنش ندارن و فقط برای این دوستش دارن که شاید یه روزی عروس یه پسر پولدار بشه و باعث افتخار. توی این شرایط من از این قانونهای جدید حمایت از خانواده تعجبی نمی کنم. گو اینکه فکر هم نمی کنم که تا حالا غیر این بوده باشه. شماها تا حالا نشنیدین یه زن از جنس من زن دوم یه مردی شده باشه فقط برای پولش؟ کی مقصره؟ زن دوم؟ خانواده اش که همه اش زدن توی سرش و تحقیرش کردن؟ مرده که رفته پی یه هوس جدید؟ زن اوله که به شوهرش سرویسهای ویژه رو در حد پاملا اندرسون ارائه نمی کرده؟ قانون که نه تنها نمیزنه توی سر مرده بلکه به این امر خیر ترغیبش هم می کنه؟ کی؟ حالا اینهاش به کنار. بدبختی یکی دو تا نیست که. خونه هر کسی بری به اون یکی بر میخوره. دلت می خواد فقط بری پیش مامان خودت اما نوه پسری یه خونواده دیگه همراهته. کی تو رو می خواد ببینه تازه از دستت خلاص شدن اما نوه شون مهمه. با اینکه کمکت نکردن که به دنیا بیاریش، بزرگش کنی، تربیتش کنی اما به گردنت حق دارن. حالا چه حقی؟ خدا میدونه.ر
بوی دود و ترافیک و بوق ماشینها و آلودگی هوا و نگاههای هیز بقیه رو که فاکتر بگیریم، می مونه اون طرز رانندگی قشنگمون. حالم از همه اینهمه هنر و تمدن ایرانی بده. دو ساله که دلم برای همه تنگ شده. کاشکی زندگی ایرانی اینقدر پیچیده نبود.ز