ایرانی های محترم علاقمند به تاریخ و فرهنگ و هنر و تمدن ایرانی مقیم سیدنی
خواهشمند است در راستای یک حرکت فرهنگی مرتبط با ایران در صورتی که تمایل دارید تا به عنوان اسپانسر مالی در این حرکت شرکت نمائید با من تماس بگیرین. برگزار کننده و بانی این حرکت فرهنگی از دوستای خوب من هستن که احتیاجی به معرفی ندارند و به من افتخار دادن و از من خواستن که دوستای خوبم رو تشویق کنم که در این کار شرکت کنند. اشخاص حقوقی با لوگوی خودشون در پوسترها و سمینارهای مرتبط معرفی خواهند شد و اشخاص حقیقی هم به صورت گروهی در این کار شرکت خواهند کرد. برای کسب اطلاعات بیشتر ایمیل بزنین تا اطلاعات کامل در اختیارتون قرار بگیره.
متشکرم
aplacetolivein@gmail.com
اطلاعیه
at 2/24/2007 09:22:00 PM امضا هما |
من، خودم و هما
می خوام از خودم بنویسم. همین اولش بگم که بعدش کسی کامنت نصیحت برام نذاره. راستش دیگه نمی خواستم اینجا بنویسم. به چند دلیل که هیچ کدومش رو اینجا نمی نویسم. اما نوشتن و خونده شدن رو دوست دارم. پس باداباد.ز
رئیس برونو در سه شماره سوت شد. دیگه رئیس من نیست. بعد از اونهمه رژه ای که روی اعصابم رفت چون رژه هاش خیلی پر سروصدا و واضح بود توجه بقیه رو هم جلب کرده بود و در نتیجه کاری رو که من نتونستم درست و حسابی از پسش بر بیام و همچین که شیطونه میگفت محکم بزنم فک و مغز و همه چیش با هم اساسی پیاده شه خیلی محترمانه توسط رئیس بزرگه انجام شده و خوشبختانه دیگه برونو رئیس من نیست شایدم من دیگه کارمند اون نیستم. این وسط یه رئیس کم شد که خوب خودش در طی یک ماه خبر خوشایند و مسرت بخشیه. من همینجا این موفقیت بزرگ رو به خودم تبریک عرض می کنم و برای خودم طول عمر همراه با عزت و سربلندی در کنار خانواده آرزو می کنم.ر
دیگه اینکه من بعضی وقتها فکر میکنم چرا ما یعنی من و اونهایی که به من نزدیک هستن و میبینمشون ( از اولش گفته بودم میخوام هی منم منم کنم الانم دیر نشده اگه حالت تهوع گرفتین دستشویی خارج از وبلاگه بعدن شرمنده نشین) بدون اینکه واقعن بدونیم نتیجه چی میشه خودمون حرف و فکر و کارمون رو سانسور میکنیم. چند وقت پیش داشتم تو اینترنت دنبال یه مرضی که فکر می کردم دارم میگیرم می گشتم. یه جا که نمی دونم کجاست نوشته بود که فرق آدمهای عادی با اونهایی که از جامعه و اینکه بقیه مردم راجع بهشون چی فکر می کنن اینه که گروه اول اصلن اهمیت نمی دن که بقیه راجع بهشون چه نظری دارن و کار خودشون رو می کنن اما گروه دوم تصویر خودشون توی نظر مردم براشون مهمه. راست میگه. ترس از قضاوت شدن و رد شدن و مسخره شدن و خیلی چیزهای دیگه باعث میشه که من خیلی وقتها حتی با خودم و فکر خودم هم بجنگم. در صورتی که هیچ اتفاقی هم ممکنه نیفته اگه من حرفم رو بزنم یا درخواستم رو بگم. البته من اینجوری نبودم تحت تاثیر تعالیم یه آدم خیلی ناجور که چند سال از بهترین سالهای عمرم رو باهاش کار کردم اینطوری شدم و خوب به اقتضای شرایط سن و زندگی و عدم توجه به خودم و تغییر محیط زندگی هم هی داشتم بدتر میشدم. اما خوشبختانه فهمیدم که مرگم چیه. حداقلش اینه که سعی خودم رو میکنم و فرصتی که هنوز رد یا تائید نشده رو از خودم نمیگیرم. نمی کشنم که فوقش میگن نه! خوب چه اشکالی داره من که کامل نیستم که هستم؟ همه چی رو هم که نمی دونم. فوقش آدم سوال میکنه دیگه از چی میترسی بابا جان.ر
بچه آدم که بزرگ میشه و دیگه نمیشه همه چی رو ازش قایم کرد هر کاری هم که بکنی بالاخره نوار بهداشتی رو توی دست آدم می بینه و مچ آدمو میگیره. چه کاریه خوب بالاخره که میفهمه چیه. از همون پنج سالگی بفهمه که هم من دیگه موش و گربه بازی نباید در بیارم. هم اینکه دیگه اونقدر دیگه توی ذهنش کنجکاو نشه. در سه جمله کوتاه بدون هرهر و کرکر و خیلی جدی تا حدی که خیالش راحت بشه که فقط یه چند روزی در هر ماه همه خانمها اینجورین مساله رو توضیح دادم رفت پی کارش. فقط کلمه خون یه کم اشک آور بود براش و ترسناک اما وقتی مطمئن شد که هفته بعدش خبری از بلاد نیست دیگه راجع به اونم حساس نیست. خلاص. امروز که مرندا از توی کیف مامانش تامپون درآورد و گفت مامان این چیه، مامانش هول کرد و گفت نباید به کیف من دست بزنی. از من پرسید تو اینجور موقع ها چی کار می کنی. گفتم راستش رو میگم. بالاخره که می فهمه از من بشنوه به نظرم بهتره. گفت آره منم باید همین کار رو بکنم. گفته بودم نخونین ها. ممکنه بدتر هم بشه. ز
من ترجیح میدم به عنوان یه آدم ایرانی که همه بهش گیر بدن و ازش سوالهای مسخره راجع به ایران بپرسن شناخته بشم تا اینکه با سرعت نور بخوام استرالیایی بشم. ترجیح میدم اولش تاریخ نداشته و جغرافیای استرالیا رو یاد بگیرم تا اسم همه مشروبها و پابهاش رو. ترجیح میدم یه آدم بورینگ باشم تا یه ملغمه ای که مغلوم نیست میخواد چی رو به کی ثابت کنه. همین. امروز حالم خوب نیست. بیخیال شین بقیه اینجا رو نخونین.ر
تا حالا خانمهایی رو دیدین که با آقاها بیشتر راحت باشن؟ حرفهای زنونه به نظرشون حوصله سر بر باشه؟ بچه ها به نظروشن خیلی گریه ئو بیان؟ زنها به نظرشون خیلی بیچاره باشن؟ ندیدین؟ یکیش من. خود من اینجوری بودم. قبل اینکه بچه دار بشم. اما نات انی مور به قول این فرنگیا. خیلی وقته که به نظرم هر زنی مجموعه ای از چند تا آدمه مجزاست. یکیش مادره. یکیش خانم خونه است. یکی اش یه آدم موفق توی بیرون خونه. یکیش داره فکر میکنه چه جوری زندگیش رو بهتر کنه. یکیش.... ما زنها خیلی قدرت داریم. آقایون بهشون بر نخوره. اما عممممممممممری بتونین همزمان چند جا باهم باشین و با هم کار کنین و فکرتون یه طور غیر متمرکز بتونه کار کنه. ما می تونیم. هم توی جلسه باشیم هم فکر شام شب باشیم. هم سر کار باشیم هم به فکر مدرسه بچه باشیم. سه تا هورا به افتخار تمام زنهای سوپروومن از جمله مامان خودم، خواهرهام، خودم و بقیه.ز
استرچ مارکهای حاملگی رو من بهش میگم هپی مامز مارک. برای اینکه بچه ام از اینکه من به خاطر اون اینجوری شدم احساس گناه نکنه. همونطور که من احساس گناه میکردم. این خطها نشونه مامانهای خوشحاله. نه چیز دیگه. ر
توی مدرسه بچه ما زوری باید یه دین داشته باشه و دین ما هم جزو دینهای انتخابی نبود. به پیشنهاد خانم معلم یه ترم کاتولیک میشیم یه ترم پروتستان ترم دیگه یهودی ترم بعدش هم خدا بزرگه. با پیامبرهای محترم شوخیمون گرفته فقط خدا کنه جنبه اش رو داشته باشن.ر
ییه خواننده محترم با دین زرتشتی اگه اینجا رو می خونه خواهشن بگه جریان این روز بیست و نه بهمن چیه. من هر چی راجع بهش می خونم می بینم که روز زنه. چیزی راجع به روز عشق نیافتم. یه توضیح بدین ببینیم این ملت خودشیفته فراهانی چرا اینقدر برای من آف میذارن که من ولنتاین رو ترجیح ندم و سپندارمد رو جشن بگیرم. اجرتون با ایزد. ر
هنوز که دارین اینجا رو می خونین که. کارو زندگی ندارین مگه؟ ذ
شب به خیر
at 2/21/2007 10:59:00 PM امضا هما |
Hell No!
من اینجا یه آدم نایس هستم که هیچ جوری ایراد نمی شه بهم گرفت! زندگیم حرف نداره. کارم ردیفه. همه چی اوکی. زعفرانیه خارج می شینیم و کلن جزو آدمهای بی درد و مرض اعصاب خورد کن روزگارم. اما نچ اینجوریا نیست. یعنی ممکنه باشه ها اما اینجا فقط قسمتهای خوبش نوشته میشه. همه کامنت ها هم که تعریف و تمجیده کسی هم که جرات کنه و یه کم تند بنویسه یا ممکنه له بشه یا پابلیش نشه. خوب اینش البته ایراد از منه شاید. شاید هم از وبلاگ که لحن نداره و نمیشه فهمید کی چی میگه و همیشه به قول نیکات بالاخره به یکی بر میخوره. اما در کل اینجوری نیست. من اینجا فقط از اتفاقات خوشایند و یا صورتی نمی خوام بنویسم. می خوام خیلی چیزها رو بنویسم اما نمیشه. به هزار دلیل یکی اش اینه که همه که نباید از زندگی آدم سر در بیارن که. دوست و دشمن اینجا رو می خونن خوب من دوست ندارم خیلی چیزها لو بره. اما اون چیزهایی که میشه یا دوست دارم رو می نویسم. خیلی هاش بر میگرده به وجدان خودخواه من. خیلی هاش بر میگرده به ظرفیت دشمنان! خیلی هاش هم برنمیگرده اصلن به جایی همینجوری بدون فکر می نویسم. مثل الان. مثلن اینکه امروز داشتم با خودم فکر می کردم دنیایی که برای انه نیکول که اصلن معلوم نیست بابای بچه اش کدوم یکی از اون سه یا چهار تا مرد هست، اینقدر سرو صدا میکنه چرا برای بقیه آدمهای دنیا یا بقیه بچه های دنیا درگیر نمیشه؟ یعنی واقعن درگیری همه مردم دنیا زندگی و مرگ یه هنرپیشه مجله پلی بویه؟ بگذریم.ر
من به یه نتیجه جالب در مورد خودم رسیدم. اکثر وقتهایی که عصبانی یا ناراحت میشم علتش به خود اون لحظه بر نمیگرده. یعنی یه اتفاقی میفته یکی یه حرفی میزنه یا بی موقع تلفن زنگ میزنه یا مثلن یکی یه درخواستی می کنه که من به دلیل اینکه با خودم راحت نیستم انجام میدم یا حرف رو می خورم و جواب نمی دم یا طولانی مدت پای تلفن حبس می شم و آخرش یه جای دیگه قاط میزنم. اما جدیدن دیگه اینطوری نیست و نخواهد بود، چون در جا انرژی منفی به روش جدید خنثی میشه و خیلی مودبانه نه میگم. به همین راحتی. تنها سختی اش اینه که هنوز عادت ندارم و اولش حواسم ممکنه نباشه که کی باید نه بگم. یه کم طول میکشه اما عادت می کنم. خوشبختانه اینجا هم مثل ایران کسی به این مسائل به چشم بی ادبی نگاه نمی کنه و در کل کسی با کسی رودرباستی نداره.د
دارم قوائد و قوانین مربوط به بازی کریکت رو یاد میگیرم که بفهمم چی چیه این بازی جذابه. بیشتر وقتها هم بازی رو با بهرام میشینیم و تماشا می کنیم و داره برامون قابل فهم میشه. به نظرم بازی بدی نیست. فکر کنم اختراع پادشاههای انگلیسی بوده چون خیلی مدل شاهزاده ایه و خیلی مدل انگلیسی.ر
رئیس برونو که خاطرتون هست؟ روز جمعه بدجوری روی اعصابم رژه رفت با سوالهای مسخره راجع به ایران. فکر کن مثلن از آدم بپرسن توی ایران مردم کفش می پوشن یا دمپایی! به عقلش رجوع نمی کنه که هر کسی ممکنه هر چیزی بپوشه به موقعیت و آدمش بستگی داره. اینها رو باید از من بشنوه. یا مثلن براش عجیب باشه که توی ایران که وسط میدل ایسته برف هم میاد! بعد اونوقت بهش که میگم استرالیا با اون صحرای به این گندگی برف هم داره برات عجیب نیست میگه آره خوب اما میدل ایست فرق داره. این آدم به نظرم هیچ تصوری از هیچ کشوری نداره. اونم در این حد اعصاب خورد کن. آخر سر وقتی ازم پرسید که مردم ایران ولنتاین رو جشن میگیرن یا نه. دیگه لجم در اومد. حالا خوبه تو استرالیا اونقدر مردم فکر ولنتاین نیستن. تو ایران ما بیشتر ولنتاین میشندیدم تا اینجا. خیلی تند بهش گفتم آره جشن میگیرن. خیلی دوست داری راجع به ایران بدونی و اینکه مردم چی کار می کنن توی اینترنت سرچ کن یا تحقیق کن. ایران هم مثل بقیه کشورهای دنیاست و مردم همون جور زندگی می کنن که بقیه آدمهای دنیا. تا آخر روز که به خیر گذشت. ببینیم تاثیر حرفم تا کی باقی می مونه. با بچه ها که شوخی میکردیم می گفتن این دفعه که مزخرف پرسید بهش بگو چرا ایتالیایی ها توی بازی به خواهر زیدان فحش دادن؟ یا مثلن دقیقن مافیا چیه؟ آیا همه مردم ایتالیا پدر خوانده دارن؟ آیا همه مردم ایتالیا بوت می پوشن چون کشورشون شبیه چکمه است؟ خلاصه کلی خندیدیم. اما قرار نیست اینجا مردم رو بسته بندی کنیم. این بنده خدا هم یکیه مثل همه آدمهایی که در اثر یه سری عوامل از جمله مملکت داری قشنگ قشنگ کشور عزیزمون و تبلیغات از اونها قشنگ تر بقیه ملتهای دنیا اینجوری فکر میکنه که ایران یه مملکت درب داغون با آدمها گشنه پابرهنه بی سواده که هیچ چیزی از زندگی نمی دونن. وقتی جلوه بیرونی مملکت ما رئیس جمهوری باشه که فقط تهدید می کنه، ما ها ناخواسته میشیم سفیرهای بی جیره و مواجبی که باید صد برابر یه آدم نرمال خوب باشیم که شاید یه درصد خیلی کمی از تصور بقیه مردم دنیا نسبت به جایی که ازش اومدیم بهتر بشه. من با دفاع از کشورم مشکلی ندارم. اما کاشکی یه کم در مورد ایران خبرهای خوب هم می شنیدیم اونقدر که خبر بد هست.ز
at 2/11/2007 07:28:00 PM امضا هما |
Off
salam bache kojae
radifi?
torke be zanesh mige age bachamon pesar bood esme babaye mano mizarim rosh age dokhtar bood esme babaye to ro!!!!:-&
e :
To love is to suffer. To avoid suffering, one must not love. But then, one suffers from not loving. Therefore, to love is to suffer; not to love is to suffer; to suffer is to suffer. To be happy is to love. To be happy, then, is to suffer, but suffering makes one unhappy. Therefore, to be happy, one must love or love to suffer or suffer from too much happiness. Love and Death, Woody Allen~
at 2/04/2007 06:25:00 PM امضا هما |
گیجم و نمی تونم علت این گیجی رو پیدا کنم. همه اش توی این فکرم که الان باید یه کاری میکردم که نمی دونم هم چیه. پسره دو روزه میره مدرسه و من عصری پیاده از سر کار میام از مدرسه برش میدارم و با هم پیاده میریم خونه. باید خیلی خوشحال باشم اما گیجم. اونم بدتر از من گیج میزنه. قیافه اش رو دیروز هیچ جوری نمی تونم توصیف کنم. به بهرام میگم چرا اینجوری شده؟ ترسیده؟ میگه بقیه شون رو نگاه کن قیافه همشون اینطوریه. می بینم. راست میگه. بیست تا جوجه یه قد همه شون با لباس زرد و شلوار سبز با اون کلاههای لبه دار و کیفی که اندازه هیکل خودشونه. هیچ کسی شبیه بغل دستی اش نیست اما همه شون منو یاد کوشا میندازن. پس من چرا گیجم؟ئ
امروز از ساعت هشت صبح تا ساعت ده صبح هر جمله که می خواستم بنویسم ده دقیقه باید روش فکر میکردم. تمرکز به درک. مغزم اصلن خواب رفته بود. دوباره اون جنون فصلی اومده سراغم. همه اش به تو که رفتی فکر میکنم. چرا دیگه به خوابم نمیای؟ آره من همه اش مواظبتم همه اش توی فکرمنی. هر چی میشه یاد تو می اقتم. یاد تو و اون تک جمله های نادری که به ندرت ازت می شنیدم اما هیچ وقت از یادم نمیره. ئ
توی راه برگشت مدرسه وقتی که ساکت با کوشا راه میریم یاد تو و سکوتت می افتم. می شکنمش. نمی خوام خاطره هام شریک پیدا کنه. سر حرف رو باز میکنم. زود رفتی. خیلی نامردیه. من گول خوردم. ئ
گیجم. باید بهم بگی چی کار کنم. یکی از اون جمله های کوتاه و مختصر مفیدت الان خیلی به درد می خوره. همونها که خودم رو میزدم به اون راه که نشنیدم. تو هم دیگه تکرار نمی کردی چون میدونستی که شنیدم و فهمیدم و همیشه یادم می مونه. میدونی من خیلی چیزهارو ازت به ارث بردم. خیلی به هم شبیهیم. اگه خودت اینو بهم می گفتی حتمن از غصه دق میکردم اما الان یه جورایی به خودم یا شایدم بهتره بگم به تو افتخار می کنم. گیجی ام اما ارثی نیست. ئ
توی غار تنهایی رفتن گیجی میاره. آدم حتمن نباید توی یه جزیره تک و تنها بیفته که تنها باشه. وقتی نخوام خاطره هام رو، فکرهام رو و خلوت تنهاییم رو با کسی شریک کنم احساس تنهایی می کنم. وقتی یاد خونه بچگی ها می افتم که دیگه هیچ چیزیش شبیه الان نیست، دیگه هیچ کسی شبیه اون موقع اش نیست، دیگه هیچی سر جاش نیست، احساس تنهایی می کنم. کاشکی همه چی یه جور دیگه بود. تو یه جور دیگه بودی. من یه جور دیگه بودم. کاشکی تک جمله ای نبودی. کاشکی من مثل تو نبودم. نمی دونم چرا اینقدر گیجم این چند وقته. اما میدونم اگه بودی بهم چی می گفتی. راجع به تک تک آدمهایی که ازشون حرفی بزنم، حتی می تونم جمله هایی رو که میگی بشنوم. بعضی وقتها اونقدر واضحه که وقتی به بهرام هم میگم مطمئن میشه که جمله از خودته. خیلی به من نزدیکی می دونم. اما حیف، حتی اونقدر نموندی که ...ن
درختهای خیابون ولیعصر یادته؟ همای پنج ساله روی دوشت چی بهش گفتی؟ حتی به اون روز هم نرسیدی. که پیر بشی. که من تو رو با عصا بخوام ببرم اینور و اونور. حتی به اون روز هم نرسیدم. بچه داشتن و بچه بزرگ کردن خیلی سخته. من حتی عصای پیریت هم نشدم. ئ
دیوونه شدم. موهام رو دیگه دوست ندارم رنگ کنم. می دونی حتی ریمل هم که به مژه هام میزنم یاد یکی دیگه از اون تک جمله ایهات میفتم. بیشتر وقتها موهام پشت گوشمه. تو میگفتی اینجوری بیشتر بهم میاد. میگفتی اینجوری بیشتر شبیه مامان میشم. دوست نداشتم. اما الان دوست دارم. همه جا هستی. فکر میکردم خیلی کمرنگ بودی اما اینجوری نبود. من بی معرفت بودم. با اینکه تو منو با معرفت میدیدی. کوشا داره بزرگتر میشه و من فکر می کنم مامان خوب بودن خیلی کار سختیه. اما بابای به یاد موندنی بودن خیلی سخت تره. تو بابای به یاد موندنی ای بودی. هستی برای همیشه. ئ
at 2/01/2007 09:17:00 PM امضا هما |