ایران توی نقشه زیر پونزه

رئیس اولی همون برونو ایتالیانو: خوب من با رئیس بزرگتر صحبت کردم و چون تو درحال حاضر اون کار رو تموم کردی و کار دیگه ای توی دستت نداری، قراره به من کمک کنی.و
من: خوب من باید چی کار کنم؟ر
رئیس اولی: این ریکوآیرمنت رو دوره کن، ایرادهاش رو بگیر کامنت بذار اصلاحش کن منم همزمان همین کار رو می کنم بعد با هم مرور می کنیم.ر
من یه کم متعجب از اینکه دو تا مون همزمان چرا باید یه کار رو انجام بدیم بهش میگم: پس من آخرین تغییرات تو رو پرینت میگیرم و روی کاغذ این کار رو می کنم بعد با تغییرات جدید تو مقایسه اش می کنیم. ک
رئیس اولی: اوکی پس شروع می کنیم. بعدش میره برای خودش قهوه بخره.ر
تا از در میره بیرون رئیس بزرگه میاد پیشم. میگه: من این کار رو به برونو دادم. اگه دیدی داره کار رو میریزه سرت قبول نکن. از برنامه خیلی عقبه و از من خواست که تو رو بهش برای کمک بدم. باید خودش کار رو تموم کنه نه تو. اگه دیدی کار رو داره میندازه گردنت به من بگو.ئ
من یه کم جا خوردم اما بهش گفتم: تا حالا که این کار رو نکرده. از من کمک خواسته که ریویو کنم که کار سختی هم نیست. ر
رئیس بزرگه دوباره تاکید می کنه که زیر باز تنبلیهای برونو نرم به هر حال! اینم فهمیده من خوب خریم ظاهرن!ئ
یک ساعت بعد. من و رئیس اولی داریم مستندات رو با هم دوره می کنیم. رئیس اولی: این رئیس بزرگه خیلی کمال گراست. هیچ وقت راضی نمیشه. این داکیومنت هیچ وقت تموم نمیشه. همه اش میخواد نظر بی خودی بده. قبول داری؟ر
عجب گیری افتادیمها. در حالی که دقیقن نمی دونم باید چی بگم: راستش نه خیلی. من تا حالا فکر نکردم که حرف غیر منطقی زده باشه. مستندات باید کامل باشه جوری که هر کی از راه برسه بفهمه جریان چیه.ر
رئیس اولی: نه! امروزه خیلی از شرکتها همه چی رو با هم توی یه داکیومنت می نویسن و کسی حوصله کاغذ بازی نداره.ر
واقعن؟ جل الخالق! من متعجب یاد بانک چینی می افتم که چه دهنی از من و بقیه سرویس کردن که داکیومنتهاشون کامل باشه هنوزم حرف رئیس اولی رو قبول نکردم اما دیگه ادامه نمی دم که بی خیال شه. والا چه عرض کنم.ز

بعد از اینکه یه چند باری داکیومنت رو با هم مرور کردیم و باز هم یه چند باری غر زد که چرا اصلن باید داکیومنت بنویسه و چرا اصلن باید عوضش کنه و همین جور یه بند غر زد دوباره گیر داد به ایران. هما راک فلر می شناسی؟
من: نه خیلی. فقط می دونم خیلی پولدار بوده و به آدمهای خیلی پولدار هم اصطلاحن میگن.ر
برونو: ئئئئئئئئئئئئئئه! چه جالب شما توی ایران هم راجع بهش شنیدین!ئ
من یه کم نگاش می کنم یه نگاهی به همکارم می کنم و می خندم و میگم آره آخه ایران هم روی کره زمینه.ز
باز دوباره نمی دونم چی میشه میگه هما تو ایران مهد کودک دارین؟ر
ای خدا این یارو از کره مریخ اومده. من میگم داریم من اونجا کار تمام وقت میکرده پسرم هم تمام وقت مهد میرفت.ز
میگه: ئه مگه توی ایران زنها کار می تونن بکنن؟ر
آره بابا درس هم می تونیم بخونیم و می خندم. فقط باید حجاب داشته باشیم.ر
میگه برقع؟ر
میگم نه بابا حجاب یعنی پوشیده باید باشیم.ز
میگه یعنی با لباسی که الان پوشیدی میشه رفت خیابون؟ر
میگم نه. با دامن و آستین کوتاه و بی روسری نمیشه. این حجاب نیست. از دست خودم و این کنه خنگ و ایران و همه چی خسته شدم و رفتم تو آشپزخونه بی خیال شه. بلکه ما هم بدبختی هامون یادمون بره.ز
موقع خداحافظی آخر وقت همکارم که بیشتر مواقع شاهد سوالهای احمقانه این رئیس محترم هست اومده میگه هما ما اینجا پروتکل شرایط کاری بهمون اجازه نمیده با سوالهای بی ربط کسی رو اذیت کنیم. اگه حرفها و سوالهای برونو اذیتت می کنه بهش بگو یا به من بگو که باهاش حرف بزنم که بس کنه. بالاخره یکی فهمید من چی می کشم. با لبخند بهش می گم خیلی ازت ممنونم. نگران نباش توی این یه سال من یادگرفتم که آدمها راجع به شرایط ایرانیها خیلی کنجکاوی کنن و فکر می کنم که می تونم خودم کنترلش کنم اما اگه نتونستم حتمن بهت می گم. بعد اونهمه رژه روی اعصابم یه کم حالم از این همکار با فهم و شعور انگلیسی ام سر جاش میاد و میرم خونه.رم

وطن

بعد از یه روز پر از ورجه وورجه با یه اکیپ آدم باحال ایرونی شام چی می چسبه؟ ئ
معلومه باقالی پلو. نه! کباب کوبیده. نه! قورمه سبزی شایدم جوجه کباب. ئ
کجا بریم حالا؟ئ
اون رستوران ایرانیه که اون دفعه ای رفتیم.ئ
من میگم نه بابا اون جا جاش خوب نیست که. اون مرده هم یه دفعه با من بد حرف زد نریم اونجا بهتره ها. ئ
یکی دیگه میگه نه بابا پشت رستوران تخت زده قلیون آورده باحاله بریم. د
یکی دیگه میگه اون یکی آقایی که خیلی به آدم در ظاهر عزت و احترام میذاره خودم دیدم داشت ادامون رو در میاورد نریم اونجا.ئ
اما چون غذاش خوبه تصمیم میشه همونجا و میریم. که کاشکی نمی رفتیم. خانم مسئول گرفتن سفارش یه سری پشت چشم نازک کردند که چون گروهمون هنوز کامل نشده و هنوز نصفمون نرسیده بودیم اونجا و خیلی طول میکشه سفارش بدیم و ایش و تیش و چقدر ایشون آخه باید بیان و برن که ببینن چند نفرمون اومدن چند تا مون نیومدن بالاخره موفق میشه نصف گروه رو پرت کنه از رستوران بیرون.ر
متاسفانه گروه بعدی که ما باشیم بی خبر وارد میشیم. فکر می کنیم که بقیه رفتن پشت رستوران نشستن. بی خبر از همه جا یکی مون میگه دستشویی کجاست و بقیه هم دنبالش راه میفتیم میریم که به پشت رستوران برسیم. ناغافل این گوش فضول من یه مزخرفاتی راجع به بقیه دوستام میشنوه که آقای محترم آشپز رستوران میگن. منم که لال نمی تونم بشم جوابش رو در جا میدم و میرم دنبال بقیه که برشون دارم بریم و دیگه هم پامون رو توی اون رستوران نذاریم. متاسفانه شکایتی هم نمیشه به کسی کرد چون قبلن ادب و تربیت آقای صاحب رستوران هم ترکشش به من اصابت کرده بود. بی خیال میشیم میریم و به این نتیجه میرسیم که هرگز پامون رو توی اون رستوران نذاریم. یه غذای وطنی به اونهمه رفتار قشنگ قشنگ و حرفهای قشنگ تر از جانب هموطن های محترم نمی ارزه. خیلی دارم سعی می کنم که نگم ایرانی جماعت هرجای دنیا که باشه باید یه جوری اون خلق و خوی اوریجینالی که بهش رسیده رو نشون بده چون خودمم ایرانی هستم و شعار هم زیاد دادم که همه رو نباید کیلویی بسته بندی کرد. اما توی این یه سال و نیم که اینجام تا حالا یه همچین برخوردی رو فقط از ایرانی ها دیدم. قیافه گرفتن، مغرور شدن بعد از رسیدن به یه موفقیت نسبی، تلاش نکردن برای رسیدن به استانداردهای خوب و در جا زدن برای بد بودن و بدتر شدن فقط مخصوص خودمونه. هنر نزد ایرانیان است و بس دیگه؟ ادعامون هم که سقف آسمون رو سوراخ میکنه. یه کم به خودمون بیایم و واقعیت ها رو ببینیم. واقیت اینه که کسی که یه بیزینسی داره تمام سعی اش رو میکنه که اون بیزینس رو حفظ کنه و روز به روز بهتر بشه. واقیت اینه که همه جای دنیا آدم حرفی نمیزنه یا کاری نمیکنه که مشتری اش ازش ناراحت بشه. واقعیت اینه که اگه ما ازبدیهای ایران به یه کشور با استاندارهای زندگی عالی پناه آوردیم با رفتارهایی که از خودمون بروز میدیم اینجا رو هم خراب نکنیم. اگه نکته خوبی به اینجا اضافه نمی کنیم لا اقل خرابش هم نکنیم. خیلی اون شب تاسف خوردم فایده ای هم ظاهرن نداره. فقط حلقه آدمهای دورو بر هی تنگ تر میشه.ئ

هذیان

نگوکیه. کیه کیه
خوب بالاخره نوبت به من و وبلاگ رسید. البته نه اینکه نوبتی باشه ها. یعنی اصولن نوبتی در کار نیست که وبلاگ بازی نوبتی شده باشه. از اون لحاظ که تعغییرات خفن جوی اعم از کاری، مدرسه ای و غیره و غیره نمیذاشت که مغز خسته رمقی برای وبلاگ بازی پیدا کنه نشد که بیام وراجی کنم. از سویی دیگر سه پیچ گیر دادم به سریالهای آب دوغ خیاری شبکه هفت و نه و ده و بقیه بلکه این سوات نم کشیده انگلیسیمون دو زار پروموت بشه. وقتی اصطلاحات کوچه پس کوچه های سیدنی رو بلد نباشی زبان مکتب رفته به درد نمی خوره. حالا که اومدم میریم که داشته باشیم اهم اخبار در زمانی که گذشت.د
یه چیزهایی اینجا هست....ز
از وقتی اومدیم اینجا عین این آدمهایی که بلا نسبت دور از جون از مریخ پرت شده باشن کره زمین هیچی از زندگی معمولی بلت نبیدیم و بعد اینکه چشمامون از شنیدن و یا دیدن مظاهر نوین زندگی ورغلنبید این جمله رو هم پشت بندش نوش جان کردیم. از جمله اینکه فرزند دلبندمون که می خوان تشریف ببرن مدرسه برای اینکه وسایل مدرسه اش گم نشه برچسب باید براش سفارش بدیم بااسم خودش که بچسبونیم روی ظرف غذاش و لباس و کفش و کلاه مدرسه اش. این برچسب ها دیگه عمریه و تا اون لباسه یا کیفه کار میکنه اسم بچه روش موندگاره. جل الخالق! آخ اگه من چهارم دبستان سیدنی مدرسه می رفتم هیچ وقت اون چکمه شیرگاوی ام رو ازم توی تئاتر دهه فجر کش نمی رفتن. چند سال از اون موقع گذشته مگه؟ دوره زمونه چه زود عوض میشه. هی روزگار پیر شدیم رفت. ئئ
بچه سوم
در همین هفته که گذشت مامان هری سومین پسرش رو هم به دنیا آورد. اگه یادتون نیست هری همون هری پاتر شپش گرفته است که کوشا خیلی دوستش داره. با خودم فکر می کردم چند نفر زن ایرانی همسن و سال من حاضرن حاملگی و زایمان رو تا سه دفعه امتحان کنن؟ کسی هست؟ دور و بری های من که همه ادعا می کنن که یائسه شدن! اینجا مثل اینکه زاییدن خیلی آسونه. اما بزرگ کردن بچه به نظر من هنوز خیلی سخته. ما که نه وقتش رو داریم نه پول و نه اعصاب. همین یه دونه رو خدا حفظ کنه. اعصاب فرزند خوندگی رو هم من ندارم. پرونده بسته ختم کلام.ز
شرکت محرمانه
آقا یه شرکتی اومدیم توپ، با حال، خدا. شرکت جدید یه کم کوچولوئه. یه جای خوشگل واقع در غیر مرکز شهر. کار منظم و مرتب، سه تا رئیس. دیگه مرگ می خوام باید برم هندوستان. تنها عیبی که داره اینه که من از کارهایی که تا حالا بهم محول کردن هیچ سر رشته ای ندارم! صد دفعه هم میرم به این یارو اندی میگم اینو چی کار کنم جواب درست حسابی نمیده. رئیس بزرگه هم که حالیش نیست من بلد نیستم یعنی چی. خلاصه که خوش میگذره جاتون خالی. بیشتر از این نمی تونم توضیح بدم که محرمانه است!!!ز
دو تا خبر ورزشی هم همینجا بگم که در راستای مسابقات تنیس که داره توی ملبورن برگزار میشه ما به صورت غیر شدیدن مسابقات خانم شاراپووا و آقای نادال رو دنبال می کنیم. از اطاق فرمان به من خبر دادن که متاسفانه آقای نادال دارن به نفر دهم جهان میبازن و از دور خارج میشن. باید برم بگردم یه کس دیگه رو برای طرفداری پیدا کنم. خبر ورزشی دیگه اینه که من به تیم فوتبال شرکتمون دعوت شدم. هاها خودم خنده ام میگیره وقتی خودم رو در حال شوت کردن توپ فوتبال و یا شایدم کفشم مجسم می کنم. هر چی به این مارتین مسخره میگم من فقط فوتبال تماشا کردم و یه دوره ای هم طرفدار مالدینی و نامجو مطلق بودم میگه همین کافیه! نمی فهمه دیگه.ز
عنکبوت، یا پشه. مساله این نیست
برای دومین بار دست کپلی پسرمن رو یه جونور ناشناخته گزید که دو برابر کپل تر شد. ظاهرن این جینگول ما به یه چیزی حساسیت داره که اون چیز همانا نیش حشره است. ازش پرسیدم چی دستت رو نیش زده کوشا؟ میگه به اسپایدر وب دست زدم که اسپایدر من بشم! میگن برای بچه توضیح بدین که این فیلمه ها. یه مادر بی مسئولیت مثل من فقط ممکنه عقلش نرسه که به بچه کنکجکاوش بگه بچه جان این فیلمه ها واقعی نیست. بی خود نیست اون همه بچه بعد از دیدن جریان اعدام صدام خودشون رو دار زدن. این پسر ها چقدر عجیب غریبن. د
پرینسس ممه
یه برنامه شبکه ده داشت که امشب آخرین قسمتش بود. چند تا دختر داوطلب استرالیایی توی این برنامه انتخاب شده بودن که به عنوان پرنسس استرالیا تاج گذاری بشن. تخس ترین و خل و چل ترینشون کایلی بوبی بود که بعد از چندین جلسه که مثل فیلم بانوی زیبای من تعلیم رفتار آدمیزادی بود امشب به عنوان پرینسس انتخاب شد. توی یه جلسه قرار بود سخنرانی کنه برای یه سری پسر دبیرستانی. به محض اینکه فامیلی اش رو گفت همه پسرها زدن زیر خنده. بعضی هاشون که تا آخر سخنرانی نتونستن خنده شوون رو کنترل کنن. به هر حال خانم ممه به عنوان پرنسس انتخاب شد. ئ
اسلام دین صلح و آشتی
زندگی توی کشور چند فرهنگی خیلی مزخرفه. نه کسی به آدم زور میگه. نه کسی قانون شکنی میکنه. نه اینکه کسی می تونه از خانمهای لخت عکس بگیره. هیچ هیجانی توش نیست. اما هر چقدر مزخرف باشه یه حسن داره اونم اینه که شما از هر ملتی یه کار فرهنگی یاد میگیرین. مثلن از چینی ها ارزون فروشی رو. مسخره نمی کنم به خدا. از مسلمونهای اینجا هم صلح دوستی و آشتی و احترام به بقیه رو. یکیشون میگه زنها گوشت لخت دم دست گربه هستن پس هر بلایی سرشون بیاد طبیعیه. یکی دیگه هم میگه یهودیها همه شون خوکن و الخ. والله من یه یهودی می شناسم که اصلن هم به زبون خوکی حرف نمیزنه. یه مثال نقض برای رد یه قضیه قبلنا که مدرسه می رفتیم کافی بود. اون موقع یادمه مسلمونها هم خیلی مهربون تر بودن و موسی هم هنوز جزء پیامبرهای خوب خدا بود. بهش می گفتن کلیم الله.ز
روز استقلال
جمعه این هفته روز استرالیا است. ملت سر و شکلشون رو با پرچم رنگ می کنن میریزن تو خیابون. شاید ما هم بریم قاطی ملت شاید هم بزنیم به کوه و دشت و بیابون. چه معلوم.ئ
خوابهای خوش ببینین.در

ُIt's sad...

خوب من همیشه فکر میکردم که دنیا خیلی کوچیکه اما نمی دونستم که دیگه اینقدر کوچیکه که اینجا هم فامیل دار بشیم منظورم توی وبلاگه. این از حسنش که آدم هر روز چیزهای عجیب غریب میشنوه و کلی اتفاقات جالب توش میفته. عیب هم خیلی داره. مثل هر معاشرتی وقت گیره و اتفاقاتی توش میفته که خوب شاید خیلی هم خوشایند نباشه. یکی اش سوالهای عجیب غریبیه که راجع به خود آدم میشه. در خیلی از مواقع که آدم با یه سری کنجکاویهایی روبرو میشه که به نوعی میرن روی مغز آدم، دوراه عملی هست. یکیش اینکه بی خیال شی و خیلی راحت به قضیه نگاه کنی و فکری هم نکنی که طرف از سر کنجکاوی بیش از حد این سوال رو میپرسه و در واقع هیچ خاصیتی هم براش نداره و جواب رو بدی. من اکثرن این روش رو پیش میگیرم چون برای من هم ضرری نداره اگه جواب بدم. البته در مواجهه با آدمهای واقعی که دور و برم هستن و حداقل میدونم طرف اسمش چیه و چه شکلیه این کار رو کردم. روش دیگه ای هم اما هست که خوب یه کم خشنه و اونم اینه که رک بهش بگی مگه فضولی؟ یا مثلن اینکه برای شما چه فرقی میکنه که می پرسی و جوابش رو هم ندی که خوب من یکی تا حالا روم نشده به کسی رو در رو اینو بگم. اما در دنیای مجازی اوری تینگ ایز پاسیبل. حالا جالبی قضیه می دونین چیه؟ این که کسی یا کسانی که تا این حد راجع به من یا هر کس دیگه کنجکاوی می کنن که بدونه من کدوم شرکت توی ایران کار میکردم یا مثلن قبلن کجاها بودم و چی کارها کردم یه زحمت به خودش نمیده که حداقل اسم خودش رو بنویسه! یه بار خودتون رو بذارین اون ور، سمت گیرنده نامه، ببینین چه حس جالبی بهتون دست میده. نه میگه کیه نه اسمش چیه نه هیچی به هیچی بعد یهویی از آدم میپرسه ببخشید ها من فضول نیستم اما شما شرکت فلان کار نمی کردی؟ نمی گم ادب، اما آداب معاشرت ایجاب می کنه قبل از اینکه با مته بیفتین به جون شناسنامه طرف و جد و آبادش رو بیارین جلوی چشمش یه کمی از خودتون بگین جای دوری نمیره. خیر از جوونیتون ببینین.ز

از دیروز رفتم سر کار جدید. توی پارتیشن من هستم با رئیسم و رئیس رئیسم . تازه قراره اولش با همکارم کار کنم و به اون گزارش بدم که خوب عملن یعنی سه تا رئیس. تا حالاش خوب بوده تا بعد ببینیم تو این شرکت فسقل چند تا رئیس دیگه می تونم پیدا کنم. رئیس اصلیه که اینجا اسمش رو میذارم برونو خیلی راجع به ایران و خاور میانه و در نهایت من به عنوان یه زن ایرانی کنجکاوی می کنه. نمی دونم همه ایتالیائی ها اینجورین یا این فقط شانس من اینجوری در اومده. ظرف این دو روز دیگه سوال نبود که از من نپرسیده باشه. از اوضاع زن در ایران و زن در اسلام و دموکراسی و بانکداری اسلامی و.... پرسید تا اینکه
ما اینجا خونه خریدیم یا نه و ماشین چی داریم و رنگ ماشین چیه و کار شوهرم چیه و بچه چند تا دارم و الی آخر. قبل همه این سوالها خودش هم کلی راجع به خودش توضیح میداد. منم تا الان میدونم که ماشینش چیه و رینگ اسپرت برای اون مدل ماشین چنده، خونه شون چند بوده وقتی خریده وقتی فروخته چقدر بوده، اسم زن سابقش و دوست دختر فعلیش و دخترش و اختلاف سنیش با دوست دخترش و شغل پدر و برادرش و آدرس خونه ای که قراره بسازن همه اینها و خیلی چیزهای دیگه رو میدونم. دیگه الان توی مغزم، برونو و خونواده اش کامل کامل شکل گرفتن! مردم از جریان زیاد اطلاعات. یکی شیر رو ببنده. و
آخر روز هم رفت یه مجله انگلیسی خرید که کاریکاتور احمدی نژاد روش بود با تیتر درشت احتمال حمله امریکا و اسرائیل به ایران در یک سال آینده. د

پی نوشت - امکان نداره که کسی که خارج از استرالیا است و تجربه کار بین المللی نداشته باشه بتونه قبل از ورود به استرالیا پیشنهاد کاری بگیره. برای ما ایرانیها حتی وقتی که اینجا هستیم و زبان بلد باشیم و رزومه مون هم خوب باشه باز هم گرفتن اولین کار خیلی سخته چون ایران و سابقه کار توی ایران یه چیزی در حکم "وات د فاک "یا "ور د هل" داره و باید خیلی اوکی باشه همه چی که بشه به آدم اطمینان کنن. اینم برای تشویش اذهان عمومی و خصوصی. شب خوبی داشته باشین.در

آسمان

به هر کجا بروی آسمان همین رنگ است
هر کجا هستم باشم آسمان مال من است
دنیا همینه
همه همینن
همه جا همین جوریه

نه خیر نیست. نه تنها نیست بلکه آدمهاش هم فرق دارن. حالا چرا توی اون مملکت نمیشه، نمی تونیم، نمی ذارن مثل آدم واقعی زندگی کنیم الله اعلم. نمی دونم چرا اینها رو می نویسم شاید بعد از دیدن فیلم مکس منم جو گیر شدم خودم رو مغز فراری حساب کردم، شایدم بعد خوندن وبلاگ الهام به این نتیجه رسیدم که باید اینها رو بنویسم. من از ایران اومدم بیرون چون اگه کسی حتی توی روم مسخره ام می کرد من فکر میکردم منظوری نداره، اگه کسی زیرابمو زد و جفت پاشو گذاشت رو شونه هام و رفت بالا فکر کردم خوب که چی من که هیچ وقت مدیر نمیشم اینجا، اگه کسی تو خیابون به چشم دیگه نگاهم کرد به جای اینکه بزنم توی دهنش که دندوناش بریزه کف خیابون تا دفعه دیگه هوس نکنه به یه مهندس مونث به چشم هرزه نگاه کنه بدتر خودم رو سرزنش کردم که چرا اون موقع توی خونه ام ننشستم و آشپزی نمی کنم، اگه متلک شنیدم از ترس اینکه نگن تقصیر خودته خفه شدم، اگه کسی که بهش کمک کردم کشیدمش بالا دستمو گاز گرفت و دو تا هم زد توی سرم با خودم گفتم مساله ای نیست خدا جوابش رو میده! اگه کسی برام کاری میکرد صد برابر تشکر میکردم و اگه هم کاری برای کسی می کردم و به روش نمیاورد راحت تر بودم که یادش بره که خجالت نکشم که منتی به سرش داشتم. میفهمیدم نفهم نبودم، احمق هم نبودم اما نمیشه بود و موند و همه اش با درون جنگید. آدم خسته میشه. من خسته شده بودم. دیگه برای کسی با شوق و ذوق و بدون سوء ظن نمی تونستم کاری انجام بدم، دیگه نمی تونستم بدیها رو ندید بگیرم، نمی تونستم به کسی خوبی کنم و توقعی نداشته باشم، متلکها رو می شنیدم، گوشه کنایه ها رو می فهمیدم، بدیها رو میدیدم و آزارم میداد، به خودم می خندیدم که چقدر احمق بودم که فکر می کردم میشه موند و خوش بود، میشه موند و درست کرد و ساخت. خیلی بده که خوب بودن آدم رو به پای خریت بذارن و خوش بودن رو به پای ک... خلی. بلند خندیدن کار زنهای خراب باشه و ساکت و صامت بودن یعنی اینکه سنگینی و نجیب حتی اگه از صد تا روسپی هم حرفه ای تر باشی.م
استرالیا بهشت نیست. حتی بیشتر وقتها فکر می کنم که مثل یه دهات می مونه که مدرن شده باشه. اما سرزمین رویاییه منه که واقعی شده. من دیگه از لبخند زدن همیشگی به آدمهای غریبه حس بدی ندارم از اینکه توی خیابون به ماشینی که می خواد بپیچه جلوم بهش راه بدم احساس احمق بودن ندارم، از اینکه از کسی خواهش کنم و تشکر کنم هنوز لذت میبرم، از اینکه کسی بهم احترام بذاره تعجب نمی کنم. آسمون اینجا شبیه ایران نیست. من توی آسمون اما زندگی نمی کنم، زمینش هم فرق داره...د

God knows

توی این وبلاگ می خوام خودم باشم اما نمی دونم چرا نمی تونم. شاید چون دوست و آشنا اینجا رو می خونه. شاید چون یه وقتی یه سری کامنت دری وری گرفتم. شاید می ترسم. شایدم چون خودم هم هنوز نمی دونم خودم چه جوری هستم. تندرو هستم؟ محافظه کارم؟ یه وقتی مطمئن بودم که تندرو هستم اما الان هنوز مطمئن نیستم که محافظه کار شدم. بیشتر فکر می کنم که باید به همه احترام گذاشت شاید اینم یه جور محافظه کاری باشه. سیاسی شد. بی خیال. خلاصه اینکه حرفهای تو کله ام رو همون توی ذهنم سانسور می کنم خودم که پابلیش نشه! مثلن هیچ وقت ننوشتم که چه قدر برای اون زنی که از شوهرش جدا شد ارزش قائلم که نذاشت زندگی خودش و شوهرش و چند نفر دیگه تباه بشه. ننوشتم چون نخواستم کسی فکر کنه که من دارم برای یه ضد ارزش تبلیغ می کنم. ننوشتم که کسی فکری راجع به من نکنه. ننوشتم که قضاوت نشم. هیچ وقت ننوشتم که چه کارهایی دوست داشتم انجام بدم و ندادم که کسی بهش بر نخوره. که مبادا کسی ناراحت بشه. مبادا کسی بخونه و یه درصد فکر ناجور بکنه که یه همچین چیزهایی هم توی کله من هست. ننوشتم که کسی نگران خودش نشه. نگران من مطمئنم که نمیشه. هیچ وقت نمی تونم از یه دوران زندگی ام بنویسم. هیچ وقت نمی تونم اون دوره رو درست و صحیح ورق بزنم که بفهمم بالاخره بد بوده یا خوب. به من خوش گذشته یا بد. مقصر کی بود و اصلن چرا اون جوری بود. با اتفاقی هم که چند وقت پیش افتاد دیگه اصلن نمی تونم کسی رو مقصر بدونم. خیلی چیزها رو دیگه نمیشه ورق زد. جز اینکه باعث ناراحتی بشه و من نمی خوام کسی ناراحت بشه. ترسو شدم؟ پیر دارم میشم؟ عوض شدم؟ نمی دونم. اینجا این همائی که می نویسه خیلی شبیه همای واقعی نیست. همائی که توی سیدنی با شوهر و بچه اش هم در صلح و صفا زندگی می کنه شبیه همای واقعی نیست. اون همای واقعی واقعی با فکرها و خاطره های پابلیش نشده اش رو هیچ کسی ندیده و نمی شناسه. هیچ وقت هیچ کسی نمی فهمه که آرزوها و فکرها و تجربه های یه آدم توی این دنیا چی بوده. همون طور که من خیلی ها رو نشناختم. همون طور که خیلی ها من رو نخواهند شناخت. یاد هم گرفتم که کنجکاوی نکنم. شما هم در همین حدی که می نویسم بپذیرین. بیشتر از این رو خودم هم نمی دونم.ز

بی ربط - دیروز رفتم مغازه داوود جوون که حراج بود سه تا جفت کفش خریدم. فقط چند جفت کفش دیگه لازمه تا برای یه هزارپا کافی باشه.ز

I've made up my mind*

خوب چی بگم؟ امروز تو خونه سه تا عنکبوت کشتیم. نه این خوب نیست برای شروع. بعدش فکر می کنین من تعهد کتبی دادم که همه رو از اومدن به استرالیا منصرف کنم. هرچند که می دونم گرفتن ویزای استرالیا یه جورایی خیلی سخته، به هر حال. خوب از کارم می گم. امروز داشتم وسایلمو جمع می کردم که بیارم خونه یاد ایران افتادم. با خودم فکر کردم چققققققققدر با آدم یه جوری رفتار میشد که من اونجور مثل دیوونه ها یه روزه استعفا میدادم و دیگه هم نمی رفتم سر کار! البته دفعه اول و دوم درست مثل آدم اومدم بیرون از محل کارم. اما همون دفعه دومیش اونقدر من رو به جنون رسوندن که کلن بی خیال اخلاق حرفه ای در موراد استعفا شدم و زدم به سیم آخر. یه بار توی یه شرکتی اونقدر همه پشت سر هم حرف میزدن و من بدبخت هم که معمولن به دلیل اینکه اصولن گوش شنوای خوبیم و پته کسی رو هم رو آب نمی ریزم همه اش مجبور بودم اون مزخرفات رو تحمل کنم. دیگه آخرش نتونستم تحمل کنم. ساعت ده استعفامو نوشتم و ساعت یازده خونه بودم! الان که فکرشو می کنم می بینم خدا وکیلی خیلی دیوونه بودم ها! اما خوب اون شرایط اون جور اعصاب می خواست و بیشتر از این نمی کشیدم. اما من همون آدمم. دیروز کالین اومده به من میگه چین کی میری؟ می خوایم نفر بفرستیم که توی ادامه پروژه اونجا باشه. به مشکل برخوردیم. نگاش کردم گفتم هیچ وقت. گفت چرا؟ گفتم من استعفا دادم آخه... به قدری ناراحت و عصبانی شد که کاملن رنگ صورتش قرمز شده بود هی هم می گفت خیلی نا امید کننده است. اما سریع تغییر موضع داد و گفت موفق باشی به هر حال تصمیمیه که گرفتی و من برات آرزوی موفقیت می کنم. بعدش دیگه نتوست خودشو نگه داره چتر منو از رو میز برداشت و ادای کتک زدن منو در آورد که مثلن منو بزنه. من خندیدم و گفتم می دونم موقع مناسبی برای استعفا نیست اما من واقعن الان نمی تونم برم جایی دور از خونواده ام شاید بعد ها اما الان نه. سفر رفتن رو دوست دارم کارم رو هم همینطور اما واقعن نمی تونم. گفت می فهمم و موفق باشی. همین. همین و همین و همین. حالا مقایسه کنم با شرایط ایران؟ حالا بگم که اول با آدم بی محلی می کردن بعدش جلوی کار آدم سنگ مینداختن بعدش پشت سر آدم حرف مفت میزدن بعدش هم جلوی تسویه حساب آدم رو می گرفتن بعدش هم هزار کار پلید دیگه که آدم به جد و آباد خودش و بقیه بد وبیراه بگه و حتی به خدا هم فحش بده که آخه جا قحطی بود من اینجا دنیا اومدم؟ خدائیش بگم؟ خجالت نمی کشین؟ شرم نمی کنین؟ من خودم که شرمم میاد. امیدوارم بین خواننده های این وبلاگ حداقل یه دونه آدمی باشه که روزی بقیه کارمندها یه جوری دستش باشه. برادر من نکن این کارها رو. خواهر ها که عمرن! مگه از روی نعش برادرها رد بشن مدیر شده باشن. نکن داداش من! برای خودت نفرین نخر. دنیا دو روزه. یه کم برو جاهای دیگه دنیا رو هم ببین که بقیه چه جورین بعد بشین این جور آه و ناله بقیه رو دربیار و همه رو فراری بده.د

دیگه یه کم از زندگی بگم. هوا امروز خیلی گرم بود اینجا، عصری اما باد میومد و سرد شده بود. رفتیم کوشا رو بردیم دو چرخه سواری. بعدش هم رفتیم نودل مارکت. نورت سیدنی یه جمعه بازار داره که توش غذا میفروشن و موسیقی برای رقصیدن بچه ها به راهه توش. یه جور محیط خیلی خونوادگی توی پارکه. بعد از دوچرخه سواری رفتیم اونجا. دو تا از دوستهای کوشا هم بودن. مامان بزرگ و بابابزرگ یکی شون هم بود. از انگلیس اومده بودن اینجا برای دیدن مسابقات کریکت. به بابابزرگه گفتم من متاسفم که بعد اینهمه مسافتی که اومدین اینجا تیمتون باخت. مرده بود از خنده گفت نه من برای دیدن نوه ام اومده بودم. گفتم آره میدونم من به کسی نمی گم. دیگه یه کم موندیم و کوشا اون وسط وول زد و بعد رفتیم خونه که فیلم ادی مورفی رو ببینیم برای بار چندم. الان هم که می بلاگم و همسر مهربان یه لیوان شیر گرم میده دستم بلکه گلوی ناسور شده بعد اونهمه جیغ و هوار شب سال نو یه کم خوب بشه یعد از یه هفته. د
امروز یه یاد دوره مدرسه و جوونی یه کم مدرن تاکینگ و مدونا گوشیدم. اون قراری که با خودم توی چین گذاشته بودم هم شدیدن دارم پی گیری می کنم. به شدت سریالهای تلویزیون رو دنبال می کنیم از جمله اینها:م
Seinfield
Everybody loves Raymond
Medium
Smallville
دارم کتاب می خونم:ئ
Past Secret
که یه چیزی تو مایه های جوادی و دانیل استیلی بود اما داره یواش یواش خوب میشه. چون نثرش روونه و زمان داستان در حال حاضر اتفاق میفته انگلیسی اش خیلی عجیب غریب نیست. از همه مهمتر راجع به زندگی چند تا زنه که داستانشون باحال داره میشه. ا
روزنامه می خونم هر روز و اخبار می بیینم هر شب. فیلم هم می بینیم. پریشب اینو دیدیم که بد نبود. دیگه همین. به خودم قول دادم بعد یه سال توپ نتونه تکونم بده. نه توی شوخی کم بیارم نه توی بحث نه توی هیچ زمینه دیگه. موتوره روشن شده بد فرم.ر
* اسم این پست از یه آهنگ مدونا اقتباس شده که توی همین آلبوم که لینک دادم هست

سال نو مبارک


قرار بود عکس مسافرت بذارم اما دیر شده و دیدم که بهتره از آتش بازی شب سال نو اینجا چند تا عکس بذارم. س
هاربر بریج محبوب و زیبا در شب سال نو. این عکس رو لحظاتی قبل از شروع دور اول آتش بازی یعنی قبل از ساعت نه شب گرفتم.د
و این هم شروع آتش باز دور دوم در ساعت دوازده شب. با اونهمه شور و شوق و سرمایی که تحمل کردیم کنار آب، موندمون می ارزید. شنیدم که امسال سردترین سال نویی بوده که سیدنی داشته. وسط تابستون تقریبن یخ زدیم از باد و بارون. اما خوشبختانه عصر بارون نیومد و فقط باد میوزید. جایی هم که بودیم بهترین جای ممکنه بود، تنکز تو کمرا کرو که بروبچز باشن که از ساعت سه بعد از ظهر در صحنه حضور فعال داشتن.د
و بقیه قضایا که دود حاصل از سوزوندن چندین کیلو فشفشه باشه...و تعدادی حنجره که از بس جیغ و هوار کشیدیم تقریبن از کار افتاده بود. شب خوبی بود و امیدوارم که شروع خوبی برای سال جدید هم باشه برای همگی.ر