روزانه

سخنرانی اول با خوندن سه تا شعر از بانوی شاعر مقیم سیدنی! به خیر گذشت. خیلی وقت بود اینجوری جلوی جمعیت شعر نخونده بودم. ر

یه موسسه وابسته به دولت در منطقه راید برای بچه های زیر چهار سال پلی گروپ ایرانی راه انداختن روزهای پنج شنبه ساعت ده الی دوازده اونم مجانی. خونه دار رو بچه دار ایمیل بزن که بگم چه خبره.ر

در مورد این برنامه هم حتمن قبلن توی وبلاگهای دوستهای دیگه خوندین. من هم قراره در یه تله کنفرانس احتمالن ماه دیگه اینجا سخنرانی کنم. در حال حاضر چون خیلی اوضاع منزل شلوغ پلوغه فعلن هیچ فکری راجع بهش نکردم اما در کل فکر کنم راجع به زندگی و کار و این مسائل در استرالیا بخصوص سیدنی باشه. از هر نوع پیشنهاد و نظری که قابل اجرا باشه و معلومات ناقص من هم یاری کنه استقبال می شود. تقلب برسونین که من دعاتون می کنم. ر

زندگی مجازی بعضی وقتها مرزها رو میشکنه و قاطی رویاها میشه. دیشب همه اش خواب این خانم حنای مهربون ندیده رو میدیدم که یه عالم سی دی آموزشی از ایران برای سام آورده و منم سرک می کشیدم که ببینم کدومشون به درد کوشا میخوره. سی در آموزشی ویلن رو که برای خودش آورده بود برداشتم!ر

جوابیه

راستش این روزها فرصت سر خاروندن ندارم چه برسه به وبلاگ خوندن و نوشتنش. از همه عزیزان دیده و ندیده هم که برام پیامهای محبت آمیز می نویسن ممنون. نمیدونم تا حالا من خودم رو چه جور آدمی معرفی کرده ام توی نوشته هام. اگه درست و سر صبر و حوصله نوشته باشم و شما هم نوشته های منو راجع به زندگی مهاجرتی خونده باشین دیدین که من همیشه با یه دید منصف متمایل به مثبت به زندگی اینجا نگاه کردم. خیلی خوبیهای اینجا رو پررنگ نکردم. بدیهاش رو هم مخفی نکردم. اگه بدی ای داشته باشه! اصولن هم آدمی نیستم که به چیزی اعتراض کنم مگر اینگه مخاطب خودم باشم که اون وقت قضیه فرق میکنه. اما با خوندن نوشته های اخیر سایت بی بی سی به نظرم اومد که یه کم زیادی منفی بافی شده توی اون سایت. نمی دونم حساب شده بوده یا نه. اما هر چی هست به نظرم عده خاصی مخاطب بی بی سی بودن. حداقلش اینه که کسی از من یا دوستان موفقم اینجا نظر نخواسته. خوب من هم نظرم رو اینجا می نویسم براشون یه لینک هم می فرستم دوست داشتن می خونن و چاپ می کنن. دوست نداشتن هم که هیچ. اول اینجا رو بخونین.ر
مشکل زبان بلد نبودن یه چیزیه، نفهمیدن لهجه خفن اوزی یه چیز دیگه. کسی که مهاجرت میکنه امتحان زبان آیلتس گدرونده. اونجوری هم نیست که هیچی بلد نباشه. اگه زبان اصلن بلد نیست که به نظر من اشتباه کرده اومده اینجا . مگه توی ایران ما با کسی غیر از زبون فارسی حرف میزنیم که توقع داریم اینجا با غیر انگلیسی کارمون بگیره؟ بله لهجه استرالیایی ها سخته فهمیدنش اما با همین لهجه سخت کسی که زبان انگلیسی رو در حد نمره شش آیلتس وجدانن بلد باشه بعد از چند مدت حرف زدن و حرف شنیدن راه میفته. اینهمه آدم اینجا بعد از یه ماه یا حد اکثر دو ماه بعد از مهاجرتشون رفتن سر کارهای تخصصی شون. پس اونها چی کار کردن؟ خیلی دوست دارم بدونم این آقای فریبرز چه جوری نمره زبان شش داشتن و توی رشته کاری خودشون نتونستن که توی یکی از اون پنچاه دفعه مصاحبه تخصصی قبول بشن. ر
من خودم از نظر زبان احساس ضعف میکنم. نه از نظر اینکه زبان بلد نیستم. اما خوب به هر حال هر چی باشه ما اینجا درس نخوندیم و از شوخیهای مدرسه ای و اسم کارتونهای بچگی ها و سریالهای آب دوغ خیاری اینچا چندان اطلاعی نداریم و توی حرف روزمره کم میاریم. اما نه دیگه از نظر کاری. واقعیت اینه که من اینجا بعد از اینکه مستقر شدیم سه بار مصاحبه کاری رفتم و هر سه جا هم بهم کار پیشنهاد شد. شوهرم مصاحبه اول بعد از بیست روز که اومده بودیم اینجا کار گرفت. دوستانم بعد از یک یا حداکثر دو ماه کار گرفتند. همه هم کارهای تخصصی خودمون رو انجام میدیم. توی کار درسته که ممکنه ضرب المثل ها رو نفهمیم یا خیلی با همکارها قاطی نشیم اما هیچ کدوممون مشکلی توی کار نداریم. یکی از بهترین دوستانم بعد از سه سال مهاجرتش تازگی مدیر گروهشون شده و یکی دیگه همه اش نامه تشویق و جایزه است که میگیره. اینها به نظر غیرواقعی میاد اما حقیقت داره. حمید شرقترین هم که خودش کلی مهندسه دیگه بماند. اگه اشتباه میگم بگو حمید خان.ر
مشکلات روانی که نویسنده گمنام سایت بی بی سی بهش اشاره میکنه خیلی کلیه. واقعیت اینه که تعداد ایرانی هایی که اینجا کارشون به طلاق میکشه خیلی کمتر از اون چیزیه که من بین دوستام توی ایران دیدم. دوری از خانواده و فامیل وقتی خیلی پررنگه که آدم توی زندگی اینجا جذب نشده باشه. تا وقتی بلد نباشی ارتباط برقرار کنی و نتونی کار خوبی پیدا کنی بله همه افسردگی میگیرن. می خواد استرالیا باشه یا هر جای دیگه. ذ
در مورد آب و هوای اینجا هم که واقعن بی انصافی کرده. من در مورد آلرژی و آسم اینجا زیاد شنیدم. در مورد اشعه ماوراء بنفش هم که خیلی زیاده همینطور. اما آیا نویسنده محترم نخوندن که توی ایران روزانه چند نفر بر اساس آلودگی هوا دچار مشکلات تنفسی یا قلبی میشن؟ تا حالا کسی شنیده که توی استرالیا کسی در اثر هوای آلوده یا کثیف مرده باشه؟ من حاضرم اینجا آسم بگیرم اما توی دود تدریجن خفه نشم. توی تهران من هم مشکل آلرژی داشتم. آلرژی به آلودگی و خاک. اینجا دیگه خبری از اون خرخرهای نیمه شب من نیست که در اثر کمبود اکسیژن میگرفتم. در مورد اشعه ماوراء بنفش هم تا جایی که من خوندم با یو-وی توی تهران برابره. لینکش رو میگردم پیدا می کنم. منتها اینجا اطلاع رسانی می کنن توی تهران کرم ضدآفتاب زدن نشونه سوسول بازیه.ر
باز هم هست. پیدا کردن کار توی ایران سخت تره یا اینجا؟ من توی ایران هر جا کار عوض کردم با پارتی بازی بود. خدائیش. اینجا به جز کار اولم که منو از ایران می شناختن و تازه اونم مصاحبه رفتم دیگه کسی کسی رو نمی شناسه. از توی سایتهای کار یابی کار پیدا می کنی رزومه میدی و زنگ میزنی و پیگیری می کنی اگه صلاحیت داشته باشی که کار رو میگیری. اگه هم نداری که مجبوری درسی بخونی یا یه هنری یاد بگیری. گرفتن کار دفعه اول سخته اما غیر ممکن نیست. تا حالا که نبوده یا من بین دور و بریهایم ندیدم. رانندگی هم که ماجراش رو قبلن نوشتم. وقتی توی تهران قوانین رعایت نمیشه ما هم رانندگی دیمی بلدیم نه اصولی. برای قبول شدنش هم باید یاد بگیریم که درست رانندگی کنیم. یکی مثل من یا خیلی های دیگه بعد از پنج دفعه تازه اونم بعد از دوره دیدن قبول میشه یکی هم مثل بهرام همون دفعه اول. هر کاری اصولی داره حتی زندگی. اگه ما اصول زندگی کردن در استرالیا رو بلد نیستیم دلیل نداره که بدش رو بگیم. امیدوارم که تند نرفته باشم و کسی هم با این نوشته ها تشویق نشه که خونه زندگیش رو ول کنه راهی دیار غربت بشه. مطالعه کنین تحقیق کنین ببینین چی براتون خوبه. شاید زندگی توی ایران از خیلی جهات بهتر باشه اما من اگه باز هم به چند سال پیش برگردم دوباره به همین جا مهاجرت می کنم.ر

در همین رابطه مطلب شرقترین رو هم ببینید.ر

How are you people?

کمی سکوت کمی آرامش. بالاخره یه فرصتی پیدا شد که من هم این ابو طیاره رو روشن کنم و یه ویراژی توی وبلاگ عزیز از دست رفته ام بدم. در حال حاضر من به این نتیجه رسیدم که چقدر خوبه که من ایران نیستم. حالا! اونهایی که می دونن این چند وقته اینجا چه خبره خوب میدونن دیگه اونهایی هم که نمی دونن حتمن لازم نیست بدونن دیگه! در کل منظورم اینه که من اصولن با تعارفات ایرانی و اون بفرما بفرما های بیخودی مشکل دارم. خسته می شم. این چند وقتی که اینجا هستیم هم ظاهرن این اخلاق شدت بیشتری پیدا کرده جوری که در حال حاضر روزی صد بار به خودم تبریک می گم بابت اقدام ناشایست مهاجرت. علاوه بر اینها یه چیزهای دیگه هم روی مغزم رژه میره. مثلن اینکه چرا اونهایی که توی ایران هستن با بچه ها رو راست نیستن و الکی سر چیزهای بیخود به بچه دروغ میگن و به اصطلاح سر بچه ها رو شیره می مالن. دیگه اینکه چرا همه چی از رفتار های ایرونی میره رو مغز من. یکی نیست بهم بگه بابا خارجی! اما جدن مشکل دارم من با این اخلاقها. یکی دیگه اش هم اینه که همه به هم شک دارن و بد بین هستن و اکثر کارها رو یه جوری تعبیر می کنن که به خودشون بگیرن. برای هر کاری دلیل می خوان و دلیل می تراشن حالا اگه اون کار باز کردن در یخچال باشه. خوب بابا جان تیک ایت ایزی. بی خیال.ر
و اما در طی چند روز گذشته که من گم و گور بودم زندگی به خوبی و خوشی جریان داره. از دو جای مختلف برای سخنرانی دعوت شدم که اولیش به دلیل لطف این دوست عزیز به منه و دومیش هم حتمن علت وبلاگی داره چون از اینجا ایمیل رسیده. خبرهای بیشتر رو به محض اینکه خودم هم دریافت کردم به اطلاعتون میرسونم. ر
بعدش هم اینکه تصمیم دارم و داشتم و خواهم داشت که ادامه تحصیل بدم. با این تفاوت که کسی ازم خواستگاری نکرده و بهونه نمیارم و جدن می خوام ادامه تحصیل بدم. اما چون شدیدن پول می خواد تصمیم دارم که صبر کنم که اوزی بشم بعدش برم سراغ درس و مشق. حالا اینکه چی بخونم هم فعلن بر سر دو سه راهی موندم. گزینه های انتخابی هیچ ربطی به هم ندارن و فقط بر اساس علاقه دارن انتخاب می شن. اما از اونجایی که درس خوندن همه جوره برای یه مامان شاغل گرون تموم میشه باید یه رشته مرتبط به درآمد پیدا کنم. حالا تا چی پیش بیاد.ئ
دیگه اینکه اون کتاب مسخره که از بعد از برگشتن از چین دستم گرفته بودم به طرز احمقانه ای تموم شد. نویسنده اش خیلی آبکی آخر قصه رو تموم کرد. الان در حال حاضراین کتاب دستمه که متنش خیلی شاعرانه است و به دل میشینه. با وجود اینکه اینهمه تلاش می کنم ها، بازم امروز توی متن داکیومنتی که نوشته بودم یه چند تا سوتی داده بودم که این همکار خیلی انگلیسی ام هر هر به من می خندید که چرا ایرانی انگلیسی می نویسی؟ منم از رو نرفتم گفتم ما بهش می گیم پینگلیش! خلاصه که این طوریاست.ر

روز به خیر.ز

عید نامه

وارد مک دانلدز می شیم که یه غذایی هر چند نا سالم بخوریم و کوشا هم یه چند دقیقه ای بازی کنه و وقت بگذره که بعدش بریم خرید و مهمونی. به محض اینکه وارد می شیم آقا رو به خانوم می کنه و میگه اینها ایرانین! خانوم هم به یه حرکت تو مایه های خانوم مارپل و کارآگاه درک برمیگردن که مثلن ببینن پشت سرشون چه خبره. نه اینکه بخوان ما رو دید بزنن ها! نههههههههههههه! اصصصصصلن! اما یهویی نا خودآگاه چشمشون به ما هم میفته و همچین خیالشون راحت میشه که ندیده از دنیا نرفتن. آخه که چی من نمی دونم. خوب عزیز من از فضولی داری میمیری؟ برگشتی اقلن یه لبخندی بزن که من هم یه سلامی کنم و احساس جنون بهم دست نده. تصمیم گرفتم دفعه دیگه یه همچین حرکت بدون توپی نثارم شد یه سلام بلند بالای ایرانی بگم بدون اینکه یک درصد شک کنم که طرف ممکنه ایرانی نباشه و من اشتباه کرده باشم!د

ببخشید که اینجوری میگم اما اگه واقعن یه فرم مهاجرت رو نمی تونین پر کنین در درجه اول کلن بی خیال مهاجرت بشین یا زبانتون رو تقویت کنین. اینقدر اینجا همه چی بر مبنای نامه نگاری و تلفنی حرف زدن هست که اون موقع حتمن جا میزنین و منزوی میشین. یه راه دیگه هم هست. اینکه وکیل بگیرین. امیدوارم که این حرف من بهتون بر بخوره و متوجه بشین که یعضی سوالها و درخواستها دیگه خیلی دیگه ... ز

خوشبختی یه احساس درونیه. مهم نیست که چی داری مهم اینه که دلت چقدر روشن باشه. روح آدم هم مثل جسم به توجه نیاز داره. کتاب خوندن، هنری یاد گرفتن و آگاهانه زندگی کردن خیلی مهمه. تمام تلاش آدم توی زندگی برای رسیدن به احساس خوشبختی و رضایت از زندگیه. اگه اون احساس نباشه زندگی آدم مفت نمی ارزه. رها باید شد. ر

قضیه سیب دست چندم چیزی هست که من بهش فکر می کنم. نگرانی های ذهن من مخصوص من، هما، است. شاید شما هم به عنوان یه مهاجر بهش برسین شاید هم هیچ وقت نرسین. من جزو اون آدمهایی هستم که زندگی رو خیلی ساده و آسون نمی بینم. به زندگی معمولی و اونی که هستم هم معمولن قناعت نمی کنم. فکر می کنم آدم باید همیشه بهتر از اونی که هست بشه. خلاصه اینکه همه چیز خوبه و جایی برای نگرانی نیست. شعر سپید آخری هم که کامل شوخی بود که دلمون شاد بشه و بخندیم.ه

عید امسال عید فعالی داشتیم. روز عید که همه مرخصی گرفتیم و با رادیو فردا سال رو تحویل کردیم که خیلی دیگه سنتی باشه و پسرمون با مراسم عید و اون حس و حال عید آشنا بمونه. شبش که تو لیگز کلاب ترکوندیم. جمعه اش که تو اون یکی رستوران ایرانیه با برو بچز دور هم جمع شدیم. سیزده بدر هم که یه روز زودتر اینجا در پارک المپیک سیدنی به سر شد به سلامتی. در کل خوب بود. امیدوارم که برای شما ها هم خوب بوده باشه. انشالله در سال جدید مجردها متاهل بشن و متاهلها متعهد.ز

اینجا هر کسی کنسرت میذاره کنسل میشه. شجریان. افشین. احتمالن بعدش هم نوبت منصور میشه. خلاصه که ما نفهمیدیم چه خبره.ز

پیش به سوی هفته جدید. شب خوش.ر