پراکنده

خوب ما برگشتیم. اولن که خدمت همه اونهایی که نگرانی سلامتی وبلاگ مهاجر استرالیا و احیانن خود مهاجر استرالیا بودن و هستن عرض کنم که ایشون در کمال صحت و سلامت در قید حیات و داخل آپارتمان تشریف دارن و در همین لحظه که من می بلاگم درحال فیلم دیدن می باشن و همین چند لحظه قبل ترش که من ماچش کردم هم صحیح و سالم بود بیشتر از این دیگه نمی تونم توضیح بدم که خصوصیه، شرمنده ام.
بعدش هم که از همه کامنتهای مهربونانه متشکرم و از لطف همگی سرخوش. جای همگی شما سبز یا شایدم خالی چون نمی دونم کدومش مودبانه تره، مسافرت خوب و کمی تا قسمتی هیجانی بود چون رفته بودیم اینجا که پر از پارک های جور واجوره و همه اش یا آب بازی کردیم یا جیغ زدیم یا لیز خوردیم و یه مقداری هم توی ساحل زیر آفتاب لم دادیم که مغزمون پخته بشه و تنمون برنزه، که خیلی موفق نشدیم چون همه اش هوا ابری میشد و برنامه های ما رو میریخت به هم.ن
بعد ترش هم اینکه بابک عزیز من رو به این بازی یلدا دعوت کرده بود که من از دست دادمش. اما برای اینکه هیچ وقت برای اعتراف دیر نیست من همین جا چهره پلید و نیمه پنهان خودم رو لو میدم که نگفته از دنیا نرم:ئ
یک- بچه که بودم عاشق این بودم که یواشکی سیب از توی یخچال بردارم و برم توی توالت بخورمش. دلیل خاصی هم نداشت یه جور مرض بود که خیلی وقته ترک کردم
دو- از تلفن به عنوان یه وسیله ارتباطی جهت ابراز محبت و دوستی و علاقه متنفرم. از نظر من تلفن باید یه وسیله کاری باشه نه برای قربون صدقه رفتن. سر همین زنگ نزدنهام کلی مشکلات پیدا کردم که با توضیح شفاهی یا عملی اکثرش برطرف شده. جالبی قضیه اینه که نمی دونم چرا هر وقت تلفنی حرف میزنم کمتر از سی دقیقه نمیشه! م
سه - بر خلاف ظاهر خشن و اعصاب درب و داغونی که دارم و روحیه ای که خیلی جنگنده است و ترسناک بسیار بسیار رمانتیک می باشم و ممکنه بدون عشق توی زندگیم نیست و نابود بشم.ئ
چهار - توی یه دوره از زندگیم یه اشتباهی کردم که مثل یه زخم هنوز جاش مونده. خودم رو و اون کسی رو که منو تشویق به اون اشتباه کرد هیچ وقت نمی بخشم.ر
پنج - آدمهایی که توی زندگی فکر نمی کنن و بچه دار میشن رو می خوام بکشم! شایدم بهشون حسودیم میشه که اینقدر بی خیالن و من نیستم.ئ
بازم هم هست اما شرمنده که گفته بودن فقط پنج تا بشه. نمی دونم میشه هنوز کسی رو دعوت کرد یا نه اما من حمید و امین رو دعوت می کنم همسر مهربان هم که میدونم هیچ رقمه از اعتراف خوشش نمیاد بقیه هم که دعوت شدن همگی اگه هم کسی مونده من همینجا ازش دعوت می کنم!
عکس هم چشم. سال نو دوهزار و هفت هم به زودی از راه میرسه و امیدوارم که سال خوبی برای همه باشه چه مسیحی ها و چه غیر مسیحی ها.ت

قبل نامه

بدینوسیله به اطلاع دوستان و دشمنان همیشگی این وبلاگ می رساند که لابلای جمع و جور کردن خونه به عنوان خونه تکونی قبل از کریسمس و بستن بار و بندیل جهت مسافرت عیدانه دو ثانیه اومدم وبلاگ گردی و هم اینکه اطلاع بدم که کرکره این وبلاگ به مدت هشت روز احتمالن بسته خواهد بود. شب همگی خوش و ایام به کام. سنتا هم مجبوره امشب بیاد خونه ما که کادوهامون رو تحویل بده. برگشتم براتون عکس سوقاتی میارم. دوستان عزیز دست به گاز نزنین دشمنان هم کسی رو هم گاز نگیرین تا برگردم. شب به خیر.ر

Umbilical Chord

توی ایران که بودم شرکت ما با یه شرکت استرالیایی سر یک پروژه ای همکار بود. اصل اینکه من هم وسوسه شدم و پیشنهاد کار رو از این شرکت ایرانیه قبول کردم این بود که برای استرالیا اقدام کرده بودیم و فکر کردم که تجربه همکاری با یه سری آدمی که اوریجینال مال استرالیا باشن می تونه به درد خور باشه. ضمن اینکه پولی هم که می دادن خوب بود و در نهایت کار رو قبول کردم که داستانش رو قبلن توی وبلاگ نوشتم اما الان نمی دونم کجاست حالا پیداش کردم لینک می ذارم. خلاصه، کاری که قرار بود شش ماهه تموم بشه ده ماه طول کشید تا شروع بشه و ما هم منتظرالویزا و شرایط کار هم افتضاح و برخوردها هم ناجور که بماند به من تو اون یک سال و نیم چی گدشت. بعد اینکه اومدیم اینجا بعد از یه سری تحقیق و تفحص در بازار کاری به این نتیجه رسیدم که خودم باید سیریش بشم و گرنه با این سابقه کاری که ما داریم و ایران هم توی زمینه سابقه کاری اینجا توی نقشه زیر پونز واقع شده به هیچ جا نمی رسم و همه اش وقت تلف کنیه. زنگ زدم به تنها کسی که اینجا می شناختم که یه جورایی به اون شرکت استرالیایی وصل بود. ازش اسم و شماره تلفن مدیر منابع انسانی شرکته رو گرفتم. کلی بابت این قضیه بهش مدیونم که بماند. بعد کلی کلنجار و کل کل با خودم به این نتیجه رسیدم که زنگ میزنم به آقای هیومن ریسورس یا همون منابع انسانی یا همون آقا فیله، فوقش میگه نه دیگه نمی کشنم که! زنگ زدم که رفت رو انسرینگ با کمال اعتماد به نفس خودم رو معرفی کردم و گفتم که تو ایران می شناختموشون و چه جوری با هم همکار بودیم و خوشحال میشم که بهم زنگ بزنه و شماره گذاشتم!!! بعد یک ساعت خودش زنگ زد و کلی حال و احوال منم که آخر اعتماد به نفس براش تعریف کردم که سفرمون چه جوری بود و ویزا اقامت دائم داریم و چون با شرکتشون تو ایران کار داشتیم و دوست داشتم که ببینمشون و اگه فرصت شغلی هست دوست دارم که رزومه ام رو بدم و از این حرفها. که همه اش هم حقیقت محض بود و واقعن دوست داشتم که باهاشون کار کنم. بهم گفت که رزومه بفرستم و باهام تماس میگیره. فکر کنم فرداش بود که از مهد کوشا اومدیم خونه دیدم پیغام گداشته که بهش زنگ بزنم. زنگ زدم و بهم گفت که فردا صبح می خواد منو ببینه. منم مثل اسبی که قند دیده باشه دیگه داشتم بال در میاوردم. فرداش رفتم با چه کت دامنی که الان اگه صد دلار هم دستی بهم بدن حاضر نیستم بپوشمش بس که بزرگ و مامان بزرگونه است به تنم! خلاصه رفتم و ازم کلی سوال راجع به رزومه ام پرسید و بعدش هم خوش شانسی من دو تا از بچه های شرکتشون که تو ایران باهم کار می کردیم و زیاد مغزشون رو راجع به استرالیا خورده بودم منو دیدن و ماچ و بوس و بغل و هیچی دیگه آقا فیله قانع شد که من عنصر خوبی براشون هستم و منو برد شرکت رو بهم نشون داد و با هم رفتیم ناهار که البته این دلیل نمیشه که من کار رو گرفته باشم. اما چند روز بعدش که بهم زنگ زد و پیشنهاد کار داد دیگه نمی دونین من چققققققدر ذوق کردم. به غیر اینکه زود کار گیر آورده بودم و خوشحالی هم داشت دلیل دیگه اش این بود که توی ایران پروژه زیاد داشتن و دارن و من به نوعی احساس می کردم که هنوز به ایران وصلم و کمتر دچار غم غربت می شدم. یه جور حس امیدواری به یه روزنه که اگه همه چی هم خوب پیش نرفت من هنوز از یه طریقی به یه جایی که خیلی ها رو میشناسم و اونها هم منو میشناسن وصل هستم. اون حس پرت شدن به یه دنیای ناشناخته ای که با دیدن ستاره های آسمون شبها میومد سراغم کمرنگ تر شده بود. حس می کردم جایی هستم که خیلی ها می شناسنش. اونهایی که من میشناسمشون می دونن که این شرکته چیه و چی کاره است . این بهم یه حس خوبی میداد. دلم می خواست که همیشه تو همین شرکت بمونم اما وقتی مسافرت رفتن برای همه ماها تو شرکت به نوعی جزء پکیج شده دیگه موندن برای من و خونواده ام اینجا و با شرایط فعلی خیلی سخته. ما به غیر از خودمون سه تا، اینجا فامیلی نداریم که به دادمون برسه. من هم که برم مسافرت دیگه هیچی. اینها رو که دیروز به آقا فیله به عنوان دلیل استعفام می گفتم کاملن حق رو به من داد. ضمن اینکه ازم راجع به محل کار جدید و حقوقش هم که پرسید دیگه مطمئن شد که موندنی نیستم! الان اینجا دوستهایی خوبی داریم که من دیگه خیلی به اون بند نافی که منو به ایران وصل میکرد احتیاجی ندارم. میتونم جدا بشم. می تونم خودم رو به عنوان یه موجود مستقل توی استرالیا به ثبت برسونم. بند ناف میتونه قطع بشه. اما برام جدا شدن سخته. دلم برای تانیا و کت و جک و ویلی و شین و روبی و خیلی های دیگه تنگ میشه و این برای من خیلی عجیبه. عوض شدم. خیلی. دیر وقته وگرنه راجع به کار جدید هم می نوشتم. باشه بعدن. فعلن شب به خیر.ت

Lady Spider


زمان: ساعت دوازده شب
مکان: دستشویی خونه ما
سوژه: عنکبوت خانم










یه کم زوم کنیم ببینیم این همه جارو جنجال برای چیه آخه. سایزو دارین که؟ عنکبوتهای اینجا چرا رژیم نمیگیرن کوچیک بشن؟













اینم برای اینکه خیال افراد نگران جان عنکبوت خانم راحت بشه که ما مرتکب قتل نشدیم نصفه شبی. بازم سایزو دارین که؟ اگه ندارین با دست شکارچی مقایسه کنین. خدائیش حیف بود عنکبوت خانم به این قد و هیکل کشته بشه. جعبه رو من انداختم رو کله عنکبوت خانم بقیه اش با آقای شکارچی بود که جعبه رو ببنده. سه تا هورا به افتخار خودمون. این دفعه دومه که توی خونه عنکبوت شکار می کنیم. سیدنی به خاطر هوای مرطوب و تعداد زیاد درخت که عملن همه جاش شبیه جنگله از حیاط وحش خیلی جالبی برخورداره که یه نمونه اش رو ملاحظه می فرمایین. چه جوری این عنکبوته از دستشویی خونه سر درآورده من که نفهمیدم. اما معمولن تو روزهای باد و بارونی آواره میشن و سر از تو خونه در میارن. اینو می خواستم به عنوان پت بدم کوشا نگه داره! اما گفتم بفرستیمش بره سر خونه زندگیش فردا فامیلش میان دنبالش. برای همین ولش کردیم تو باغچه بره خونه اش. تو اون جعبه هم کرن فلکس صبحونه کوشا رو می ریختم که خوب حالا که عنکبوتی شده فکر کنم کلن باید بی خیال جعبه بشم وگرنه کرن فلکس میره توی لیست غذاهای ممنوعه.ر

ایدئولوژی

من همیشه معتقد بودم و هستم که ذهن آدم قدرت عظیمی داره که هیچ نیروی دیگه ای غیر از خود خدا نمی تونه جلوی اون رو بگیره. ذهن انسان با تمام ریزه کاریهاش تجسم معجزه ایه که همیشه با ما همراهه. منتها اینم از اون نعمتهاییه که چون همیشه هست هیچ وقت به چشم نمیاد. ذهنی که می تونه غم غربت رو از آدم دور کنه ، ذهنی که می تونه درد مرگ رو فراموش کنه، ذهنی که می تونه خاطره های خوب رو قشنگ برامون حفظ کنه و ایندکس خاطره های بد رو جوری گم و گور کنه که دیگه نتونیم به یاد بیارمشون این ذهن قدرت همه کاری داره. فقط کافیه آدم در مقابل قدرت ذهن مبارزه منفی نکنه. باورهایی که توی کله ما جا گرفته یکی از اون نیروهای مقاومه. روشهایی که سالهای سال بنا به عادت یا از روی اجبار توی مغزمون به اسم زندگی ثبت شده رو میشه کنار گذاشت و میشه زندگی رو از نو تجربه کرد. من اگه قرار باشه همون زندگی رو که بقیه داشتن ادامه بدم دیگه زندگی من مال خودم نبوده. مال معلمم یا دبیر پرورشی یا مادرم یا رئیسم یا همسایه یا هر کس دیگه ای بوده که به یه نحوی سعی کرده که من رو به یه کپی جدیدی از خودش تبدیل کنه. زمانی که نوجوون بودیم اونقدر بکن نکن بود که تقریبن راه دیگه ای به جز اطاعت برامون باقی نمونده بود. بزرگتر که شدیم اون بکن نکن ها همچنان بود اما به شکل دیگه. حق انتخاب رنگ و شکل لباس رو هم نداشتیم. اینجا هم هست نه که نباشه اما محدود به محیطهای خاص کاری و یا شرایط کار و نوع کار میشه و همین. بقیه اش با خودته که چی بپوشی. ضمن اینکه رنگ اصلن مساله ای نیست. این رنگهای گم شده نوجوونی من اونقدر برام مساله است که هر چی می خوام بگم سر از رنگ در میاره. اما حرف سر قدرت ذهنه. سر اینکه انسان میتونه ذهن خلاقش رو از دست نده به شرطی که خودش رو توی باورها و عادتها محصور نکنه. یه تجربه جدید توی زندگی میتونه خوردن اوکادو باشه یا دوست شدن با یه آدمی که هیچ وجه تشابهی باهاش نداری. اولین بار که اوکادو خوردم مزه چرب یه میوه بی مزه تقریبن حالمو بهم زد. اما الان برای این میوه پول میدم که باهاش سالاد درست کنم! همون آدمی هم که فکر می کردم خیلی بی ربطیم به هم الان از بهتریم دوستامه با اینکه ایرانی نیست اما تقریبن خیلی از خاطره های روزانه منو تشکیل میده. دوست خوب و مهربونیه با اینکه خیلی نظراتمون با هم فرق داره. اگه اون به مسلمون بودن من و یا من به یهودی بودن اون گیر میدادیم یکی از بهترین دوستهامون رو از دست داده بودیم. میشه متفاوت بود و جالب زندگی کرد. میشه زندگی رو ساده تر دید. میشه تو زندگی از کسی توقعی نداشت و راحت زندگی کرد. اون خط کشی ها و باید نباید های بی جهت، تعرفات و تشریفات دست و پاگیرتوی دوستی ها رو میشه فراموش کرد. میشه روزی ده دفعه به دوستی زنگ بزنی و از دستت روانی نشه. میشه هم یه ماه فرصت نکنی به دوستی زنگ بزنی و تو اولین فرصت که بهش زنگ زدی ازت طلبکار نباشه. میشه از یه دوستی به اندازه پنج تا قاره دور باشی و بازم بهترین دوست آدم باشه. میشه هم از یکی دیگه فقط چند تا محله اونور تر باشی و فرسنگها دور به نظر بیاد فقط به خاطر اینکه نمی خواد اون باید نباید ها رو از خودش دور کنه. اون برداشتهای غلط و اون تصوری که از تو و دوستی با تو توی ذهنش جا گرفته رو نمی خواد آپدیت کنه. ذهن آدم خیلی عجیبه مگه نه؟د
ذهن یکی دیگه با خوردن غذای هندی مشکل داره. ذهن اون یکی با تغییر نوع لباسش و یا روش زندگی اش. ذهن من با فرزندخواندگی مشکل داره. ذهن بهرام اما نه!د

T.G.I.F.

اگه همین الان از من بپرسین که به نظر شما بزرگترین ضعف ماهایی که از ایران اومدیم خارج چیه؟ من می گم نوشتن مستندات به صورت کاملن حرفه ای. من در مورد خودم به شخصه و در مورد خیلی کسای دیگه که می شناسم مطمئنم که تو این قضیه خیلی لنگ می زنیم و این توی جامعه استرالیا این یعنی مرگ، یعنی بدبختی، فلاکت، احساس بیچارگی و ناتوانی و همه اینها با هم. داکیومنت نویسی و نامه نگاری و نوشتن یه متن در قالب یه مدرک، یا راهنما، یا کامنتی که توی کد برنامه ها می نویسیم و یا حتی رزومه کاری همون قدر که اینجا واجب و لازم و شرعی و عادیه برای ما شاید غریب باشه. به دلیل استانداردهای کاری شما نمی تونین و نمی شه که از زیر مستند کردن کاری که می کنین در برین. همه چی باید برای هم تیمی ها یا نفر بعدی قابل دسترسی باشه. جوری که با خوندن داکیومنت بتونه سر رشته کار رو دست بگیره حتی بدون آموزش. پس باید بتونین کار رو توی قالب یه داکیومنت مرتب منظم حرفه ای بیان کنین. سختی این کار در خیلی چیزهاست که یکی اش زبانه. اما فقط این نیست. مشکل خیلی اصولی تر از این حرفهاست. این که خیلی از ماها بلد نیستیم حرفه ای کار کنیم. کسی ازمون نخواسته بوده که کارمون رو مستند کنیم یا اصلن پیش نیومده که مثلن برای سوابق کاریمون روزمه از خودمون بنویسیم. به عبارت ساده تر بلد نیسیتم که حرفه ای کارمون رو عرضه کنیم. متاسفانه یا خوشبختانه من به ضرورت کاری یادگرفتم و همچنان دارم یاد می گیرم که فقط نوشتن جملات دهن پر کن و عجیب غریب توی متن اون داکیومنت کافی نیست. داکیومنت مورد نظر باید خوانا باشه. جذاب باشه. پر محتوا باشه. ساده و در عین حال کامل باشه. حوصله سر بر و زشت و کثیف و چشم خراش نباشه! و در یک کلام آراسته و حرفه ای باشه. اینها رو می نویسم که یادم باشه بعدن در موردش مفصل تر توضیح بدم که منظورم چی بوده. فعلن در همین داشته باشین تا بعد. د
اگه گذرتون به سیدنی افتاد هات داگ هریز یادتون نره تو محله وولومولو. خیلی خاص نیست اما خیلی قدیمیه و مشهور. یه پاتوقه شبیه فری کثیف تو آپادانا اما خوب این تمیزشه! ما هر چند وقت یه بار بیکار و بی غذا که میشیم یه سری میزنیم. یه هات داگی کنار آب روی اون چوبها میزنیم و بر میگردیم سر زندگی. امشب اما دوستامون رو گیر نیاوردیم و خودمون تنهایی رفتیم. ئ
اینم آهنگ محبوب من در این هفته از شکیرا که گیر داده به خدا. جالبه اگه گوش نکردین گوش کنین. متن شعرش رو هم می تونین اینجا بخونین. ئ

فرق

آدمهای پیاده هم مثل ماشینها جهت دارن. همیشه سمت چپ مسیر حرکت باید راه بری. روی پله برقی اگه می خوای بایستی، سمت چپ پله می ایستی. اگه نه سمت راست پله باید راه بری. ر
وقتی با یه نفر که از روبرو میاد درست مقابل هم از یه نقطه سر در میاری بعد یه لبخند و عذر خواهی هر کدوم سمت چپ ترین مسیر خودش رو میگیره و ادامه میده و هی به هم نمی پیچن.ئ
توی مغازه یا فروشگاه، صاحب مغازه مثل اینکه دزد بخواد بگیره یا طلب باباش رو از آدم بخواد دنبال آدم راه نمی افته و چپ چپ نگاه آدم نمی کنه. لبخند، احوال پرسی و تشکر بعد از یه روز خسته کننده خیلی به آدم می چسبه حتی اگه از طرف اون میوه فروش کنار بلژین بار باشه.ر
از دیدن راننده اتوبوسی که با خوشرویی بهم سلام میده و ازم میپرسه کجا میرم دیگه تعجب نمی کنم.ئ
دستیار دکتر که همه چی رو برای آدم توضیح میده و همه اش هم میپرسه که سوالی نداری؟ اگه احساس ناراحتی می کنی بگو؟ از کره مریخ نیومده. احساس مریلین مونرو بودن هم نداره با اینکه به نظر من از اون منشی بی ادب و بد اخلاق مطب خانم دکتر متخصص پوست توی یوسف آباد خیلی خیلی خوشگل تره. اونم بدون اونهمه آرایش!د
تریسی که به طرز وحشتناکی از رابطه هاش با دوست پسرهای لحظه ایش برای همه تعریف می کرد هیچ وقت هیچ کسی فکر نکرد که داره ترویج فحشا می کنه. اخراج هم نشد. هیچ کسی هم بهش نظر پیدا نکرد. یعنی در واقع کسی فکر نمی کرد که این موضوع جز به خود تریسی به کس دیگه ای هم ربط داشته باشه.ر
وقتی توی شرکت به همه ایمیل می زنن که یه مشتری قرار ظرف سه روز از شرکتمون بازدید کنه لطفن مراقب باشین که همه جا مرتبه و لباس هاتون هم رسمی باشه ناراحت نمیشم و دلم نمی خواد که برم بزنم فک مدیر امور اداریمون رو بیارم پایین. یه درخواست مودبانه رو میشه خیلی راحت فهمید. ابلاغیه های خطاب به فقط خواهران رو اما هیچ وقت نفهمیدم!د


اینها و خیلی تفاوتهای دیگه به مرور عادی میشه اما خراشی که توی روح آدم کشیده شده به این راحتی جاش از بین نمیره. سر تکون دادن و پنهونی تاسف خوردن هم کاری از پیش نمی بره.د

بوی عید میاد اینجا...تعطیلی...مسافرت...دریای شمال

ژرفا

تنها برنده مسابقه قبلی من و بهرام و کوشا بودیم که یه عالمه چیزهای خوب از عمیق ترین قسمت وبلاگستان بهمون رسید. فقط حیف که ماشینمون جا نداشت وگرنه بقیه اساس خونه شون رو هم بار میزدیم میاوردیم! فقط همین رو بگم که من این هواااااااا زغال و سیخ کباب توی عمرم یه جا نداشتم که الان ژرفا و فراز بهمون دادن. کتابها رو که دیگه نگووووو. قلیون و منقل کباب به اون قشنگی که هم که هیچ وقت ندیده بودم و ندیدم. خلاصه که از این. حالا قرار شده از ایتالیا هم که خواست بره کانادا ما رو خبر کنه بریم خونشون! خوش گذشت در کل.د

صبحانه یکشنبه

اینها قرار بود صبح پابلیش بشه که بلاگ اسپات سرش شلوغ بود راه نداد. الان مثلن صبحه!ز

مسابقه نبود؟ در راستای ملاقاتهای وبلاگی من دارم میرم عمیق ترین قسمت اقیانوس بیکران وبلاگستان رو ببینم. البته این قسمت که توی استرالیا ست. چون یه قسمت عمیق دیگه هم داره که یه جای دیگه دنیا ست. حالا بعدن راجع بهش می نویسم. ا

بعدش هم که شرکت محترم زوری داره. روزهای بین کریسمس و اول ژانویه رو تعطیل می کنه و ما مجبوریم سه روز مرخصی زوری بگیریم. روز کریسمس و باکسینگ که تعطیله. اول ژانویه هم که فیتیله. این وسط شرکت ما هم بین اینها تعطیل میشه. پارسال هم اینجوری بود. من یادمه اون موقع داشتم مثل چی دنبال مهد کودک می گشتم چون مهد کوشا یه جای دیگه بود و از بیست و چهارم دسامبر تا هفت ژانویه می بست. که خوشبختانه توی مهد جدید نزدیک محل کار بهرام که از قبلش رزرو کرده بودیم یه جای خالی پیدا شد و بهمون زنگ زد که ببریمش اگه می خواهیم و مشکل تعطیلات حل شد. چون اونها هم به اندازه شرکت ما تعطیل می شدن.ر

الانم یه نفر بالای سر من نشسته که ساعت 10 صبح چرا من دارم وبلاگ می نویسم به جای اینکه برم صبحانه بخورم( درست کنم یعنی). د

از دکترهای وبلاگستان کسی هست بگه چرا من کافی که می خورم معده ام به مدت بیش از پنج ساعت در حال آتیش گرفتنه؟ قبلنا اینجوری نبود. زخم معده اینقدر ناجوره یا باید دنبال علائم سرطان معده بگردم؟د

نفس

یه وقت نگران بودم که چرا بچه های دیگه پسرک من رو تحویل نمیگیرن. کی میشه که این عسل منم انگلیسی بتونه حرف بزنه و با بقیه قاطی بشه. حالا نگرانم که چرا همه اش داره انگلیسی حرف میزنه و حتی خیلی کلمه های ابتدایی رو هم باید فکر کنه و فارسی شون رو بگه. من با انگلیسی حرف زدنش مشکل ندارم. یعنی حتی اگه فارسی هم از یادش بره بازم مشکلی ندارم. اما شاید خودش بزرگ که شد از اینکه فارسی بلد نیست ناراحت بشه. همون طور که همکار چینی من ناراحته که چرا با اون قیافه چینی نمی تونه مندرین حرف بزنه. برای همین انگلیسی حرف زدن توی خونه خیلی پذیرفته نیست. سعی می کنیم فارسی حرف بزنیم. شدم مثل ترکهایی که توی تهران بزرگ زندگی می کنن و با بچه شون ترکی حرف میزنن ، بچه هه فارسی جواب میده. یه عمر به بقیه خندیدیم سرمون اومد. خانواده شوهر محترم من واقعن شرمنده ام!!! خدا منو ببخشه. ز

امروز به من میگه من از ماگ خوشم میاد. میگم کدوم ماگ؟ فکر کردم منظورش لیوانه! میگه اون دختره که موهاش قرمزه از انگلند اومده!!! آخی اونی که صورتش کک مک داره رو میگه. قیافه اش که خیلی با نمکه. اما بعدش میگه من نمی دونم باید با ماگ عروسی کنم یا با مرندا. فکر کنم با مرندا عروسی کنم. پسرم اینقدر خوش قلبه که حاضره از عشق خودش به خاطر دل یه دختر دیگه بگذره. میگه آخه مرندا منو خیلی دوست داره. بهرام هم گفت منم مرندا رو دوست دارم. دختر خیلی خوب و مودبیه. منم فکر کردم مامان مرندا هم خیلی مهربونه. خونواده خوبین. به ما میخورن!!!د

دیروز از در پشتی اومدیم خونه که وسایل خریدمون رو بذاریم دوباره بریم بیرون. پاش گرفت به پایین پرده و با سینه رفت توی تیزی لبه میز. چنان نعره ای میزد که من فکر کردم استخون دنده اش شکسته. منم ترسیدم و دست و پام و گم کردم و گریه اونم شدید تر شد. به بهرام زنگ زدم که از مهمونی کریسمس بدوئه بیاد خونه بریم بیمارستان! بماند که وسط تلفن طبق معمول باطری موبایل من تموم شد و یه سکته کامل به بهرام دادم تا برسه خونه. بغلش که کردم که ببرمش درمانگاه سر کوچه. دیدم از اینکه بغلش گرفتم بدنش دردش بیشتر نمیشه و گریه اش همون جوریه. بهش میگم کوشا جون اگه دنده ات شکسته باشه نمی تونی نفس بکشی. تند تند نفس میکشه با گریه میگه می تونم. میگم خوب پس استخونت نشکسته. الان چرا اینجوری گریه می کنی درد داری؟ میگه آره اما آخه هارتم بوم بوم نمی کنه و دوباره میزنه زیر گریه!!! تو اون حال و هوا گریه خنده من قاطی شده بود. دستش رو گرفتم گذاشتم رو قلبش میگم صبر کن الان داره میزنه می فهمی؟ سرشو از خوشحالی تکون داد که اوهوم. گفتم حالا دیدی قلبت نیوفتاده تو شیکمت؟ بوسش کردم بردمش تو خونه. بهش میگم حالا برای من اینجا دراز بکش ببینم. میگه نه اگه بونم شکسته باشه چی؟ میگم نه نشکسته. دراز بکشی معلوم میشه. دراز کشید براش یخ آوردم که بدنش کبود نشه. بعد سی دی های فایو که دوست داره گذاشتم و رفتم یواشکی نگاه کردم که ببینم چه طوری تکون میخوره. خوشبختانه به خیر گذشته بود. تازه یاد بهرام افتادم بهش زودی زنگ زدم که کوشا می تونه تکون بخوره و خطرناک نیست. که دیگه اونم نزدیکیهای خونه بود. اومده به خنده میگه من سه ماه نگرش داشتم آخ نگفت تو سه ساعت نتونستی مراقبش باشی! ر

چهار شنبه سوری، نوروز، ایستر، کریسمس هر جشن دیگه ای هم که باشه ما هم هستیم. درختمون خیلی خوشگل شده. وقتی چراغهاش رو روشن کردیم اینقدر بالا پایین پرید که ما رو هم به هیجان آورد. چراغهای خونه رو خاموش کرده هی در وصف درخت تزئین شده و چراغهاش فارسی انگلیسی مدح و ثنا می گفت. حالا باید بشینیم که سنتا آرزوهای ما رو برآورده کنه و برامون هدیه کریسمس بیاره. ر
امیدوارم که آرزوهای همه برآورده بشه.ت

GLP!

آدم احمق هیچ وقت نمی فهمه که احمقه مگه اینکه خودش بخواد
دورغگو هیچ وقت راستگو نمیشه مگه اینکه هم نداره
آدم بی شرف، بی شرفه حتی اگه شریف درس خونده باشه
آدم خوب، خوبه حتی اگه مادر شوهر باشه!!!

چی بگه آدم؟ آدم باید آدااااااام باشه چه توی استرالیا چه هر جای دیگه. من اصلن ازش سوالی نمی پرسم خودش میاد حرف میزنه همه اش هم دروغ میگه. به من چه که خونه داری یا نداری؟ یا خونه کسی زندگی می کنی؟ن
یه دفعه میاد میپرسه خونه خریدین شما؟ من هنوز خونه ندارم! دفعه بعدش میاد میگه می خوام خونه ام رو بفروشم پول ندارم!!! ذ
یه دفعه دیگه میاد میگه من اینجا تنهام، تنهایی خیلی بده. دفعه دیگه میگه برای همینه که من دوست دختر ایرانی ندارم!!! ذد
اینقدر هم خنگه که یادش نمی مونه به کی چی گفته. بعد من باید هر سه ماه یه بار دو سه روزی این مزخرفاتش رو تحمل کنم چون دلش می خواد با یه نفر فارسی حرف بزنه! دخترهای فیلیپینی آخه فارسی بلد نیستن که. د
پارسال که بهش زنگ زدم به من میگه به کسی نگی من بهت گفتم ها؟ بعد از یه سال خودش میره میگه!!! چرا؟ چون بتونه بدون ریفرال، اسپاتد فی بگیره! بابا زرنگ!ا
این دفعه که داشت همین جوری مزخرف ردیف می کرد فقط نگاش کردم. نه تائید نه تعجب نه ناراحتی. فکر نکنم که فهمیده باشه که حوصله اش رو ندارم بس که اعتماد به نفسش بالاست. دفعه دیگه اما نمی شینم که دروغهای نخواسته اش رو بار گوش بینوای من کنه. گت لاست پلیز.ئ