خلاصه خبرها

دیشب تازه خوابم برده بود که احساس کردم تخت داره میره میلرزه!!! اولش فکر کردم باز من دچار حمله خود زلزله بینی شدم خیلی جدی نگرفتم اما دیدم نه خیر جدی جدی تخت داره تکون میخوره. نیم خیز شدم بهرام رو صدا کردم گفتم بهرام خونه داری میلرزه؟ یا من دارم خیال می کنم؟ اونم بعد یه کم فکر کردن گفت آره داره میلرزه. حالا بلند شده تو خونه داره دنبال نشونه زلزله میگرده. اما خدائیش تو خونه ای که همه لامپها سقفی باشه و لوستری در کار نباشه و استخری هم موجود نباشه که آب توش تکون تکون بخوره آدم از کجا بفهمه که زلزله اومده؟ خلاصه به نتیجه ای نرسید اومده میگه فردا صبح اخبار میگه دیگه. منم با امید اینکه سقف خونه رو سرمون تا فردا صبح خراب نشه خوابیدم. اما واقعاً زلزله نبود. فکر کنم یه زوج جوان اجنه خزینه ای، زیر زمین خالی ای گیر نیاورده بودن رو تخت ما داشتن ثواب میبردن. بگذریم. در راستای این تکانها امروز کنجکاو شدم ببینم اوضاع منطقه زلزله خیز استرالیا چه جوریه که دیدم اینجوریه. بعدش که با ایران مقایسه کردم به این نتیجه رسیدم که خیلی فکر ابلهانه ای کردم که اینجا هم ممکنه زلزله بیاد. حالا اگه یه وقتی اومد بدونین که من نباید اصولاً در مورد چیزی اظهار نظر نکنم.

راستی میدونین که آخرین باری که یه نفر توی استرالیا اعدام شده سال 1967 بوده و از اون تاریخ به این ور مجازات اعدام از لیست مجازاتهای کلیه ایالتهای استرالیا حذف شده؟ اینجاست. جالبه نه؟ خیلی شبیهیم.

آهان یه چیز که خیلی وقته می خوام بگم هی یادم میره اینه که بارون که اینجا میاد چتر اصولاً یه چیز مزاحم و اعصاب خورد کنی میشه. چون باد و بارون با هم به سر و روی آدم نازل میشن از همه ور حتی از زیر چتر هم قطره های بارون به آدم اصابت میکنه اونش که هچ! اون بادی که میاد چتر و می خواد با خود آدم یه جا از رو زمین جدا کنه واقعاً تلاش مضاعفی برای حفظ موقعیت میطلبه.

آخرین بخش اخبار امروز هم اینکه من دیشب تو تلویزیون مراسم دختر شایسته امسال رو دیدم. خیلی برام اینش جالبه که از هر موضوعی میشه استفاده های خوب هم بدست آورد حتی موضوعی مثل کت واک راه رفتن چند تا دختر جوون خوش تیپ خوش هیکل جلوی اون همه چشم. استفاده اش هم اینه که اونهایی که انتخاب میشن راه میفتن کل دنیا برای مثلاً مبارزه با ایدز و هزار تا درد و بلای جسمی و حقوقی و خیلی چیزهای دیگه و از شهرت و اسمشون به بهترین نحو بهره برداری می کنن. حالا ماها، دقیقاً منظورم ماهاست فقط میگیم نفس کار زشته. ماکیاولی بود می گفت هدف وسیله رو توجیه می کنه نه؟ فکر کنم برای این موقعها میگفت. اما عجب اعتماد به نفسی دارن ها. خوشمان آمد. حالا منظورم اینه که از فردا برای من ایمیل عکس دختر شایسته امسال رو نفرستین چون همه اش رو دیدم.

هما هستم گزارشگر ندید بدید از خارج

روان پریش نامه

من مثلاً قرار بود برم حموم سر از اینجا درآوردم
در مورد بسته شدن کامنت ها توضیحی ندارم بدم. همینجوری برای اینکه از وظایف همسری و مادریم کم نذارم. دروغ میگم البته شما باور نکنین.

به نظر شما البته نمی دونم چه جوری الان باید نظر بدین! اما یه مامان که خیلی هم سرش شلوغه و در عین حال دلش میخواد همه کارهای خونه اش رو خودش انجام بده و ضمناً دلش برای دیدن یه فیلم ناقابل توی سینما لک زده و وجدانش هم اجازه نمیده که بیشتر از این بچه اش رو از خودش دور کنه و تنهایی بره سینما و البته بدون شریک و رفیق زندگیش هم اصلاً سینما بهش حال نمیده باید چه خاکی تو سرش کنه؟ مساله بسیار بغرنج می باشد.


مامان شما هم اینقدر ناز نازیه یا فقط مامان منه که تا حالا صد دفعه التماسش کردم بیاد اینجا نمیاد؟ من دیگه خسته شدم به خدا. احتمالن من بچه سر راهی بودم. نمی دونم حالا چرا بچه وسطی رو از سر راه ور داشتن خدا میدونه


دیگه اینکه دیروز منزل تشریف داشتیم به اتفاق قندعسل مشغول سرفه و عطسه و آبریزش و کلیه اعمال نفرت انگیز مخصوص مراسم سرماخوردگی. امروز زدم به چاک که بابای بچه بی نصیب نمونه که ظاهراً عفونت ریشه کن شده.

تصمیمی گرفته ایم اساسی و کاری کنیم کارستان که کلاً همین دوقرون ده زاری که در میاریم دود شه بره هوا مفلوک و آواره کوچه پس کوچه های سیدنی بشیم. خدائیش دیگه ما از آقای دکتر فلورین که کمتر نیستیم که حالا ببین کی گفتم. خودم هم نمی دونم چی دارم میگم


صحت آب گرم

خشششششششششششششششششک

هما و امثال هما

اول- من واقعاً متاسفم برای خودم و امثال خودم که چی فکر میکنم و چی میشه
دوم - متاسفم برای خودش و امثال خودش که حتی زحمت نمیده خودش رو به جای من و امثال من بذاره اما خیلی راحت راجع به من و امثال من اظهار نظر میکنه
سوم - متاسفم که اینو میگم اما ظاهراً باید گفت. خیلی ناراحت میشین برای چی سرک میکشین که چیزی بهتون برسه؟ عزیز من بی ربطه نخون
چهار - باز هم مثل قبل برای خودم می نویسم و امثال خودم. شما و امثال شما همون دنبال کارهای مهاجرتتون از این وبلاگ به اون وبلاگ بچرخین بعدش هم ایشالله اینجا که رسیدین پشت سر همشون بد و بیراه بگین
پنج - شما هم اینجوری میشی عزیز من آدمیزاده دیگه شب هم که دراز

رفتار - دو

در جامعه
به همان نسبت که وراجی و پرچونگی و زدن حرفهای بیخود در اداره مردود و ناپسنده به همون اندازه شاید هم بیشتر تو جمعهای دوستانه و محیط های خارج از روابط کاری و حتی جمع همکارها در بارها و کافه ها و سایر اماکن عمومی و خصوصی! مطلوب و پسندیده است. حرف حرف حرف! اینجا اگه کم حرف بزنین و فقط با بله یا خیر جواب بدین ممکنه بی ادب تلقی بشین. همیشه دو سه تا جمله از بچه خودتون یا همسایه تون یا پدر مادرتون یا اتفاقات خوب و خوشایندی که براتون افتاده تو جیب داشته باشین که به درد میخوره. ارتباط خوب پایه اش با صحبت گذاشته میشه. سوالهای خصوصی و بی ربط هرگز نپرسین مخصوصاً که نه به اخلاق طرف وارد باشین و نه خیلی بشناسینشون که ممکنه خیلی بهشون بر بخوره. خوب البته میتونین بگین به درک که بر میخوره و گور پدر آداب معاشرت اما به هر حال همینه که هست اینجا اینجوریه خیلی ناراحت میشین میتونین تو جمع استرالیایی ها وارد نشین و بذارین اون بیچاره ها همین فرهنگ خودشون رو داشته باشن. تو جمعی که در حال صحبت هستن یه نفر سوم هم میشه وارد بشه به شرطی که خوب گوش کرده باشه و به موضوع وارد باشه بعد که دو سه تا جمله حرف میزنه اگه کسی معرفی اش نکرده باشه حتماً خودش رو معرفی میکنه و دست میده. روبوسی خانمها
با هم فقط اگه خیلی وقت باشه همدیگه رو ندیده باشن، به یه بار و یه طرف گونه ختم میشه سه تا ماچ خیلی زیاده مراقب باشین که ممکنه فکر کنن خدای نکرده لزبین هستین! آقایون اما، بعد خوندن صیغه محرمیت البته، می تونن دو تا ماچ هم از صورت خانم بگیرن. آقا با آقا روبوسی نمیکنه. کلاً بیشتر بغل کردن مرسومه تا روبوسی. بغل کردنهاشون هم با مال ما فرق داره! قبل از اینکه به هم نزدیک بشن حالت بدن رو کامل فرم میدن تا با هم تصادف اضافه ای نداشته باشن. مثلاً دست راست بالا و دست چپ پایین و بعد خیلی آروم همدیگه رو در آغوش می گیرن و چونه اشون رو روی شونه طرف میذارن. آخه چه رمانتیک. اما ما اول میپریم تو بغل همدیگه و بعدش دستهامون رو دور طرف قفل میکنیم که در نره که خوب اینجوری حالش خیلی بیشتره.
البته کلاً اگه مثل من خیلی از تماس فیزیکی خوشتون نمیاد به همون دست دادن قناعت کنین کافیه و اصلاً ایرادی هم نداره فقط اینها رو گفتم که اگه یهویی یه همکاری از دیدنتون خیلی مشعوف شد و پرید تو بغلتون ماچتون کرد مثل من یهو با چشمهای ورقلمبیده نگاش نکنین.

خوش باشین

رفتار - یک

توضیح: اینها رو به نیت اطلاع رسانی می نویسم و لا غیر. به هیچ وجه قصد توهین یا آزار و تحقیر فرد حقیقی و مجازی ای رو هم ندارم. خیال همه راحت. اگه برخورنده است به حساب خارج ندیدگی من بذارین.

در اداره
چیزی مشابه سلام و علیک ایرانی اصلاً وجود نداره و حتی در خیلی مواقع همکار شما خیلی بی سر و صدا برای اینکه مزاحم کارشما نشه میره مثل بچه آدم میشینه سر جاش بدون اینکه سلام کنه. ما به این طرز رفتار خیلی عادت نداریم و بعضی وقتها شاید بهمون بر بخوره اما به مرور راه میفتیم. لزومی نداره که هر روز صبح دوره بیفتیم و با همه سلام احوال پرسی کنیم و دست بدیم و ماچ و موچ. بعد یه مدت که به این کار ادامه دادین خدای نکرده به عقلتون شک می کنن. اگه از بغل دست کسی رد میشین که مشغول کار و یا صحبت کاری با کس دیگه ایه حتی بهتره که از خیر سلام کردن هم بگذرین چون به هیچ وجه بحث کاری رو قطع نمی کنن که جواب سلام شما رو بدن. باهوش باشین و سریع موقعیت رو تشخیص بدین. سلام اول صبح با همکار هم خیلی مختصره و به گفتن هی یا های ختم میشه نه بیشتر. دیگه تو چطوری و دیشب شام چی داشتی و از این حرفها شاااااااااید موقع ناهار یا وقتی که دارین برای خودتون قهوه یا چای درست می کنین پیش بیاد نه تمام طول روز. آمار بازدهی کاری ایران رو که همه شنیدین؟ وقت و بی وقت به هوای احوال پرسی نمیریم سراغ بقیه همکارها که مزاحم وقت و کارشون بشیم و با حرفهای بیخودی هم اعصاب و تمرکز اون رو به هم بریزیم هم به عنوان موجود اخلالگر بین همکارها شناخته بشیم. وقت کاری یعنی وقت کاری نه وقت بیکاری وتفریح و زدن زیرآب همکار و مدیر نالایق

to be continued...

لینک

این لینک رو ببینین که من از وبلاگ انار کش رفتم. واقعاً اینهمه منطق و صراحت گفتار خیلی کم پیدا میشه. بسیار لذت بردم از حرفهاش. اگه گفتین کدومشون؟ تو کامنت میگم برای اینکه اینجا پیش زمینه ندم. ببینید و بدونین که من هم صد در صد با این منطق ایشون موافقم. امیدوارم که کوشای من هم همینطوری فکر کنه وقتی این قدی شد.

سخنرانی گنجی رو از وبلاگ غربتستان دیدم و شنیدم. کاری به گذشته، حال و آینده گنجی ندارم و اصولاً نظر خاصی راجع بهش ندارم اما از این جمله اش خیلی خوشم اومد که میگه آیا ما واقعاً می تونیم همدیگه رو تحمل کنیم؟

واقعاً می تونیم؟ بلدیم در ابعاد خیلی کوچک تر جامعه مثل حلقه دوستامون، خونواده، محیط کار یا موقع خرید حق همدیگه رو رعایت کنیم؟ یا باید حقشون رو به زور ازمون بگیرن؟ بلدیم یه نظرات همدیگه احترام بگذاریم؟ بلدیم با احترام با همدیگه مخالفت کنیم و همدیگه رو نقد کنیم؟ بلدیم آدمهایی که دقیقاً مثل ما نیستند و یه جور دیگه دنیا رو می بینن تحمل کنیم؟ بلدیم غیر از حرف خودمون حرف کس دیگه ای رو هم گوش بدیم؟ بفهمیم؟ بلدیم با آدمهایی که شبیه ما نیستند حرف مشترک پیدا کنیم؟
اینجا قرار بود من فقط لینک بدم رفتم بالای منبر. سر فرصت از تفاوتهای رفتاری ای که اینجا می بینم و تو ایران نمی دیدم می نویسم

سکته ناقص

خوب امروز یکشنبه است و من قراره که خونه رو به اتفاق همسر مهربان تمیز کنم که یه کم قابل زندگی بشه. دیشب مهمونی خونه اون یکی دوست جونامون بودیم و جای شما خالی هم به من و بهرام و هم جوجه خیلی خوش گذشت مصاحب خوب کلی نعمتیه تو این سر دنیا شایدم اون سر دنیا. الان بهرام داره با یه آقای مهدی تلفنی صحبت می کنه و منم که بی جنبه چون کسی نیست کمک کنه پریدم اینجا.
روز جمعه ای با اجازتون داشتم مثل بچه آدم کار میکردم که تلفن زنگ زد همکارم گوشی و برداشت و بعدش هم داد به من. آقا فیله بود. اسم واقعیش فیله خوب به من چه. مدیر منابع از نوع انسانی شرکته. گفت سلام هما میشه یه چند دقیقه بیای دفتر من. منو میگی گفتم خوب هما جون اینجا دیگه آخر خطه. غصه نخوریها. دنیا که به آخر نمیرسه که. شایدم بهتر شد میری دنبال یه کار دیگه. اصلاً مهم نیست که. محکم باش. جدی اصلاً هم ناراحت نباش. خدا رحم کرد که دفترش خیلی از پارتیشن ما دور نیست و گرنه من احتمالاً وسط راه غش و پس میوفتادم! خلاصه رفتم تو و نشستم.
فیل گفت که خوبی؟ گفتم آره ممنون. تو دلم گفتم خوب پس دیگه حتماً می خواد اخراجم کنه که اینقدر مهربون با هام حرف میزنه.
بعد گفت که می خوام راجع به قراردادت باهات صحبت کنم. فکر کنم قیافه ام خیلی نا جور شد یهویی چون بلافاصله گفت البته این صحبت من الان در یه مسیر خوبیه و من از بعد خوب قراردادت می خوام باهات صحبت کنم. دیگه داشتم سکته می کردم. همینجور با چشمهای تنگ شده که مثلاً یعنی من الان خیلی جدی ام و اصلاً هم مهم نیست که چی می خوای بگی داشتم نگاش می کردم.
خودش ادامه داد که یادته اون اوایل من بهت پیشنهاد قرارداد روزانه دادم و تو پرسیدی که چرا با این شرایط مشابه به من کار دائم پیشنهاد نمیدی؟ (اعتماد به نفس منو حال کردین؟ با زور زحمت کار گرفته بودم تازه بهش گفته بودم چرا قراردادیه و دائمی نیست!!! واقعاً که)
گفتم آره یادمه.
گفت خوب من الان می خوام بهت کار دائم پیشنهاد بدم یعنی با مرخصی سالیانه و استعلاجی و لانگ سرویس که اگه تا 10 سال تو شرکت بمونی بهت تعلق میگیره و .... داشت ادامه میداد.
من همین جور یه چند ثانیه ای خشکم زد بعدش یهو با خوشحالی گفتم خوب این که خیلی خوبه.
فیل خندید و گفت خوبه؟
گفتم آره خیلی .
ولی من که هنوز دو ماه از قراردادم مونده که
گفت الان داریم همه پرونده ها رو بررسی میکنیم
بعدش گفت خوب فقط می مونه یه عدد که راجع بهش هقته دیگه حرف میزنیم. باشه؟
منم بچه پررو گفتم عدده رو هیچ تخمینی ازش نداری؟ کم میشه زیاد میشه؟
گفت فکر نمیکنم کم بشه ما نمی خوایم که شرایط زندگیت خیلی دچار تغییر بشه. دیگه خلاصه همین. بنده با حالت خرکیف از اتاقش اومدم بیرون. خدائیش خوشحالی هم داره تو این وانفسای شغلی من کار از کجا گیر بیارم آخه. فیلی جون دوست دارم. چی کار کنم خوب بچه ساده نمی تونم الکی قیافه بگیرم. این صورت لعنتی تمام احساسات رو لو میده. خوشحالی - ناراحتی - تنفر - علاقه حتی حسودی کردنهام - همه چی تو صورتمه. نمیشه آقاجون نمی تونم

عنوان ندارد

خوب من تقریباً فهمیدم چه مرگم شده. دوری از خونواده و محیط جدید و اون اتفاق و شرایط کاری و مشکلات جدیدی که توی مهد کودک کوشا هست (مهد کودک رو به یه سازمان دولتی که خیلی هم خوشنام نیست فروختن) و همه اینها یه طرف، اون عکسی که جدیداً به دستم رسید یه طرف دیگه. عکسی که بابام توی اسفند گرفته بوده و الان به دست من رسیده. چه قدر پیر شده بود. چه قدر لاغر شده بود و من نمیدونستم. خوب آدم وقتی خیلی ناراحت میشه وقتی خیلی تنها میشه وقتی خیلی غریبه میشه وقتی خیلی خیلی احساس خیلی بدی داره که چقدر اتفاقات میتونسته بیفته و نیفتاده میشکنه. خورد میشه. ممکنه خل بشه. در مورد من بای دیفالت همه اینها هستم اما تو شرایط بحرانی یهویی طوفانی میشم. حالم از خودم بهم میخوره. از همه چی متنفر میشم. دلم میخواد گم و گور بشم. از زندگی نرمال و روتین و من خوبم تو چطوری فراری میشم. دلم میخواد دکمه مغزم و بزنم و خاموش بشم. اما نمیشه. خیلی هم این حالت زیاد طول نمیکشه البته. مثل موج میاد و میره. خوشبختانه به همون اندازه که احساساتی میشم صد برابرش ناخودآگاهم تلاش میکنه که منطقی راه حلی پیدا کنه که آرامش پیدا کنم. نمیدونم خوبه یا بده اما این منطقه همیشه منو نجات داده نذاشته که از پا بیفتم. همین منطق هم کار دستم میده که فکر کنن من خیلی بی عاطفه ام. هرچی که هست این تعریف منه. هما این جوریه. حالا خوب یا بد نمیدونم اما من سعی میکنم که خوب تر بشه.
به توصیه ها گوش کردم نشستم با همکارهای مهاجرم صحبت کردم. راستی میدونین کشور ما و چین چقدر در خیلی از موارد شبیه همن؟ البته اینترنتشون از مال ایران بدتره اما خیلی چیزهای مشترک بین دو تا کشور هست. نمی دونم کی از کی تقلید کرده شایدم بقیه کشورهای آسیایی هم اینجوری باشن. خلاصه که دلیل همه آدمهای مهاجر زندگی بی دغدغه ایه که گاهی وقتها هم کسالت بار میشه و آدم فکر میکنه که داره ادای زندگی رو درمیاره. به هر حال دیگه خودم رو بیشتر از این لوس نمیکنم نا شکری نمی کنم غصه هم نمیخورم؟ نمی دونم اما بلند بلند نق نمیزنم
برگردیم سر خونه زندگیمون ببینیم شام چی داریم

موج سینوسی

احساسات زیگزاگی فقط مختص من نیست. این حس رو یکی از دوستام که تازه از مسافرت ایران برگشته هم تجربه کرده. بودن با خونواده ها که چقدر به آدم احساس خوب میده یه طرف، بودن توی جامعه ای که چقدر ممکنه اعصاب آدم رو له و لورده کنه یه طرف دیگه. اوج و قعر احساسات. آخرشم آدم نمیدونه که چی کار کنه و همین جا موندگار میشه. راستش بعد اون اتفاقی که توی نبود من برای خونواده ام افتاد خیلی دارم فکر میکنم که کار درست چیه و غلط چیه. نمی خوام غر بزنم اما یه پست دیگه که توی وبلاگ انار در ادامه همون قضایای مهاجرت دیدیم که فکر کنم اسمش من مهاجرت نمیکنم بود، منو خیلی خیلی به فکر انداخته. جداً میگم من هیچ وقت این جوری که الان به قضیه نگاه میکنم مساله رو ندیده بودم. فکر میکردم که خوب مگه چی میشه چند وقتی اون ور بودیم حالا میریم یه ور دیگه. اما شاید به قیمت از دست دادن خیلی از لحظه های خوب زندگی. چیزی که معلومه اینه که خونواده هامون پیش ما نیستن و همین شاید خیلی الان برای من پررنگ شده باشه. شرایط آسون زندگی اینجا کاملاً برای من واضحه و اینجا خیلی زندگی در مقایسه با ایران راحت تره. اما خوب زندگی یعنی چی؟ یعنی تو آسایش بودن یا با اعضای خونواده بودن؟ یعنی آدم تو استرالیا بزرگ بشه یا با بچه های فامیل و خونه مامان بزرگ و بابا بزرگش؟ من این امکانات رو به کوشا میدم و اونها رو ازش میگیرم خوبه یا بده؟ خودم هم دیگه فکرم به جایی نمیرسه. چرا؟ کی؟ چه جوری؟ بعد چند سال؟ این زندگی مهاجرتی رو من خودم انتخاب کردم و الان هم خیلی راضیم. اما شاید من دارم به بیراهه میرم؟ شاید خواسته من فقط شرط نباشه؟ شاید من دارم در حق کوشا بی انصافی میکنم؟ شاید در حق مامانم در حق خواهرام و برادرم در حق دنیا و سپهر و فامیلهای بهرام دارم کوتاهی میکنم؟ این زندگی چند درصدش سهم منه؟ چند درصدش سهم بقیه خونواده؟ باید می موندم و می ساختم؟
نمی دونم
چرا کوشا هنوز سراغ هواپیمایی که باهاش اومدیم رو میگیره؟
چرا من نمیتونم تمرکز فکری داشته باشم؟
چرا من شدم یه علامت سوال گنده؟
چرا من حس جزیره شدن رو دارم؟
امروز نمی دونم چی شد یهویی یاد اون میوه فروشی توی خیابون یوسف آباد افتادم. همونی که بقلش بقالیه روبروش هم گلفروشیه پائین ترش هم مهد کودک باز شده بود. ذهنم یه دفعه واسه خودش میپره میره تو کوچه پس کوچه ها و بعدش من حیرون می مونم که این حرکت بدون توپ ذهنم یعنی چی. فکر کنم بازم داره همه چی روال آرامش میگیره و من دچار جنون میشم. خودم باید یه فکری به حال خودم بکنم تا دوباره بند و بساطمون رو نبردم یه جای دیگه پهن کنم

نظریه چرتیت

آی ایها الناس. من با خودم خیلی فکر کردم که واقعاً خسته نباشم و در نتیجه این افکار ( منظورم این افکار نیست ها، منظورم اون افکاره) به این نتیجه رسیدم که با توجه به اینکه خانمها و آقایون با سواد اکثرا در حال تحصیل و یا کار کردن بیرون از منزل هستن و همیشه هم اغلب اوقات هدفهای خیلی خیلی بزرگ توی کله دارن نتیجه اش این میشه که خیلی هاشون وقت نکردن که ازدواج کنن اونهایی هم که ازدواج کردن وقت ندارن که بچه دار بشن. یا اگه هم دارن خیلی که باشه فوق فوقش دو تا دونه بچه دارن. خوب حالا به من چه؟ هان! به من صد البته که ربطی نداره شما اختیار خودتون رو دارین! اما اگه این روند ادامه پیدا کنه در نهایت فکر می کنین از نسل من و شمائی که اینو می خونی چند نفر باقی میمونه؟ خوب نمونه؟ نه! نگرفتی منظورم چی بود. اگه همه آدمهای باهوش به این نتیجه برسن که بچه دار نشن یا خیلی کم بچه داشته باشن خوب دیگه در آینده نسل همه آدمها باهوش ور میفته دیگه. نمیفته؟

دلیل دلتنگیها

اتوبوس شماره 230 از کنار من رد میشه و من خیلی خانم و با وقار در طول پیاده رو قدم زنان به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت میکنم. ساعت شش بعد از ظهره و هوا تاریک شده. همه دارن میرن خونه هاشون. پیاده رو هم مثل خیابون شلوغه. پر از آدم. خسته ام و دلم نمیخواد که احساس کنم که مجبورم دنبال اتوبوس هم بدوم. چرا اتوبوس یه بار هم که شده دنبال من نمیدوئه!!! به قدم زدنم ادامه میدم که این بار اتوبوس شماره 207 از کنارم رد میشه و میره به سمت ایستگاه. نه خیر. نمیذارن یه بار هم که شده مثل آدم یعنی مثل خانومهای متشخص بریم سوار اتوبوس بشیم. دیگه درنگ جایز نیست. سی متر باقیمونده تا ایستگاه رو با اون کفشهای پاشنه بلند آنچنان مثل اسب می دوئم که کل خیابون رو صدای کفش پاشنه بلند ور میداره. مردم از ترس اینکه زیر دست و پای خانم اسبه با کفشهای پاشنه بلند له نشن میرن کنار. من سالم به اتوبوس میرسم و سوار میشم . هیچ کس برای اسبه هورا نمیکشه. نه تشویقی نه تمسخری و نه حتی نگاه کنجکاوی. هیچی. هیچی هیچی هیچی. چه حس عجیب غریبی.
خدایا شکرت. یعنی من خوب میشم؟

Match Point

آدمهایی که می دونن خوشبخت نیستن اما الکی برای بقیه نقش آدمهای خوشبخت رو بازی میکنن
آدمهایی که خیلی چیز زیادی نمی دونن اما همون یه ذره رو هم که تازه از این ور اون ور شنیدن چماق می کنن میزنن تو سر این و اون
آدمهایی که معنی زندگی رو نمی دونن ولی خوب نقش بازی می کنن
آدمهایی که توی خودشون جا نمی شن
کی؟ من؟ استغفرالله؟ شما؟ نه بابا با شما نبودم که. می خواستم بگم یواش یواش نسل این جور آدمها داره منقرض میشه. نمی دونن بدونن.
این فیلمه مچ پوینت به یه جاهای اعصاب رنده کن رسیده منم در رفتم اومدم ولگردی به جای وبگردی. اما فیلمش خیلی اساسی فیلمه. من اگه این دوستمو نداشتم چه جوری باید این فیلمه رو میدیدم خدا میدونه. خدا هیچ آدمی رو بدون دوست تو دنیا ول نکنه، وودی آلن رو هم از عالم سینما نگیره
انشالله

معر

اولش می خواستم یه چیز دیگه بنویسم اما الان تصمیمم عوض شد پس یه شعر می نویسم. البته قدیمیه اما خوب
------------------------------
و زمان می گذرد
بی خبر از گذر چرخ زمین
زندگی می گذرد
چشمها از پی یک تکه خاک
یا که سهمی زهوا
در بدر، آواره
هیچ کس فکر دمی دیگر نیست
یا اگر هست
چنان چشم به جانش دارد
که دگر جز به خودش فکر کسی دیگر نیست
و من این گمشده قافله آدمیان
در پی قافله بیهوده نمی خواهم رفت
کاشکی راه رسیدن به دلی باز شود
***
آرزوها همه یکرنگ شده
عشقها پوچ، سراسر خالی
قلبها پر شده از یک هوس پوشالی
چه کسی می داند
که در این سختی ولخرجی عشق
چه زمان باید رفت
چه زمان باید از این قصه برید
چه کسی می داند
که جز از پنجه شاهین قضا
هیچ راه دگری نیست که نیست
چه کسی می داند
که اگر رفت کسی، رفت که رفت
کاش آهنگ گشایش زغمی ساز شود
-----------------------------------
یه شعر عقشولانه مالیخولیایی هم بنویسم کسی سر در نیاره جریان چی بوده. خود جریان البته همین بغل دست من نشسته الان ها

با نگاهی به سراشیبی یک دره ژرف
عشق را معنی کرد
و دلم منتظر بسط زمان
چشمها امر مرا با دل وامانده قضاوت کردند
و صلاح خودشان را به نگاهی گذرا می دیدند
دلم از درد به خود می فشرد
عشق در پنجه بغض و حسد بی خبران
از نفس می افتد
و من و عشق
و او
در بدر منتظر پنجه ناقوس زمان می مانیم
***
هیچ کس نیست
و ما
با هم از چشمه چشم دگری می نوشیم
و جهان را به نگاه دگری می بینیم

شب خوش

نامه

اینو می نویسم در جواب به سوال هر روزه خودم و رضا و همه دوستایی که از پستهای آه و ناله دار من و بقیه اهالی جزیره رویایی استرالیا دچار سرگیجه شدن. باشد که همگی رستگار شویم
-------------------------------------

باید بگم که سوالت دقیقاً سوال هر روزه خودمه از خودم اما تا حالا جواب خاصی براش پیدا نکردم. فقط اینو بگم که خیلی سعی می کنم منطقی به این قضیه نگاه کنم. منطق میگه که من یه بچه دارم و باز هم همون منطق میگه که ایران توی شرایط فعلی اصلاً منطق خاصی نداره! خودت بهتر از من توی شرایط هستی و میدونی من چی میگم یه روز ما رو از جنگ می توسونن یه روز از زلزله یه روز از گوشت آلوده یه روز از تحریم به روز از بگیر بگیر یه روز از هوای کثیف. درصورتی که اینها همه اش مشکلات خود دولته که باید یه فکر اساسی به حالش بکنه و اینقدر تن مردم بدبخت رو نلرزونه. مدرسه و کنکور بچه هم که خودش یه پا هفت خوان رستمه. من خودم 4 سال دبیرستان رو همش تو کتاب بودم که کنکور سراسری قبول شم اما اینها همه اش فشار بی خودی بود که به مغز ما میارن. هیچی هم از نوجوونی و جوونیم نفهمیدم. الان اصلاً دلم نمی خواد که بچه ام توی اون شرایط نا متعادل روحی بزرگ بشه. اگه به خودم بود مطمئنم که شاید باز هم طول میکشید تا تصمیمی برای مهاجرت بگیریم. از اون لحاظ که دلیلی برای تغییر دادن خودم نمی دیدم کار و زندگیمون به راه بود و می تونستیم بچسبیم به اون تهرون دود زده و زندگی خودمون رو داشته باشیم هر چند که با تجربه ای هم که از جنگ ایران و عراق داشتم این دفعه که جنگ عراق شد خودم به شوهرم گفتم من فرار میکنم از این مملکت میرم نمی تونم دوباره ترس و لرز و تحمل کنم. اما هر جوری فکر میکردم دلم راضی نمیشد بچه ام رو بفرستم توی اون مدرسه که همه اش بخواد ریا و دورویی رو یاد بگیره. نمی دونم شاید من زیادی حساس شده بودم. اما همین الان هم اگه بهم بگن با همون شرایط قبلی یعنی همه چی مثل قبل و شرایط ایران هم همینجوری میمونه بازم بر نمیگردم. اما یه چیزی خیلی اذیتم میکنه اونم اینه که توی مملکتی که غریبه هستیم چرا زندگی اینقدر برامون راحت تره درحالی که توی مملکت خودمون اونقدر برای کوچکترین کاری هم اذیت میشدیم. همه چی با سختی و بدبختی و منت کشی و عذاب الیم بود. اما اینجا واقعاً زندگی خیلی به طور آسونی میگذره و این منو خیلی اذیتم میکنه نمی دونم تونستم منظورم رو بگم یا نه.
در مورد پستهای آه و ناله هم بگم که ما هم آدمیزادیم! دلمون بعد یه سال برای همه چی تنگ میشه دیگه. علتش هم خوب دوری از خونواده هامونه من که دلیل دیگه ای هم برای ناراحت بودنم دارم که حالا ولش کن. اما خوب هر کی خربزه میخوره پای لرزش هم میشینه. دیگه همه چی با هم نمیشه. خلاصه که خودم هم نمیدونم چی خوبه چی بده. مثل یه درخت گنده که به خاطر بودن توی شرایط محیطی خوب ریشه اش رو از جا درمیاری می بری یه جای دیگه میکاری. آیا دوباره ریشه بگیره؟ آیا بخشکه؟ خدا میدونه و باغبون

قربان شما

خوب خوبی؟ خواب خوابی؟

باشه دیگه نمی پرسم.فهمیدم ناراحت شدی. خسته ات کردم با اون سوال احمقانه! دیگه مهم نیست. یعنی الان دیگه مهم نیست. الان همه چیز یه جور دیگه است. من دیگه ناراحت نیستم، تو هم نباش. فقط چرا اینقدر ماشینت درب و داغون بود؟ من باید چی کار کنم که اون ماشین قراضه درست درمون بشه؟ یه جوری بهم حالی کن که چیکار کنم. راستی چرا هر دفعه که می بینمت توی ماشین هستی؟ جریان این ماشینها چیه؟ همه اش هم پیکان. اونجا هم دل از پیکان نکندی هان؟ اما این آخریه خیلی اوضاش خراب بود ها! خودت اما فرقی نکرده بودی. اوضاع خوبه؟ رو به راهی؟ کجا هستی الان؟ دور؟ یا نزدیک؟ فکر کنم نزدیکهای خونه قبلیه دیدمت. هنوز دلت پیش اون خونه است مگه نه؟ ظاهراً دل منم همینطور. کوشا رو هم که دیدی. خودم میدونم که خیلی دوستش داری. اونهم خیلی یادت میکنه. بهش هیچی نگفتم چون دوست نداشتی بهش بگم. دیدی من عوض شدم بوست کردم بهت گفتم دوست دارم؟ اونم سه بار. اما تو هنوز عوض نشدی ها. اما خیلی خوشحالم که بهم اینقدر نزدیکی که جوابمو دادی. باز هم بهم سر بزن
-------------------------------

خدائیش وبلاگ داشتن برای بالا بردن اعتماد به نفس آدم خیلی خوبه ها. اینهمه دوست خوب مهربون من توی این چند وقته پیدا کردم که نگو. دوستای خوبی که به خوابم نمیدیدم اینقدر لطف داشته باشن به من که وقت بذارن و به من میلهای خوب خوب بزنن. فقط و فقط برای خود خودم. فقط یه خواهشی! خواهش میکنم از من تعریف نکنین به دو دلیل یکی اینکه اعتماد به نفس من همینجوری دوزش بالاست دیگه تعریف بشنوم اوور دوز میشم که خوب یه کم خطرناکه برام. دلیل دوم و مهمترین دلیل اینه که من اصلاً عادت به تعریف شنیدن ندارم و ممکنه شنیدن این همه حرفهای خوب خوب باعث مسمومیت روحی ام بشه! خلاصه که اگه خوبم بذارین همینجوری خوب بمونم و ازم تعریف نکنین که یهو ممکنه یه چیز دیگه از آب در بیام کار دستتون بدم. اگه هم خوب نیستم که خوب میشم ایشالله


نقطه یا مورچه مساله این نیست

اون اوایل که تازه اومده بودیم همه اش یه احساس عجیبی داشتم. فکر می کردم که یه دست نامرئی من و بهرام و کوشا رو گذاشته توی یه منجنیق بزرگ و پرتمون کرده یه نقطه خیلی دور توی یه دنیای ناشناخته. مخصوصاً شبها موقع خواب که به آسمون نگاه میکردم این حس خیلی پررنگ تر میشد. حس اینکه اومدی جایی که نه کسی رو میشناسی و نه کسی تو رو میشناسه. حس نقطه بودن به آدم دست میده. حس حقارت. حس هیچ بودن توی این دنیای بزرگ. همون موقعهاسیت که آدم فکر میکنه که چقدر بی خودی برای بزرگ شدن حرص خورده. برای اینکه خودش رو به یه عده ای بشناسونه که الان دیگه هیچ نقشی توی زندگی آدم ندارن. نمی دونم چه جوری بگم اما مثل اینه که آدم از دنیای قبلی اش مرده باشه ولی فرصت این رو داره که یه بار دیگه زندگیش رو شروع کنه. مثل برزخه. بعد که رفتم سر کار این حس از بین نرفت اما کمتر شد. هنوز هم فکر میکنم که حتی اگه خیلی هم رشد کنم شاید در نهایت یه مدیری چیزی توی شرکت خودمون بشم. اما از این بالاتر که نمیرم. انگار که گم شده باشم و ندونم از زندگیم چی میخوام. بهرام یه دوستی داره که همکار من هم بود و خیلی با هم جور بودیم. وقتی رفتن امریکا تا 4 سال موقعیت جور نشد که بیان ایران. وقتی برگشت حرف مدیرمون شد. گفت اگه فلانی میدونست دنیا چقدر کوچیکه و اون شرکتی که توش کار میکنه در مقابل بقیه شرکتها هیچی نیست هیچ وقت با خودش و بقیه اون جور تا نمی کرد. الان من کاملاً حرفش رو می فهمم. حس مورچه بودن دارم. به قول یکی از دوستام میگه تازه اون نقطه هه هم مانیستیم. ماشینمون اون نقطه هه هست و ما توی اون سوار شدیم یعنی عملاً هیچی. بگذریم
جاتون خالی یک آش و آبگوشتی به خورد ملت دادم که فقظ پروردگار عالم باید بهشون رحم کنه و از خطر مرگ نجاتشون بده. اماچسبید خودم که خیلی کیف کردم