I am back

من در خانه خود می باشم و از این موضوع خیلی خیلی خوشحالم. ئ
روز چهارشنبه هفته گذشته رئیسم بهم گفت که توی این چند روزه که تعطیله می خوای بمونی یا بر می گردی؟ خوب معلومه که می خوام برگردم. اما خوب اگه بری باید دوباره برگردی بعد تعطیلات. ویزات چه جوریه؟ دابل شش ماهه. باشه بر میگردم. پس بگو برات بلیط بگیرن. البته اگه گیر بیاد. ایمیل زدم به منشی شرکت. فردا صبحش برام ایمیل زد که تنها پرواز موجود برای ساعت شش امشب یعنی پنج شنبه است وگرنه میره تا نهم اکتبر. امشب میتونی بیای یا نه. منو میگی یه نگاه به ایمیل کردم یه نگاه به برنامه جلسه ها که برای مرور داشتیم. خدایا چی کار کنم؟ به بهرام میل زدم که اینجوریه اما فکر نکنم بتونم بیام. بهرام گفت حالا با رئیست حرف بزن ببین اون نظرش چیه. من نمیدونم چرا این جور موقعها که کار دارم همیشه همه چی رو برای خودم سخت میگیرم. جوری که همیشه به خودم سخت بگذره به جای اینکه برم بگم دردم چیه. اولش که نمی خواستم برم حرف بزنم چون میدونستم که کار دارم و باید این دو روز بمونم. اما بعد نیم ساعت کلنجار با خودم بالاخره رفتم تو جلسه که رئیسم بود صداش کردم اومد بیرون. قیافه ام اونقدر مثل بدبخت ها بود که منو دید گفت چی شده کسی رو کشتی؟ گفتم نه هنوز جریان اینه که یا امشب باید برم یا دیگه بلیطی نیست. گفت نمیشه برای شنبه بگیرن؟ گفتم چرا، پای پرواز! گفت پس برو! اینجوری گیر میفتی اینجا. حتماً برو. گفتم کارام رو چی کار کنم. گفت به هر حال تا حالا خیلی اتفاق خاصی نیفتاده این دو روز هم که عملاً هیچی فقط بهشون بگو که مجبوری بری و بعدش هم میای. منم از خدا خواسته زودی پریدم بالا و به سرگروه تیم گفتم و دبرو که رفتی. یه ایمیل به همسر گرامی که جور شد من دارم میام. یوهوووووووووووووو
ساعت دوازده پریدم تو تاکسی. نیم ساعت بعد هتل بودم چک آوت کردم. یک ساعته وسایلم رو بستم و تاکسی گرفتم به سمت فرودگاه. خوشبختانه زود حرکت کرده بودم چون آنچنان ترافیکی بود در اثر یه تصادف که راه نیم ساعته حدود یک ساعت و نیم طول کشید. بعدشم سه ساعت و نیم هواپیما تا هنگ کنگ و از اونجا هم نه ساعت و اندی به سیدنی. ساعت 11 صبح اومدم از فرودگاه بیرون دو تا قیافه دوست داشتنی منتظرم بودن. کوشا چنان پرید بغلم و دستاش رو دور گردنم حلقه کرده بود که دلم آب شد. به جای حرف زدن ناله میکرد و منو ناز میکرد. جیگرم کباب شد. هر چی بهش میگفتم میگفت منم همینطور. همسر گرامی هم از یه طرف دیگه. خلاصه که لحظه با شکوهی بود این لحظه دیدار.م
دلم نمی خواد به دوباره برگشتن به چین فکر کنم. دلم نمی خواد روحم دو قسمت بشه. کارم رو و اصولاً این مدلی کار کردن رو خیلی دوست دارم اما دوری از شوهر و بچه ام خیلی سخته. خیلی خیلی خیلی سخت. من آدم ضعیفی نیستم. اما توی این مدت که نبودم و ازشون دور بودم به نظرم بدبخت ترین موجود دنیا بودم. لحظه هایی که با خودم فکر می کردم من اینجا دارم چه غلطی می کنم کم نبودن. خودم رو دلداری میدادم که کار خوب دارم. در آمد خوب دارم. خداروشکر. اما ته دلم به خودم بدو بیراه میگفتم. از خدا می خواستم که یه معجزه بشه من زودتر برگردم. برم سر خونه زندگیم. برم پیش شون نه به خاطر اینکه من زن خونه ام و بهم احتیاج دارن. نه! به خاطر اینکه خودم بهشون نیاز دارم. به خاطر اینکه دلیل اصلی زندگی منن. همیشه احساسم نسبت به خانمهایی که خونه داری رو به کار بیرون ترجیح میدن احساس بدی بوده. یه جور حس تنبلی رو به نظرم میاورده. اما الان میفهممشون. خونه نشستن رو دوست ندارم و هیچ وقت اینکار رو نمی تونم انتخاب کنم. اما به اون مادری که کارش رو ول کرده و نشسته خونه حق میدم. می دونم که این کار رو برای بچه اش نکرده و برای خودش کرده. برای خودش نشسته خونه و من میفهممش. به خاطر نیازی که داشته این کار رو کرده و من بهش حق میدم.ئ
خلاصه که سخته. زندگی خونوادگی و کار حرفه ای یه دل سنگ می خواد که من فکر می کردم دارم. ئ

Moon cake

پانزدهمین روز از هشتمین ماه سال چینی مصادفه با جشن نیمه پائیز یا همون جشن کیک ماه! مناسبت این جشن ظاهراً به خاطر فصل برداشت محصول بوده و خوب البته یه سری افسانه هم همراهشه. چند روزی تعطیلات پائیزه هست و همه به هم کیک ماه هدیه میدن. اگه دوست دارین کسی رو ناکار کنین از این کیک ها براش بخرین که من کل دیروز یه دونه کیک کوچک خورده بودم در حال خفه شدن بودم. اینجا در رابطه با جشن و اینجا هم راجع به کیک ماه می تونین اطلاعت بیشتر رو ببینین.فلسفه اینکه چرا از این کیک ها می خورن رو کسی نمیدونه اما اسم کیک چرا کیک ماه گذاشته شده توی همون منابع و ویکی پیدیا هم می تونین پیدا کنین. متاسفانه ویکی پیدیا مثل خیلی از سایتهای دیگه اینجا فیلتره و من نمی دونم دقیقاً توش چی نوشته را جع به این موضوع. ئ
هفته دیگه کلاً اینجا تعطیله و همه در حال برنامه ریزی برای سفر هستن. ما هم قراره بریم یه وری. شاید بریم شانگهای شایدم بریم شی دا شایدم نریم جایی و همه اش بشینیم داکیومنتهامون رو پاکنویس کنیم. حالا فردا این آقاهه سرگروه بانک مشقهای منو خط میزنه ببینم چقدر باید دوباره جریمه بنویسم! بدبختی که یکی دو تا نیست که. خدایا شکرت. ئ
در مورد پست قبل هم متاسفانه خیلی از مدعیان هنوز فرق آزادی در گفتار و هتک حرمت به بقیه رو نمی تونن تشخیص بدن. برداشت من اینه که شعور آدمها خیلی پارامتریکه و ظاهر آدمها کمترین نقش رو در بین بقیه پارامترها داره. همین. ز

18+

من نمی دونم ما سه نفر چرا هر دفعه به هم میرسیم موضوع بحث بالاخره به سکس میرسه. اصلاً هم هیچ ربطی به هم نداریم تقریباً هر نفر با نفر بعدی یه ده سالی اختلاف سن داره. خلاصه که من نمی دونم کی اول شروع میکنه اما بالاخره یکی یه چیزی میگه و موضوع شوخی یا جدی به این بحث میرسه. شاید چون همه الان توی دوره محرومیت هستیم خوراکمون شده وراجی کردن راجع به میوه ممنوعه! چی بگم والا. جالبیش اینه که من از این بحث همیشه واهمه داشتم و کلاً از اون نه های گنده بوده برام اما الان که راجع بهش با دو تا آدم بی ربط حرف میزنم نه اتفاق خاصی میفته و نه من نگاه ناجوری میبینم و نه تبعاتی داره. در صورتی که مطمئنم اگه یک صدم این حرفها رو حتی با یه خانم دکتر متخصص زنان زایمان توی ایران پیش می کشیدم یا می خندید یا پرت و پلا جواب میداد. البته یه بار پرسیدم ها فکر نکنین از خودم می بافم اونم برخوردش اونقدر بد بود که من از خودم شرمنده شدم و کلاً بی خیال موضوع! ولی این آدمها انگار از کره ماه اومدن بس که با جنبه هستن. منم البته حد و حدود رو می دونم و در نتیجه بحثمون جز مزخرف گویی و اتلاف وقت و کمی هم اطلاع رسانی! حاشیه دیگه ای نداره. حرفی که شنیدم و باعث شد که شرم و حیا رو قورت بدم و بنویسم اینه که رابطه ای که سکس توش خوب کار نکنه مشکل داره و بالعکس. واقعاً اینجوریه؟ ئ

Middle eastern

خوب دیروز که کلاً همه اش به جلسه گذشت. تو جلسه ها اینقدر این دختر چینیه قیافه میگیره و با عصبانیت حرف میزنه که من از خنده می خوام بمیرم. واقعاً رفتارش و قیافه اش وقتی که می خواد جدی بشه خیلی احمقانه میشه. دیروز دیگه نتونستم خودمو نگه دارم به مترجمی که باهم کار می کنیم گفتم این خانمه خیلی عصبی به نظر میرسه فکر کنم یا از نوشته های من شاکیه یا از ترجمه های تو! اول منو میکشه احتمالاً بعدش هم تورو. بعد بهش گفتم که اینهایی که گفتم رو براش ترجمه کن. اونم گفت و سرکار خانم یه خنده ملیحی فرمودن و گفتن که خسته می باشن. به قول خودم به یه ورم که خسته ای. مگه ما کار نمی کنیم؟ این قیافه گرفتنها دیگه چه معنی داره؟ئ
شب اونقدر حال همه مون گرفته بود که تصمیم گرفتیم بریم عقده بانک رو سر شیکممون خالی کنیم. یه رستوران عربی اینجا هست به اسم هزار و یک شب اگه سر و کارتون به بیجینگ افتاد که امیدوارم خدا برای هیچ بنده ایش بد نخواد، بدونین که رستورانه توی یه منطقه به اسم سن-لی-تون هست. رفتیم اونجا بساط کباب و ماست و نوشیدنی مورد علاقه اوزی ها که همانا بیر - به ترکی میشه یک- می باشد سفارش دادیم. داشتیم می لمبوندیم که خانمهای محترم رقصنده یکی یکی می اومدن و هنر نمایی می کردن و می رفتن. یکی شون که خیلی اعتماد به نفسش خوب بود اومد وسط ملت و گیر داد که بالاخره یکیو بلند کنه. من فکر می کردم که با خانمها کار نداره دیگه و به آقایون نظر داره اما خاک بر سر صاف اومد من که داشتم خوشحال و خندون ازش عکس می گرفتم رو بلند کرد. منم که بی جنبه. منم که رقققققققااااااااااااااااااصصصصصصصصصص. خلاصه دیدیم پای آبروی در میونه و خلاصه موضوع ناموسیه. منم کم نیاوردم پاشدم. هر کاری کرد منم کردم. لرزوند، قر داد، چرخید. دیگه دید من خیلی پررو تشریف دارم بی خیال شد و رفت و منم متاسفانه مجبور شدم بشینم. همراهام که همین جور هاج و واج مونده بودن که من تو اون ایران رقص از کجا یاد گرفتم. اونم از نو قر و قنبیل دارش. خلاصه سوال پشت سوال. دوروتی می گفت ما اینقدر متعجب شدیم نتونستیم عکس بگیریم اصلاً. که خوب خیلی خوب شد به نظرم. دیگه کلی مسخره بازی درآوردیم و بعدش هم که جک که دیگه الان از ساقه لوبیا بالا نمیره و به عنوان رئیس بنده مشغول کار در بانک چینه سفارش قلیون داد به خیالش که من از پشت کوه اومدم. اینها واقعاً فکر کردن چی؟ خلاصه که یه سری هم اونجا شگفتی آفریدم سر قلیون کشیدن. دیگه کلی الان شطرنجی کردم خودمو با این رفتارهای ناشایست. اما خوش گذشت. جای یه نفر خیلی خیلی خیلی خالی بود. ئ
متاسفانه وقتی موضوع رو کم کنی باشه من به هیچ وجه نمی تونم مقاومت کنم. این یه اخلاق خیلی بد منه که من خیلی دوستش دارم. یعنی کلاً به خاطر این خصلتم خودم رو خیلی دوست دارم. من برای خودم کارت تبریک می فرستم و در نوشابه باز می کنم و از خودم در وبلاگم تشکر می کنم.ت

Lamb chops & draught beer

پاپ سر حرف خودشه معذرت هم نمی خواد. مجسمه هایی که ازش آتیش میزنن و بارها و بار ها نشون داده میشه. یه مسلمون معترض که داره داد میکشه که شما هیچی از اسلام نمی دونین. بوش که چپ و راست بیانیه میده در مورد ایران و ایرانیها. احمدی نژاد که حرفهاش درباره اسرائیل و امریکا و انگلیس خشن تلقی شده. بررسی حمله به ایران و تبعات جنگ احتمالی اسرائیل بر علیه ایران. نکات مثبت و منفی حمله به ایران رو جلوی چشم من نشستن دارن بررسی می کنن! تا حالا چندتا ایران گفتن؟ چین که گفته وتو میکنه هر تحریمی رو. چند تا خبر دیگه لازمه که یه شام خوشمزه رو زهر مار کنه؟ چند تا خبر دیگه لازمه که یه روز خوب رو خراب کنه؟ چند تا خبر دیگه لازمه که یه زندگی رو به هم بریزه؟ چند تا خبر دیگه لازمه که یه نسل رو ویرون کنه؟ بس نیست؟ همه که میدونن همه این بامبولها سر نفته. این غضنفر رو یکی بگیره چون مارادونا قبلاً معتاد شناسایی شده. سیاستمدارهای محترم! لطفاً یه دوره سکوت از نوع غیر مودبانه اش. د

Idol

تازه اومدم با یه حال گرفته از دست این بانک چین. اعصاب و روان من رو به هم ریختن. به هر حال کاره دیگه. حالا خیلی هم مهم نیست فردا باید باهاشون جلسه بذاریم ببینیم زیر بار تغییر میرن یا نه. اگه نه که تیم فنی مون بدبخت میشه. خیلی هم گشنمه. ضمن اینکه کف کردم از این تغییر وحشتناکی که پرایم مینیستر کشور دوست و برادر استرالیا یه ضرب تصویب کرد. به هر حال مملکت خودشونه ظاهراً مهاجر زیاد خیلی هم چیز خوبی نبوده و می خوان که به آسونی به کسی پاسپورت گرون قیمت استرالیا رو تقدیم نکنن. اینکه می گم گرون قیمت از این نظر که پاسپورت استرالیا خیلی ارج و قرب داره ظاهراً و با این پاسپورت خیلی از محدودیتهای مسافرت به خیلی از کشورها برای دارنده اش وجود نخواهد داشت. ی
ئحالا اصلاً اومدم یه چیز دیگه بنویسم باز زدم به صحرای کربلا. با توجه به اینکه بنده خیلی به آدمها و علی الخصوص آدمهای شاخص و مشهور و تا حدی هم موفق علاقه دارم و همیشه هی دوست دارم دنبال چراش بگردم که مثلاً چرا این اینجوریه و چرا اون جوری نیست. اگه شرایط چه جوری بود ممکن بود چی بشه. به یه نتیجه خیلی واضح رسیدم اونم اینه که مهمترین فرق آدمهای موفق با بقیه آدمهای معمولی شناخت و باوره. یعنی کاملاً می دونن که ازجون خودشون و زندگی چی می خوان و رو همین اصل هم باور دارن که می تونن به خواسته اشون برسن. وقتی آدمی خودش رو بشناسه ضعفها و قوتهاش رو بدونه کاملاً هم بدونه که خودش رو در آینده کجا می بینه صد در صد به خواسته اش میرسه. می خواد اون خواسته رفتن به فضا باشه. می خواد رئیس جمهور شدن باشه یا هرچیز دیگه. خیلی وقتها ما آدمها به جای حل مشکل و ادامه مسیر آسونترین راه رو انتخاب می کنیم یعنی تغییر مسیر. من که اکثر وقتها این کار رو کردم. توی کار اذیت شدم زودی کار عوض کردم. توی حلقه دوستام ناراحت شدم دوستام رو عوض کردم. این یکی گفتنش خیلی شهامت می خواد اما توی مملکت خودمون ناراحت شدم، مهاجرت کردم. الان نمی خوام از اون نظریه های یوتوپیایی از خودم صادر کنم حرفم الان به خودم اینه که بچه جون ببین از جون این دنیا چی می خوای. بعدش یه مسیر مشخص کن صاف بگیر برو جلو. مسیر رو خودت باید بسازی، خودت باید آسفالتش کنی، موانعش رو هم خودت باید بردای. با فرار کردن و بی خیال شدن نه می فهمی چی شدی نه می فهمی عمرت چه طور گذشت و نه لذت میبری. ئ
انوشه انصاری دقیقاً برای زندگیش برنامه داشته، حتماً، دقیقاً می دونسته با زندگیش و وقتش باید چی کار کنه و الان هم میدونه با پولش چی کار باید بکنه. بیست میلیون دلار رو اگه به من دو دستی هم تقدیم کنن به این کله پوکم خطور هم نمی کرد که باهاش برم فضا و بشم اولین. اولین زن، اولین ایرانی، اولین فضاگرد. حالا کاری نداریم که گزارشگر سی ان ان اولین مسلمون رو هم بهش چسبونده اما کلاً از نظر آماری در خیلی موارد اولینه. کسی که بدونه با وقت یا پول یا جوونی یا زیبایی یا سلامتی یا استعداد یا هنر یا تخصص و یا خیلی چیزهای دیگه که داره باید تو زندگیش چی کار کنه میشه شاخص، میشه موفق. اگه هم ندونه که اتفاق خاصی نمیفته و میتونه تا آخر عمر به خوبی و خوشی از سرگیجه هایی که تو زندگیش میزنه لذت ببره. ئ

حس بد بی اعتمادی

اگه ساعت ده شب توی یه مرکز خرید دو تا پسر جوون ازتون تقاضا کنن که براشون تبدیل ارز انجام بدی این کار رو می کنی؟م
دلار رو بگیر و یوان بده. قبول می کنی؟س
بهش گفتم برو هتل پول تبدیل کن گفت هتل ها قبول نمی کنن. باید توی هتل اتاق داشته باشم. گفتم با کارت برو از ای تی ام پول بگیر گفت کارت ندارم. گفت باید برم فرودگاه. گفتم تاکسی بگیر تا فرودگاه برو تاکسی رو اونجا نگهش دار توی فرودگاه باجه تبدیل ارز هست گفت تاکسی قبول نمی کنه. هر چی گفتم یا راهش رو قبلاً رفته بود یا نمی خواست بره خلاصه همش گفت نمیشه. آخرش هم گفت اگه میشه شما... منم که گفتم نه متاسفم، نمیشه.د
خیلی دلم می خواست به اون یک در صدی که احتمال داشت راست باشه اعتماد کنم اما عقل خسیسم گفت نه نکن این کارو. الانم ناراحتم. اگه ده سال پیش بود حتماً باور میکردم اما از یه زن سی و دو ساله یه توقع دیگه دارم. توقع چی؟

Wish list

یه زبانی که خیلی دوست دارم یاد بگیرم فرانسه است
و یه جایی که خیلی دلم می خواد ببینم نیویورک .م
یه کاری که خیلی دوست دارم انجام بدم درس خوندن بدون امتحان دادنه
و یه چیزی که خیلی دوست دارم داشته باشم شهرته .د
در حال حاضر خیلی هوس چلوکباب و دلمه و میرزا قاسمی و خورشت آلو و کشک بادمجان و قرمه سبزی و قیمه و لوبیا پلو و کوبیده و کوکوی سیب زمینی و کتلت و خورشت بادمجان و خیلی چیزهای دیگه را در دل میپرورانم. آرزو دارم بتونم همه این غذاها رو با هم بخورم و نترکم.ی
دلم برای خیلی ها که یکساله ندیدمشون یک ذره شده. به اندازه همه غذاهای خوشمزه ای که تو این یکسال نخوردم دلم براشون تنگ شده. دوست دارم که دوباره همه شون رو ببینم. ئ
دلم برای ماشین سواری تو خیابونهای تهرون، برای لایی کشیدن، برای گاز دادن و تیک آف، برای کل کل با راننده سوسولهایی که فکر میکردن میتونن راه منو بگیرن، برای رد کردن چراغ قرمز و توقف پشت چراغ سبز تنگ شده. من واقعاً شرمنده ام که اونقدر خلاف کردم اما برای اون داداش سیایی که پشت فرمون میومد سراغم دلم تنگ شده. با اینکه دوست ندارم دوباره اون موقعیت تکرار بشه. برای این کار دیگه شهامتم رو از دست دادم اما شاید بتونم تو مسابقات رالی شانسم رو امتحان کنم.د
دلم برای یه عروسی بزن بکوب از نوع ایرونی خیلی تنگ شده. قاطی یا غیر قاطی. که هر چی طلا دارم آویزون گردنم کنم هر چی انگشتر با ربط و بی ربط دارم بندازم تو انگشتام که چشم فامیلهای مامانم کور بشه، آرایش شبیه عروس ژاپنی، صافکاری، بتونه کاری، گچکاری کنم. برم اون وسط آی برقصم آی برقصم که همه همراههای من از خجالت بیان زورکی منو بنشونن سر جام که دیگه جلف بازی در نیارم.د

دلم خیلی چیزها می خواد. باید برای خودم وقت بذارم. خیلی زمان میبره این کارها. خیلی...ئ

پسر پر طرفدار من

الان همه شمعها رو با هم فوت می کنم.ئئ

ای وای نشد که. یکیش جا مونده!!!نن


ای جانم چه حالی میده اینهمه کادو. یوووووووووووووهووووووووو

عکسها از فرزانه جون. تولد پنج سالگی جینگولی من که من نبیدم.ز

معبد لاما




خانواده خوشبخت. اگه گفتین کدومش منم؟

زن، زن آباد، زنونه

خسته شدم از بس هر جا رفتم و هر چی خوندم بوی ضد مرد میداد
خسته شدم از بس اینقدر نا برابری برای ما زنها هست که مجبور می شیم گاهی با تمام قدرت بر خلاف تمام جریانها چه طبیعی چه مجازی شنا کنیم
خسته شدم از بس خوندم زنان زنان زنان زنان زنان زنان
خسته شدم از بس توهین جنسیتی شنیدم، از هر دو نوع جنس
از خودم خسته شدم
خسته شدم از بس نگاه مشکوک به همه چی دیدم
از این همه تعبیر و تفسیر و جنگ بی نتیجه
خسته شدم از این جمله هایی که مرد بیعرضه پشت سر زن موفق رو چماق میکنه میکوبه تو سر مردهای موفقی که تا حالا به یه زن موفق تکیه دادن
آدمیزاد فقط یه نوعه
انسان
زن یا مرد چه اهمیتی داره وقتی انسان نباشی؟

فیلم لبخند مونالیزا رو دیدین؟
شاید ما الان توی اون دوره هستیم؟
یه دوره گذر؟
من می خوام برم یه کم نوشته های زرد شاشی رنگ بخونم و فیلمهای در پیت ببینم از نوع کمدیهای هرز امریکایی، شاید یه کم بالانس بشم. وگرنه با این مطالعات یه شکل و یه جور و در یه راستا بعد اینهمه مدت وقتی برم خونه بهرام رو می کشم. د

سی و دو از شصت

تازه نصف شده همین قدر که اومدم بازم باید برم که تموم شه. دد
خوب من به چند دلیل امروز خیلی خوشحالم. اولندش که چون موفق شدم حرف خودم رو به کرسی بشونم. صبح امروز قرار بود که جلسه مرور فانکشنال اسپک داشته باشم با اون تیمی که نفراتش بهمون اعلام شده بود. رفتم تو جلسه میبینم به جای 4 نفر، دوازده نفر دور میز نشستن. بعدش هم به جای اینکه من سوال کنم که ابهامات رفع بشه آقا برگشته به من میگه راجع به فانکشنال اسپک توضیح بدین!!! فانکشنال اسپک که نمی دونم به فارسی چی میشه چون تو فارسی هم همینو بهش میگفتیم همون داکیومنت کوفتیه که به بیزینس آنالیست مثلاً شبیه من نیازهای بیزینسی یه مشتری مثلاً این بانک چینی رو توش می نویسه با یه عالمه گراف و نقاشی و اسکرین و از این چیز میزها بعدش هم میگه که سیستم فعلی چه جوریه و باید چه تغییراتی رو شامل بشه که اون نیاز های جدید مشتری رو که به عنوان گپ شناسایی شدن در بر بگیره. خودم هم نفهمیدم چی چی گفتم. خلاصه یه داکیومنته غیر تکنیکاله برای آدمهایی که غیر فنی هستن اما خبره امور. سهم داکیومنت نویسی گروه ما 19 تاست که 7 تاش به من رسیده. قراره هر داکیومنت 3 روزه تموم شه که زرشک! اینجا رو رئیسم کور خونده چون پر از اسکرینه و خود طراحی این اسکرینها به اندازه یه قرن طول میکشه. البته چون خودش هم داره مینویسه قبول داره که سه روز کمه. اما فعلاً ما از زمانبندی جلوئیم. بعدش قراره ترجمه بشه و بعدش هم بانک بخونه و ظرف سه روز هر نظری داره بگه و بعدش هم تائید و امضا. این کلمه امضا طاهراً خیلی بار مسئولیته داره چونکه ما الان سه روزه داریم سر این خوندن و امضا کردن باهاشون چونه میزنیم. اول میرن سراغ رئیسم اون که میزنه تو پرشون دورش میزنن میان سراغ من. منم که امروز هر چی این آقاهه گفت گفتم شما درست میگی آممممما ما باید به زمانبندی برسیم. هر چی گفت خیلی محترمانه همین حرف رو تو شکلهای مختلف بهش گفتم. من نمی فهمم اینها چرا نگران پولی که بابت رحل اقامت افکندن ما میدن نیستن. ظاهراً هر نفر بیزینس آنالیست به طرز فجیعی براشون روزانه گرون تموم میشه درسته که بیست درصد اون پولم به من نوعی نمیرسه اما به هر حال این پولیه که از جیب بانک میره. حالا اومده با من چونه میزنه که این سه روز رو بکنین چه بدونم یه هفته. انگار که ما سند سپردیم تا آخر عمر تو چین زندگی کنیم. خلاصه که بنده نه تنها زیر بار این مساله نرفتم بات آلسو اون جلسه های احمقانه مرور اولیه رو هم کنسل کردم گفتم اگه من سوالی داشتم میام ازتون میپرسم اگه شما نظری داشتین کتبی از طریق مدیر پروژه اعلام کنین لطفاً. بابا خشانت! یه کم خباثت به خرج دادیم فکر کنم. اما رئیس هم که قاطی کرده بود از دست سوالها و جلسه های پیاپی پشتشو اومد و خلاصه که ما پیروز شدیم. در حال حاضر یک هیچ به نفع استرالیا. این اخلاق ایرانی بازی من آخر سر کار میده دستم. رئیس بدبخت من اروپائیه از این اخلاقهای یورتمه رونده نداره. منتها بد قاطی میکنه مسخره شون میکنه که در حال حاضر موفق شده کلی دشمن برای خودش درست کنه. حالا یه کمی من مدل میدل ایستی رفتار کنم شاید تو چین جواب داد. حالاامروز شانس آوردیم احتمالاً فردا دوباره میرن سر خونه اول. بازم یه روزم یه روزه اینها که ما رو ول نمیکنن که. ئئ
خلاصه این از این دیگه خوشحالم چون از این به بعد سرازیریه و در حال شمارش معکوس سی روزه. دیگه اینکه یه استیک خوشمزه خوردم که خیلی چسبید. ب
آهان دلیل دیگه اینکه امروز لباسهام رو از خشکشویی بانک گرفته بودم دستم پر بود این همکارم که خیلی بزرگ و وسیعه کیف لپ تاپم رو ازم گرفت که بیاره رئیسم هم نصفی از لباسها رو گرفت. چشمتون روز بد نبینه از پله های مترو داشتیم میرفتیم بالا که همکارم لیزخورد و با تمام وزنش افتاد روی لپ تاپ. من که گفتم خورد شد! حالا برگشته هی معذرت خواهی می کنه میگه لپ تاپ خودته؟ من گفتم نه بابا مال شرکته. خلاصه به خیر گذشت. خبر نداره که این لپ تاپه دو بار دیگه هم از دست خودم افتاده زمین!!! فعلاً که به خیر گذشته اما باید یه بک آپ بگیرم. سر شام به من میگه ببخشید که نشکست! فکرکردم مال خودته دفعه دیگه تمام تلاشم رو می کنم که بشکونمش یه چند روزی بهونه کار نکردن داشته باشی! ئ
دیگه همینها. باقی بقایتان جان رئیستان به فدایتان.

پارتنر

وقتی بعد ده سال و اندی هنوز هر بار که بهش فکر می کنی دلت میلرزه
وقتی دلتنگیاتو پیشش میبری و وزنه سنگین غم رو رو دوشش خالی می کنی و خم به ابرو نمیاره
وقتی که نیستی پیشش یعنی همیشه یه چیزی خالیه
این یعنی که خودشه
یعنی همونیه که دنبالش بودم
من به این میگم یه رفیق شفیق
یه یار غار
یه همسفرپایه و با مرام

The fun part begins...

خوب چهار هفته تموم شد به سلامتی. دارم میرم تو هفته پنجم. نه خیر اشتباه نکنین بنده حامله نیستم. همون یه دونه هم که زاییدم خودم خیلی نقشی تو بزرگ کردنش نداشتم. دارم هفته هایی که اینجا بودم رو میشمرم. از هتل قشنگمون اینجا زیاد نوشتم یه عکس عاشقانه اینجا بذارم ببینین من چی کشیدم



اینهایی که می بینین از پنجره اتاق بنده واقع در طبقه هشتم آویزونن یه جور جاندار بومی اینجا هستن که تقریباً مشابه دارکوب بودند. روزهای شنبه و یکشنبه که بنده شب قبلش تا دم صبح پای اینترنت به وبگردی مشغولم سر و کله این موجودات راس ساعت هشت صبح پیدا میشه و شروع میکنن به کوبیدن به دیوار. اما دیگه خلاص شدیم. داریم میریم یه هتل دیگه خوشبختانه. البته نه به خاطر سروصدا بلکه به خاطر اینکه این هتله داره می بنده و میخواد که کارهای ساختمونی اش رو تموم کنه که با اینهمه مسافر در حال حاضر عملی نیست. به خاطر المپیک دو سال آینده همه در حال بازسازی و نوسازی هستند و کاملاً تلاششون برای بهتر کردن ظاهر شهر مشخصه. همه جا بناییه. بعد این دو سال شهر بیجینگ باید خیلی متفاوت بشه.ذ

امروز یه جلسه باحالی داشتیم که جاتون خالی. دو نفر از شرکت ما با 10 نفر از بانک نشستیم که هیچ کدومشون انگلیسی حرف نمی زدن. آی حرص خوردیم آی ترکیدیم از بس مثل بدبختها با نقاشی و دلقک بازی خواستیم حرف همدیگه رو بفهمیم. مترجمی که بود هم عملاً چیز زیادی به کل داستان اضافه نکرد. همه اش فقط هر چی می گفتیم می گفت ساری؟ یاد خود بدبختم افتادم که هم به عنوان متخصص سیستم و هم با حفظ سمت به عنوان مترجم تو جلسه ها پرتم میکردن جلو. یه دفعه که شب قبلش دندون عقلم رو کشیده بودم لپم شده بود قد پرتقال اما با پرروئی تمام نشستم جلوی کله گنده های اون بانکه که اسمشو نمی برم. چه خری بودم ها. بگو حالا دختره احمق چی بهت میرسه؟ شیرین عسل بازی در میاوردم الکی هیچی به هیچی. حقم بود البته هر بلایی سرم اومد خوب شد. اما بازهم خدا رو شکر. اگه این مسیر رو زود تر نرفته بودم حالا حالاها داشتم کولی میدادم. خوشحالم که زود به خودم اومدم. حالا باز دوباره زدم به بیراهه. از اینجا می گفتم. نمی دونم با این وضع مشکل زبان نفهمی ما چه جوری می خواهیم با هم بشینیم مستندات رو دوره کنیم. خدا به داد برسه. اما در کل رفتارشون خیلی شبیه ایرانی هاست. البته منظورم رفتار بیزینسی شونه. توی بانکهایی که تو ایران میرفتیم همین جوری بود. همیشه یه چیز جدید تو فازهای پروژه اضافه میشد بدون اینکه تو فازمطالعه سیستم اسمی ازش برده باشن. اینجا هم تقریباً اینجوریه فکر کنم. البته با یه جلسه نمیشه قضاوت کرد. وقت زیاده. بخش جالب داستان تازه شروع شده. امروز رئیسم میگه می خوام بندازمت جلوی قفس شیرها. بهش گفتم صبر کن ببینیم کی کیو می خوره. کف کرد. خودم که میدونم من خورده میشم اما بذار یه کم دلم خوش باشه.ت

چند تا کلمه ها و ترکیبهای تازه چینی هم بگم برم بخوابم. "دا" یعنی بزرگ. "دوئه" یعنی بله، درسته. "بو یائو" یعنی نمی خوام. "بو-کو-شه" یعنی خواهش می کنم. "بو-خائو" یعنی خوب نیست. دیگه همینها. آخر هفته خوبی داشته باشین اگه خارج نیشین هستین. ایرانی های گل گلاب هم که ایشالله هفته خیلی خوب رو با یه شنبه خیلی قشنگ که پر از اتفاقهای خوب و به یاد موندنیه شروع کنین. مجردها پارتنر دلخواهشون رو پیدا کنن. بیکارها کار مورد علاقه شون رو و بی پولها به ثروت برسن. بی بچه ها بچه دار بشن البته اونهایی که می خوان و نمیشه، به فکر کنترل جمعیت هم هستم. بی محبت ها با محبت بشن. بی انگیزه ها انگیزه دار بشن. زشتها خوشگل بشن یا حداقل فکر کنن که خوشگل شدن یا اصلاً به این تفکربرسن که خوشگلی چه اهمیتی داره. پیرها سرحال و سرزنده بشن. درد و بلا از همه دور بشه ایشاللللللللللللااااااااااااااااااااااااا. ر

Please ....

شرکت ما همون طور که قبلاً هم نوشتم توسط یه شرکت بزرگ هندی خریده شد. روی این اصل و به خاطر تعداد کارمندی که اون شرکت هندیه داره که چیزی حدود چندجاه هزار کارمنده که خیلی میشه الان وضعیت شرکت تبدیل شده به یک استرالیای کوچولو توی اقیانوس هند. که خوب البته خود اون استرالیا هم لزوماً همه کارمنداش استرالیایی نیستن. نکته جالب رفتار غالب این همکارهای جدیده. با هیچ کسی غیر از خودشون معاشرت نمی کنن. طرف صحبت نمیشن. تو حرف زدنهاشون لحن خیلی مودبانه ای ندارن و چند تا رفتار دیگه که نه تنها من خاور میانه ای که خوراکمون کنکاش رفتاری آدمهاست بلکه همکارهای دیگه هم همیشه یه سوژه دارن که ازشون بد بگن. از همه بدتر اتفاقی که دیروز برای خود من افتاد باعث شد که کلاً متقاعد بشم که برای هر گونه اقدامی و ارتباطی با این جماعت خیلی باید مراقب بود. من هیچ وقت نژاد پرست نبودم و نیستم. کلاً هم نه با پیشینه ایرانی حال می کنم و نه اینکه کوروش کبیر و داریوش بخشی اعظم زندگی من رو تشکیل می دن. برای من اصل زمان حاله و نه گذشته ای که دیگه نیست با تمام احترامی که برای همه انسانهای مثبت و از جمله پادشاههای خوب ایران قائلم. اما به این خیلی معتقدم که رفتارهای اکتسابی هر جامعه منحصر به فرده و در تعامل با فرهنگهای دیگه به شدت ممکنه باعث سوء تفاهم و سوء ظن بشه. زیاد نمی پیچونم اینو بخونین:ة

یه آقایی جدیداً به تیم پروژه منتقل شده من اصولاً میونه ام با آدمهای غریبه بد نیست ولی از این یکی خوشم نیومد و باهاش سر صحبت رو باز نکردم چون روز اول که اومد روبروی من نشست و فقط زل زد به من و هر کی که بامن حرف میزد. محل نذاشتم. دیروز با یه خانمی که اونم دست بر قضا هندیه و دختر خوبیه داشتم راجع به هتل و سروصداش حرف میزدم شماره اتاقهامون رو میپرسیدیم از هم که یهو این آقای قاشق نشسته پرید وسط که اگه سرو صدا زیاده بیا اطاق من من میرم اطاق تو. من گفتم که همه جای این هتل اینجوریه. خلاصه بحث تموم شد و من حتی اسمش رو هم نپرسیدم که مثلاً به هم معرفی بشیم. رفتم هتل. ساعت 8 شب بود رفتم دوش بگیرم این "مزاحم نشوید" رو هم پشت در انداختم که مستخدم هتل نیاد در بزنه. اومدم بیرون لباس پوشیده نپوشیده با موهای وینگولی دیدم در میزنن. نصفه لباس و نصفی حوله به هوای اینکه خانم مستخدمه است درو باز کردم دیدم این آقاهه است. منو میگی مثل شصت تیر پریدم پشت در که حرفشو بزنه بره دیدم هرهر میخنده میگه "من دارم مزاحمت میشم؟" چی بگه آدم؟ درو پیش کردم دامن پوشیدم برم ببینم این نره خر چرا یه کاره اومده اینجا. تا درو باز کردم سرشو عین گاو انداخت اومد تو اتاق رفت رو صندلی نشست!!!! خدایا آخه این چه یابوییه خلق کردی؟ ترسیدم اما هل نکردم. بازم اون ماسک خنگی بی تفاوتی مدل اسبی رو زدم به صورت و در اتاق رو چهارتاق باز گذاشتم وایستادم نزدیک راهرو. حالا نه همکاریم با هم نه هیچی. نه اینکه با هم اصلاً حرف زدیم. نه اصلاً اسمشو میدونم چه کوفتیه. خلاصه یه چند تا سوال احمقانه پرسید که چند وقته اینجایی چی کار می کنی و از این چیزها منم که مثل اسب جواب یه کلمه ای دادم که بره رد کارش. کلاً یه دقیقه هم نشد فکر کنم که گفت من می خواستم برم خرید گفتم بیام پیشت دیگه مزاحمت نمیشم و رفتش. منم عصبانی گیج نفهمیدم خلاصه این رفتار فرهنگیه خوبی بود از یه هندی سر زد یا مرض داشت احتمالاً که ذهنم میگه دومی. حالا شب از ترسم مگه خوابم میبرد؟ هر چی قفل به در بود زدم. هر چی صندلی و چمدون توی اتاق بود گذاشتم پشت در که اگه کسی اومد بیدار شم. بعد با خودم روشهای احتمالی حمله و ضد حمله رو مرور می کنم. خلاصه وضعی داشتم. امروز اما اصلاً به روی مبارکم نیاوردم که اصلاً وجود داره. حالا تنها پیام فرهنگی این قصه اینه که زودی با یه نفر پسرخاله نشین مخصوصاً که اون یه نفر همه سی و یه سال عمرش رو توی مملکت خودش اخبار مربوط به قتل و تجاوز و کلاً حوادث زیاد خونده باشه. ر

چین زدگی

این وبلاگ شبیه چین رو تقدیم می کنم به
ایرانی های مقیم چین
چینی های مقیم ایران
ایرانی های مقیم استرالیا
ایرانی هایی که از استرالیا رفتن چین
ایرانی هایی که از چین قراره برن استرالیا
ایرانی هایی که توی استرالیا و چین نیستن اما از چین یا عذای چینی یا ظروف چینی خوششون میاد
ایرانی هایی که توی استرالیا و چین نیستن و از هیچ چیز چینی خوششون نمیاد
ایرانی هایی که از چین بدشون میاد
به همه اونهایی که پارتنرشون ور دلشونه
به همه اونهایی که پارتنرشون ور دلشون نیست
به اونهایی که اصلاً پارتنر ندارن
به خانمهای خوب و آقایون بد
به آقایون خوب و خانمهای بد
به مامانهای فداکار که همیشه بچه اشون در اولویته
به مامانهای سنگدل که خودشون و کاروشون رو به بچه اشون ترجیح میدن
به اونهایی که اصلاً مامان نیستن و بابا هستن
به اونهایی که نه مامان هستن و نه بابا
به اونهایی که حالشون خوبه و اونهایی که حالشون خوب نیست
به همه عاقلها و خل نما ها
به همه اونهایی که دوستشون دارم
به همه اونهایی که منو دوست دارن
به اونهایی که ازشون متنفرم
به اونهایی که می خوان سر به تن من نباشه
به اونهایی که همیشه خوشحالن
به اونهایی که همیشه نالونن
به غرغروها و جیغ جیغوها
به منتقدین و سازندگان
به غیر منتقدین و غیر سازندگان
به آدمهای بیکاری که وبلاگ منو می خونن
به آدمهای پرکاری که وبلاگ منو می خونن
به آدمهایی که وبلاگ منو نمی خونن ولی خودشون وبلاگ می نویسن
به اونهایی که نه وبلاگ منو می خونن نه وبلاگ می نویسن
به اونهایی که اصلاً نمی دونن وبلاگ چیه
به آدمهای حقیقی
به دوستهای مجازی
به خودم
به تو

Any announcement?

خانمها و آقایان محترم
من دارم جون میدم تا یه کم از اون کوره سوادی که ندارم در راه زیبا سازی این محیط فرهنگی خرج بشه که هم شما چشمتون اذیت نشه این وبلاگ خرچنگ قورباغه رو می خونین هم خودم یه کم حظ بصر ببرم پس اگه دیدین به لحظه اینجا سبزه یه لحظه قرمز بدونین که دارم صافکاری نقاشی می کنم
امیدوارم که خدا به شما صبر و پول فراوان عطا کناد و به من هم همه چی به اضافه یه کم بیشتراعصاب و سلیقه البته

بی جنبه در جون- گو

من میدونستم این خدایی که من میشناسمش اینقده خوب و مهربونه که حرف منو زمین نمیندازه. حالا دیگه نمی دونم اون رونوشت رو چه جوری ارسال کرد که سه سوت من به آرزوم رسیدم دیگه خداااااااااااااااااااس دیگه خدااااااااااااااا
امروز هوا بسیار زیاد تمیز و آفتابی بود جوری که اون دور دور ها کوه معلوم بود. حیف که عکس نگرفتم
من خوبم اوضاع پروژه هم معلوم نیست. ما کارمون رو میکنیم چون این چاه بدون آب در حال حاضر برای ما نون داره. اما در کل سیستم چین خیلی شبیه همه جای دیگه دنیا و از جمله ایران خودمونه. فرض بر اینه که پیمانکار باید کارش رو بدون عیب و نقص انجام بده و کارفرما هم باید مو رو از ماست بکشه بیرون. اما موقع امضا و پول دادن و تحویل گرفتن که میشه همه جیم میزنن که خدای نکرده مسئولیت گردنشون رو نگیره. اگه هم اشتباهی پیش بیاد که همه اونهایی که هیچ کاری نکردن و تا حالا بیرون گود وایستاده بودن استاد مواخذه کردن میشن یهویی. اون بدبختهایی هم که تا حالا داشتن مثلاً کار میکردن متهم میشن و بی آبرو. همه جای دنیا اینجوریه اما شدت و ضعف داره. همکار من یه پراجکت پلن داره خیلی بامزه است توش چهار تا استپ بیشتر نیست
اولیش اینه که همه برای شروع کار هیجان زده هستن
قدم دوم اینه که اونهایی که کار نکردن جایزه بگیرن و تشویق بشن
قدم سوم این که دنبال متهم بگردیم
قدم چهارم هم این که یه نفر بیگناه رو متهم کنیم که کار رو اشتباه انجام داده
خلاصه من حالا حالاها اینجا می باشم. در طول هفته که کار دارم و سرم به کار گرمه خوبه. اما آخر هفته ها می خوام بمیرم دور از جون نازنینم. تقریباً به روش کاملاً جنون آمیزی توی هتل حبس میشم که برای اینکارم دلیل هم برای خودم میتراشم. مثلاً هوا کثیفه یا مثلاً پام درد میکنه یا الان باید برم حموم یا اینکه باید لباس اتو کنم آخرش هم هیچ کاری نمی کنم و میرم دوباره سراغ داکیومنتام. خلاصه که جنونی گرفته ام دیدنی.
اما جایتان خالی شنبه شب رفتیم الواطی با انواع اطعمه و اشربه و مقادیری حرکات موزون خودمان را ترکاندیم و سبک شدیم. چاره این چین خراب نشده فقط کوکتله و باقی قضایا
خلاصه اگه یه وقتی دیدین من نفس کش طلبیدم بدونین که هوای بد و شربت! خوب بی تاثیر نبود

کلاس

خدا جونم
من توی خونه خودم و توی شهر خودم و در حد توان خودم به اون روشی که خودم می دونم و می تونم به غریبه ها کمک کرده و می کنم و خواهم کرد
خواهشن دیگه منو مجبور نکن که توی یه غربت سرای دیگه باز هم من برم جلو
این که نشد وضع که آخه
منم برای خودم یه کلاسی قائلم دیگه باباجان من
لطفاً یه رونوشت هم از این نامه به بنده های بی رودربایستی خوب خودت بده چون که من روی لازمه برای نه گفتن رو ندارم ولی ناراحت میشم. ضمن اینکه هرگز هم این کار رو نمی کنم ولو اینکه بهانه های خنده دار بیارم
اوکی؟