به خودم و بقیه

تونستم. بالاخره تونستم این یخ لعنتی رو بشکنم. هنوز هم می تونم. هنوز هم قابلیت این رو دارم که یه دشمن رو به دوست تبدیل کنم. یه موجود بی تفاوت رو به یه آدمی که برام احترام قائل باشه، بگه، بخنده، سوال کنه، جواب بده. وقتی کاری ازش می خوام طفره نره، در نره، لیز نخوره. سخته برام که گوشه بشینم و تماشاچی باشم. اگه صحنه ای هست من هم باید وسط باشم. مهم نیست نقش چه. مهم اینه که اون رو خوب از آب در بیارم. و من هنوز می تونم. حتی اینجا با این آدمهای سخت و یخ با این ظاهر های آروم و خونسرد که می تونن مثل یه صخره تمام امواج روح آدم رو در هم بکوبند. خنده داره که آدمهای دور و بر آدم توی اون جامعه کوچک کاری برای آدم مهم میشن. آدمهایی که ممکنه دیگه هیچ وقت و هیچ وقت بعد از تموم شدن اون دوره کاری دیگه نبینیمشون. اما این مهم نیست. مهم اینه که من از پس کاری که بخوام بر میام. فقط باید بخوام. این فقط برای خودمه که یادم بمونه خواستن از توانستن سخت تره و لذت توانستن از هر شادی دیگه ای بالاتر. نترس، تنبل نباش، اراده کن و از پس هر کاری بر میای. فقط کافیه که بخواهی. این فرمول جهانی و جادویی خیلی کلیشه ای و در عین حال خیلی واقعیه.ر
خوشحالم
شما هم خوش باشین

ششم شهریور

امشب ماه آسمون اینجا قرمزه. درواقع یه جور ماه گرفتگیه که شعاع خورشید باعث میشه که ماه قرمز دیده بشه. الان هم اوج ماه گرفتگیه که من نشستم اینجا و وبلاگ بازی. خبرهای مربوط به ماه گرفتگی اینجاست. دفعه بعد که این اتفاق می افته سال دوهزار و یازده خواهد بود که خوب انشالله همه زنده و سرحال هستیم.ر

بعد از یه مدت که از موندن آدم توی ممکلت جدید می گذره آدم تازه به زبان انگلیسی و رفتار های خودش شک می کنه. اویل که تازه از راه میرسیم نمره آیلتس و امتحان زبان تخصصی دانشگاه ملاک اینه که ما که آخر زبانیم و کار درست. برای همین هر جور هم که می تونیم و نمی تونیم حرف می زنیم و کارمون رو پیش می بریم. اما هر چی که بیتشر میگذره و در واقع در اثر عوامل محیطی مثل همکارها، پیگیری اخبار و مدرسه بچه مون و خریدهای روزانه، رادیو و تلوزیون و روزنامه بیشتر و بیشتر به سواد نداشته انگلیسی مون افزوده میشه می بینیم که ای دل غافل ما چی فکر می کردیم و در اصل چی بودیم! بیچاره اونهایی که تا حالا مجبور بودن از طرز حرف زدن ماها سر در بیارن! روی این اصل اعتماد به نفسی که در شروع توپ هم تکونش نمیداد روز به روز سیر نزولی پیدا می کنه. تا جایی که آدم فکر می کنه دچار انزایتی یا یه جور ترس از جامعه شده. من که اینجوری ام. تا جایی هم که از مهاجرای ایرونی و غیر ایرونی شنیدم بخشی از اون روند پیشرفته که شاید بشه اسمش رو استحاله هم گذاشت. نمی گم هم اینجورین ها. اونهایی که از اول کار درست هستن که دمشون گرم. اما من فکر می کردم کار درستم ولی نبودم. علت این توهم هم شاید این بوده که توی ایران و تقریبن توی همه محیط های کاری که بودم چه توی ساپورت و چه بخش پروژه ها مجبور بودم که با خارجی های خیلی خارجی، خارجی صحبت کنم! حضوری و تلفنی، بدبخت اونها چی کشیدن از دست من نمی دونم! توی ایران هم که آخر اعتماد به نفس و دیگه اینجوری. اما الان یه جور ترس از اشتباه کردن و ترس از اون نگاههای عجیبی که وقتهایی که پرت و پلا می گم و یا واضح حرف نمی زنم بهم میشد، یه جورهایی داشت میرفت روی اعصاب خودم و بقیه. ماها چون با گرامر مدرسه زبان رو شروع کردیم خیلی از تلفظ صحیح، تاکید ها کجا باشه، مکث ها چه جوری، کجا باید کلمه رو کش بدیم و کجا از روش بپریم رو نمی دونیم. وقتی به راننده تاکسی می گم وست استریت و اون نمی فهمه و بعدش میگه آهان منظورت وستریت هست یعنی که بنده خیلی اوشکولی حرف میزنم و خوب به آدم یه جورایی بر میخوره دیگه. برای رفع این مرض جدید یه کلاس شش هفته ای رفتم مخصوص تلفظ صحیح توی دانشگاه سیدنی که خوب بود از این نظر که منابعی که معرفی کردند و اصول صحیح و صداها و نحوه لینک کلمه ها رو که گفتن خیلی برام مفید بود. توی همین کلاس فهمیدم که چرا این اوزی ها و مخصوصن همکارهای عزیز به اسم من بعضی وقتها میگن هومر به جای هما. علتش هم اینه که وقتی دو تا کلمه که یکی آخرش و اون یکی اولش حرف صدا دار بشه و بخوان بهم بچسبن یه ر اضافه میاد اون وسط. مثل همون ی مالکیت که ماها موقع گفتن "خونه و من" می چپونیم بین دو تا کلمه که گفتارمون روون بشه. اینجوری شد که من الان خوب تر شدم و آگاه تر و متوجه تر اما نترس تر و شاید دوباره یواش یواش برگردیم سر روال صعودی به جای نزولی.ر
در همین رابطه یکی از منابع خوبی که این معلم زبانهای کلاس عزیز معرفی کردند وب سایت ای بی سی بود که متن گزارشها و پادکست اونها رو داره و میشه هزار دفعه خوند و گوش کرد. خوبی اش اینه که به جر اون قسمتهایی که مصاحبه داره، گوینده گزارش با یه لهجه خنثی حرف میزنه که یه جور هایی بین المللیه و برای همه انگلیسی زبونها یکسانه. امروز داشتم به اون گزارش مربوط به انفولانزای اسبی که اینجا کلی خسارت وارد کرده گوش می کردم. یه قسمتی اش با دکتر دامپزشک مصاحبه داره که آخر لهجه اوزیه. هیچی اش رو نفهمیدم که هیچ، از روی متن هم به گرد پاش نمی رسیدم! بس که تند تند و نصفه نیمه حرف میزد. اگه این خانوم زبانه نگفته بود که توی حومه استرالیا خیلی از مردم گنگ و جویده جویده حرف می زنن حتمن دوباره انزایتی ام عود می کرد.ز

دیگه یواش یواش برم. ماه گرفتگی هم داره بر میگرده سر جاش. هوا هم که گرم شده. دیگه چی می خوام از خدا؟ تولدت مبارک. شب خوش.ز

شنبه نامه

اگه فکر می کنین که صبح های شنبه آدم باید تا لنگ ظهر بخوابه سخت در اشتباهین. البته اگه یه سری افکار خیالپردازنه!! توی سرتونه، سخت در اشتباهین. اما اگه رویایی توی سرتون نیست و دنبال یه زندگی نرمال مثل همه آدمیزادهای دیگه هستین، خوب می تونین تا لنگ ظهر بخوابین به کسی بر نخواهد خورد. ساعت هفت صبح خوبه؟ شش و نیم چی؟ عالیه! یه صبحانه مختصر و پیش به سوی زمین فوتبال. تیم فوتبال زیر شش ساله ها. حتی اسمش هم با مزه است دیگه تماشای فوتبالشون که آخر لذت و تفریحه. البته بماند که بعضی وقتها آدم دلش می خواد بپره وسط زمین و یه هوار یزنه سر اسکار و هری که به جای اینکه دنبال توپ بدوند دارن شکم هاشون رو به هم نشون میدن و می خندن. یا سمی که تا یه زمین می خوره زار زار گریه اش میره هوا. اما در کل خیلی جالبه که در عرض سه ترم از تیم زیر شش ساله ها که هیچ امیدی من یکی نداشتم که کسی از اونها بتونه تشخیص بده که باید با توپ به سمت کدوم دروازه بدوند و توپ رو از کدوم یکی دروازه دور کنند این تیم امروز سوم بشه. خوب بین پنج تا تیم البته. اما در کل خیلی پیشرفت کردن. همین که آخر بازی اول که باختن هیچ کدوم گریه که نکردند که هیچ بلکه به برنده ها تبریک گفتن و دست دادن خیلی خیلی جالب بود. مربی تیم، مارک، به نظرم کارش خیلی مهم بود. با اینکه بچه خودش خیلی سر به هوا تر از بقیه است اما واقعن زحمت کشید. ظاهرن که تو بابا بودن کارش خیلی جالب نیست اما مربی قابلی بود. سوفی هم با پولی که از همه جمع کرده بود یه پیرهن تیم چلسی براش خریده بود و از طرف همه بهش داد. با یه عکس دسته جمعی از همه تیم که همه بچه ها هم امروز امضاش کردن. هفته دیگه مراسم اهدای کاپ و جایزه هاست. این ترم هم تموم میشه میریم تا اول ژانویه که دوباره ثبت نام و رده بندی و تیم های جدید شروع بشه.ر
بعدش کجا بریم؟ بعد دو سال، هوس توریست بازی میزنه به سرمون میریم برج سیدنی. از اون بالا آدمها و ماشینها و خونه ها چقدر کوچیکن. خدا هم همه رو همین جوری میبینه؟ بی خود نیست که هر بلایی سر آدمها میاد خیلی هم ناراحت نمیشه پس. خدا جون دوستت دارم اما خیلی جای جالبی نشستی. آدمها بزرگن. اشرف مخلوقاتن. اما وقتی از بالا از اون ارتفاع و بلکه هم بالاتر نگاه می کنی به جز یه نقطه هیچی نمی بینی. این نقطه ها نباید اون قدر تیز باشن که روح آدمهای دیگه رو خط بندازن. باز دوباره فلسفی شد. بی خیال. بر گردیم سر زندگی نرمال خودمون.ر
بعدش پیش به سوی شکم چرانی و خواب بعد از ظهر که آی چسبید آی چسبید. م

یکی از همکارهای قدیم اومده سیدنی. از اون همکارها ها. من مثلن رئیسش بودم اما در واقع اون همه کاره بود چون فامیل بازی بود و شرکت یه جور مافیای خانوادگی بود و من و یه سری آدم بی ربط نمی دونم اونجا چه غلطی میکردیم. نون خور اضافه؟! تجربه کاری احمقانه ای بود که فقط به خاطر شرایط ناجور ویزایی مجبور به موندن بودم. پولش هم خوب بود البته برای بقیه خیلی بهتر بود. بگذریم. اون موقع که من اومده بودم و کسی نبود که ازش راه و چاه بپرسیم تلفن زدم به فامیل همین همکار. اما نمی دونم چرا از تلفنی که زدم حالم از خودم بد شد. بس که یخ باهام حرف زد فکر کنم. منم که آخر هیجان بودم اون موقع. اون تلفن اولین و آخرین تلفن اون مدلی شد. همکار که رسید آنلاین بودم شماره ام رو گرفت و زنگ زد. فکر کنم خودم با "همکار" همین طوری حرف زدم که فامیلشون با من حرف زد پای تلفن. خیلی دل خوشی از هم نداشتیم اون موقع. نمی دونم هنوز ازش ناراحتم یا خواستم تلافی اون تلفنه رو کرده باشم!!! اعتراف بدیه که آدم بگه یه کار خبیصانه انجام داده. اما من این کار رو کردم. خلاصه که امیدوارم بهش بر نخورده باشه اما خیلی هم مهم نیست. بدم نمیاد ببینمش. دیگه همه چی مال زمانیه که تموم شده و شاید دیگه هیچ وقت اون شرایط کاری قدیم پیش نیاد. زندگی دکمه باز گشت ندارد به قول تبلیغات دوربین های هندی کم. ر

این ویندوز ویستا با هیچی کار نمیکنه. شایدم هیچی با ویندوز ویستا کار نمی کنه. می خواستم عکس های امروز رو بذارم اینجا اما هیچی رو نمی شناسه. یه فکری به حالش می کنم. بعدن. برنامه فردا، شصتاد کیلو لباس اطو نشده. تماشای فیلم و فیلم و فیلم. پیاده روی. فعلن چیز دیگه ای به نظرم نمیرسه. خوب بخوابین. د

آهان یه چیز دیگه. هفته پیش دم شرکت ایستاده بودم منتظر تاکسی. یه تاکسی سیاه دیدم برای اولین بار. دست که تکون دادم اسمش به نظرم اومد که شاید تاکسی خصوصی باشه و وای نمیسته. اما ایستاد. از اونجایی که ملت خاور میانه ای فقط به ملیت همدیگه کار دارن و این لهجه ضایعمون هوار میزنه که میدل ایستی هستیم، نه که قیافه هامون تابلو نیست، ازم پرسید کجایی هستی. گفتم ایرانی. خندید. گفتم چرا می خندی؟ گفت شما ایرانی هستی من فلسطینی ام. منم خنده ام گرفت. فکرشو بکن. دو تا تروریست تو تاکسی وسط شهر! یه دفعه هم سوار تاکسی یه ایرانی شدم. وقتی فهمید ایرانی هستم ازم پول نگرفت. یه دفعه دیگه هم که سوار یه تاکسی یه ایرانی دیگه شده بودم خودم بقیه پولم رو نگرفتم اما فکر کنم آقاهه بهش بر خورد. منم در رفتم از دستش که پیاده نشه منو بزنه. یه دفعه دیگه راننده هندی بود و تازه تاکسی گرفته بود. خروجی بزرگراه رو نپیچید و من رو کل شهر چرخوند تا برسیم جایی که اولش بودیم. می خواستم بکشمش اما چون تازه کار بود از قتل صرفنظر کردم. تازه جی پی اس هم داشت. باید می کشتمش فکر کنم. یه بار هم تا حالا پیش اومده که راننده خانوم بود. ازم پرسید چی کار می کنم. منم برای اینکه بی خیال شه گفتم تو کارهای مالی هستم. خندید گفت جواب خوبیه دفعه دیگه کسی ازم پرسید چی کاره ام منم همینو می گم. دروغ هم نیست. این یکی میدل ایستی نبود اروپایی بود لهجه اش. اما اینها هم توی فضولی دست کمی از میدل ایست خودمون ندارن ظاهرن. اینم از ماجراهای تاکسی. دیگه برید بخوابین. سوئیت دریمز. ر

The show must go on

نوشتن وبلاگ يه بخش کوچک از زندگی اجتماعی امروزه است. به گوشه خيلی کوچک از فعاليتهای هر روزه و روزمره زندگی. خوب البته به اهميت کارهای مهم تر و حياتی تر مثل خوردن و خوابيدن و يا حتی تماشای اخبار تلويزيون نيست اما اونقدر ها هم بی اهميت نيست که بشه تاثيرش رو توی روابط اجتماعی و اينترنتی آدم ناديده گرفت. خواسته يا نا خواسته يه بعد جديد از زندگی حجمی آدمها شده اينترنت و وبلاگ. خوب يا بد بخشی از نفوذ خزنده تکنولوژی به درون زندگی خصوصی آدمهاست. به همون روش که تلويزيون و راديو وارد زندگی آدمها شدند اينترنت هم اما با سرعت بيشتری داره خودش رو توی زندگی آدمها جا مي کنه. غرض از اين حرفها اينه که بگم ننوشتن اين چند وقته برای اين بود که حالم از اتفاقاتی که افتاده بود سر جاش بياد و بتونم دوباره بنويسم نه اينکه ديگه کلن تعطيل کنيم. باور کنيد يا نه اين وبلاگ دفترچه خاطرات من فقط نيست. بلکه شده دفترچه خاطرات خيلی از دوستهای ديده و نديده ای که اونقدر برام عزيز هستند که حتی شبها هم خوابشون رو می بينم. حتی اگه بخوام هم نمی تونم ننويسم. راهيه که شروع شده. نه ميشه با کلنگ داغونش کرد و نه دور برگردون زد. هر دو کار در حال حاضر به همون سختی و دردناکیه فکر کردن درباره اقدام به سقط جنینیه که وسط راه مادر پشیمون شده باشه. من که با بچه ادامه میدم. س
باز هم از خاطره های اینجا می نویسم. با اینکه هنوز به سنی نرسیدم که شنیدن خاطره هام جالب باشه اما شاید بعدها شد. اونقدر هم مهم نیستم که خاطره هام تاثیر گذار باشن اما خدا رو چه دیدین شایدم شدم!س
اتفاقها- قهرها و آشتی ها- دوستی ها و وروابط پیچیده آدمها با هم از زندگی آدمها هیچ وقت جدا نبوده و نیست. من هم همچنان دارم یاد می گیرم که دفعه بعد سرم رو در مقابل وزش بادهای ناگهانی یه کم بیشتر خم کنم که گردنم نشکنه. هنوز خیلی راه تا بهتر شدن هست و هنوز امید به زندگی بهتر و آدم بهتری بودن در من نمرده. از همه کسانی که عمدی یا سهوی از من رنجیده خاطر شدن معذرت می خواهم. کسانی هم که روی مغز من هستند همینجا پیاده می کنم و به خدای بزرگ می سپارمشون.س
بر میگردیم به روال زندگی سبز و قرمز و آبی و صورتی.بهار داره میاد....س

...

صاحب این خونه خسته است و تا حدودی غمگین. عصبانی اما نیست. سگی هم در کار نیست. اما یه کم میره که فکر کنه. به همه چی. به خودش به زندگیش به اینجا به اونجا. میره که با خودش کنار بیاد. با منطق همیشه حاضر و احساسات در هم بر هم و کنار گذاشته شده اش. میره که یه کم شعر بخونه. دلش لک زده برای شعر و شاعری. برای عشق و عاشقی. برای موسیقی خوب. برای شنا. برای فیلم و کتاب. برای زندگی. میره که در زمان حال برای همه گذشته اش آه بکشه و برای همه آینده اش نقشه. چراغ این خونه اما روشن می مونه تا صاحب خونه از خلوت برگرده. چراغ روشن نشونه زندگیه. من بر میگردم. فعلن خداحافظ همگی.ر