فال - نامه

می خواه و گل افشان کن، از دهر چه می جویی
این گفت سحرگه گل، بلبل تو چه می گویی
مسند به گلستان بر تا شاهد و ساقی را
لب گیری و رخ بوسی، می نوشی و گل بویی
شمشاد خرامان کن و آهنگ گلستان کن
تا سرو بیاموزد از قد تو دلجویی
تا عنچه خندانت دولت به که خواهد داد
ای شاخ گل رعنا از بهر که میرویی
امروز که بازارت پرجوش و خریدارست
دریاب و بنه گنجی از مایه نیکویی
چون شمع نکورویی در رهگذر بادست
طرف کرمی بربند از شمع نکورویی
آن طره که هر جعدش صد نافه چین ارزد
خوش بود اگر بودی بوییش ز خوشرویی
هر مرغ بدستانی در گلشن شاه آمد
بلبل به نواسازی، حافظ به غزل گویی


شب خوش
بعدالتحریر: من فکر می کردم چون تخلص شاعر توی آخرین بیت هست واضحه که شعر مال خواجه حافظه اما خوب شاید یادآوری بد نباشه که بابا جان من اونقدر هاهم اوشکول نیستم که از حافظ شعر بدزدم آخه یه نمه هم آی کیو داریم ما ناسلامتی رتبه کنکورم تو رشته ریاضی دویست و چهل و نه شده بودها

Happy drunk reports!

اولندش که خدمت همه خوانندگان محترم این وبلاگ اعم از دائم و نیمه دائم و پرتاب شده از طریق گوگل به اینجا عرض کنم که من همچنان نمی تونم وبلاگ خودم و اونهایی که توی بلاگ اسپات هستن رو باز کنم. اما کامنتهای شما رو توی جی میلم می بینم و کلی توی این دیار غربت خوش خوشانم میشه. من از همه تشکر می کنم. من متعلق به شما مردم هستم!و
دومندش که خانمهای محترم خودتون رو بپوشونین که تفاوتی با گوشت لخت ندارین! آقایون هم که در کمال شرمندگی از اولش هم معلوم بود که گربه صفت هستن! من با گوشت مقایسه شدن خودم مشکل زیادی ندارم. مشکل دارم ها اما نه اونقدر که اگه مرد بودم کسی منو با گربه دله دزدی که فقط چشمش دنبال گوشت باشه مقایسه می کرد. خلاصه که اینجا هم از دست این حرفها خلاصی نداریم. هر بلایی سر زنها بیاد ظاهراً خودشون مقصرن. باور نمی کنین؟ اینجا رو بخونین اگه تا حالا نشنیده باشین البته
سومندش این که دیشب رفتیم شام آنچیلادا خوردیم به اضافه مقادیر متنابهی مارگریتا از اونجا هم رفتیم هارد راک کافه و دیگه خودمون رو خفه کردیم. چهار تا آدم بی جنبه یکی از یکی بدتر. همه هم همدرد. شما نمی دونین این بانکیها چه به روزگار ما میارن که. از دست اینها آخر هفته خودمون رو تقریباً به صورت کاملاً خوبی می کشیم. کار سخت تفریح سخت می خواد که خوشبختانه امکاناتش فراهمه من الان می فهمم این همکارهای بدبخت بیچاره من توی ایران چه زجری می کشیدن. مدل زندگی اینها خیلی با ما فرق داره. ما همه تفریحمون توی ایران این بود که بریم خونه فامیل. اما اینها چی؟ نه باری هست تو ایران نه کافه باحال نه موزیک. ماها عادت داریم طوریمون هم نمیشه اما برای این خارجکی ها سخته. خلاصه که خوش گذشت جای شما خالی
چهارمندش که من رفتم مقادی متنابهی چیز میز برای خودم خریدم چون اینجا بدون کت نمیشه دیگه رفت بیرون. یه کم سر و ریخت آدمیزادی پیدا کردم الان
بعدمندش هم که من دارم دوباره با این دختره چلوفسکی میرم خرید. امیدوارم که سرمون کلاه نذارن. میگه قیمتها رو بلده برم ببینم چی به چی بید

دانستنیها

شما می دونستین که توی هتل های چین اتاقی به شماره 44 یا 444 وجود نداره؟ شماره 4 عدد بد شانسیه اینجا.ن
شما می دونستین شماره موبایلی که توش 88 داشته باشه دو برابر شماره موبایلیه که توش 8 8 نداشته باشه؟ و اونی که توش سه تا هشت داشته باشه سه برابره و همین جور برو تا بالا. د
میدونستین که هیچ شماره موبایلی نیست که شماره 4 توش باشه و حتی یه دونه 8 هم نداشته باشه؟ شماره 8 عدد خوش شانسیه! من رفتم یه شماره موبایل ارزون بخرم گفتم ارزونترینش رو می خوام که فقط 4 داشته باشه! اما نبود. همشون بالاخره یه دونه 8 هم تو شماره هاشون داشتن!و
شما می دونستین که توی ساعت های شلوغی توی ایستگاه مترو یه نفر کارش اینه که مردم رو توی قطار هل بده؟ و ازشون کنسرو آدم درست کنه؟ امروز بنده یه تجربه اعصاب خورد کن داشتم اما نمی دونم چرا به جای اینکه گریه ام بگیره هرهر به این وضعیت می خندیدم.ئ
شما می دونستین که بانکها شماره حسابهایی که توش تعداد 8 هاش زیاد باشه رو برای آدمهای مهم یعنی همون پولداراشون رزرو نگه میدارن؟ئ
میدونستین که اگه یه چینی که توی دهات متولد شده بخواد برای همیشه بره شهر زندگی کنه کلی پروسه شبه مهاجرت باید بگذرونه و نزدیک به سی هزار یوآن هم پول به دولت بده که کارت اقامت بخره؟ و
میدونستین که مردم اینجا عاشق بوق ماشین و زنگ دوچرخه هستن؟ئ
شما میدونین که باطری کامپیوتر من داره تموم میشه و من باید برم؟د
شما میدونین که من دو روزه نمی تونم وبلاگ خودم رو ببینیم اینجا؟ئ

G'day mate!

تگرگی نیست
مرگی نیست
صدایی گرشنیدی صحبت سرما و دندان است

بعله. به قول شاعر محبوب من زمستان است. و اینجا هوا بد جوری سوزناک شده. اما امروز روز خوبی بود برای ورزش در یک روز آفتابی. صبح کله طلوع رفتم جیم هتل. بیست دقیقه تموم دویدم. جوری که مطمئن بودم بعدش حتماً سکته می کنم اما با کمال تعجب هنوز زنده ام. بعدش دوش و صبحانه و یه مقداری سر و کله با مستندات عزیز. ساعت یک هم با رئیس رفتیم ناهار و بعدش هم پیاده روی به سمت معبد بهشت. خود پیاده روی اش به اندازه صد تا جیم دیگه برای من تن پرور کار کرد. خلاصه که امروز رو فرمم. عکس هم گرفتیم اما این کابل دوربین جدیده من یه جایی بین چین و استرالیا گم و گور شده و نمی دونم دقیقاً کجا گمش کردم. شام هم طبق معمول جایی که من و اون دختره با هم باشیم حتماً اردک می خوریم دوباره تکراری شد. هفته گذشته همه اش به کشف خوردنی های جدید و بخور بخور گذشت. خرچنگ مودار! اردک، شراب زرد چینی، استیک که بعدش فهمیدیم گوشتش واقعی نبود و کلی حالت خوب تهوع بهمون دست داد، یه شام چینی با رفقای بانکی ام بعد اینکه کلی سرشون جیغ و هوار کشیدم، چندین لیتر بی جو از نوع چیندا! و نودل و این چیزها دیگه. همه اش خوردم. دیروز و امروز اما خودم رو بستم به ورزش که نمیرم یهویی بچه ام بی مادر بشه. خلاصه که زندگی می کنیم در این دیار غربت. چه کنم که چاره دیگه ای نیست. این یعنی اینکه من حالم خوبه و داره بهم خوش میگذره. نگران منم نباشین. ئ

خوب باشین و خوش بگذرونین
شب به خیر

A Flight to China

خانمها! خواهران! دختر خانمها! بانوان محترم! لیدیییییییییییییییییز!!!ئ
بابا جان اگه وبلاگ خون هستین واجبه که به یه خانم محترم در تحقیقش کمک کنین. مامان غزل هم قبلاً گفته لینک اصلیش هم اینجاست. زحمتش یه دانلود و ایمیله که حتی من تنبل هم انجام دادم. وقت زیادی نداره ها. از من گفتن.ئ

من دوباره تشریف بردم چین. نمی دونم چرا تا با خودم می گم چاینا چاینا یاد اون زمان آماده باش جنگ بود؟ همه کربلا کربلا ما داریم میائیم رو می خوندن، می افتم. بی شباهت به صحرای کربلا هم نیست این وضعیتی که اینجاست. خدا قسمت دشمنانتون کنه انشالله. توی هواپیما یک بچه نحسی به پست ما خورد که دقیقاً هر پنج دقیقه یه بار صدای زر زرش میرفت روی اعصاب خواب آلوده من. تا میومدم یه چرت بزنم عر میزد. یه مادری هم داشت خدای اعصاب. نکنین این کارها رو مادرهای محترم. آدم بچه بیچاره اش رو به جنون نمی رسونه. یازده ساعت تو هواپیما آدم گنده اش رو کلافه می کنه. چه برسه به بچه یه ساله. حالا اصلاً بچه هه هیچی. بقیه هواپیما چه گناهی کردن؟ خلاصه که انگار میخواستن اعتراف بگیرن از آدم. تا خوابم میبرد صدای گریه این بچه هه میرفت رو مغزم. بغل دستی من هم یکی از خودم بدتر بود. آخرش که هواپیما داشت می نشست بچه هه خورد زمین و بامبی صدا کرد. بغل دستی من یه خنده شیطنت آمیزی کرد و گفت بالاخره یه اتفاقی افتاد خوب شد! خدائیش بیرحمیه اما وجداناً دل من هم خنک شد.ن

راستی اگه این فیلم رو ندیدین، ببینینش. تمرین خوبیه برای برچسب نزدن به آدمها. موضوع مورد علاقه من. آمریکایی احمق، سیاه خلاف کار، شوهر بی غیرت، زن طلبکار، چینی دزد، ایرونی فضول حق به جانب، عراقی غاصب و غیره و غیره. این دسته بندی ها رو اگه کنار بذاریم هر آدمی یه دنیای منحصر به فرده. وقتی که لایه های پیازی اون آدمه کنار رفت و اون وقت خوب قصه اش رو فهمیدیم دیگه با خود اون آدمه طرفیم نه با نماینده یه تاریخ و تمدن. ئ
شب به خیر

توپز

یاد گرفتن زبان انگلیسی به اون روش احمقانه ای که به ما یاد می دادن تنها نتیجه اش یه ذهن مقایسه گره که هیچ وقت نمی تونه بدون مقایسه یه کلمه جدید رو و یا یه دستور زبان جدید رو یاد بگیره. تو اون سالهایی که قرار بود من زبان انگلیسی یاد بگیرم، به جز معلم زبان سال دوم دبیرستانم هیچ کدومشون نمی تونستن حرف بزنن. من تو مدرسه فقط می تونستم بخونم و تست جواب بدم. انگلیسی حرف زدن رو سر کار یاد گرفتم. مسخره تر از این روش برای یاد گیری زبان به نظر من وجود نداره که بخوای از روی کتاب و دیکشنری بدون اینکه حرف بزنی یا درست بشنوی فقط لغت از حفظ بشی اونم اکثراً با معنای کاربردی غلط و چرت و پرت.م
وقتی اومدیم اینجا کوشا یه کلمه هم زبان انگلیسی بلد نبود. طبق معمول که همه می خوان کمک کنن تا هر کی می شنید که می خواهیم بریم زودی یه کلاس زبانی، کتابی معرفی می کرد یا حداقل یه واه واه می گفت که ما بفهمیم که داریم کوتاهی می کنیم. اما من و بهرام نمی خواستیم که تلاش کنیم که هم بهش استرس وارد بشه هم اینکه به نظرمون هیچی بلد نباشه بهتر از اینه که چرت و پرتهایی مثل آی ام ئه بوک - یو آر ئه ویندو یاد بگیره. پس اهمیت ندادیم و اومدیم. زبان یاد گرفتن برای یه بچه سه سال و نیمه به نظرم یه کم عجیب بود. از اون نظر که نمی تونست تشخیص بده که چه اتفاقی افتاده که هیچی نمی فهمه. اولین بار که یه خانم فروشنده توی فروشگاه باهاش فارسی حرف زد چنان ذوق زده شده بود و جیغ می کشید که من ترسیدم. بعد که بهم گفت این خانمه با من ایرانی حرف میزنه فهمیدم که تازه متوجه شده که چه اتفاقی افتاده. توی مهد کودک هم مدتهای زیادی حرف نمی زد. تقریباً دو ماه. بعدش اما تقریباً یه مرتبه جمله ها رو کامل می گفت. روند یاد گیریش خیلی جالبه. به نظرم گرامر رو هم به تدریج داره توی ذهنش کامل می کنه. امروز به من میگه مامان توی این جعبه 15 تا توپز جا میشه نه 16 تا!!! اولش متوجه نشدم بعد که فهمیدم گفتم 15 تا چی؟ گفت 15 تا توپز!!!! کلی خنده ام گرفته بود بهش گفتم آهان 15 تا توپ جا میشه؟ گفت آره. توپ ها رو هم جمع انگلیسی بسته بود. عزیییییییییییییزم.ن

این از زبان. دیگه اینکه امروز اینجا خیلی گرم بود رفتیم کنار دریا آب بازی. یه ورجه وورجه ای میکرد این پسر من که بیا و ببین. هر چی شن و ماسه خیس بود مثلاً پرت میکرد طرف موجها اما همه اش میرفت توی موهای من و سر خودش. کلی خوش گذشت.د

اینم از یه دوست خوب بهم رسیده. مصاحبه اپرا وینفری با انوشه انصاری. ذ
خوش باشین و خوش بگذرونین

وبلاگ

از دست این فضا خلاص می شم. کار کردن باهاش راحت نیست. میرم اینجا. تا بعدش ببینم سر از کجاها که در نمیارم

مشاور املاک

در همین لحظه همین لحظه الان باد می وزد آسمان می غرد و انگشتان ظریف باران می خوره تو شیشه!!! اینم برا اینکه رمانتیکم نیومد. نمی دونم چرا همش یاد گذشته مثل یه تصویر سریع میاد توی ذهنم و بعد هم خیلی سریع از ذهنم میپره جوری که مجبورم کاری که داشتم انجام میدادم رو برای یه مدت ول کنم ببینم چی شد که اون لحظه خاص اومد جلوی چشمم. عجب بارونی داره میاد جاتون خالی... می گفتم بیشتر هم خونه بچگی ها اون درخت خرمالو که تو برف زمستونی با خرمالوهای نارنجی اون بالای بالا که دست هیچ کس بهش نمی رسید! چه قدر دوستش داشتم. پیکان جوانان قرمز که همش پشتش ته حیاط بازی می کردیم. درخت بید مجنون. نردبون آهنی وسط حیاط ... همش اینها میاد توی ذهنم. از مال و اموالی هم که توی اون دنیا داشتم دلم برای ماشین سیاهه تنگ میشه! فقط یه روانی مثل من دلش برای ماشین تنگ میشه می دونم. شاید برای اینکه یه بار کوبیدمش به یه تاکسی خورد و خمیر شد ماشین بدبخت! دیگه همین. برم سراغ مشاوره املاک که قول داده بودم. در مملکت خارج که همون استرالیانه بدبخت کانگورو می باشد خرید خونه بسیار بسیار کار زمانبر و طولانی ولی اعصاب خورد نکنه! اولاً که ما که از این پولهای باد دار نداریم که همین جوری جیرینگی بریم نقد خونه بخریم مطمئنم که شماها هم ندارین اگه داشتین سرو کارتون به اینجا نمی افتاد بنابراین باید وام بگیریم شدید. خود وام گرفتن یعنی اینکه شونصد جور مدرک باید ارائه کنین مثل فیش حقوق، قرارداد کار، گواهی نامه، کارت اعتباری، پاسپورت که توش ویزای اقامت دائم باشه، حساب بانکی و یه سری فرم که به مرور براتون می فرستن و شما هم باید پر کنین و بفرستین خوبیش اینه که تمام این مراحل یا تلفنی یا فکس یا اینترنتی و یا با پست به روش خیلی انسانی انجام میشه و شما مجبور نیستین که هم پول بدین هم منت بکشین هم التماس کنین و هم توی صفهای بی سر و ته وایستین و آخرش هم نه بشنوین! توی همون زمان که درخواستتون رو می دین 2 یا 3 روز بعدش بهتون جواب میدن که واجد شرایط هستین یا نه اگه بودین که چه بهتر اگه نبودین دلیلش رو بهتون می گن و اگه لازم باشه می تونین بعداً دوباره اقدام کنین. در همین زمان حتماً خونه مورد نظرتون رو هم که پسندیدین و به بانک مشخصاتش رو دادین توسط بانک بازدید میشه و بعدش هم یه نامه براتون میاد که وامتون تایید شده و بقیه مراحل اداری از جمله حساب باز کردن و درخواست برای تخفیف که دولت به خریدارانی که بار اولشونه خونه می خرند میده به تدریج انجام میشه و بعدش هم لیلیلیلیلیلی به سلامتی میرین خونه بخت یعنی میرین خونه خودتون. یه فرق دیگه که اینجا با ایران داره علاوه بر تمام فرقهاش که چشم هممون رو زده کور کرده!!! اینه که آژانس املاک به خاطر تمام کارهاش هیچ پولی از خریدار نمی گیره و فقط از فروشنده یه مبلغ مشخص فکر کنم ده هزار دلار می گیره. دیگه اینکه حتماً هم خریدار و هم فروشنده باید یه وکیل واسطه داشته باشند و اصلاً با هم سر قیمت و انجام امور اداری طرف نمی شن. خلاصه که خوب مملکتی بید. خوووووووووببعداً شاید چیزهای بیشتری به نظرم رسید و نوشتم

روایت مهاجران از مهاجرت

آی مهاجر بچه دار زنبیل و بردارو بیار اینجا. دو تا از فامیهای دکتر ارنست اینا هم اینجان. اگه ضایع نبود من هم یه فیلم می فرستادم اما بعد 7 ماه فکر کنم یه کم زوده برا این سوسول بازیا. شاید 9 سال و 5 ماه دیگه یه فیلم فرستادم.

And the Visa goes to ...

What a joy and happiness. What a great moment. Had I ever imagined that how difficult it could be to abandon all the belongings and the beloved ones? Had I ever imagined how sad it would be to leave everything behind? I did not have that experience. I had never imagined. How sad it was. How difficult it was.

هوش آزمایی

بدینوسیله خبر موفقیت در دیدار با دو تن از وبلاگ نویسهای مشهور(نه خیلی البته) و پر آوازه مقیم سیدنی را با افتخار اعلام میدارم. نه تنها دیدار کردیم و کلی حرف زدیم بات آلسو که چلوکباب هم خوردم در حین صحبت. برای اینکه بیشتر راهنمایی کنم که بشناسینشون یکی شون چلوکباب سلطانی خورد یکی دیگه جوجه کباب. به پاسخ صحیح یک کافی مجانی تقدیم خواهد شد البته به صاحب پاسخ صحیح منظورم بود! حدس و گمانهای خود را تا آخر وقت اداری روز پنج شنبه مورخ دوازدهم اکتبر به وقت سیدنی به اینجانب ارسال نمایید. چون بعدش احتمالاً بنده در راه جاده ابریشم خواهم بود و سه دلار به نفعم خواهد شد. خود ملاقات شوندگان و همراهان حق شرکت در این مسابقه رو ندارند. د

ستاد برگزاری ملاقات
واحد وبلاگ نویسان مقیم سیدنی

پینگ

کسی منو پینگ می کنه و من به جای اینکه ناراحت باشم خوشحالم
حداقل به خاطر این پینگ شدن هم که شده یه چیزی می نویسم. دستت درد نکنه مزاحم ناشناس. خسته هم نباشی. د

استرالیا یا کویت؟ وبلاگ رو بچسب

خوب البته درسته که شرکت ما در استرالیا قرار داره و باز هم درسته که صاحبان اصلی شرکت هندی هستند و باز هم درست تره که نیروهای شرکت همه جا هستن جز توی خود استرالیا اما یه چیز در مورد شرکت ما خیلی مصداق داره و اونم اینه که یه جورایی کویته! با عرض پوزش از ایرانی های مقیم کویت. حالا چرا کویته؟ هااااااااااان! یادتونه یه روز ده نفر از کله گنده های شرکتمون رو اخراج کردن؟ قبلاً در موردش نوشته بودم. حالا دارن همه اونها رو دوباره استخدام می کنن! خدائیش من چقدر خنگ بودم که کلی ناراحت شدم. طرف کلی پول گرفته بوده بابت سنوات حالا دوباره اومده احتمالاً هم با حقوق بالاتر داره واسه خودش میگرده. همونهایی که می گفتن مفید نبودن و این حرفها الان دوباره اومدن! کلی شاخم دراومد این چند روز بس که قیافه های از دست رفته رو دوباره دیدم. یحتمل متحول شدن و خیلی الان مفیدن دیگه که بهشون زنگ زدن با خواهش و التماس آوردنشون دوباره. خلاصه من که نفهمیدم همه جا این جوریه یا فقط این شرکت ما اینجور خاص رفتار میکنه. ئ

دیگه اینکه این هفته همه اش از دست مدیر منابع در رفتم که منو نبینه یادش بیفته برام بلیط بگیره برم چین دوباره. برای رئیسم هم میل زدم که خواهش می کنم این یه هفته رو بی خیال من بشو که عمراً نتونم بیام چین. عمراً هم به انگلیسی میشه لایفاً. بی خیال هم میشه ویداوت دریم!!! اینها رو از وبلاگ نویسهای خفن یاد گرفتم که وبلاگ انگلیسی دارن. درسته همه اشتباه می کنن و هیچ کسی کامل نیست اما اونی که کامل به انگلیسی مینویسه یعنی انگلیسی خودش رو قبول داره دیگه اما متاسفانه خیلی غلطهای آشکار و واضحی رویت می شود که حتی من هم میتونم بگم که بابا جان این که این معنی رو نمیده که آخه. یه جا خوندم که به جای کلمه انگلیسی رفیق نوشته بود بدن
Body instead of buddy!
یا مثلاً خیلی سوتیهای دیگه که اگه آقای شیخ یزدی اینها رو بخونه شخصیت آدم رو کامل زیر سوال میبره. من همیشه میگم انگلیسی بلد بودن یه هنره و دلیلی هم نداره که همه هنرمند باشن. اما غلط حرف زدن و نوشتن بدون اینکه آدم واقعاً بدونه چه کلمه رو کجا باید به کار ببره در ملا عام یه کم ضایع است. بخصوص موقعی که آدم خودش رو هم جدی بگیره. خیلی کلمه ها هستن که یه جور تلفظ میشن اما زمین تا زمان با هم هم در معنی و هم در دیکته تفاوت دارن.م
Like Colonel and Kernel
بد نیست اگه آدم یه سری هم به دیکشنری بزنه و یه کم به خودش و مخاطبش احترام بگذاره. حداقل تو موقعهایی که چهار تا غریبه مثل من هم سرک میکشن. دیگه انگلیسی زبونها که جای خود دارن.ی
By the way it is laptop not labtob! Small computer to use on one's lap.
حالا الان دوباره یکی از گوگل پرت نشه اینجا نیاد برای من بنویسه که حالم از آدمهایی که به بقیه گیر میدن بهم میخوره ها. اگه کسی حالت تهوع داره لطفاً بره دکتر. من یه آدم خیلی خیلی معمولی هستم با تمام خصوصیتهایی که برای یک انسان زمینی پذیرفته شده است. گاهی وقتها هم دلم میخواد ایراد بگیرم مثل الان. اما مطمئناً هیچ وقت یه وبلاگ به انگلیسی نمی نویسم که یکی بدتر از خودم بیاد غلطهاش رو پیدا کنه. ئ

Canberra

در مورد کنبرا یا در واقع پایتخت کشور استرالیا اطلاعات بیشتر رو می تونین در اینجا پیدا کنین. راستش در مقایسه باسیدنی عملاً این شهر زیبایی خاصی نداره و یه شهر خیلی کوچکه. اما خوب پارلمان و موزه ملی و یادواره جنگ و جشنواره بهاره و باغ مینیاتوری و خیلی چیزهای دیگه توی همین شهره. عکسهای زیر حاصل سفر یک روزه به کنبرا است به همراه بروبچز باحالز و توپز. جای شما خالی. ذ

نمای شهر از فراز برج مخابراتی تلسترا














جشنواره بهاره یا همون جشنواره گل. همه جا پر از گل بود. بیشتر گلهای لاله با رنگهای مختلف







































نمای خارجی پارلمان استرالیا













نمای داخلی از پارلمان استرالیا













باغ مینیاتوری کوکینگتن گرین. بناهای مشهور از هر کشور توی این باغ در ابعاد خیلی کوچک درست شده. قراره که بنای تخت جمشید از ایران هم در این محل که پرچم ایران نصب شده ساخته بشه. عکس رو کوشا گرفته. این حس ناسیونالیستی اش منو کشته. اونقدر ایران ایران کرد با اون لهجه اوزی اش که همه ملت فهمیدن ما ایرانی هستیم. نه که قیافه هامون تابلو نیست.ئ

ویکند نامه

وقتی قرار باشه بشه میشه. اون خدایی که من میشناسم همیشه برای آدمهای معمولی هم یه معجزه داره که رو کنه. آدمهای معمولی بیشتر به معجزه احتیاج دارن تا انسانهای برگزیده. فقط باید چشم داشت و معجزه ها رو دید. فقط باید بخوای که معجزه برات اتفاق بیفته و می افته. ئ
من دارم فردا میرم یه جایی با فامیلها و دوستها. بچه های خوبی باشین. دست به گاز و کبریت نزنین. در رو هم برای غریبه ها باز نکنین. بد و بیراه هم نثار من و بقیه نکنین تا من بیام براتون عکس بیارم. خوب فکر کنین و مثبت باشین. می دونم سخته منم دارم سعی خودم رو می کنم.ر