عجیب ولی واقعی

این دنیای مجازی محلیه برای فخر فروشی. برای سبزی پاک کردن. برای پز دادن چیزهای نداشته و کارهای نکرده. میشه توش خیلی نافرم بزنم تو پر یه رهگذر و بعدش هم تو جواب انتقادها شمشیر کی برد رو همچین فرو کنم تو چشم خواننده منتقد که "اینجا وبلاگ شخصی منه و هر چی توش بخوام می نویسم". نوچ! نخیر! این جوری نیست؟ خالی که می تونم ببندم که! می تونم آنچنان چاخانی سر هم کنم که عمراً نشه تشخیص داد که واقعی بوده! می گین نه؟ پس اینو بخونین
طبق محاسباتی که کرده بودیم بعد از ارسال مدارک پزشکی حداکثر سه ماه باید منتظر می موندیم که ویزامون بیاد. تو این سه ماه خونه مون رو گذاشتیم برای فروش. اما چون قبل از انتخابات بود و خونه ما هم تو رده خونه های تو بورس تهران نبود که مثلاً نو ساز باشه و یا زیر 65 متر باشه که بشه زود فروختش به این راحتی براش مشتری پیدا نمیشد. دیگه به هر کسی آویزون می شدیم که خونه مون رو بخره! هر چی دوست و آشنا و فامیل داشتیم به بهانه خرید خونه میومدن و بعدش هم که قیمت رو می شنیدن نا پدید می شدن. گرون نبود. اما برای اون دوره هیچ کسی همچین پولی تو ملک اونم آپارتمان قدیمی ساز سرمایه گذاری نمی کرد. خلاصه اینکه گذشت و یه روز املاکی روبروی خونه مون اومد و به بهرام گفت که یه مشتری اومده و حاضر باشین که ده دقیقه دیگه میایم بالا. یه آقای جوون باهاش اومد و خونه رو دیدن و رفتن. اومدن این آقاهه یه بار دیگه هم تکرار شد و این دفعه با پدرش اومدن و خونه رو دیدن و رفتن تو بنگاه. حالا این آقاهه کی بود؟ این آقا که من اینجا اسمش رو میذارم مسعود به همراه خانم و دخترش از سیدنی اومده بودن تهران! تا برای یه مدت حداقل سه ساله تهران بمونند. یعنی واقعاً شما باور می کنین بین این همه خریدار صاف یه نفر از سیدنی پیدا شه که خونه مارو که می خواهیم بریم سیدنی بخره؟ به هر حال خانمه سالها سیدنی بوده و مسعود بنا به دلایلی تصمیم گرفته بوده بیاد ایران (بابای مایه دار و مشکلات سخت زندگی در غربت و این حرفها ) خونه ما رو هم پدر مسعود براش خرید به اضافه یه ماشین توپ که من دم خونه که دیدم کلی چشمام گرد شده بود. خلاصه همه چی فراهم بود که تو تهرون بمونند. خانم مسعود خیلی راضی نبود اما به خاطر دخترشون حاضر شده بود بیاد تهرون. شما باور نکنین. زن ایرونی فرنگ رفته عمراً حاضر میشه یه همچین اشتباهی مرتکب بشه؟ به نظر من که باید طلاق می گرفت. من همیشه با طلاق به عنوان اولین راه حل
موافقم! از اون جهت که اگه اختلاف بالا بگیره جد و آباد و مرده و زنده همدیگه رو میارن جلوی چشم هم و بعد هم نمی دونم با چه رویی جلوی بچه شون به زندگی ادامه میدن! چه کاریه خوب از همون اول خیلی با احترام طلاق! حالا باز حاشیه نرم. خلاصه بعد از فروش خونه یه شب اومدن پیش ما که راهنماییمون کنن که سیدنی چه جوریه و از این حرفها که همه اش خانمه تعریف خوب خوب می کرد. خونه خودشون هم تو هونزبی بوده و اسم هونزبی رو ما از اینجا یادمون مونده بود. اسم و شماره تلفن 4 تا از دوستاش رو هم بهمون داد که ما به هیچ کدوم زنگ نزدیم. و گذاشتیم وقتی خیلی درمونده شدیم و احتیاج به کمک ویژه داشتیم زنگ بزنیم که خدا رو شکر تا حالا پیش نیومده ! چون ویزامون هنوز نیومده بود ما حدسی یه مهلتی برای تخلیه خونه گرفتیم و منتظر ویزا موندیم. اما مگه میومد؟ دیگه اون روزهای آخر من همه اش به خودم بد و بیراه می گفتم که آخه این چه کاری بود من کردم. راه افتاده بودیم تو کرج خونه می دیدیم که دوباره بخریم. همه که نزدیک به سکته بودیم ویزامون اومد! ما هم اولین پرواز به سیدنی پریدیم و اومدیم. حالا چاخانهای اصلی از اینحا شروع میشه
یه روز تو مرکز خرید کوشا یه خانواده ایرانی کشف کرد و بعد از کلی بازی با بچه شون شماره تلفن ردو بدل کردیم. فرداش که تلفنی خانمه بهمون زنگ زد و سر صحبت که باز شد فهمیدیم که یکی از همون 4 تا دوست مسعود اینها هستند که شماره شون رو بهمون داده بودن
خونه ای که ما اجاره کرده بودیم ساختمون بغلی خونه مسعود اینها بود
تو یه مهمونی تو خونه همین خونواده جدید، یه آقایی همکار سابق بابام در اومد
بعد از این اتفاقها به بهرام گفتم اگه یه فیلم هندی هم می دیدم که این جریانات تو فیلم اتفاق می افتاد حتماً می گفتم کارگردانه با خودش چه فکری کرده که این فیلم مسخره رو ساخته.
ولی این اتفاقها افتادن. باور نمی کنین؟
دنیا خیلی کوچیکه. خیلی

قصه - قسمت چهارم

خوب من اومدم. کجای قصه بودیم؟ آهان هتل! خلاصه ده شب قرار شد تو هتل بمونیم. از دو شب اولش در حال حاضر هیچی یادم نمیاد. فکر کنم همه اش به خواب و بدو بدو و گیج ویجی گذشت. به جز اون دو روز یادمه که کل هفته اول منگ این بودیم که کدوم محله بریم. سیدنی به این بزرگی آخه خدایا من از کجا بدونم کجا برم؟ خلاصه رفتیم تو اتاق اینترنت هتل و تو سایتهای مربوط به خونه ها مثل این و این گشتیم دنبال خونه بر اساس قیمت. یه اسمهایی مثل "چتسوود" و "کمپسی" و "کلارا" و "آرتارمن" و اینها رو هم همینجوری پیدا کردیم و رفتیم دنبال قرار برای اجاره خونه. اما غافل از اینکه اینجا فقط شنبه صبحها خونه نشون میدن و ما هم کل شنبه رو در عوالم هپروت جنازه وار گذرونده بودیم. خلاصه با بدبختی با کوشا که بیشتر از سه قدم و نیم حاضر نیست بر داره راه می افتادیم به زور از این آژانسی ها یه قرار برای یه ساعت بعد می گرفتیم و میرفتیم سراغ خونه اما یا دور بود یا خیلی درب و داغون بود یا گرون بود خلاصه یه هفته هم اینجوری گذشت. تا اینکه یاد "هونزبی" (منطقه شمالی سیدنی) افتادیم و منم که دیگه داشتیم به پایان مهلت ده روزه هتل میرسیدیم و کم کم داشتم قاط میزدم به بهرام گفتم اینجوری با بچه نمیشه دنبال خونه رفت تو خودت برو هر جا پسندیدی همون خوبه قرارداد ببند منم چشم بسته میام. حالا چه جوری یاد هونزبی افتادیم یه قصه دیگه است که بعداً مفصل یه پست رو بهش اختصاص میدم. اونم روز شنبه صبح اول وقت رفت و حدود ظهر بهم زنگ زد که بیا. منم با کوشا رفتیم و دو تا خونه بود. اولی رو دیدیم گفتم خوبه همین. بهرام گفت حالابریم دومی رو هم ببین. رفتیم دومی رو دیدیم گفتم این خوبه همین! خلاصه خونه دومی رو گرفتیم و قرار داد بستیم. اون روز اونقدر هوا قشنگ بود و منظره ای که از خونه معلوم بود به قدری زیبا بود که من از هولم نرفتم بیرون و یه کم جلو تر رو ببینم که یه دو تا ریل به چه گندگی زیر خونه داره منو نگاه میکنه. شاید اگه هم میدیدم اونقدر خسته شده بودم که باز هم اون خونه رو می گرفتم. به هر حال 7 ماه تو اون خونه موندیم و بعدش اومدیم این جای جدید. سه روز وقت داشتیم که خونه رو برای زندگی آماده کنیم تو اون سه روز یه تلویزیون و ملحقاتش یه یخچال یه کاناپه یه تخت و تشک و تخت برای کوشا و یه ماشین لباس شویی خریدیم در حدی که لنگ نمونیم و شرمنده بچه مون که از ناز و نعمت کندیمش آوردیمش تو غربت نشیم. خلاصه وسایل رو آوردن خونه و ما هم به منزل نقل مکان نمودیم. بعدش هم یه ماشین خریدیم و زندگی به روال عادی برگشت. حالا نوبت غصه خوردن برای کار بود. اما قبل از اون باید کوشا سر و سامون پیدا می کرد و یه کم تو انگلیسی راه می افتاد. که الان از حوصله خارجه و در فرصت بعدی. اینها رو میگم که یادم بمونه ضربتی یه زندگی ده ساله رو دود دادیم رفت هوا و سه روزه یه زندگی جدید راه انداختیم.

بدون شرح

یه چند روزه که خودم رو از خوندن اخبار محروم کردم چون فهمیدم که جنبه اخبار ندارم. قراره بهرام خبرها رو بخونه و خوبهاش رو سوا کنه به من بگه. برای رفع افسردگی پس از مهاجرت خوبه.
شرکت ما تبدیل شده به هندوستان. در حال حاضر ما مثلاً اومدیم سیدنی اما تو خیابون فقط چینی می بینم و سر کار هم هندی. فعلاً خونه از همه جا امن تره.
زندگی این ور دنیا به خوبی و خوشی در جریانه اما چه فایده داره وقتی از اونور دنیا خبر بد میشنوی؟ دیشب خیلی دلم می خواست همون لحظه بپرم تو هواپیما و برم خونه.
یه نامه از یه دوست قدیمی پر از حرفهای خوب خیلی آدم رو سرحال میاره.
یه وقت که حالم خوب تر از اینی شد که الان هستم ادامه خواهم داد. به زودی از صبح چهارشنبه در سینماهای تهران. به یاد تبلیغهای صدا و سیما

خرزهره


این درختی که جلوی در خونه است همون درخت خرزهره معروفه با اون گلهای صورتی اش. البته الان اینجا دیگه پاییزه و از گل خبری نیست. من هر موقع که چشمم به این درخته میفته یاد کتاب قصه دوران دبستانم میفتم. داستان یه باغ بود که توش پر گل و گیاه بود از جمله گل سرخ. اما درخت خرزهره و یه سری جک و جونور مثل مارمولکهای گنده جلو خورشید رو گرفته بودند و باغ رو هم محاصره کرده بودند. تا اینکه عاقبت همه گلهای باغ با هم تصمیم میگیرن که جلوی ظلم خرزهره ظالم و همدستاش قیام کنن و گل سرخ هم در راه این هدف از بین میره شایدم نمیره چون یادم نمیاد اما به هرحال آخر سر خورشید به باغ بر میگرده و ابرها کنار میرن . خرزهره هم کشته میشه و همدستاش هم از باغ فرار می کنن. داستانش خیلی مزخرف بود و بیشتر برای شستشوی مغزی بچه دبستانیها نوشته شده بود. نه اسم کتاب یادمه و نه اسم نویسنده اش. خیلی دوست دارم بدونم که اون نویسنده تازگیها چه کتابی نوشته. اگه همین کتاب رو داده باشه تجدید چاپ که فکر کنم الان تو هلفدونیه! چون کتابش خیلی نافرم می زنه! شایدم یه کتاب نوشته باشه به اسم "هسته های گل سرخ" یا شایدم دیگه برای بچه ها کتاب نمی نویسه. در این صورت شاید اسم کتابش رو گذاشته باشه "کاربرد هسته در جایگزینی خورشید" حالا ببین از چی به چی رسیدم دوباره! خلاصه اینکه این درخت خرزهره ما فعلاً جلوی در خونه است. چون من حس انقلاب ندارم و چون گل سرخی هم در کار نیست که جانفشانی کنه سعی می کنم که فکر کنم چیز خوبیه! با همه کرمهای پشمالویی که از خودش در میکنه تو ایوون و با همه مورچه ها و عنکبوتهایی که از سر و کولش بالا میرن

سوال هفته

قصه قسمت سوم - Now What?

بالخره با سلام و صلوات بعد از 17 ساعت پرواز مستمر به شهر آرزوها سیدنی وارد شدیم. تمام گیت ها رو با خوشحالی و خستگی رد کردیم. هر چی خوراکی داشتیم قبل از اینکه بهمون گیر بدن ریختیم دور. خیلی راحت از گمرک و قسمت ویزا رد شدیم. هیچ کس سوال پیچمون نکرد که این چیه اون چیه؟ ما هم در عوض مثل بچه های آدم هر چی پول نقد همراهمون بود رو به همراه ارزش تمام وسایلی که داشتیم اعتراف کردیم و اونها هم گفتن خیلی ولکام اومدین به سیدنی! فقط یه چیزی که خیلی روش حساس هستند خوراکیهاییه که همراهتونه و به هیچ وجه نمی ذارن که خوراکی وارد استرالیا بشه منظورم میوه و سبزی و خوراکیهای تازه است و همین طور دانه های خوراکی خشک نشده مثل لوبیا که دوباره سبز میتونه بشه رو اصلاً و ابداً نمی ذارن که وارد بشه. با پسته شور و زعفران که همراه ما بود کاری نداشتن. علت این کار تا جایی که من از همکارام شنیدم به خاطر امکان ورود آفتهای نا شناخته است که ممکنه به کشاورزی استرالیا صدمه بزنه. بعدش هم خاک کف کفش رو هم روش حساس هستن و اگه کفش تو بساطتون داشته باشین می پرسن که جدیده و یا استفاده شده است. این یکیو دیگه نپرسیدم چرا.
حالا اینها رو هم رد کردیم اومدیم تو سالن. دیگه عملاً وارد سیدنی شده بودیم. قیافه ما سه تا شبیه اون ماهیها بود تو کارتون "نمو" اون موقع که همه شون توی کیسه های پلاستیکی پر آب فرار می کنن می پرن تو آب، بعد که خوشحالی شون تموم میشه و ساکت میشن یکیشون می پرسه حالا چی؟ ما سه تا هم گیج منگ و خوشحال و هاج و واج موندیم که خوب حالا چی؟ فکر کنم اون لحظه ورود به سیدنی هم برای کسانی که مثل ما بی کس و کار هستند دومین لحظه سخت مهاجرت باشه. کسی دنبالت نیومده، محیط غریبه است، همه قیافه ها خارجیه و قیافه خودت خیلی خاور میانه ایه، گیج میزنی، از گرمای 40 درجه تهرون اومدی تو زمستون و سوز سرمای اینجا رو هم بهش اضافه کنین. آدم همه اش میگه حالا من باید چی کار کنم؟ اینها رو میگم که بدونین چی در انتظارتونه، فکر نکنین شهردار سیدنی میاد استقبالتون و شما رو میبره خونه اش. اما جا نزنین ها! این نیز بگذرد! خلاصه یه کم دور خودمون چرخیدیم و قسمت مربوط به رزرو هتلهای شهر رو تو همون سالن خروج پیدا کردیم. رفتیم جلو و یه خانم مهربون کلی خوش آمد گویی کرد و بهمون چند تا هتل معرفی کرد و بودجه مون رو پرسید و بعدش بهمون این هتل رو پیشنهاد کرد. ما هم همون هتل رو گرفتیم و
چون کارت اعتباری نداشتیم پول 10 شب رو هم همون جا به خانمه دادیم و اونهم کارت تائیدیه رزرو هتل رو بهمون داد. آدم وقتی بچه کوچک همراهش باشه قدرت ریسکش میاد پائین. ما تو بدترین هتل شبه مسافرخونه شبی سی دلار بودیم تو بهترین هتل شبی صدو هشتاد هزار تومان هم بودیم و برامون خیلی تفاوتی نمیکنه چون اصلاً اهل استفاده از امکانات فوق خفن ماهواره ای هتلها نیستیم ولی با بچه ترجیح میدیم یه هتل خوب مطمئن و با امکانات لازمه بگیریم که سختی نکشیم.
هتل که جور شد رفتیم سراغ تاکسی و پیش به سوی هتل. توی راه خانم راننده تاکسی کلی سوالهای خاله زنکی پرسید از اینکه چه جوری اومدیم و از کجا اومدیم و کلی هم سوالهای سیاسی از اسلام و مسلمین مقیم ایران و منهم که خسته و کوفته اصلاً حال و حوصله گوش کردن نداشتم فقط الکی "یس"، "یس" یا بعضی وقتها هم که ضایع نشم "نو"، "نو" میکردم که خانمه بی خیال شه که نمیشد! بالاخره به هتل رسیدیم و کل اون بعد از ظهر به اضافه شب رو خوابیدیم تا خوابمون تنطیم شه و ساعت بیولوژیکمون رو با وقت سیدنی تنظیم کنیم. اینجا رو داشته باشین تا بعد که بقیه اش رو براتون بگم

تعطیلات نامه

من یه مرض جدید گرفتم. به جای اینکه هر چی بیشتر بهم خوش میگذره بیشتر خوشحال بشم، ناراحت تر میشم و همه اش یاد بقیه خودم که تو ایران جا مونده میفتم. من اینجوری نبودم. اما مثل اینکه مهاجرت و خوشگذرونی بدون خونواده اولیه و دوستام از گلوم پایین نمیره. این چهار روز خیلی به گشت و گذار گذشت مخصوصاً امروزش که کلی برام تازگی داشت. رفتیم یه جایی تو صد کیلومتری سیدنی به اسم بلو مانتین یا همون کوههای آبی. سوار پر شیب ترین قطار شدیم با شیب 55 درجه و تا عمق 400 متری دره رفتیم پایین. من در حال مرگ رسیدم پایین دره اما بچه فسقله هایی که همراهمون بودن خیلی خوشحال بودن. میگن آدم سنش میره بالا جون دوست میشه ها. بعدش کلی تو جنگلها دره نوردی کردیم و آخرش هم با یه چیزی شبیه تله کابین که شونصد تا مسافر رو توش جا میداد همون دره 400 متری رو رفتیم بالا. خلاصه همه اش در حال زهره ترک شدن بودم اما روز خوبی بود مخصوصاً برای کوشا که با بهترین دوستش بود و کلی آتیش سوزوندن دو تایی. اما آخر شب که بر میگشتیم این آسمون بالا سرمون به قدری قشنگ بود و شفاف بود که منو برد به هپروت. یاد خیلی ها افنادم. هزار تا چرا دوباره اومد تو کله ام. هزار تا کاشکی و هزار تا حیف و هزار تا دلتنگی که کلی بگرد بگردم تبدیل به افسردگی شد.دلم می خواست این خوشیها برای همه بود. برای همه اونها که میشناسم و نمیشناسم و زندگی راحت حقشونه

سیب زمینی

اگه درست ده سال از زندگی مشترکتون گذشت
و اگه سیب زمینی تو خونه نداشتین
و اگه ساعت شش شب شده و همه جا تاریکه
و اگه هنوز به عادت 31 سال گذشته از خیابون و شب واز مردم دیوانه ای که دنبالتون بیفتن می ترسین
و اگه یادتون رفته بود که امروز صبح که بیرون رفتین سیب زمینی هم بخرین
و اگه به شوهرتون که دست بر قضا اسمش هم بهرامه گفتین که میری سیب زمینی بخری؟
و اون هم با قاطعیت هر چه تمام تر بهتون گفت نه!!! اولاً یه یادی از من بکنین و بعدش هم خودتون راه بیفتین سوپری سر خیابون منت کشی هم نکنین. اصلاً هم ترسی نداره. فقط اون موقع که دارین قباله ازدواج رو هول هولکی تند و تند امضا می کنین که مبادا عاقد پشیمون شه و شاهزاده رویاهاتون بی سر و همسر بمونه یاد سیب زمینی 10 سال بعدتون هم باشین . این خط این نشون

Good Friday - Monday Easter

روز به صلیب کشیدن حضرت مسیح رو می گن جمعه خوب یا همون گود فرایدی ببخشید که مثل بدبخت ها انگلیسی می نویسم چون این سایته قاط میزنه نمیشه. بعله می گفتم این روز یه روز تعطیل مذهبیه. مومن های سفت و سختشون گوشت قرمز نمی خورن و تمام شهر هم تعطیله به جز این دو تا مورد دیگه هیچ اثری از آثار عزاداری در مورد قتل حضرت مسیح به چشم نمیاد حتی اسمش هم عجیبه. به بچه ها هم تخم مرغهای رنگی یا شکلاتی میدن! دوستم میگفت چون مسیح به خاطر گناههای ما مرده بنابراین روز خوبیه والا من چی بگم؟ اطلاعات بیشتر رو توی ویکی پیدیا می تونین پیدا کنین. خیلی این جماعت چند فرهنگی استرالیا جالبه ما سه تا دوست هستیم که با هم خیلی هم جوریم. یکیمون کاتولیکه یکی یهودیه و من. اگه بنا به مذهب باشه هر سه تا نباید چشم داشته باشیم که همدیگه رو ببینیم. اما استرالیا قبل از هر چیزی به آزادی و احترام به علایق طرف مقابل خیلی اهمیت میده و به هیچ وجه رفتارها و یا سوالهای آزار دهنده رو تحمل نمی کنن. البته باز هم هستند کسانی که نژاد پرست هستند اما تا آب گیرشون نیاد رو نمی کنن و ظاهر رو خیلی حفظ می کنن. اما درجه نژاد پرستی شون از کشورهای دارای تاریخ چند هزار ساله خیلی کمتره. حد اقلش اینه که بعد دو سال از گذشتن اقامت دائم از تمام حقوق یه استرالیایی برخوردار میشی. چیزی که افغانی هایی که تو ایران بودند و الان اینجا می بینمشون خیلی ازش دلخور هستند که اصلاً مثل یه انسان باهاشون برخورد نمیشده. حالا کاری به بعضی افغانی ها ندارم... اصلاً چی می گفتم که به اینجا رسید؟ خلاصه ولش کنین این بحث دنباله داره. حالا بعد از "گود فرایدی" دوشنبه هم تعطیله مذهبیه و اونم به خاطر اینه که می گن حضرت مسیح زنده شده و اسم این روز هم ایستر ( بر وزن ریشتر، واحد سنجش زلزله!) گذاشتن که نمی دونم یعنی چی. لب کلوم این که ما الان 4 روز تعطیلی داریم فیتیله. راستی هر ایالتی اینجا برای خودش ممکنه تعطیلی هاش با بقیه ایالتها فرق کنه. سیدنی تو ایالت نیو ساوت ولز قرارداره و لیست تعطیلی هاش هم اینجاست

قصه قسمت دوم - استرالیا جان ما داریم میاییم

جونم براتون بگه که دفعه قبل تا اونجا براتون گفتم که بلیط و گرفتیم و دبرو که رفتی. هه! مگه با این سادگی هاست؟ اولاً که ما از ذوقمون یه چمدون خریده بودیم این هوا. هر چی لباس و کفش و اسباب بازی هم داشتیم چپونده بودیم توش. بعد از کلی مراسم گریه و زاری بالاخره اعصاب همراهان محترم خورد شد و ما رو نصف شبی هول دادن تو گیت که خیالشون راحت شه برن خونه بخوابن. اما عمراً! آقای مامور که وسایل رو کیلو می کنه و چسب میزنه و کارت پرواز میده گفت که این چمدون خیلی بزرگه و بیشتر از بیست کیلو (شایدم سی کیلو الان دقیق یادم نیست، اما چمدون ما وزنش خیلی بیشتر از این حرفها بود!) هر چمدون نباید وزن داشته باشه ضمن اینکه هر بلیط 20 کیلو هم بار بیشتر نمیتونه ببره و اضافه بار بهتون میخوره. حالا برای اضافه بار آمادگی ذهنی داشتیم اما نصف شبی چمدونمون رو چی کار کنیم؟ پیشنهاد آقاهه این بود که بریم جعبه مقوایی از اونور سالن بخریم و وزن چمدون رو سبکش کنیم. خلاصه بهرام بنده خدا هم که همیشه در نقش زبل خان مجبور به انجام وظیفه است از اونور رفت دنبال جعبه منم رفتم دنبال پول که کسری جریمه رو جبران کنم. فکر کنم یه صد هزار تومانی اون شب فک و فامیل رو تیغ زدیم. بالاخره مراسم تحویل بار هم انجام شد و به سلامتی و میمنت رفتیم منتظر پرواز. دیگه خودمون بودیم و بلیط هامون و یه سالن که اون طرفش به یه دنیای دیگه میرفت و این طرفش همه دنیات رو جا گذاشتی. اون لحظه یه جورایی مثل مرگه. تمام زندگی گذشته ات رو تو چند تا چمدون و البته جعبه مقوایی مچاله کردی و هیچ دیدی هم نسبت به دنیای آینده نداری! اصلاً من کجا دارم میرم؟ چه جوریه؟ اونور دنیا؟ زمین رو چقدر باید سوراخ کنم که از اون طرف سر در بیارم؟ الان اینجا تابستونه اون طرف زمستونه! چه جوری آخه؟ یعنی من نجات پیدا می کنم؟ هزار تا فکر ابلهانه و هزار تا سوال احمقانه به همراه یه شک عظیم و دل کندن از خودت و زندگی ای که تا حالا داشتی! من کجا دارم میرم؟ برای چی دارم میرم؟ اصلاً چرا من باید برم؟ چرا؟ و هزار تا چه دیگه. خیلی سخته. خیلی سخت بود البته.

خلاصه سوار هواپیمایی محترم امارات شدیم و ... خداحافظ شهر دود زده، خداحافظ ترافیک، خداحافظ همه خاطره های من، خداحافظ مانتو که هیچ وقت ازت خوشم نیومد، خداحافظ مامان و بابا و خواهرهای دوست داشتنی من، خداحافظ داداشی، خداحافظ دوستای خوبم، خداحافظ همه زندگی سی و یک سالگی من، خداحافظ تهران.
سلام سیدنی! سلام آینده مبهم


سیدنی به روایت تصویر

به جان خودم این عکسه رنگاش واقعیه. خدا خودش اینجا رو رنگ زده موقع غروب. اینم نمایی بود که از خونه قبلیه میدیدیم











روی پل خلیج! یعنی همون هاربر بریج معروف الان از مسیر مرکز شهر داریم میریم خونه. خونه ما دو تا ایستگاه اونورتره. شام تشریف نیارین!!! نیستیم












داخل ساختمون ملکه ویکتوریا که به ساختمون "کیو - وی - بی "معروفه واقع در تاون هال مرکز سیدنی. وسط روز کاری از ترافیک آدم نمیشه راه رفت. اما من این عکس رو ژانویه پارسال گرفتم. اگه دقت کنین اون ته سالن یه درخت کریسمس سه طبقه معلومه














برج سیدنی. اگه شجاع باشین از اون بالا همه شهر معلومه. من که جراتشو نداشتم برم بالا. اداره مالیات صاف زیر همین برجه است






قصه

و اما ما چه جوری سر از استرالیا درآوردیم
ده سال پیش اون موقع که همه میرفتن کانادا من و بهرام تازه تو ابرها بودیم. یکی یکی داشتیم پله های کاخهای طلایی مون رو می رفتیم بالا. البته من هر چند وقت یه بار یه گریزی به صحرای کربلا میزدم که بهرام رو راضی کنم که بی خیال وطن عزیز بشه و شانسمون رو یه جا دیگه هم امتحان کنیم. خوب یادمه اون موقعها که با گلابتون خانم جان هم کلاس بودیم یه بار نشستیم و همه امتیازامون رو حساب کرد و مطمئن شد ما امتیاز کانادا رو میاریم. حتی از گلابتون جون آدرس وکیلش رو هم گرفتم. حتی به و کیله زنگ هم زدم . اما نرفتم. دلم نمی خواست تا وقتی بهرام فکر میکنه که آدم اگه تو مملکت خودش راحت نباشه هیچ جای دنیا راحت نیست با هم مهاجرت کنیم. از طرفی یه بدهی چند ساله به دانشگاه دولتی عزیز داشتم و باید چند سالی درس خوندن مجانی رو تلافی می کردم برای همین موندم. بعدش دیگه تو کار افتادم و فکر میکردم که واسه خودم پیشرفت میکنم که زهی خیال باطل. بدون یه سری ابزارمثل دستمال یزدی مرد ها هم تو اون مملکت هیچی نمیشن چه برسه به ضعیفه جماعت. خلاصه ما هم رفتیم پی بچه داری. و بعدش هم کارم رو عوض کردم. تا اینکه گذشت و یکی از دوستها و همکارهای خیلی خوب بعد یه مدتی سر از استرالیا درآورد. هر بار هم که میدیدیمش کلی از استرالیا و امکاناتش تعریف میکرد. اونقدر چیزهای خوب خوب گفت که بهرام هم که دیگه از همه چی خسته شده بود (در اثر شستشوی مغزی توسط اینجانب) عزمش رو جزم کرد و همچین که من از یه سفر کاری برگشتم فرداش منو برد ثبت نام امتحان آیلتس. هر چی هم بهش گفتم بابا جان من الان خسته ام خوب یه روز دیگه میریم به خرجش نرفت. حالا تازه این شروعش بود منو مجبور کرد تمام فرمهایی که پرینت میگرفت بخونم. ده بار خودش می خوند ده بار دیگه من می خوندم ده بار هم با هم می خوندیم که مطمئن بشیم درست فهمیدیم. بعدش هم منو مجبور کرد که اقدام کننده اصلی بشم چون امتیاز سن و زبانم بهتر بود. با چه بدبختی اون نامه کذایی سابقه کار رو از شرکتهامون گرفتیم. مگه نامه میدادن. انگار که میخوای مو از تن عزرائیل بکنی. در مورد من با تهدید و ارعاب بالاخره نامه رو گرفتم چون از شرکت استعفا داده بودم و یه جای دیگه کار میکردم. اما بهرام خیلی سخت نامه رو گرفت. شب عید دو سال پیش بود که اقدام کردیم. درست 27 اسفند 82 مدارکمون رو فرستادیم . 4 ماه بعدش من یه پیشنهاد کار گرفتم از یه شرکتی که برای مدت کوتاه توش کار کرده بودم. دلم نمی خواست وسط کار مجبور شم ول کنم برم اما مگه منو راحت گذاشتن؟ هی پیشنهاد وسوسه کننده بود که یا خود مدیریت محترم و یا عوامل تقریباً محترم رو می کردند. حقوق آنچنانی! مقام آنچنانی! عدم حضور و اجبار به همکاری با همکارهای آنچنانی! درست نمیگم محسن خان؟ بعدش هم که برگ آخرو رو کردن که تو پروژه یه شرکت استرالیایی هست و کلی برای همه خوبه و از این حرفها. منم که می خواستم برم استرالیا چی از این بهتر؟ اما چون نمی خواستم که از توش حرفی در بیاد همون اولش گفتم 6 ماه دیگه دارم میرم خارج اما نگفتم کجا. اونام قبول کردن. حالا بماند که ما چی فکر میکردیم و چی شد و پروژه 6 ماه عقب افتاد و کار من هم تو اون 6 ماه که هیچ 6 ماه بعدش هم درست نشد و شرایط کار هم اونی نشد که گفته بودن و مزایا هم بدتر از شرایط و رفتارهای بدتر از همه اینها که روزی صد مرتبه بهرام رو دعا میکردم که نذاشت من بگم دارم میرم استرالیا وهزار بار هم دعا میکردم که زودتر این ویزا بیاد . خلاصه سر یک سال یعنی فروردین 84 نامه درخواست مدارک پزشکیمون اومد. من هم باز خر شدم و به مدیریت کمی تا قسمتی محترم یادآوری کردم که از قرار 6 ماهه خیلی گذشته و من به زودی زود رفع زحمت می کنم. کلاً هم که منو از تمام فعالیتهای پروژه به طور غیر رسمی حذف کرده بود و بخش کاری ما هم خیلی از اولش فعال نبود و بقیه از ما بهترون هم که همیشه حی و حاضر. اما باز هم رفتار ناشایست بود که نثارم میشد. خلاصه که من نفهمیدم نه به اون اصرار اولیه نه به اون برخوردهای قشنگ قشنگ آخرش. بهرام راست میگه من یه خاصیتی دارم که آدمها رو بی جنبه می کنم. تقصیر خودمه. خلاصه پروردگار عالم و اداره مهاجرت استرالیا با هم همکاری کردند و من رو نجات دادن و بعد از یک سال و 3 ماه در اوایل تیر 1384 ایمیل ویزا اومد. من پای تلفن به مامانم فقط جیغ میزدم که ویزامون اوومد ویزامون اوووووووممممممممدددددد. هنوزم که یادم میاد ذوق میکنم. آخر تیر هم بلیط گرفتیم اومدیم سیدنی یعنی کمتر از بیست روز بعد از گرفتن ویزا! خونه و ماشین رو فروختیم و دبرو که رفتی و الان هم که 8 ماه و نصفیه که اینجا هستیم. یه چیز خیلی ناجور مهاجرت اینه که از وقتی مراحل کار جدی میشه آدم هوایی میشه. زندگی آدم یه جورایی رو هواست. نباید آدم همه امیدش رو رو مهاجرت بذاره اون روزهای آخر واقعاً عذاب آوره. خدا همه مهاجرهای عالم رو خودش حفظ کنه

خوب خوب خوب

من هنوز به این اخلاق عادت نکردم که نگران کسی باشم و اونقدر تو نگرانی غرق بشم که افکار مالیخولیایی به سراغم بیاد.
اگه کسی دیر کنه حتماً جایی کار داره.
اگه زنگ نمیزنه یعنی سرش شلوغه.
اگه خونه نیست یعنی حتماً رفته گردش و داره بهش خوش میگذره.
دلیل نداره که همه اش فکر کنیم که تو راه تصادف کرده؟ طوریش شده بردنش بیمارستان؟ از دست من ناراحت شده؟ با شوهرش دعواش شده رفتن محضر؟ مرده؟ آخه بابا چرا همش منفی؟

ایرانی جماعت

دیشب صمد آقا یا همون پرویز صیاد اومده بود سیدنی و به همراه دخترش و دو نفر رقصنده( از کلمه رقاص خوشم نمیاد چون اون معنی مورد نظر رو نداره) و سایر افراد تیم یه کمدی تئاتر آموزنده راجع به مفاهیم نوروز باستانی اجرا کردند که لابلاش هم رقص توسط دختر پرویز صیاد و اون دو تا خانم دیگه اجرا میشد. رقصها خیلی فیلسوفانه بود و بیشتر شبیه عبادت کردن بود تا رقص. اما قشنگ بود. حالا نمی خوام گزارش بدم می خوام غر بزنم.

گلاب به روتون خانمهای محترمی که بوی عطر و ادکلن و سیگارمون (من سیگار نمی کشم) با مشروبی که خوردیم از هشت فرسخی نشون میده که چه انسانهای سوشالی هستیم، ماهایی که رنگ موهامون، مدل لباسهامون، طرز صحبت کردنمون داد میزنه که سالهاست با فرهنگ اروپایی خو گرفتیم (من تازه اومدم) و خیلی چیزهای دیگه، خیلی هامون البته نه همه، گلاب به روتون به خودمون زحمت نداده بودیم که دستشویی های سالن رو بعد از استفاده .... حالا این به کنار، آخه واقعاً یعنی اینقدر هنر نزد ما ایرانیان است که یه دستمال که دستمون رو باهاش خشک کردیم نتونیم توی سطل آشغال دو وجب اونورتر بندازیم؟
ظاهراً خیلی از ماها هر جای دنیا که باشیم می خواهیم به همه ثابت کنیم که به هر کجا بروی آسمان همین رنگ است. نه خیر نیست. این مائیم که با رفتارهامون آسمون بقیه جاهای دیگه که سهله زمینش رو هم به گند میکشیم. اینقدر قحطی زده زندگی شدیم که از زندگی کردن تو خارج فقط آزادیهای اولیه اش چشممون رو میگیره و بقیه چیزها که یاد نگرفتیم هیچ وقت دیگه هم یاد نمی گیریم.
اه اه چقدر غر زدم حال بد شد. نظم و ترتیب اینجا نصفش به خاطر قانونه و نصف بیشترش به خاطر خود مردمه که می دونن نباید به حقوق بقیه تعرض کنند.
یه چیز دیگه هم که تو اخلاق ما زنهای ایرانی هست که من واقعاً کفری میشم این پشت چشم نازک کردنهامونه. این دیگه چه مرضیه من نمی دونم. همین زل بزن تو چشمهای بابایی که داره از روبرو میاد بعد همچین که خواست با لبخند جواب اون نگاه خیره ات رو بده پشت چشم نازک کن و روت رو برگردون. واقعاً یعنی چی این حرکت؟ نکن این کارها رو نکن! همه باید بفهمن ایرانی هستیم؟ خوب اون قیافه تابلو مون که هوار میزنه که

زن

اول از همه اینی که شادی خانم نوشته و دیروز ایمیلش به دستم رسید رو بخونین

یادم به اوایل که رفته بودم سر کار افتاد. یه همکار دارم خیلی آدم جالبیه. شدیداً دنبال اخبار مربوط به کشورهای خبرساز مثل ایرانه. اوایل فکر میکردم ازسر فضولی و مردم آزاری بحث ایران رو راه میندازه اما بعدش که بیشتر باهاش هم صحبت شدم از معلوماتش نسبت به کشورهای خاورمیانه ای مثل خودمون تعجب کردم. یه روز همون اوایل که خیلی هم نمی فهمیدم چی میگه چون خیلی لهجه خفن اوزی (استرالیایی) داره برای اینکه اقلاً موضوع رو بکشونم یه وری که برام جالب باشه ازش راجع به فمینیست در استرالیا پرسیدم. آخه یه چیز خیلی جالب که شدیداً با وضعیت فعلی ایران در تضاده( علاوه بر بقیه چیزها!) اینه که زنها اینجا یا دو تا سه تا بچه قد و نیم قد دنبالشونه یا حامله هستند و یه فسقل هم توی کالسکه دارن! شاید من این تصاویر رو سالهاست که توی ایران ندیده بودم برای همین با خودم فکر میکردم زنهای اینجا اصلاً فعالیت اجتماعی ندارن!!! یا اینکه حق و حقوقشون رو نمی دونن!!!! خلاصه از همکار عزیز که پرسیدم اولاً کلی چشماش گرد شد که یعنی چی؟ منم به زبون الکن خودم شک کردم و دوباره پرسیدم و داشتم توضیح می دادم که گفت سوالم رو فهمیده اما چرا من این سوال رو می پرسم؟ گفتم آخه اینجا خیلی به نظر نمیرسه که زنها دنبال فعالیت اجتماعی باشن و همه اش دنبال بچه بزرگ کردن هستند. اونم خیلی عادی جواب داد خوب وقتی ازدواج می کنند یعنی دنبال بچه و خونواده هستند دیگه و گرنه قبلش که آزادن می تونند با پارتنرشون زندگی کنند. بعدش هم اینجا همه برای خودشون تصمیم می گیرند و کسی برای کسی تصمیم نمیگیره. دیگه ادامه ندادم چون دلم نمی خواست راجع به ایران ازم بپرسه هر چند که مطمئنم خودش خیلی خوب همه چی رو میدونه. اینجا زنها خیلی زنونه اند. شاید اگه ما رو هم تو ایران اونقدر امرو نهی نمی کردند که نکن، نشین، نخند، نرو، نیا اونقدر همه از بچه بیزار نمیشدن. من که هر کی دورو برم بود یا یه بچه داشت یا هیچی. همه چی که زوری باشه حتی زنانگی، نتیجه اش اینه که حالت از همه چی بهم میخوره حتی خونواده. این بحث سیاسی نیست ها اجتماعیه. جالبه که از همه جای دیگه دنیا هم مدعی تریم که ما زنها رو قبول داریم و الن و بلن و زنها سرورن و بهشت دارن و از این حرفهای خر کنی. کو ؟ کجاست؟ وقتی همه منتظرن که گوشه مانتو یه خانم یه ذره از زانوش بالاتر بره تا دچار گناه بشن این چه احترامیه؟ پس این همه لخت و پتی تو خیابون اینجا ریخته همه باید یا خفاش شب باشن یا بیجه. خیلی برام جالبه توی ساحل اینجا بعضی ها تاپ لس (بالاتنه لخت) جلو آفتاب دراز میکشن. جالبه که بگم فقط زنها به هم نگاه میکنن احتمالاً اونام می خوان ببینین بدن اون خانمه قشنگ تره یا مال خودشون. چند شب پیش تلویزیون یه برنامه راجع به ساحل اینجا نشون میداد. یه آقای جوون راه افتاده بود توی ساحل و یواشکی از خانمهای تاپ لس عکس میگرفت. گارد ساحلی و نجات غریقها از دور مراقبش بودن و به پلیس اطلاع دادند. بعدش هم یه لشکر پلیس اومدن بالا سر آقاهه. بهش اول اطلاع دادن که چه خبره بعدش هم ازش پرسیدن که آیا عکس گرفته و از کیا عکس گرفته. اونم راستش رو گفت با اینکه دوربینش رو قایم کرده بود. فکر کنم اینجا دروغ گفتن جرمش از همه چی سنگین تر باشه. خلاصه پلیس از آقای مجرم پرسید که می دونه این کار جرمه اونم گفت نه. بعدش هم پلیس راه افتاد و تک تک خانمها رو پیدا کرد و عکسهاشون رو نشونشون داد و ازشون پرسید که آیا شکایت دارند یا نه. بعضی ها می خندیدن و می گفتن فقط عکسها رو پاک کنین. بعضی ها هم گریه کنون می گفتن که فردا میریم شکایت نامه می نویسیم. اون آقاهه هم 500 دلار جریمه شد تا بعداً شکایت شاکی های خصوصی اش برسه. هیچ کس هم به زنها نگفت خانم خودتو بپوشون که دفعه دیگه مرد غریبه هوس نکنه ازت عکس بگیره. برای اینکه به کسی ربطی نداره تو چی کار میکنی تا وقتی که مزاحم حریم خصوصی مردم نشی آزادی. اما اگه همون خانمهای لخت محترم توی فضای مشترک مسکونی اونجوری بگردند وضع فرق میکنه و اونوقت همسایه ها می تونند شکایت کنند. اینو توی اطلاعیه استراتا (انجمن مدیریتی آپارتمانها) خوندم. خلاصه که همین. حواستون باشه اگه اومدین اینجا و رفتین دریا از کسی بی اجازه عکس نگیرین که براتون دردسر میشه. هر خانمی که زنده باشه و خوشحال زندگی کنه به معنی این نیست که دلش میخواد کسی نگاش کنه. آخ اگه اینو همه میفهمیدن

سبزی

سبزیهاتون رو پهن کنین می خوام غیبت کنم:
یه خانمه رو دیدم که فقط یک ساله اینجاست اما هر شش کلمه که حرف میزنه هشت تاش انگلیسیه اونم به چه لهجه غلظت آوری! اما یه خانم دیگه رو میشناسم که اینجا بزرگ شده و تمام کلمه هاش رو فارسی میگه اونم با لهجه تهرونی مشتی.
یه خانم دیگه رو دیدم که یه سخنرانی اساسی ایراد کرد که زنها چه موجودات بی خودی برای دوستی هستند و مردها چقدر قابل اعتمادن توی دوستی!!! تمام افعالی هم که به کار برد سوم شخص جمع بود بدون اینکه یادش باشه که خودش هم از همین جماعت عوضیه.
بعضی آدمها اصلاً احتیاجی نیست که حرف بزنن. همین جور حرف نزده هم از قیافشون پیداست که چه موجودات اعصاب خوردکن و بی خودی هستن. برای یه جمع دوستانه که نه عنوان مطرحه، نه مدرک، نه تخصص و نه هنر خودتو برای بقیه میگیری که چی بشه؟ مسخره! حالا خوبه همه آدم حسابی بودن وگرنه می خواست همه رو خفه کنه.
یه خانم غیر ایرانی رو میشناسم که توی جمعی که بودیم پشت سر هم سوالهای شخصی می پرسید و امون هم نمی داد که جواب رو درست حسابی حالیش کنی. قیافه ای هم که با صورتش موقع شنیدن جوابها نشون میداد توهین آمیز بود بدون اینکه متوجه باشه. نتیجه اش هم این شد که همه رو از خودش رنجوند و همه ازش فراری شدن. آخر سر هم گفتن که فقط این که اینجوری نیست. همه هموطنهاش این مدلی هستند!

نتایج اخلاقی از این سبزی پاک کردن:
زودی جو زده نشیم.
غیر منطقی و کلی حرف نزنیم.
موج منفی رو اعصاب بقیه نفرستیم.
مراقب رفتار سمبلیک خودمون به عنوان نماینده یه ملت پشت سرمون باشیم. چه بخواهیم و چه نخواهیم نماینده کشورمون توی نظر بقیه کشورها هستیم




نحسی نامه

امروز سیزده روز از عید نوروز گذشته. روز اول عیدش که اینجا رنگ و بویی نداشت. سیزدهمش هم یه روز عادی دیگه شاید خیلی متفاوت تر از سیزده نوروز تو نیمکره شمالی. هوای رو به پائیز خیلی آدم رو یاد بهار نمی اندازه. شاید بهتر باشه منم بگردم تو تقویم جلالی یه نوروز برای نیمکره جنوبی پیدا کنم. هوا داره سرد میشه. ولی هنوز قشنگه
عید امسال خیلی عید نبود. اما بالاخره همه چی با هم نمیشه. یا عید و ایران و فامیل و عید دیدنی و مسافرت و . ... یا اینکه امکانات و آرامش و زندگی دلخواه. پسرک هم داره به این زندگی جدید عادت می کنه. دیگه از بریم ایران بریم ایران خبری نیست . اون اوایل تا باهاش مخالفت میکردیم زودی تهدید میکرد که میره ایران و دیگه ما رو نمی خواد! یه بار که قطارش خراب شده بود به من گفت بیا برام درستش کن. منم حواسم به کارم بود گفتم الان نه کار دارم. تا اینو گفتم زد زیر گریه بعدش هم کفشش رو پوشید و رفت بیرون در و گفت من میرم ایران مامان بابای انگلیسی هم نمیخوام!!! من بدو رفتم دنبالش که نره آسانسور سوار شه. دیدم پشت در نشسته. نشستم پیشش بهش گفتم دلت می خواد بریم با هم بیرون؟ حالا ساعت 9 شب بود. اونم با چشم گریون سرش و تکون داد. گفتم بریم. از این به بعد هر وقت خواستی در بری به من بگو با هم در بریم خوب؟ کله اش رو تکون داد که یعنی باشه. با هم رفتیم به کم تو خیابون اون موقع شب هم که خبر خاصی نیست که یه کم درختها و پرنده ها رو نشونش دادم که حال و هواش عوض شه بعدش بهش قول دادم که فردا حتماً ببریمش پارکی که دوست داره و بردیمش. بعد ازش پرسیدم دلت برای ایران تنگ شده؟ اونم گفت آره و دلش برای تک تک فامیل تنگ شده بود همه رو اسم برد. وقتی با اون صداقت برام می گفت که دلش برای اونهایی تنگ شده که من تلاش می کنم که به روی خودم نیارمشون بد جوری چشمام شروع کرد به تار دیدن. اما بازم به روی سنگم نیاوردم فقط بغلش کردم و سرش رو ناز کردم و بهش گفتم کوشا جونم تو پسر عاقلی هستی آدمها همیشه یه چیزهایی می خوان که مجبور میشن یه جاهای دیگه برن دنبالش. مطمئن نبودم که حرفم رو میفهمه اما چون هیچی نمی گفت ادامه دادم و گفتم بزرگ که شدی خودت می فهمی و می تونی برای خودت هم تصمیم بگیری. بازم هیچی نگفت. بعدش هم فکر کنم موضوع رو کشوندم به پارک و آخر سر هم تاکید که هر وقت دلش گرفت یا حوصله اش سر رفت به من یا بهرام حتماً بگه چون ما که نمی دونیم تو دل کوشا چیه که. این یکیو فهمید چون دلش رو قلقلک میدادم می خندید و باشه باشه میکرد. اون شب خیلی از خودم حرصم گرفت و کلی بد و بیراه نثار خودم کردم. هنوز هم چشمای درشت پر اشکش از یادم نرفته و هیچ وقت دیگه هم از یادم نمیره. الان دیگه دوست ایرانی هم سن و سال خودش رو پیدا کرده و خوب زبانش هم خیلی خوبه و دیگه احساس غربت نمیکنه. شاید یه روزی من رو بفهمه و شایدم هم به خود خواهی منو متهم کنه. اما ... بگذریم دیگه برم یواش یواش بساط سیزده به در رو جور کنم که با برو بچز قراره بریم یه پارکی تو منلی نحسی های داشته و نداشته رو در کنیم