من، خودم و مسابقه

آدم وقتی توی یه دنیا کم رنگ میشه که توی یه دنیای دیگه پررنگ شده باشه. خیلی وقته به اینجا سر نزدم. از وقتی که برگشتم، توی دنیای واقعی خیلی خبرها هست. سر کار، توی خونه، پیش دوستها اونقدر هست که از زندگی توی وبلاگستان دور افتادم. اما اینجا هم یه بخشی از زندگی شده. واقعی یا مجازی دیگه نمی شه ولش کرد. اگه یه کار توی زندگیم باشه که خواسته یا از سر عادت تا آخر بتونم ادامه اش بدم این وبلاگ نویسیه. ئ
خوب بریم سر رئوس اخبار. اول از همه که من چون یه سال از دنیا عقبم تازه فهمیدم که دو تا دکتر استرالیایی سال پیش جایزه نوبل داروسازی رو به خاطر اینکه کشف کردن که باکتری عامل زخم معده است بردن. اینو دکتر محترم درحال تست گرفتن از بنده فرمودن. تستش هم خیلی جالب بود. یه قرص بهم داد بخورم. بعد از ده دقیقه یه بادکنک بهم داد فوت کنم! نمی دونم توی اون بادکنکه دقیقن چی باید باشه،هیدروژن یا نیتروژن؟ اما خلاصه اگه بود یعنی که علت اسیدی شدن و درنتیجه سوراخ شدن معده عزیز فقط و فقط استرس و غذاهای خوشمزه چینی نبوده. بلکه هلیوبکتر بوده. این از معده. اوضاع دندون هم که قراره مرتب بشه با یه توبره پول بی زبون. خدا بیمه تکمیلی رو برای همه نگه داره! ببینیم بعد اینهمه خمیر وقالب که آقای دکتر کرد توی حلق من و اونهمه عکس که با آیینه های توی دهنم ازم گرفت آخرش شبیه اون گربه هه که عکسش رو به دیوار مطبش زده بود میشم یا نه. خداوکیلی یه بیست سالی دارم دیر اقدام می کنم. برای اون دنیا ایشالله خوش تیپ میشم! یه خرج بیمارستان اساسی هم در پیشه که در راستای اون یکی جراحی چهار سال قبله و به موقعش اگه خواستم راجع بهش می نویسم. خلاصه که بعد از اینهمه مخارج کمر شکن قراره یه آدم درست درمون به آغوش خانواده برگرده. تازه کمر درد و پادرد و چشم و دماغ رو فعلن فاکتور گرفتم. خدایا خیلی ممنون تا همین جا بسه دیگه.
سر کار اوضاع خیلی شلوغ پلوغه. بدبختانه پروژه امضا شد و ما همه بدبخت شدیم. البته اگه نمی شد که خیلی بد بود ولی به نظر من الان خیلی خیلی بدتر شد! زمان بندی های احمقانه و جریمه های سنگینی توش هست که کلن اعتماد به نفس آدم در حد یه قورباغه که قراره برای دخترهای شایسته راجع به زیبایی سخنرانی کنه نزول می کنه. از آسمون و زمینه که درخواست میرسه اونم چه درخواستهایی. تو این هیر و ویری مسکو هم مثل سیاه چاله فضایی قراره یکی از ماها رو قورت بده. اونم درست وسط زمستون. خلاصه که بسی بسیار زیاد خوشنودیم از این اوضاع فراوانی.
امروز به این نتیجه رسیدم که خیلی عوض شدم. از مزخرف گویی آدمهایی که کمرنگن دیگه ناراحت نمیشم. اگه این آقا دو سال پیش با من این رفتار رو کرده بود حتمن نصفش می کردم. خودم هم تا مدتها حرص می خوردم از دستش. اما امروز وقتی آقا فیله جریان روبرام تعریف کرد خندیدم. کاری از دست من بر نمی اومد. برا همین ولش کردم. فقط برام جالبه که طمع آدمیزاد چقدر زیاده. به قول حاجیان طمع از ان بدتره. ببخشید که بی ادبی شد.ئ
--------------------------------------------------------------------------
و اما خبر هیجان انگیز! یه مسابقه دیگه. حدس بزنین چی؟ عمیق، اعماق، غور، دیپ، اینم از راهنمایی!!!جایزه مسابقه هم احتمالن یه عدد تویوتا راوفور مدل دوهزارو پنج خواهد بود به شرطی که تا آخر هفته فروش نرفته باشه. اگه فروخته شده که تکست بزن بهم لطفن. اگه هم تا اون موقع فروخته شد که یه فکر دیگه برای جایزه می کنیم. از نظر من که این جایزه اوکی ه و مناسب هم هست. فقط میمونه پنجاه درصد دیگه نظر صاحب ماشین که خوب چون خودش گفت یه جایزه بهتر بذار مطمئنم که اونم حرفی نداره!!!خیلی انگیزه میده. علاقمندان به شرکت در مسابقه کامنت بذارن. مشتاقان خرید ماشین هم ایمیل. ن
--------------------------------------------------------------------------

هیچی

می گفت ساعت هشت شب این منطقه خطرناکه. می گفت ابوریجینالها مست که می شن خطرناک می شن. می گفت حداقل از در پشتی ایستگاه برو که کیفتو نزنن یه وقتی. می گفت حتی توی قطار هم خطرناکه این وقت شب، بگو بیان دنبالت. و من همه اش فکر می کردم خطرناکه یعنی چقدر خطرناکه؟ چقدر ترسناکه؟ مثل اون شب ده سال پیش که از آموزشگاه بر میگشتم؟ یا اون وقتی که از دانشگاه می رفتم خونه؟ یا وقتی که از سایت بر میگشتم؟ یا وقتی که ...؟
رفتم. تنها هم رفتم. هیچ طوری هم نشد. شاید به خیر گذشت. شایدم همیشه همین جوریه. اما نه ترسناک بود نه نا امن. ئ

زن زیادی

قانون میگه که مادر من که چنداد سال با بابای مرحومم زندگی کرده باید شاهد بیاره که تنها زن عقدی بابام بوده و حرف خودش یعنی کشک!د
قانون میگه که شما زن ناحسابی وقتی افتادی مردی عکست رو روی آگهی ترحیمت چاپ نمی کنن چون آدم نیستی. شایدم جنازه ات باعث به گناه افتادن بقیه بشه!د
قانون میگه که آقای خونه که سرش رو گذاشت رو زمین و با این دنیای خراب شده وداع کرد من گور به گور شده خبر مرگم باید به مادرم که یه عمر شریک زندگی بابام بوده وکالت بدم که بتونه ادعای حق و حقوق کنه. د
قانون میگه که باید توی روزنامه سه نوبت آگهی بدین که ثابت شه که شما خانم محترم تنها زن عقدی اون مرحوم بودین و بابای بیچاره من یه وقت از غفلت شما سوء استفاده نکرده باشه یه خونواده موازی این یکی درست نکرده باشه. عقدنامه شما برای جرز لای دیوار خوبه چون قانون ما از یه ور دیگه سوراخ داره و آقایون می تونن یواشکی هم ورثه درست کنن ظاهرن.ئ
من اصلن دلم نمیاد و دلم نمی خواد که برای این کارها پا پیش بذارم اما خنده دار اینه که کار مامانم گیر منه که این سر دنیام. آخه به من چه مربوطه؟ من اصلن چه کاره ام؟ چه حقی توی اون زندگی دارم؟ جز دردسر چیزی بودم براشون که حالا هم به مدد قانون دارم بیشتر باعث اذیت و آزار می شم؟ فکر کن یه عمر به پای بچه هات بشینی، از کارت دست بکشی که به همراه شوهرت بری یه شهر دیگه به جای کار کردن بیرون از خونه با مدرک لیسانست خونه نشین بشی و بچه هات رو بزرگ کنی آخرش هم قد به آدم کامل باهات برخورد نکنن هم که هیچ، کارت لنگ بچه ات هم بمونه!!!!ع ئ
مسخره است. هر چی که هست زشت و بد و توهین آمیزه. اسمش هر چی که می خواد باشه! د

پی نوشت بی ربط: من از اجتماعات ایرانی در هر بعد و هر سایز و به هر منظوری غیر از تفریح و دوستی دوری می کنم. مفهمومه؟
پی نوشت بی ربط دو: اینجا وبلاگ وکیل مهاجرت، یا بازار مهاجر یابی، یا چگونه ظرف یه سوت به استرالیا مهاجرت کنیم هم نیست. اینم مفهومه؟
پی نوشت سه: کامنتهای بی ربط به پست پابلیش نمیشه. اینم که قبلن گفته بودم.ئ

من اومدم

خوب الان من حرفم نمیاد و نمی دونم آدمی که حرفش نمیاد چه مرضیه که میشینه پای وبلاگ. اما خوب همین بگم که واااااااااااااااااااااای که چقدر این سیدنی قشنگه و من چقدر حال کردم امروز هواپیمایی محترم کانتاس سه دور بالای سر شهر چرخید. هوای تمیز، خونه های خوشگل، ساحلش، همه چی، با اینکه من معمولن موقع اوج گرفتن هواپیما و لندینگ در حال بالا آوردنم آممممممممما آی امروز لذتبخش بود آی قشنگ بود آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآی که چقدر کیف کردم. خلاصه که خداحافظ بیجینگ دود زده، بوق زده، بی در و پیکر! سلام سیدنی منظم مرتب خوشگل تمیز. این جمله رو یه بار دیگه هم نوشته بودم اونم وقتی که از تهران میومدیم سیدنی. اما این دفعه خیلی رمانتیکی نیست بلکه هیجان زده ایه! همین دیگه فعلن حرف خاصی ندارم برم برای کوشا قصه بگم که قصه گفتن خون جفتمون اومده پائین. ب

Countdown

دیدین بعضی وقتها بعضی آدمها همینجوری الکی به دل آدم می شینن؟ همون برخورد اولشون کافیه که جای خودشون رو توی دل آدم باز کنن. بر عکسشم خیلی پیش میاد که بدون اینکه کسی کاری کرده باشه ازش ممکنه خوشمون نیاد. همین جور بیخودکی از ریخت یکی بیزار می شیم. چی باعث میشه که اینجوری بشه؟ موجیه که از خودش میفرسته؟ نمی دونم. اما این حس هست. با این وجود به دلیل یه سری اعتقادات احمقانه و شرط و شروطی که خودم با خودم مدتهاست دارم، هیچ وقت به این احساس صد در صد اطمینان نکردم و همیشه به خاطر اون درصد باقیمونده فرصت به خودم دادم که اون آدم رو خودم بشناسم نه ذهن خیالباف و احساسات غیر قابل اطمینان. چه می دونم شاید به این خاطر که همیشه یه جایی برای پیچیدگی آدمها کنار میذارم و اصلاً ولش کن. به حسم اطمینان نمی کنم دیگه میذارم خود اون آدمه خودش رو نشون بده. رابطه ما با یکی از دوستانمون همینطوری بود. به واسطه شرایط سر راه هم قرار گرفتیم اون حس به من می گفت که آدم خوبیه. دوستی مون عمیق تر شد و حتی جوری شد که زندگیش هم یه جورایی به واسطه دوستی ای که داشتیم کللللللللللی تغییر کرد. شاید اگه ما با هم دوست نمی شدیم هرگز مسیر زندگیش این طرفی نمی افتاد طوری که خوابش رو هم نمی تونستیم ببینیم. دست سرنوشت همیشه یه بازی هایی داره اما. یا شایدم یه گذشته پنهانی که آدمهای قصه دارن باعث میشه یه اتفاقات ناخوشایندی سر راه این تغییر جهتهای ناگهانی رخ بده. مثل این قضیه دوست ما. جوری که اعصاب همه رو به هم بریزه و همه رو به هم بدبین کنه. و وقتی که تو هم توی گذشته آدمها باشی پای تو هم ممکنه وسط بیاد. اما تو این وسط اومدنها تنها کسی که خبر نداره خود تویی که مثل احمقها دوست داری کمک کنی و هی بیشتر میری وسط گود. تا جایی که خودت میشی متهم اصلی! اما بهت نمیگن که! هنوز روابط ظاهرن خوبه. قربون صدقه ات میرن چه جووووووووور. برات عکس می فرستن! توی اینترنت و اونترنت لاوه که برات میترکونن. اما از پشت سر میشنوی که حرفهای اصلی اصلن شبیه اینهایی که تو می بینی نیست. خودتو می کشی کنار. محو می شی. همیشه خاموش که دیگه حداقل توی این خراب شده مجازی حالت گرفته نشه. اما ظاهرن خوب خری هستی چون هر چند وقت یه بار بازم از اون پی ام های خر کنی بهت میرسه. خنده ام میگیره. از اینکه نمی فهمن جایگاهشون برای ما چی بوده و چقدر تلاش کردن که خودشون رو حذف کنن. دوست گلم زحمت نکش من دیگه پی ام هات رو نمی خونم. خودت رو خسته نکن. نه تو جایی توی زندگی من داری نه من جایی توی زندگی تو خواهم داشت. بی خیال شو! خوب؟ئ

امروز این همکارم که هم اسم مورچه سیاهه است ولی بیشتر شبیه یه خرسه سیاهه تا مورچه سیاه! نزدیک بود از من کتک بخوره! هر دو مون پروازبرگشتمون همزمانه و هردومون هم بچه هم سن و سال داریم. امشب سر شام که سه تایی رفته بودیم بیرون شونصد مرتبه گفت من دلم برای خونمون تنگ شده، دلم برای پسرم تنگ شده، دلم می خواست الان خونه بودم، دیگه انگیزه کار کردن ندارم،... منم تازه از بانک برگشته بودم، بعله با اجازه روز تعطیلی هم دست از سر کچل ما بر نمیدارن، خسته بودم هی می خواستم بی خیال شم ول نمی کرد. آخر سر برگشته به من میگه تو چی؟ دلت تنگ نشده؟!!!! همچین می خواستم اون ظرف جوجه - بادوم زمینی مورد علاقه اش رو بکوبم تو سرش. بهش گفتم میشه بس کنی لطفن؟ اگه یه بار دیگه این سوال رو از من بپرسی همین جا اشکم سرازیر میشه. اگه دوست داری من اینجا گریه کنم ادامه بده! خلاصه که موضوع بحث عوض شد اینجوری!ذ

پ.ن. در راستای مبارزه با خنگی فرهنگی که تصمیم کبری گرفتم حالا فعلاً دارم روزنامه می خونم و دستم به فیلم و سریال نمی رسه. و چون اون سریالی که همکارام راجع بهش حرف میزدن تولید بی بی سی بوده منم همش این چند وقته تو بی بی سی ول می چرخم شبها. این عبارت جدید رو امشب کشف کردم و ازش خوشم اومده با اینکه هنوز نمی تونم درست مثل خود خانمه تلفظش کنم:و
the sanctity of the sacrament of marriage
از اینجا پیداش کردم.ر

دموکراسی به روش وبلاگی

توی ذهنم پر از سواله که هیچ جوابی براشون نمی تونم پیدا کنم. چراها دست از سر من بر نمی دارن. از دست این چراهای بدون جواب خسته شدم. چقدر زندگی کردن توی وضعیت چرایی سخته. ترس هم از یه طرف دیگه. ترس از چی بوجود میاد؟ از عدم آگاهی! خوب که چی! تا وقتی من چرای زندگیم رو جواب نداده باشم همین جوری نا آگاه، اسم مودبانه خنگ همینه دیگه؟ باقی می مونم و در نتیجه ترسو. کاشکی میشد یه جور دیگه به زندگی نگاه کرد و یه جور دیگه زندگی کرد. حتی یه جور دیگه حرف زد. بدون ترس از نگاه مشکوک و موشکافانه بدون ترس از یه وصله ناجوری که بهت می خوره بدون ترس از دست دادن خیلی چیزها که براشون نصف عمرمفیدت زحمت کشیدی. مثل وضعیتی که تو ایران داشتم و فکر میکردم خیلی مهم شدم! بعدش یهو زدم کاسه کوزه همه چی رو ریختم بهم. اون موقع ترسیده بودم این کارو کردم یا نمی ترسیدم؟ نمی دونم! الان اما می دونم که می ترسم از خیلی چیزها. از حس بررسی شدن خوشم نمیاد. از نقد زندگی خودم به دست بقیه می ترسم. از انتقاد شدن هم همینطور. وسواس گرفتم؟ کمال گرا شدم؟ عمرن! پس چرا کاری رو که می دونم درسته نمی تونم انجام بدم؟ چرا نمی تونم بی خیال این کار ابلهانه و احمقانه بشم و برم جایی که دوست دارم. از چی می ترسم؟ از اینکه کار گیرم نیاد؟ از اینکه بمونم تو خونه برای ابد؟ خوب بمونم مگه چی میشه؟ میشم یه نقطه گم و گور توی دنیای به این بزرگی. خوب که چی؟ خیلی ها اینجورین منم یکی مثل همه آدمهای نرمان! نرمال بودن بده یا خوبه؟ تا جایی که می دونم نرمال بودن بد نیست. هست؟ پس چرا از وقتی که من یادمه توی ذهنم زن خونه نشین تعریف قشنگی نداشته؟ تقصیر کیه؟ من چرا باید جور تمام زنهایی که نتونستن برن سر کار و پس بدم؟ نه! من کار می کنم چون دوست دارم که کار کنم و فعالیت اجتماعی داشته باشم. خوب آره. اما به چه قیمتی؟ به قیمت اینکه یه بچه پنج ساله به شوق دیدن مامانش یاد بگیره که یه هفته یعنی هفت شب باید بخوابه بیدار شه! به قیمت اینکه تولد پنج سالگیش نباشی! به قیمت اینکه روز اول مدرسه رفتنش نباشی! به قیمت اینکه.... اه ولش کن .ئ
کاشکی یه دکمه ریست تو کله ما آدمها بود. بعضی وقتها ریست شدن با خاطره های به جا مونده خیلی سخته.ئ
فقط چهار روز دیگه مونده تا پرتاب و بعدش من یه فکری به حال این وضعیت برگ گونه زندگی خودم خواهم کرد. جریان آب رو نمی تونم عوض کنم و نمیشه. از توان من خارجه. اما خودم رو می کشونم یه گوشه تا اینقدر بی هدف این ور اون ور کشیده نشم. باید منو نصیحت کنی دوباره دارم خل میشم.ئ


تو این مدت که اینجا نوشتم خیلی حس و حال خوبی داشتم. از نوشتن خوشم میومده همیشه. اون وقتهایی که خیلی حرفها برای گفتن بود و گوش شنوایی نبود با خودم از طریق نوشتن درد دل می کردم. می نوشتم روی کاغذ و بارها و بارها از روش می خوندم. بعد نوشته رو پاره می کردم و همه چی فراموش میشد. بعضی وقتها هم نگهشون می داشتم که اسباب دردسر هم میشد. وبلاگ اما نوشتنش فرق داره. مثل اینکه داری روی یه دیوار توی خیابون انقلاب از خودت اعلامیه می چسبونی! همه تیپی آدم هم می خوننش. حرفهای خوب می شنوی، متلک می شنوی بدتر از اونم ممکنه بشه البته! به هر حال آدمی که بتونه این کار رو انجام بده آدم خاصیه! شجاعه؟ نویسنده است؟ بدبخت بی نواست که به قصد خودنمایی این کارو می کنه؟هر چی باشه من اسم این آدم رو می ذارم خاص! یه آدم متفاوت که یه کار عجیب غریب می کنه. از خودش اعلامیه پخش می کنه، یا به قول مامان غزل توی وبلاگش جلوی بقیه عریان میشه. حالا اینکه بعضی ها نمی تونن تحمل کنن یا حتی نمی تونن نادیده بگیرن و مرض متلک گویی و معترض بودن و منتقد بودن به همه چیز الا خودشون یه خصلت ذاتی شون شده کاریش نمیشه کرد. فقط میشه کامنتهاشون رو پابلیش نکرد! دنیا پر از آدمهاییه که نه می فهمیمشون و نه می تونیم تحملشون کنیم. نادیده گرفتن بهترین راه حله. کامنتهای بی ادبانه، اظهار فضیلانه، اعصاب خورد کنانه و ناشناسانه نادیده گرفته خواهند شد و یه ضرب میرن تو سطل آشغال. د
یه تشکر جانانه از هم مامان غزل مهربون کنم که با اینهمه گرفتاری که خودش داره ایمیل های پرت و پلای منم می خونه و تازه جواب هم میده. مرسی افروز جون

گزارش وضعیت

وضعیت هوا: دمای هوا سه درجه بالای صفر. شدت باد :خیلی! جوری که از سوز سرما سر جامون خشک میشیم.ئ
وضعیت کاری: دو تا دونه داکیومنت تقریباً حاضر برای امضا بعد از شونصد مرتبه تغییر و حذف و اضافه که اصلاً و ابداً به اونی که اولش بود شبیه نیست! دو تا داکیومنت که سرنوشتشون معلوم نیست و این هفته قراره معلوم شه. یه دونه داکیومنت که کلاً ناک اوت شده و در حالت معوق یا شایدم معلق به سر میبره.ن
وضعیت پیشرفت: افتضاح
وضعیت وبلاگی: من یه آدم لوس خل و چل منم منم خودخواه از خدا بی خبرم که فقط یه نابغه می تونه از راه دور ضمیر نا خودآگاه و پریشون و وجدانی که ندارم رو به خودش بیاره و من رو به اندیشه فرو ببره. جمعاً با ضمیر شد شش تا من. حالا باز بخوام از شعور حرف بزنم یکی از گوگل پرت میشه اینجا حالت تهوع میگیره. بدبختی یکی دو تا نیست که.ئ
وضعیت فعلی: گرسنه، منتظر غذا
وضعیت احساسی: در حال شمارش معکوس برای بازگشت
سایر وضعیتها: قرمز! خطر! هشدار! همه چی با هم

پی نوشت جدی: من اون روزی که شروع کردم به نوشتن وبلاگ اصلاً فکر نمی کردم که برای اینکه کسی بخوندش و ازش تعریف کنه این کار رو باید انجام بدم. راستش قبلاً هم گفتم از تعریف و شنیدن تعریف در کل احساس خوبی ندارم! نمی دونم چرا. شاید چون تو اون دوره ای که من بزرگ شدم تظاهر به تواضع یه ارزش بود و بنابراین تعریف کردن و تعریف شنیدن یه عمل ناپسند تلقی میشد. به ضرورت همسر مهربون داشتن و مادر بودن یاد گرفتم که از خوبی ها تعریف کنم. و در مورد تعریف شنیدن هم دارم سعی می کنم که عوض بشم. یعنی از شنیدن حرفهای خوب حداقلش حالم بد نشه!!! این از این. در مورد وبلاگ هم چون در حال مهاجرت بودیم فکر کردم که احساسات متناقضی که قطعاً باهاش در آینده برخورد خواهم کرد بنویسم تا بعدش که مرور می کنم تعییرات خودم رو متوجه بشم. دوست داشتم که از کجا به کجا رسیدنم ثبت بشه. حالا این که تو این نوشته ها کی چی برداشت می کنه دست من نیست و اصولاً هم قصد ندارم چیزی رو به کسی ثابت کنم. ممکنه اصلاً اونی که من اینجا از خودم ترسیم می کنم شبیه خود من نباشه چون بقیه ابعاد وجودی من مثل لحن صدا، قیافه، رفتار، نحوه برخورد و خیلی چیزهای دیگه برای خواننده ناشناس مجسم نیست و ذهنیتی از من نداره. به هر حال اگه این نوشته های پرت و پلای من به درد کسی می خوره که خوشحالم و متعجب، اگه هم مزخرف تر از اونیه که باید باشه من ادعایی ندارم و نداشتم. همین.ز

پی نوشت شوخی: تعداد من و ضمیر اول شخص مفردش خیلی شد!!! م
مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن
که در شريعت ما غير از این گناهی نيست (حافظ)ئ
شب به خیر

Sentenced to Death by Hanging

جنگ شده. مانور هواپیماها بالای سر من شش ساله همزمان با شروع مدرسه. رژه سرباز ها توی خیابون.ئ
توجه توجه علامتی که هم اکنون می شنوید اعلام خطر یا وضعیت قرمز است و معنی و مفهوم آن اینست که حمله هوایی انجام خواهد شد. محل کار خود را ترک کرده و به پناهگاه بروید.د
شکستن دیوار صوتی. صدای ضد هوایی. رنگ قرمز انفجار یه محله اون ورتر. دستهای سرد بابام که می لرزید و به ما می گفت نترس بابا جون.د
مامان حامله که توی اون وضعیت قرمز باید ما رو هم جمع و جور می کرد.ر
تولدی که بمب درست وسطش فرود اومد و کلی بچه کشته شدن...ئ
بمبی که توی نونوایی فرود اومده بود و همه فکر می کردن شیمیایی زدن...ئ
تعطیلی مدرسه ها و رفتن به اوشون فشن...ت
کلاس کنکور خواهرم و من و سحر که مونده بودیم خونه حمله هوایی شد و از ترسمون رفتیم زیر تشک خوشخواب مامان بابا که بقیه امتحان فردامون رو زیر تشک بخونیم! د
موشکهای نقره ای توی آسمون آبی... د
یه ذهن آشفته با کودکی و نوجوونی از بین رفته...د

عامل خاطره های آشفته بچگی من به دار آویخته میشه. هیچ حسی ندارم. خاطرهای من همچنان توی جنگ خلاصه میشه. حتی با دارزدن. حتی با کشتن. حتی با مجازات اعدام صدام.د
هیچی نمی تونه بچگی من رو به من برگردونه.ز

رفیق باحال

شما به کی میگین آدم باحال؟ کسی که گیر نده؟ کسی که همراه باشه؟ کسی که بهتون توجه داشته باشه اما فضولی تو کارتون نکنه؟ کسی که هواتون رو داشته باشه؟ کسی که جدی باشه؟ شوخ طبع باشه؟ به کی ؟ کی باحاله؟ئ

از نظر من آدم باحال اونیه که هر وقت من حوصله ندارم غیب بشه هر وقت هم لازمش دارم ظاهر بشه! هر وقت احساس کردم دوست دارم با کسی حرف بزنم با من حرف بزنه و هر وقت هم خسته بودم مثل یه تلویزیون خوب خاموش بشه. بدون اینکه ازش بخوام خودش بفهمه چی ازش می خوام! بدون اینکه بهش بگم، کارش رو انجام بده. بدون توضیح و حرف، سه سوت، کار رو با جزئیات طرح توی ذهن من خونده باشه و اجرا کرده باشه و تحویل داده باشه!!!د
وقتی باهاش میرم خرید حتی اگه برای انتخاب یه دونه چیپس یک ساعت جلوی قفسه ها اینور اونور برم عصبانی نشه و با خونسردی منتظر بمونه و از کنار منم جم نخوره. اگه میریم خرید که فقط پنیر بخریم ولی چرخ دستی مون پر از جوراب و کرم دست و صورت و لوازم آرایش میشه قاط نزنه و تعجب نکنه. ئ
وقتی میریم چلو کبابی بدونه که وقتی بوی چلو کباب به من می خوره یه جور بدی وحشی میشم و فقط باید چلوکباب بخورم و سوال نکنه که زرشک پلو می خوری؟ ! د
وقتی جمعه شب پای اینترنت می شینم دو دستی می چسبم و دیگه به این زودی ها شاید از اینترنت جدا نشم ناراحت نشه که مثل جن زده ها به صفحه مانیتور زل میزنم. ئ
درک کنه که من نسبت به کلمه هایی مثل صرفه جویی، و نداریم، و باید حواسمون باشه، یه جوری ناخودآگاه ذهنم واکنش منفی نشون میده و دپرشن می گیرم و شروع می کنم به خریدهای احمقانه و چیزهایی می خرم که ممکنه در صد سال آینده حتی یه بار هم مصرف نکنم. د
جلوتر از من راه نره و همیشه قدمهاش رو با شل و ول راه رفتن من تنظیم کنه که من جا نمونم.د
از حواس پرتی من ناراحت نشه با اینکه خودش همیشه همه تاریخها رو از حفظه اگه من تاریخ مهمی یادم رفت ازم دلگیر نشه.ئ
منو با تمام اخلاقهای مزخرفی که دارم دوست داشته باشه.ئ
خیلی باحالم نه؟ همچین آدمی نیست؟ هست! ده ساله داره با من زندگی میکنه و من خیلی چاکرشم. دوستت دارم رفیق و دلم خیلی تنگه برات!ئ

Bad day

هفته ای که گذشت به خیر گذشت در واقع. بعد اون جمعه وحشتناکی که به خودم روا داشتم! و بعد از مقادیر متنابهی حرص که آقای ژانگ به بنده تقدیم کرد معده سوسول من از پا افتاد و کار به بیمارستان کشید. نترسین من خوبم. مشکلات معدوی! از قدیم با من بوده. از اون موقع که کار شیفت شب پر از استرس داشتم و اون رئیس خیر ندیده هم چپ و راست هوار می کشید و عربده میزد این درد معده اومده بود سراغم. اما بعد اینکه رژیم گرفتم و یک سالی هم دارو مصرف کردم و کارم رو هم عوض کردم دیگه عملاً معده هه اظهار وجود نمی کرد. تا هفته پیش که گلاب به روتون شنبه شب به قول همکارم با تلفن بزرگ سفید یه صحبتهایی کردم و تا سه شنبه هم بعد هر وعده غذا خوردن یه چهار ساعتی از مصاحبت درد معده مستفیض می شدم. من متاسفانه تحملم در مقابل درد خیلی زیاده و معمولاً تا رو به مرگ نباشم گله نمی کنم. آخرین دفعه که از درد شدید رفتم بیمارستان بلافاصله دکتر منو برد اطاق عمل! البته درد زایمان نبود یه چیز دیگه بود که نمی گم! این بار هم درد اونقدر زیاد بود که خودم فکر کردم باید برم بیمارستان. رفتم به مترجم گروهمون می گم بیمارستان که انگلیسی حرف بزنن کجاست. وحشت کرد گفت چی شده؟ خندیدم گفتم هیچی دلم درد می کنه. گفت تو که خوبی که! گفتم آره من یه کم کله شقم اما دردم زیاده باید حتماً برم بیمارستان. خلاصه اونم رفت آدرس گیر آورد و منم بساطم و جمع کردم که برم رئیسم پریده که منم میام! حالا یکی به این دیوونه حالی کنه که من همراه نمی خوام. اما گفتم حالا اگه بگم نمی خواد بیای شاید فکر کنه که می خوام جیم بزنم! هنوز توی مدل رئیس های که توی ایران داشتم گیر کردم من دیگه خوب نشدم چی کار کنم؟خلاصه سرتون رو درد نیارم. رفتم پیش دکتره یه سوال از من می پرسید من یه کلمه جواب می دادم اون شونصد تا جمله می نوشت ریز ریز رو کاغذ. مونده بودم چی داره می نویسه این دکتره. به هر حال خوشبختانه تشخیص این آقای دکتر مثل دکتر کشیک بانک حاملگی نبود و بهم داروی ضد اسید معده داد. همون شربت آلومینیوم خودمون. الان خییییییییییییلی خوبم. د

راستی من شدیداً با این آهنگ که دانیل پوتر خونده هم ذات پنداری می کنم. فکر کنم این بابا قبلاً توی چین کار میکرده بعدش این آهنگه رو خونده! هم آهنگش و هم متن ترانه اش قشنگه. بشنوید و بخوانید و حالشو ببرین.و

اینم خیلی دوست دارم. منو یاد اون وقتهایی میندازه که همه اش می خوام خونه رو تمیز کنم و مثل احمقها حرص می خورم که چرا من اینقدر تنبلم و کار کردن برام سخته و در همون وقت هم بهرام میگه خسته ای بیا بشین پیش من! می شینم؟ قبل اینکه پیر بشم و دیر بشه؟ گوش کنین و بخونین.ئ

خوش بگذره و فردای خوبی داشته باشین.ئ

پیشرفت یک گاگول

توی مدرسه و دانشگاه فکر می کردم زبانم خیلی خوبه. لغت خیلی بلد بودم نمره زبانم همیشه بالای 98 بود. تو کنکور درصد زبان انگلیسی ام نمی دونم صد در صد بود یا نود و هشت یا همین حول و حوش. توی دانشگاه هم همین طور.ئ
اولین بار که مجبور شدم با یه سوئدی انگلیسی حرف بزنم توی شرکت بود. خدا رحم کرد که سوئدی بود و خیلی انگلیسی زبون نبود. می خواست فایلهاش رو از یه کامپیوتر به یه کامپیوتر دیگه منتقل کنه تعداد فایلهاش زیاد بود. اون موقع از کابل پارالل و کامندهای داس استفاده می کردیم. مشکلش رو حل کردم اما اون موقع فهمیدم چقدر اوضاع حرف زدنم خرابه. یعنی در واقع اصلاً نتونستم حرف بزنم. همون سال رفتم کلاس زبان دانشگاه علامه ثبت نام کردم. سال هفتاد و شش بود. کلاس زبان علامه واقعاً عالی بود. منو که خیلی راه انداخت. توی خیابون کریمخان رو بروی اون دکه روز نامه فروشیه یه ساختمون قدیمی ساز بود (هست؟)که کلاس زبانهای علامه طبقه سوم اون ساختمون برگزار می شد. حدود سه سال طول کشید که به طور نیمه وقت و غیر فشرده و غیر مداوم به روش کتابهای استریم لاین زبان می خوندم. خیلی وضعم خوب شده بود. سرکار که مجبور بودم با شرکت نرم افزاری طرف کاریمون سر مسائل کاری چک و چونه بزنم کاملاً از خودم راضی بودم. تقریباً کوچکترین مشکلی با زبانم نداشتم. ئ
سال گذشته که اومدیم سیدنی فکر کردم که خوب زبان من مشکلی نداره. اما وقتی مجبور شدم برای کار پیدا کردن پای تلفن با این آژانسهای کاریابی حرف بزنم با خودم می گفتم وای خدایا همه اون بدبختی هایی که سر زبان کشیدم به هوا رفت. هیچی نمی فهمیدم. فقط از روی کلمه هایی که می دونستم و می فهمیدم کل جمله رو حدس میزدم و جواب میدادم که خوب این کار خیلی خطرناکه و اصلاً توصیه اش نمی کنم. چون ممکنه یه آدم گیری پیداشه و درست اون موقع که شما سوال رو نفهمیدین و الکی یه چیزی پروندین یقه تون رو بگیره و مکالمه رو بخواد ادامه بده. این دوره خوشبختانه خیلی طول نکشید. رفتم سر کار و اونجا هم سعی کردم بیشتر گوش بدم و کمتر حرف بزنم و به تدریج به لهجه های عجیب غریبی که می شنیدم عادت کنم. الان بعد یه سال دیگه خیلی کم پیش میاد که مشکل لهجه داشته باشم. و اگه هم نفهمم می پرسم که دوباره جمله اشون رو تکرار کنن. کاری که عمراً سال گذشته جرات نمی کردم بکنم از ترس اینکه طرف تکرار کنه و من بازم نفهمم چی میگه! ئ
حالا اما یه مشکل دیگه دارم. اونم اینه که چون دیگه از قاطی شدن تو بحث ها و جمعهای خیلی خارجکی نمی ترسم و از یه نفس انگلیسی شنیدن هم ذهنم خسته نمیشه حضور فعال دارم و همه جور بحثی که پیش میاد منم هستم. اما مثلاً وقتی که میشینن و راجع برای یکی از همکار ها اسم هلگا رو پیشنهاد می کنن و می خندن و من چون نمی فهمم چی چیه این اسم هلگا اینقدر خنده داره مجبورم بپرسم یا مثلاً وقتی که همکارم بعد یه شب که خیلی مست کرده بوده فرداش میاد میگه همه اش داشته با تلفن بزرگ سفید حرف میزده و من مثل خنگها میگم یعنی چی تازه بعدش که توضیح میده دوزاریم میفته که منظورش چی بوده! یا مثلاً وقتی میشینن راجع به سریالهای خنده داری که دیدن حرف میزنن و من حتی یه قسمت اون سریال رو هم ندیدم به این نتیجه میرسم که زبان بلد بودنم به درد جرز لای دیوار می خوره. تا وقتی که من پیش زمینه فرهنگی نداشته باشم همه اش مثل خنگها عقب می مونم. یا باید هی بپرسم یا باید برم بعدش تو اینترنت بگردم ببینم جریان چی بوده البته اگه اون کلمه های کلیدی بحث دقیقاً یادم بمونه. به هر حال الان دلم می خواد یه کلاسی چیزی بود که من به صورت کاملاً فشرده همه این چیزها رو یاد میگرفتم. تصور اینکه پسر خود من ممکنه چند سال دیگه همین شوخیها رو به من بگه و من عین گاگولها نفهمم چی میگه اذیت کننده است. باید همه اش بخونم و بخونم و بخونم. باید شروع کنم کتاب و رمان انگلیسی خوندن. فیلم دیدن و سریال دیدن. باید یه برنامه برای خودم بذارم. پام برسه سیدنی...ئ