ششم شهریور

کجا سفر رفتی
که بی خبر رفتی
اشکم را چرا ندیدی
از من دل چرا بریدی
پا از من چرا کشیدی
که پیش چشمم
بر دگر رفتی
بیا به بالینم
که جان مسکینم
تاب غم دگر ندارد
جز بر تو نظر ندارد
جان بی تو ثمر ندارد
مگر چه کردم که بی خبر رفتی

ترانه سفر کرده از آلبوم آمدم مرحوم دلکش را برای تو گوش کردم. مثل همیشه که گوش میکردی
یادت به خیر
تولدت مبارک

Great Wall of China


دیوار بزرگ چین. دیواری به طول پنجاه هزار کیلومتر که شاید بیش از دو هزار سال ساختنش طول کشیده.
توضیحات بیشتر در اینجاست. ساختن دیواربه این عظمت بر روی ارتفاعات شمال شرق تا شمال غربی بیجینگ هم عجیبه و هم غریب. من که همه اش با خودم میگفتم آخه برای چی؟ البته من زیادی خوش خیالم تو مسائل جنگی و دفاعی شما خیلی جدی نگیرین. حتماً لازم بوده






نکته جالب این دیوار این بود که دیوار با ارتفاع بالا و پایین میشه و در واقع در طول مسیر به صورت پله پله ساخته نشده. این آجرهای تو عکس رو نگاه کنین متوجه میشین منظورم چیه. یعنی به ساده ترین روش سعی کردند که دیوار رو بچینن برن جلو و خیلی به معماری اش توجه نکردن. شاید دلیل موفقیت چینی ها توی بازار جهانی هم تفکر ساده اشون باشه
قسمتهای هیجان انگیز دیگه این دیواربینی که تو عکس نیست این بود که با از اون تله کابینهایی که در و پیکر نداره و نمی دونم اسمش چیه رفتیم بالا که از ترس مردم تا برسیم و موقع پایین اومدن هم یه چیزی شبیه باب اسلد بود که سر خوردیم اومدیم پایین. مثل اون سورتمه یخی های یه نفره

غر میزنم پس هستم

همیشه بهم ثابت شده که توی موقعیتهایی که ذهنم رو توی شرایط اجباری قفل می کنم صد برابر بیشتر از واقعیت بهم سخت میگذره. مثل موقع امتحان. مثل دو ساعت زنگ شیمی مدرسه. مثل کلاسهای الکترونیک یک و دو و تکنیک پالس که با اون آقای دکتر کذایی داشتیم و همه اشون رو هم با ده پاس کردم. مثل زمان انتظار رسیدن ویزای استرالیا. مثل خیلی وقتهای دیگه. مثلاً مثل همین الان. اما هر چی که میگذره و هر چی که بیشتر بهم این مساله روشن تر میشه و وضوحش بیشتر میشه آگاهانه تر حس انتظار رو کنترل می کنم. توی این موقعیتها که کاری از دستم برای تغییر شرایط بر نمیاد و به حساب باید توش بمونم و بگذره سعی می کنم که ذهنم رو از اصل موضوع منحرف کنم و قفل ذهنم رو باز کنم. بالاخره میگذره پس میگذارم که خودش بگذره بدون اینکه من کمک کنم که بیشتر بمونه و تاثیر مخربش بیشر و بیشتر بشه. نمی دونم شاید خرافه باشه شایدم یه جور حس نسبیه اما هر بار که ذهنم رو یه موضوعی قفل شده یا اصلاً همه چی بد تر شده یا اینکه اونقدر طولانی شده که در حال دق مرگ بودم. اما برعکس هر وقت که رها شدم و باهاش رفتم و همه جوره بی خیال شدم گذشته و خوب هم گذشته. بعدش هم مثل همه موضوعهای دیگه شده یه خاطره. خاطره ای که به هر صورت جای خودش رو توی یه چند تا از سلولهای مغزم گرفته. چی شد که به این تفکرات فیلی-سوفانه رسیدم احتمالاً تنهایی. سرم به حساب کتاب خرج و مخارج گرم بود از اون جایی که من فقط بلدم پول خرج کنم و نگه داشتن حساب کتاب خرجهام افسردگی میاره یه جوری سر از یه حساب کتابهای دیگه درآوردم. اینکه من چند روزه اینجام. چند روز دیگه باید باشم چند روزه که با بهرام ازدواج کردم چند روزه که مامان کوشا هستم و یه سری چند روز دیگه . بعدش رفتم دنبال اون خاطره های بد. چند تاشون رو یادمه؟ چند تاشون هنوز تاثیر اولیه رو دارن؟ چند تاشون رو هنوز مثل اولش یادم میاد؟ چند تا از اون خاطره های بد و لحظه های عذاب آور الان خنده داره برام؟ چه قدر از اون چند دفعه ای که توی سایت بانک از ساعت 12 شب تا 12 ظهر دو روز بعدش مجبوری موندیم و مثل خر کار کردیم و حرص خوردیم الان یادمه؟ خیلی هاش جداً نیست. یعنی دیگه خیلی عذاب آور نیست. میگذره مگه نه؟ پس ولش کن. وقتی مجبوری بمونی رها شو. وقتی شرایط اونی نیست که نمی خوای اما نمیشه هیچ کاریش کرد برای چی با حرص خوردن بیخود دردش رو بیشتر می کنی؟ آره اگه میشه باید عوض شد یا عوض کرد. اما خیلی وقتها هم نمیشه. درد آمپول اگه منقبض باشی بیشتره. این آمپول چین هم میگذره بالاخره. من دیگه خودم رو منقبض نمی کنم

یک چینی در ایلا



این عکس مال جمعه هفته پیشه. توی ده روز یه روز هوا صاف باشه خیلی هم بد نیست. باز هم شکر. اما امروز وحشتناک بود. دیشب که ضربان قلب به تلوتلو خوردن افتاده بود و یه خط در میون ابراز وجود میکرد. نمی دونم اثرات این هوای قشنگه یا از بس خودمون رو با کاپوچینو و اسپرسو دبل شات مفت و مجانی خفه کردیم این طوری شده بودم. امروز از جون دوستیم فقط چای و شیر کاکائو خوردم. سرفه هم که امانم رو بریده. خلاصه که اگه از دست رفتم بدونین که دلم نمی خواست به این زودیها از شرم خلاص شین اما دولت فخیمه چین و شرکت عزیز استرالیایی دست به دست هم دادن و این بلا رو سر من آوردن
دیگه اینکه دنیا خیلی کوچیکه. اونقدر کوچیک که ممکنه یه روز آدم توی زندگیش کسانی رو ببینه که هیچ وقت احتمال نمی داده ببیندشون. یه مستخدم هتل توی چین اون قدر که می تونه توی زندگی آدم مهم نباشه به همون نسبت هم ممکنه سر و کار آدم هر روز بهش بیفته و برای یه مدت بشه بخشی از زندگی آدم. هر چی تو روابط اجتماعی آدمها بیشتر دقت می کنم بیشتر به این نتیجه می رسم که توی چه دنیای عجیب غریبی زندگی می کنیم. احتمالات صفری که می تونه اتفاق هم بیفته خیلی بعید به نظر میرسن و در عین حال هم خیلی عادی
یه چیز بامزه هم بگم اینجا فروشنده هاش با من چینی حرف میزنن. بعد که من جوابشون رو غیر چینی میدم میگن اِ چینی حرف نمیزنی؟ اولش توجه نکردم اما امروز که دوباره این اتفاق افتاد از خانومه پرسیدم من شبیه چینی هام؟ گفت آره خیلی شبیه چینی ها هستی. خلاصه که اینجوریاست باید از مامان جونم بپرسم من رو از کدوم محله چینی از سر راه برداشته
راستی چینی ها اسم کشور ها رو هم توی زبون خوشون تغییر دادن. به ایران میگن ایلا. اگه به اخبار چینی فقط گوش بدین و چیزی هم نشونتون ندن محاله بفهمین راجع به چی داره اخبار میگه

یک ششم

اینهمه رئیس بالای سر من کم بود امروز مدیر عاملمون هم از استرالیا اومده بود اینجا. از شرکت ما من هستم و دو نفر دیگه که به عنوان بیزینس آنالیست کار می کنیم تو این پروژه. بعدش مدیر من که اونم مثل من داره کار میکنه عین مدیرهای ایرانی که داشتم! دیگه مدیر پروژه مون که لهجه خیلی غلیظ فرانسوی داره و انگلیسی حرف زدن این پیرمرد هفتاد ساله خوش تیپ و خوش لباس خیلی قشنگه. بعدش مدیر کل پروژه ها یا همون پراجکت دیرکتور. بعدش مدیر مالی شرکتمون که نمی دونم اون دیگه اینجا چی می خواد. سه تا لایه مدیر بالا سر من کم بود مدیر عامل هم بهش اضافه شد. من چند صد سال باید توی استرالیا کار کنم که آخرش یکی دو تا از این لایه ها کنار برن خدا فقط می دونه. خلاصه که رئیس بارونه اینجا
چند تا کلمه چینی بگم: نی هاو که میشه سلام. شی شی یه که میشه خیلی ممنون. شی میشه غرب. دانگ میشه شرق. مِن میشه دروازه، ژیا میشه بعدی، تائوله میشه ایستگاه. از کلمه هایی که یاد گرفتم معلومه که با مترو میرم اینور اونر دیگه. تنها جاهایی که تا حالا رفتم مراکز خرید و رستوران بوده. یه دفعه هم که رفتم میدون تیان-آن-من که در جریانین راستش تنهایی خیلی گشت و گذار بهم نمی چسبه اونم اینجا. منم که اصولاً خیلی با تاریخ و تمدنهایی که با زور و بکش بکش ساخته شده باشن میونه خوبی ندارم. ترجیح میدم برم یه برج یا مثلاً یه ساختمون مدرن تازه ساخته شده رو ببینم تا اثری که شهرتش رو مدیون جنگ و خون آدمها باشه. نمی دونم، زیادی فلسفه بافی کردم. آخر هفته ها هم که این همکارهای من میرن بانک من تنها ترهم میشم دیگه اصلاً حال بیرون رفتن رو ندارم. اگه اینجوری باشه منم ترجیح میدم برم باهاشون بانک. حالا باز اگه اینها میرفتن جایی منم دنبالشون راه میفتادم. اما اینها هم که چسبیدن به بانک
امروز ناهار مهمون مدیر پروژه بودیم و شب هم با رئیس و یکی از همکارها که رفتیم رستوران نوادگان چنگیز خان. آوازی و بزن برقصی که من هرچی نگاه کردم سر در نیاوردم مفهوم اون حرکات آقای رقاص چی بید
دیروز هوا صاف بود و امروز سرد. فردا هم که اول شهریوره. شش روز دیگه تولد شصت و شش سالگی ات میرسه اما خودت دیگه نیستی. می بینی؟ هیچ وقت تولدت یادم نرفته و نمی ره. تولدت پیشاپیش مبارک. دیگه به پیرهن و شیرینی احتیاجی نداری

Women's field

میدان زنان لینک جدید اهدایی از طرف سرکار خانم شادی خانم که فرمودن به دوستامون معرفی کنیم. اینم از فواید هم مدرسه ای بودن با یه انسان فهیم
من دارم روزی هزار بار با خودم تکرار می کنم من از چین خوشم میاد
من این شهر رو دوست دارم
من از اینجا اصلاً بدم نمیاد
من خیلی خوشحالم
اما نمی دونم چرا این کلمات جادوی خودشون رو از دست دادن و اصلاً عمل نمی کنن

I want ot make a confession

به نیکات حسودیم شد منم می خوام اعترافاتم رو بنویسم. البته در یه راستای دیگه
من همیشه در مورد احساساتم دروغ می گم حتی به خودم. نمی دونم چرا اما اینجوری راحت ترم. اما الان که خودم هستم و خودم می دونم که توی دلم چه خبره. سخت ترین کار برام اقرار به دلتنگی به کسیه که براش می میرم. خیلی وقتها اصلاً این حس رو توی خودم می کشم. حتی به خودم می قبولونم که هیچی نیست برای اینکه راحت باشم و تا یه حدودی هم طرف مقابلم دست از دلتنگی برای من برداره و هر دو طرف راحت باشن. نمی دونم چرا اینجوری شدم اما احساساتی شدن گیجم می کنه. اون قالب کلیشه ای که برای خودم ساختم رو میندازه دور. انگار که بخوان به زور یه منو مجبور به دیدن صحنه ای کنن که دوست ندارم ببینم. اذیت میشم. همیشه قالب همای سرسخت بدون احساسات برام راحت تر و آشنا تر بوده. تا حالا هم خیلی سعی نکردم که این مدلی نباشم. حداقل برای کسانی که از قبل توی زندگیم بودن مثل اعضای خونواده که اینجوری موندم اونها هم قبول کردن که من بی احساسم. در مورد بهرام و کوشا یه کمی وضع بهتره البته
یه چیز دیگه هم اینکه اگه کسی بهم نارو بزنه یا اون جور که من خوب می بینمش منو خوب نبینه یا مثلاً اونقدر که من توی شروع رابطه اعتماد و صداقت میذارم وسط بهم اعتماد نکنه، بیشتر از اونی که ازش ناراحت بشم دلم میگیره از اینکه چرا راجع به من خوب فکر نکرده. در واقع قلبم جریحه دار میشه تا از طرف کینه به دل بگیرم. مثلاً من توی دوستی هام حتی فکرهایی که توی سرم دارم رو هم میگم که می خوام این کارو کنم یا اون کارو کنم بعدش اگه ببینم دوستم خیلی کارها رو که می تونسته به من بگه اما گذاشته بعدش که همه چی تموم شده به من گفته یه حال بدی میشم. انگار که من غریبه بودم براش. این حالت خیلی درونیه و اصلاً تا حالا بروزش ندادم اما خوب خیلی وقتها اذیتم میکنه. چون همه مردم این جوری نیستن. دوست دارم همون طور که من همه رو خوب و صورتی می بینم اونها هم منو این جوری ببینن. البته این به نظرم یه اشکاله و دارم تمرین می کنم که توقعات بی جا از کسی نداشته باشم. در واقع به تازگی به این نتیجه رسیدم که توی رفتارم با همون دوست تجدید نظر کنم. منم میشم مثل خودش. اما با نفر جدید دوباره از اول شروع می کنم یعنی با اعتماد صد در صد. حالا نه که بخوام بگم من خیلی امامزاده ام نه خیر منم دعوا کردم سر خیلی ها هم داد و هوار کردم که الان از بعضی هاش خیلی پشیمونم از بعضی های دیگه اش هم هنوز دلم خنک میشه وقتی یادش میفتم که چه حالی به طرف دادم. اما خوب در کل اینجوریاست. بی خوابی زده بود به سرم خواستم که یه چیزی گفته باشم

نی نی بازی

بعد از نی نی گلابتون جونم چشممون به جمال نی نی گلدونه جون روشن شد. کلی عکسهاش رو دیدم و یه جور خوبی شدم. واقعاً که گردوئه ماشالله

رفتار چینی


من فکر کنم کلمه معذرت می خوام یا مثلاً ببخشید تو زبون چینی هنوز اختراع نشده. همین جور تنه میزنن و میرن جلو، هل میدن اصلاً انگار نه انگار. توی بازار هم که اونقدر قیمتهایی که میدن فجیعه که آدم نمی تونه بفهمه بالاخره اون جنس قیمت اصلیش چقدر بوده. مثلاً من دو تا بلوز ابریشمی چینی رو هیمن جوری قیمت کردم خانومه گفت دونه ای هشتصدوپنجاه یوآن یعنی دونه ای تقریباً صدو پنجاه دلار استرالیا. منم گفتم چه خبره و اومدم راهم رو بکشم برم دنبال من دویده مگه ول میکنه حالا. نه تو بگو چند میخری منم الکی همین جوری برای اینکه دست از سرم برداره گفتم دو تاش هشتاد تا و اومدم بیرون. دید که من دارم میرم گفت باشه باشه قبول. منم خریدم خوب. حالا دیگه نمی دونم قیمت اصلیه چند بود که با اینم راضی شد. اصلاً نمیشه فهمید چی به چیه. چهار تا بلوز آستین کوتاه معمولی رو به همین روش خریدم صدو چهل یوآن. یعنی تقریباً دونه ای شش دلار. چیزی که عمراً توی استرالیا محاله. البته در مورد قلابی بودنشون شک ندارم اما اگه بعد از دو ماه چیزیشون نشد شاید باز هم خریدم. خیلی از این حس بی اعتمادی بدم میاد. اینکه اصلاً نمی تونم بهشون اطمینان کنم خیلی اذیتم می کنه. برام جای سوال داره که خوب چرا این روش احمقانه رو برای فروش اجناسشون انتخاب می کنن. بر فرض هم که من به اون قیمت پایین خریدم. اینکه من نوعی نظرم راجع به همه مردم چین تا حد یه حقه باز متقلب نزول کنه واقعاً براشون مهم نیست؟ حتماً نیست دیگه. من نمی دونم با این سطح رفتار عامه مردم چه جوری می خوان میزبان المپیک دو سال دیگه هم باشن.
یه چیز دیگه که این مدت دیدم و واقعاً شاخ رو سرم سبز شده اینکه که والدین محترم نوزادان و اطفال خودشون رو پوشک نمی کنن. لباس بچه فینقیلی هاشون تشکیل شده از یه چیز شبیه پیش بند یکسره که جلو و پشتش بازه و هم شومبول(تا حالا هر چی دیدم پسر بچه بوده) و هم باسن بچه بیرونه. خیلی هاشونم همین پیش بند رو تن بچه هه نمی کنن و همینطور کون لختی میزنن زیر بغل میان بیرون. دیدم که بچه هه موقع جیش خودشو وسط پیاده رو خالی میکنه اما پی پی رو هنوز موندم. این بچه هه اگه رو دست ننه باباش گند بزنه چی میشه آخه؟ نه به اینها نه به من که تا سه سالگی کوشا مسافرت نرفتم که نه اون اذیت شه نه خودم. یا من وسواس دارم یا اینها خیلی اعصابشون راحته. شایدم هر دوش

یک ایرانی در چین

اینجا یه مرکز خرید خیلی بزرگه که تقریباً به محل هتل ما نزدیکه اسم ایستگاهش اگه اشتباه نکنم وانگ فو جینگ باید باشه. همه چی توش پیدا میشه فقط موقع خرید باید حوصله چونه زدن با فروشنده ها رو داشته باشین

اینجا دقیقاً ایستگاه شیدان ه. جایی آتیش نگرفته این هوای هر روزه ایه که اهالی شهر بیجینگ استنشاق می کنن

ادامه همون خیابون توی وانگ فو جینگ. از هوای پاک لذت ببریم. پیشنهاد می کنم شرکت کنترل کیفیت هوا یه شعبه اینجا بزنه. دو تا از اون پروژه های اساسی که از سوئد و ژاپن گرفته بودن اینجا هم بگیرن حسابی کار و بارشون سکه میشه

میدان تیان-آن-من، اینم آقای مائو می باشد. شهر ممنونه هم حوالی این میدونه که چون شب بود نرفتم. دفعه دیگه ایشالله. این میدون بیشتر به خاطر کشته شدن دانشجویان در سال هزار و نهصد و هشتاد و نه معروفه. متاسفانه اینترنت اینجا دست کمی از ایران خودمون نداره بنابراین علاقمندان خودشون برن سابقه تاریخی میدون رو توی دایره المعارف ویکی پیدیا جستجو کنن تا قبل از اینکه این دولت فخیمه کشور دوست و برادر من رو به اتهام نشر اکاذیب بندازه یه جایی غیر از هتل

میدان تیان آن من از یه زاویه دیگه

ماهپاره

قبح ماهواره! خدایا به حق چیزهای ندیده و نشنیده. ما کی می خوایم یاد بگیریم که برای بقیه تصمیم نگیریم الله اعلم. ای ماهواره مادر قُبحه بی ادب بی تربیت زشت کثیف بدترکیب. گمشو که دیگه نمی خوام ریختتو ببینم.
نکته: چشم بچه هاتون رو ببندین که اینجا رو هم نخونن که قبحشون نریزه
بی ربط: خاله ناتنی مامان من اون اوایل که ماهواره اومده بود به ماهواره می گفتن ماهپاره

یک دهم


خوب اینم یه منظره خیلی قشنگ از طبقه چهاردهم بانک. خدائیش شما جای من، اگه تو هر هفت روز که اینجا بودین آسمون همین شکلی بود دلتون میومد باطری دوربینتون رو حروم کنین. هوا همیشه همین جوریه ظاهراً. بعد ماموریت من باید ریه هام رو چک کنم ببینم هنوز کار می کنن یا نه

چهار از شصت- قسمت دوم

دیروز که خیلی احساس بدبخت بیچارگی و غریبی و بی کسی گرفته بودم نشستم خودم رو دلداری بدم. با خودم نشستیم دو تایی! حساب کردم ببینم من تا حالا تو عمرم چند تا شهر ایرانی و خارجی دیدم. یعنی رفتم اونجا یه چند وقتی سرکردم. نوشتم و نوشتم که ببینم کجاها رو یادمه کجا ها خوب بوده کجا ها بد بوده. لیستش برام جالب بود. اینجا هم می نویسمشون

از شهرهای ایران، تهران، کرج، رشت، ساری، انزلی، کلاردشت (شهرهست؟)، آستارا، تبریز، بجنورد، مشهد، قم، سمنان، زنجان، کاشان، اصفهان، شیراز، کیش و قشم اگه جزیره ها رو هم شهر حساب کنم که فکر کنم بشه
از خارجی ها هم به ترتیب استانبول، بروکسل، کراچی، دبی، لندن، کازابلانکا، دهات خودمون سیدنی و این آخری هم که بیجینگ

مسافرتهای داخلی همه اش خوب بود. مخصوصاً سفرهایی که به کیش داشتم. جزیره سفید اسرار آمیز. بهرام به خاطر کارش یه خط در میون کیش بود و منم دو خط در میون باهاش میرفتم و زودی برمی گشتم. چند دفعه ازش خواستم کار سازمان رو قبول کنه و موندنی شیم. اما زیر بار نرفت. میگفت بعد یه مدت طولانی که موندی حوصله ات سر میره. نمی دونم

تو مسافرتهای خارجی هم بدترینش کراچی بوده و بهترینش دبی. اون دفعه ای که سحر هم همراهمون بود خیلی خوش گذشت. بقیه دفعه های سفرم به دبی بیشتر کاری بوده. مثل الان
لندن رو هم خیلی خوشم اومد. اصلاً همون باعث شد که به فکر مهاجرت بیفتم. دلم میخواست برای همیشه لندن بمونم. اون بار هم تنهایی رفته بودم. بدون کوشا و بهرام. مثل الان
یه کم تحملم تو هواپیما بیشتر بشه رکورد مارکوپولو رو میزنم اسمم روهم میذارم گالیور

چهار از شصت

خوب الان به نسبت از دیروز بهتره. سروصدا کمتره و هوا هم بدک نیست. من هم حالم به نسبت دیروز خوب تره. دیروز حالم از دست خودم خیلی گرفته بود. زمان بندی که به رئیسم داده بودم یه چیزی تو مایه های دنبلان بوده ظاهراً. اونم که بی رودربایستی، بدجوری به روم آورد. به هر حال ما اینیم دیگه. گشاد زندگی کردن به مدت سی و یک سال ابن عواقب رو هم داره. امروز که اولین داکیومنتم درومد خودم فهمیدم چه سوتی عظیمی داده بودم. حالا حالم بهتره. اعتراف به اشتباه حداقل پیش خودم باعث میشه که بفهمم خیلی کامل نیستم یا به عبارت دیگه خیلی ناقصم و حالا حالا ها باید یاد بگیرم. البته اگه قبل از اون اخراج نشم.
مردم اینجا همه اش در کوچه و خیابون تف می کنن اونم با چه سروصدای نفرت انگیزی. دم غروب مردها در حالی که فقط شورت نخی (همونی که اوزی ها بهش میگن آندیز) تنشونه میشینن تو کوچه ورق بازی می کنن! خانمهاشون اما برخلاف تصور ذهنی من خیلی خوش تیپ و خوش لباسن. به نسبت آسیایی های دیگه خوشگل تر هم هستن به چشم خواهری البته.
دیگه اینکه هتلی که ما توش هستیم به طرز احمقانه ای 4 ستاره است. تلویزیون فقط کانالهای چینی داره. سالن ورزش و استخر و همه چی اش پولیه. در حال مرمت هم هست و این سر و صدا و کارگرهایی که از در و پنجره اطاق بالا و پائین میرن یه فضای خیلی عاشقانه ای به هتل میده! هنوز جایی به جز هتل، مترو، بانک و چند تا سالن غذاخوری رو ندیدم. برم ببینم این بیجینگ با این سرو ریختش چرا اینهمه توریست داره تهران نداره اونوقت؟ البته خودم تقریباً جوابش رو میدونم

سه از شصت

خوب مثل اینکه خیلی فرق نمیکنه که توی بانک نشسته باشی و بخوای راجع به اون چیزی که می خوای برای پروژه بنویسی فکر کنی یا اینکه وسط خیابون نشسته باشی. به اندازه کافی سروصدا هست که نذاره فکر من متمرکز بشه و سر از اینجا در بیارم
برای یکی از بانکهای چین اومدم اینجا. خیلی ناقافلی همه چی انجام شد اونقدر سریع که خودم هم از اتفاقات جا موندم. دیگه حتی برای ترسیدن از پروژه هم وقت نداشتم. همه چی جور شد که من بیام اینجا برای مدت نسبتاً طولانی. دفعه اولم نیست که تنهایی میرم یه کشور دیگه. اما این دفعه با همه دفعه های دیگه خیلی فرق داره. خیلی خیلی فرق داره. هم احساسی هم کاری هم همه چی دیگه
به هر حال باز هم بعد منطقی بر احساسات غلبه کرد. این سفر برای کار من خیلی خوب خواهد بود و از نظر احساسی هم میتونم یه جور امتحان فرضش کنم. اینکه ما هنوز چقدر همدیگر رو دوست داریم. اینکه کوشای من چقدر برام عزیزه و من چقدر برای اون. اینکه بهرام چقدر بابای خوبیه که خونه حتی بدون مامان خونه هم از رنگ و بو نمی افته. دلم میخواست اینجا عکس بذارم اما دیروز هوا به قدری کثیف بود که رقبت نکردم عکس بندازم. شاید امروز بتونم چون هوا صافه

ماموریت در سه شماره

هوای غبار آلود
بوی دود
گرما و چسبندگی هوا
خیابونهای عریض و طویل
ساختمانهای عظیم با آدمهای نه چندان عظیم
شلوغی
ترافیک
ازدحام
صدای بوق
.......تنهایی...... بی کسی
به بیجینگ خوش آمدم

سرشماری آنلاین

به عنوان یک شهروند نصفه نیمه اوزی به وظیفه ملی میهنی خود عمل نموده و با این حرکت مشتی بر دهان یاوه گویان کوبه مان نمودیم
سه عدد کله ایرانی شمارش گردید. دو کله مذکر و یک کله مونث.

اما نفهمیدم این دیگه چه جور آمار گیریه که اسم و آدرس خودمون و خونه مون و محل کارمون و هممممممممه چی رو می پرسید

اندرزنامه

نصف بیشتر بدبختی های ما اینه که بیشتر از اونی که به درد خودمون برسیم دنبال اینیم که یه چیزی تو بفیه آدمها پیدا کنیم که بهش گیر بدیم. اگه هر کی هر حرفی زد زود بهمون بربخوره و ازش مدرک رسوایی درست کنیم. همیشه دنبال اینیم که ببینیم منظورش از این حرفی که زد یا از این رفتاری که کرد چی بود. همه چی رو به خودمون بگیریم. هر کی هم هر حرفی که زد جفت پا بریم تو دهنش. محدوه اعصابمون هم اونقدر وسیعه که همه چی میره روش. آخه واقعاً تا کی این رفتارها ادامه داره؟ من فکر میکردم که علت این رفتارها ریشه در بیکاری نسبی ایران داشته باشه. اما ظاهراً جامعه خارج نشین هم همچین مبرا نیستن از این صفت. عزیز من چرا فکر می کنی مرکز دنیایی؟
یه آقای دکتر صالحی اینجا تو سیدنی هستن که روانشناسن. من فقط یه بار پای حرفهای ایشون نشستم. تو شب شعری که ماهی یک بار برگزار میشه. حرفش خیلی جالب بود در مورد اینکه ما توی ذهنمون از مردم یه غول میسازیم و همیشه باید در نظر همون مردم پسندیده باشیم. هر کسی برای خودش زندگی می کنه. اون مردم ذهن ما کوچکترین تاثیری در کیفیت زندگی ما ندارن. لب کلامشون این بود که زندگی خودتون رو بکنین. حالا ما اگه به اینجا برسیم که خوبه.
یه مثال واقعی میزنم که ببینین ما کجاییم و بقیه دنیا کجا. من دو تا همکار دارم که یکیشون معلومات عمومی اش وحشتناک زیاده تا حدی که میدونه تو ایران به پیتزا میگن کش لقمه! اون یکی حتی نمیدونه ژاپن با چین فرق داره. یه بار داشتیم سر یه موضوعی حرف میزدیم هر سه تامون هم بودیم که از اون همکارم که خیلی پرته از مرحله یه سوال در مورد کشور خودش پرسیدم گفت که نمی دونم . تعجب کردم پرسیدم چطور نمی دونی گفت برای چی باید بدونم وقتی تاثیری به حالم نداره. اون یکی همکارم بلافاصله برگشت گفت خیلی برای من جالبه که نسل جدید خیلی بی سواد هستن و مسائل خیلی ساده روز رو نمی دونن. ما دو تا یه دفعه با دهن باز نگاش کردیم. دقیقاً منظورش به اون یکی همکارم بود. اونم فهمید و با خنده ازش پرسید منظورت چی بود؟ اما خوب موضوع بحث خیلی جدی ادامه پیدا کرد. خدائیش اگه ایرانی بود کم کم یه احمق بی شعور نثار طرف می کرد. واقعاً من این تفاوتها رو که می بینم فکر می کنم عمراً ما دموکراسی دار بشیم. دموکراسی که سهله زندگی مسالمت آمیز هم به این زودی ها نصیبمون نمیشه. ما خیلی وقته که به جای سوزن، جوال دوز دست گرفتیم.
خودم رو عرض میکنم شما راحت باش عزیزم


Making Love

این تیتر به معنی دوست داشتن نیست. به معنی داشتن ارتباط جنسیه. به معنی یه رابطه دو نفره است. اگه سوالی اش رو بخوان بگن می پرسن
Did you make love with her/him?
یا مثلاً اگه بخوان راجع به رابطه اشون با کسی حرف بزنن میگن
We made love
حتماً تو فیلم ها و آهنگها زیاد شنیدین.
البته همون کلمه معروف که س/ک/س باشه هم میگن که خیلی احساس توش نیست و بیشتر مثل نیاز به داشتن یه رابطه جنسیه تا داشتن ارتباط دو نفره که بتونه احساسی هم تعبیرش کرد. فاک بر خلاف معنی ای که داره بیشتر یه جور فحشه تا اون معنی که ما برداشت می کنیم. فقط هم در مورد زنها نیست و به مرد ها هم میگن.
حالا اگه یه مرد ایرانی بخواد راجع به ارتباط جنسی اش که با یه خانم داشته حرفی بزنه چه جوری میگه؟ به غیر از اون کلمه وحشتناک که زن در حد یه قالب برای تخلیه جنسی مرد تعبیر میشه بهترین کلمه که به نظر میرسه چیه واقعاً؟ زناشوئئ؟ این که بد اندر بدتر. من یاد اون جوکه میفتم که مرده تو حیاط داشته با شلنگ زنش رو میشسته! عشق بازی؟ نمی دونم اصلاً مصطلح هست یا نه. اگه باشه که خوبه. بعضی وقتها با تمام ارادتی که به ادبیات و زبان فارسی دارم اما به نظرم در بعضی امور مخصوصاً اموری که یه طرفش به این جور مسائل برسه اصلاً رشد نکرده یا شایدم رشدش ندادن یا شایدم خودمون نخواستیم.
چه بدونم

مامان

دیشب قرار بود ساعت 12 بخوابم ساعت دو شب خوابیدم امروز صبح می خواستم لنگ ظهر بیدار شم ساعت 8 صبح بچه نازنین فینقیلی همسایه پشت پنجره اطاق خواب ما در حال توپ بازی و ونگ و وونگ من رو از خواب ناز بیدار کرد. احتمالاً اگه بچه نداشتم همسایه محترم رو کشته بودم اما چون خودم بچه دارم می فهمم که بچه خیلی وقت وقانون سرش نمیشه و باید خیلی جاها بی خیال شد. مثل امروز صبح. از وقتی که کوشا دار شدم خیلی حالتهای جنگنده بمب افکن و خودخواهانه ای که در مورد خیلی چیزها داشتم ملایم شده خیلی از نظریات چیزی تخیلی هم که در مورد بچه داری و نحوه ادب و تربیت بچه از خودم صادر میکردم به کل حذف شده. از این تغییر حالت خودم و مقایسه رفتارم با بقیه دوستایی که همسن و سال من هستند و بچه ندارن خیلی خوشم میاد. نه اینکه بخوام الکی الان از خودم به به و چه چه کنم اما جداً هم درک موقعیت و هم انعطاف بیشتری نسبت بهشون دارم. نسبت به قبل خودم که اوووووه خیلی ملایم شدم. خیییییییییییییییلی. یادمه بچه خواهرم که می خواست به دکور خونه مون چپ نگاه کنه من میخواستم بمیرم. خواهرم می فهمید. همین طور که الان اگه کوشا به اسباب خونه یکی از دوستا و آشناها که بچه ندارن چپ نگاه کنه و اونها خوششون نیاد من میفهمم. بالاخره رسم روزگاره دیگه. همچین تو موقعیت میخکوب میشی که یادت باشه که نباید اونجوری باشی و باید اینجوری باشی.
موقعیتی توی کار پیش اومده که اگه برای هر کسی پیش میومد با کله شیرجه میزد توش. من هم حتماً همین کار رو میکردم منظورم پنج شش سال پیشه. اما الان همه غم دنیا میاد تو دلم وقتی با اون چشمای قشنگش به من میگه آخه من دلم برات تنگ میشه. خیلی عوض شدم، خیلی.
خلاصه که کله ام مثل اون کارتون تینکی پینکی باد کرده از بس که فکر کردم و آخرش هم به جایی نرسیدم. چاره ای نیست. راه فرار ندارم.
ظاهراً

یک عدد شنبه برای من

ساعت 5 صبح. خواب می بینی که خودت و یک وبلاگ نویس محترم مقیم کانادا که هیچ وقت از نزدیک ندیدی اش در تهران هستی. اسم اصلی ات چه بود؟ اسم وبلاگی اش کاملاً یادت هست. او می خواهد که تو را از این مخمصه فراموشی نجات دهد و می گوید که اسمش فائقه است! کدام فائقه؟ فائقه آتشین!

ساعت 6 صبح با بدبختی و جدال بسیار دوباره می خوابی که این بار ساعت یک ربع به نه صبح با زنگ موبایل از خواب بیدار شوی، قرار دندانپزشکی شنبه صبح

اشعه ایکس، عکس نیم رخ و تمام رخ از دندانهای مظلومی که فقط با اشعه مجهول می شود از دردشان با خبر شد. تمیز کردن دندانها، احساس تمساحی که محتاج پرنده کوچک است تا دندانهایش را برایش تمیز کند، مزه کف فلوراید بی شباهت به تهوع نیست

ساعت 12 تا یک به خرید کادو می گذرد، ولگردی در مغازه ها

ساعت 1 تا 2 پسرک را به محل تولد دوستش می بریم، خانه ای چه فراخ! مبلمانی چه قشنگ، اینجا هیچ چیز دور از دسترس نیست، حسرت خوردن کاری بس بیهوده است. لذت می بریم و تشکری از صمیم قلب برای دعوت

یک قهوه برای من یک شیر شکلات برای تو، پس از مدتها

ساعت سه و نیم تا پنج در منزل، انجام امور محوله اجتماعی! احوالپرسی با ماشین لباسشویی، ظرفشویی، جاروبرقی، دستمال گردگیری و گپی با تلفن

مهمانی، دیدن دوستان مهربان، شام، حرفهای آدم بزرگها، بازی بچه ها

ساعت 12 شب. وبلاگ، راستی اسمش افروز بود

خواب
سکوت
آرامش
امروز تمام می شود

هیچ

لی لی لی لی حوضک
جوجو اومد آب بخوره افتاد تو حوضک
این کشتش
این پختش
این خوردش
این گفت کی میده جواب خدا رو؟
کی میده جواب خدا رو؟
کی میده جواب خدا رو؟
کی میده جواب خدا رو؟
کی میده جواب خدا رو؟
کی میده جواب خدا رو؟
کی میده جواب خدا رو؟
کی میده جواب خدا رو؟
کی میده جواب خدا رو؟
کی میده جواب خدا رو؟
کی میده جواب خدا رو؟

کی میده جواب خدا رو؟
کی میده جواب خدا رو؟
کی میده جواب خدا رو؟
کی میده جواب خدا رو؟
کی میده جواب خدا رو؟


شب- نامه

من شرمنده ام که تو یه روز چند بار آپدیت می کنم ولی الان مثل یه متهم جلوی کامپیوتر نشستم که حکم این ضد ویروسه که الان داره اسکن میکنه صادر بشه کار دیگه هم جز نوشتن در این مکان از دستم بر نمیاد

نوشتن در وبلاگ بدون کامنت مانند است به .....؟
تعریف کردن از خود در برابر آینه
آواز خواندن در حمام
سخنرانی در برابر مخاطبی که با چسب دهانش بسته شده باشد
هر سه گزینه صحیح است

که البته هر چهار گزینه با تفکر شیطانی اینجانب بسیار دلچسب می باشند. البته اینها محض خنده است همه هم که مثل خودم با جنبه هستین میدونم

امروز رفتم تو این سایت بلیط فروشی که بلیط فوتبال استرالیا و بحرین رو بخرم جمیعاً بریم استادیوم یه کم فوتبال ببینیم اما چون چهارشنبه بود و وسط هفته برای خانواده منظبط ما یه کم که چه عرض کنم خیلی سخته نخریدم حالا اگه شما خریدین و رفتین برای من هم تعریف کنین

دیگه اینکه هر روز صبح که میرم سر کار چند تا خدا رو شکر میگم. اولیش به خاطر کار. دومیش به خاطر اینکه اون اپرا هاوس که همیشه عکسش رو میدیدم از تو قطار می بینمش و سومیش به خاطر اینکه به آرزویی که از بچگی داشتم که تو یه شهر ساحلی زندگی کنم رسیدم. دریا و بارون و جنگل من رو به اوج میبره. روزهای بارونی اینجا اون پل مه گرفته رو هزار برابر خوشگل تر میکنه و من رو هم هزار برابر مدیون به خدا جون خودم
دوستت دارم خدا جون
هم تو رو و هم همه آدمهای خوبی رو که تو دوستشون داری

به سلامتی ویروس ها هم که کشته شدن من برم بخوابم شب خوش

از زندگی

می نویسم پس هستم
جوجه یه چند روزیه که بد قلق شده. علتش شاید بی حوصلگی من و بهرام باشه. چون خیلی بهش اجازه پاتیناژ رفتن رو اعصابمون رو نمی دیم اونم یه جاهای دیگه تلافی می کنه. از دیروز با مشورت همدیگه تصمیم گرفتیم که برای نق نق هاش و گریه های مصیبت بارش که بارها و بارها سر هرچیز کوچیکی تکرار میشه یه کم بیشتر آگاهانه برخورد کنیم. از کوره در نریم و با اعصاب فولادی که قراره از این به بعد داشته باشیم منطقی و با دلیل و آرامش مشکل رو شناسائی و مرتفع بنماییم انشالله.
اما خوب اعصابی ازمون رنده میشه ها. اینم بمونه
تو این دو روزه که بد نبوده و نتیجه مثبت ارزیابی شده ببینیم میتونیم این بچه رو از خطر لوس لوسک شدن نجات بدیم یا نه.

وضعیت کار به همون روال قبله. آقای فیل همون حقوق قبل رو در قالب استخدام دائم به من پیشنهاد کرد.
منم که ماخوذ به حیا گفتم قبول. حالا بعدش یکی میگه خوبه یکی دیگه میگه نهههههههههه کمه. منم بعد کلی کلنجار رفتن با خودم و بررسی رنج حقوق در استرالیا رفتم پیش جناب فیل و دبه درآوردم که لااقل اون بازنشستگی بهش اضافه بشه نه اینکه از حقوق کم بشه. یعنی مبلغ پیشنهادی بشه حقوق پایه و نه پکیج. حالا ببینیم چی میشه دیگه. اگه اخراج شدم علتش اینه.

زندگیتان خوش و بدون ویروس باد

بپا نفتی نشی


اگه از دیدن خنده های احمدی نژاد از خندیدن پشیمون میشین
اگه از گوش دادن به سخنرانی های بوش از حرف زدن منصرف میشین
اگه با دیدن تمام جنگهای جاری تو این تکه خاک بی نوای خاور میانه از هرچی دموکراسیه حالتون به هم میخوره
من تمام این حسها رو با هم دارم ضمن اینکه از تلاش مضاعفی که خانم رایس برای جنگ ستیزی و نفرت انگیز کردن خودش به خرج میده من از زن بودن خودم هم خجالت میکشم
نفت بازی خیلی جذابه فقط حیف که بوی خیلی بدی داره. بوی گندش همه عالم رو گرفته

Say No to Bill

وقتی ویندوز قلابی در سرزمین عوامل برادر بیل دروازه شناسایی می شود
و آنگاه که ویروس کش نورتون هم بدون لیسانس و دیپلم ردی شناخته می شود
و همان دم که تصمیم میگریم که اولین خرید نرم افزار را در عمرمان انجام دهیم
فرشته نجات در قالب همکار عزیز گرانمایه از راه می رسد و امر می کند که به بیلی نباید پول بدهیم
و ما هم نمی دهیم
و به راه نا جوانمردانه کرک و هک ویندوز و نورتون ادامه می دهیم
بدون عذاب وجدان
و بدون هیچ واهمه ای