شپش

خانمها! آقایون! به جان خودم اینی که الان می نویسم نه از سر بد جنسی و همکاری با نیروهای بیگانه و خودی به منظور ایجاد اختلال در روند مهاجرت هموطنان به مملکت کانگروها و کواآلا ها باشه ها! نه به جان خودم اینها راسته. و من می نویسم که بدانید و آگاه باشید. بعد مثل من جا نخورین یهویی.

عرضم به حضورتون که استرالیا یه جای سر سبز و مرطوب و پر از جک و جونوره. مثلاً عنکبوت در انواع و اقسام با سایزها و توانایی های مختلف. با نیش، بدون نیش و حتی با قابلیت کشتن یه آدم گنده در عرض دو ساعت. دیگه مثلاً عقرب که خونه قبلی ما هم داشت. اما عقربهاش خاصیت ندارن. فقط قیافه دارن. ظاهراً عقربهای مناطق بیابونی فقط سم کشنده دارن. دیگه مگس اونم چه مگسی از نوع چسبناکش که واقعاً آدم رو کلافه می کنه. یا مثلاً مورچه که اگه نجنبی کل خونه رو ور میداره. دیگه ....دیگه ....دیگه .... یه چیز خوبم بگم مثلاً انواع اقسام پرنده که سر صبح که آدم با صداشون بیدار میشه کلی خوش خوشانش میشه.

اما یه جانور بسیار دوست و آشنا هم هست که اینجا بین بچه ها خیلی محبوبیت داره و اونم کسی نیست جز شپش. ظاهراً حدود سی درصد بچه مدرسه ای های اینجا به خصوص دبستانی ها، شپش دارن. حالا چه فعال و چه غیر فعال. هیچ ربطی هم به تمیزی و کثیفی نداره. اصلاً هم ترستناک نیست براشون. اونقدر عادی راجع به شپش حرف میزنن که انگار در مورد مورچه یا مثلاً مگس حرف میزنن. خلاصه که از وقتی توی مهد کوشا اون هری پاتر چیچی شده شپش گرفته ما یه هفته تمومه که داریم خودمون رو می سابیم و می جوریم و می شوریم و خشک می کنیم و جارو می کنیم و خوشبختانه چیزی پیدا نمی کنیم.
برای اینکه بدونین این شپش جان چقدر اینجا معروفه این رو بخونین. خلاصه بگم که من فکر می کنم اگه رفته بودیم مثلاً آفریقا توی جنگلهای آمازون شاید خیلی با اینجا فرقی نمیکرد.
من بدبخت که از یه جوجه هم میترسیدم ببین گیر چه جایی افتادم که فراوونی حیوون داره بیداد میکنه. خلاصه که خوب باغ وحشیه خووووووووب
اگه جان هاوارد بدونه من راجع به استرالیا چی میگم....
راستی من دارم همه قسمتهای شبهای برره رو که بهرام جونم ازاینترنت نا محدودش دانلود می کنه می بینم. این سحرناز عجیب شبیه یکی از دوستای منه. این قدر شباهت عجیبه واقعاً! حتی شباهت در اسم. من مطمئنم که شخصیتش رو از روی دوست من الهام گرفتن. خلاصه که کلی بهت می خندیم سحرناز جون

A post for a post

در خصوص پست قبلی دوست ناشناس محترمی یه کامنت که چه عرض کنم خودش یه پست کامله نوشتن و سوالاتی کردن که من به خاطر همت والای ایشون در نوشتن یه همچین کامنت طولانی ای اینجا یه پست رو کاملاً در بست اختصاصی به پاسخ به سوالات ایشون اختصاص میدم. خیلی هم ممنونم. سعی می کنم جوابهام برداشت شخصی خودم و دوستانم و اطرافیانم باشه. ضمن اینکه یه اخلاقی که من دارم اینه که تو رفتارهای آدمها خیلی دقت می کنم و یه جورهایی آدمها رو یواشکی بررسی می کنم. این یه جور مرضه که از خیلی وقت پیش گرفتمش و دیگه از سرم نیفتاده. به همین دلیل فکر کنم که جوابهام خیلی هم پرت و پلا نیست. اگه هم هست که به حساب اعتماد به نفس بالای من بذارین. بسه دیگه برم سراغ سوالها به رنگ سیاه و جوابها به رنگ آبی

......
اما سئوال من این که اگر یکی از دلایل خروج از ایران سیستم اجتماعی بسیار عقب موندش باشه , اگه نوع روابط ناسالمی که در تعامل افراد مختلف جامعه باهم حس میشه باشه ( همون چیزی که شما هم گاهی در نوشته هاتون بهش اشاره میکنید) میشه بفرمایید شما تو این ده ماه چنین چیزی رو در استرالیا بین مردم یا همکارتون تجربه کردین یا نه ؟
نه! اما من مخالفم که سیستم اجتماعی ایران عقب افتاده است. به نظر من بزرگترین تفاوتی که ایران با اینجا داره یا حداقل من دیدم قانونه. ما توی ایران هیچ قانون ثابتی نداریم یا حداقل من ندیدم همیشه یه جورایی میشه زیرآبی رفت چیزی که اینجا محاله و اصلاً براشون تعریف نشده است. من اینو به حساب شعور مردم اینجا نمیذارم به حساب قانون مدار بودن جامعه شون میذارم. تفاوت دوم توی امکاناته. که باز اون هم بر میگرده به ساختار زیر بنایی یه جامعه. یه جایی قبلاً توی وبلاگم از یه روز بارونی اینجا نوشته بودم که مردم از بی پارکینگی همه جاهای خلاف هم پارک کرده بودن. (نخیر راننده هاشون ایرانی هم نبوده!) به هر حال من نظرم اینه که اگه امکانات نباشه و اگه قانون درست تعریف نشده باشه و درست هم اجرا نشه همه جای دنیا میشه همون ایران خودمون. به همون نسبت توی جامعه کاری هم همینطوره. یه کارمند اینجا باید کلی مصاحبه های وحشتناک رو بگذرونه تا اولش بشه کارمند. مصاحبه کاری شوهر من سه مرحله بود. مرحله آخرش یه امتحان روانشناسی و هوش بود که 3سه ساعت طول کشید . مصاحبه فنی اش هم سه تا از مدیر ها نشستن باهاش دو ساعت تموم راجع به شغل سوالهای تخصصی پرسیدن. تازه بعدش کلی باید کار کنه. کلی توانمند باشه. کلی سابقه کاری و تجربه داشته باشه و پروژه های موفق داشته باشه تا یواش یواش اول بشه تیم لیدر. بعدش مدیر رده پایین و در نهایت اگه خیلی دیگه حرفه ای بشه بشه مدیر اجرایی یا عضو هیات مدیره. برای همین اصلاً دلیلی برای زیرآب زدن وجود نداره چون خریداری براش نیست. مدیر باسوادی که قدرت تشخیص داشته باشه به نظر شما احتیاجی به دلقک و جاسوس و بادمجون دور قاب چین داره؟

آیا اونجا هم مردم به پاکی و صداقت و یا مذهبی بودن تظاهر میکنند ؟ چیزی که ارزش نباشه باعث تفاخر هم نمیشه. تنها چیزی که اینجا به شدت ارزش داره صداقته. بقیه چیزها به خود شخص مربوطه. ضمن اینکه دلیلی نمی بینن که به چیزی که ندارن تظاهر کنن.نه بچه شون از گزینش دانشگاه رد میشه نه بابای بچه پاکسازی میشه! به چی باید تظاهر کنن اونوقت؟

آیا مثل ایران این حس بهتون دست داده که تو هر تعامل ساده ای با هر کسی تو جامعه طرف مقابل داره سرتون کلاه میگذاره ؟ از خرید میوه و سبزی گرفته تا توی اداره جات و خیابان و رابطه با پلیس و هر کس دیگری؟ نه! اما اینجا هم اگه قائده بازی رو بلد نباشی رودست میخوری. منتها قانونی. یه قرارداد اجاره میذارن جلوی روت تو هم میخونیش می بینی هیچ چیز ناجوری توش نیست. اما فقط یه جمله توشه که مثلاً نوشته سایر موارد این قرارداد بر اساس قانون شماره فلان مصوب فلان مالک و مستاجر میباشد! جنابعالی هم که نمی دونی اون قانون چیه. بعد کلی دوندگی بالاخره یکی حاضر شده بهت خونه اجاره بده! زودی امضا میکنیش. اما بعدش می فهمی که هه هه ! اون قانونه میگه اگه بخوای قرارداد رو فسخ کنی باید تا زمانی که مستاجر جدید نیومده پول اجاره رو بدی به اضافه هزینه تبلیغات برای پیدا کردن مستاجر جدید رو !!! اما قانون اینجا قبلاً بهت اعلام میشه. اگه نخوندیش یا نفهمیدیش مشکل خودته. اما خوب خیلی پیش میاد که کسی اینجوری توی تله بیفته. در بقیه موارد که به پول ربطی نداره همه ارتباطات سالمه و اصلاً جای شک وجود نداره.

من دارم به خودم فکر میکنم که بلد نیستم دروغ بگم , یا نمیخوام به خاطر چه میدونم 100 تومان بیشتر با کمتر سر کسی کلاه بگذارم و بهمین دلیل هم علیرغم تحصیلات و تجربه چندین ساله تو کارم هنوز به چیزهایی که خیلی از جوانهای کم سن و سالتر از من رسیدن نرسیدم... ( منظور حداقل امکانات یک زندگی متوسطه) چون هرگز برای ترقی پام رو روی شانه های کس دیگری نگذاشتم و حالا میخوام ببینم یک چنین آدمی تو استرالیا اگر صادقانه کار کنه و اهل دروغ و کلک هم نباشه میتونه دوام بیاره یا نه اونجا هم مثل اینجا نیاز به شگرد های خاص خودش رو داره و آدم باید دائما" تو ذهنش نقشه بکشه که زیرآب یکی رو بزنه تا جای اونو بگیره و مثلا به موفقیتی دست پیدا کنه ( کاری که تو ایران بسیار رواج داره) یا نه ؟
اصلاً وو ابداً. اما همیشه اینو من تجربه کردم که آدم خیلی خودش رو با شرایط منطبق می کنه اونقدر زیاد که ممکنه فراموش کنه که دلیل اومدنش به دنیای مهاجرت چی بوده. به نظر من اگه می خوای از جامعه ایران فرار کنی یا از دست آدمها خسته شدی یا از همه چیز توی ایران بدت میاد هیچ وقت مهاجرت نکن. من نظر شخصیم رو میگم شما البته مختاری که راه زندگیت رو خودت انتخاب کنی. من حرفم اینه که چهار پنج ماه که از اومدنت بگذره و به قول اینجاییها ستل که شدی یواش یواش شروع می کنی به مقایسه. بعدش خدای نکرده زبونم لال یه چیزهایی می بینی مثل همون چیزهایی که دایی من تو امریکا دید اما خوشبختانه بدترش رو دوباره توی ایران دید و برگشت سر خونه زندگیش. یا مثلاً دو تا از همکارهام یکی از یه کشور اروپایی بعد 25 سال و اون یکی از یه کشور اسکاندیناوی بعد 17 سال برگشتن. یه خونواده ایرونی رو هم که خودم اینجا باهاشون حرف زدم و ما تازه خوشحال و خندون از ایران اومده بودیم اونها ماه بعدش می خواستن برای همیشه برن ایران. یه خونواده دیگه از دوستهای دور هستن که توی کانادا که من فکر می کنم دیگه آخر خارجه هم دووم نیوردن. یه همکار هم بعد یه سال زندگی توی کانادا برگشت ایران. دلایل هم متفاوت بوده. اما اصل همه حرفها همون مقایسه هست و همون چرایی که به خاطرش کاسه کوزه زندگی رو توی ایران میریزی به هم و پا میشی ازایران میری بیرون. اینها رو از خودم نمی بافم همکارهای قدیم و خونواده من اینجا رو می خونن و می دونن من کیا رو می گم. من فقط یه حس دارم اونم اینکه چی میشد اگه ما این زندگی رو تو ایران داشتیم؟ چرا نشد؟ چرا ؟

من فکر میکنم روابط آدمها در ایران تقریبا شبیه شده به بازی شطرنج ... من که همش دارم فکر میکنم اگر فلانی این حرکت رو کرد یا فلان حرف رو زد منظورش چی بوده ؟ حرکت بعدیش چیه ؟ آیا میخواد منو گول بزنه که وزیرم رو بفرستم جلو بعد اون با سربازش وزیرم رو بزنه ؟ بعد حالا اگر وزیرش رو آورد جلو من چه حرکتی باید بکنم ؟ فکر میکنم شما میتونید بفهمید حداقل تو محیطهای کار ایران چی میگذره ؟ همه دارن تو کار هم ( ببخشید ) فضولی میکنند و زیر آب هم رو میزنن...بیشتر از اونکه کار تیمی وجود داشته باشد رقابت درون تیمی وجود داره که همه سعی میکنن خودشون رو بالاتر از دیگری نشون بدن تا چیزی عایدشون بشه...توی جامعه هم که همه سر هم دارن کلاه میگذارن .... حالا اگر دلیل خروج ادم از ایران چنین چیزهایی باشه و نه فقط مسائل مادی شما چه نظری دارین؟ من کلاً با مهاجرت همه جوره موافقم. مهمترین دلیلش هم اینه که ندیده از دنیا نمیریم بعد هزار سال البته

روابط آدمهای اونجا چطوره ؟ سطحی و بسیار خوب. خیلی عمیق نیست و من همین رو دوست دارم. از اینکه خیلی بخوام درگیر بشم یا کسی توی زندگی من گیر کنه خوشم نمیومد.

آیا میشه از یک استرالیایی انتظار درک متقابل داشت ؟ اگه استرالیایی پیدا کنی شاید بشه! اینجا اکثراً مهاجر هستن

میتونید به همکاراهاتون اعتماد کنید ؟ من همیشه به همه اعتماد دارم حتی توی ایران هم با اون موذی مارمولکهایی که همه اش رو اعصابم بودن هم رو راست بودم هی هم چوبش رو میخوردم. اما نخواستم عوض بشم یا به عبارت بهتر نخواستم عوضی بشم.

وقتی میخواین یک چیزی بخرید احساس کردین که فروشنده داره اغوا تون میکنه که جنس بی کیفیتش رو بفروشه ؟ ممکنه. اینجا ما ناشی هستیم یه بار هم سر اجاره خونه ناشی گری کردیم. اینجا کسی دروغ نمیگه اما ممکنه هم که راستش رو کاملاً نگن. به عهده خودته که کشفش کنی!

آ
یا وقتی تو خیابان راه میرید سنگینی نگاه مردها رو مثل ایران حس میکنید ؟ اگه ایرانی باشه آره البته دور از جون شما!!! همچنین بعضی از لبنانی ها و همچنین بعضی جاهای اروپا که خیلی هم خوشحالن از اینکه بهت زل میزنن. اما خوب در همین حده دیگه به پرو پاچه نمیرسه. شرمنده که عفت خانم از کلامم رفت.

من جامعه شناس نیستم ولی فکر میکنم اگر یک جامعه شناس جامعه ما رو بررسی کنه میفهمه که ما در ایران هممون بیماریم... بیماری روابط ناسالم اجتماعی ...ممکنه.

علیرغم نفوذ مذهب که بشکل کاملا ظاهری در اکثر مردم دیده میشه غالب مردم در تصمیم گیریهاشون
ارجحیت رو به منطق حساب و کتاب و سود ضرر میدن تا تعالیم و دستورات دینی... شما که خودتون بهتر میدونید... من که فکر میکنم وقتی ما از دست دادن عزیزامون رو به مرور فراموش میکنم ( که البته طبیعت انسان حکم میکنه اینطوری باشه )احتمالا وقتی از ایران خارج میشم نکات منفی زندگی در ایران رو هم به مرور فراموش میکنیم و هوس برگشتن به سرمون میزنه... منم برای همین میگم که همیشه ادم آرزوهاش یه شکل نیست. شاید هر چند وقت یه بار سر زدن به ایران برای یاد آوری بد نباشه! هان؟ گذشته از شوخی و به جز این دلیل یه دلیل دیگه همونیه که نویسنده وبلاگ اول دنیا توی کامنتهای پست قبلی نوشته. اگه دلیل محکمی برای مهاجرت نداشته باشی مشکلات ممکنه باعث بشه آدم بخواد کل صورت مساله رو پاک کنه. نیکی هم خوب حرفی زده. آدم هر جا راحته همون جا زندگی می کنه. نمیدونم من اینجوری فکر میکنم...چند وقت پیش تو یک تصادف ساده در حالیکه مقصر هم نبودم و اتومبیل منهم بیشتر از طرف مقابل خسارت دیده بود مرد میانسال راننده ماشین مقابل آنچنان چیزهایی تو خیابان و با صدای بلند و در حضور زن و فرزندانش بمن گفت که باور کردنش دشواره ...ببینم اگه آدم بخواهد از این جور چیزها دور بشه استرالیا جای مناسبیه ؟ به قول مامانم الله اعلم

سر و سنگ

اکرم جان صاحب هاپوتی که من فقط از روی نوشته هاش می شناسمش یه پستی نوشته که به نظرم هم باعث دلخوری شده هم باعث سوء استفاده بعضی ها که همیشه منتطرن تا برای همه آدمها یه نسخه واحد سیاسی مذهبی بپیچن. من از برچسب زدن متنفرم قبلاً هم اینو گفتم به نظرم بزرگترین حماقت آدمها اینه که مردم رو کیلویی و بر اساس نژاد یا مذهب یا جنس قفسه بندی کنن. آدمها هر کدوم یه دنیای مخصوص به خودشون رو دارن. حالا حرفی که می خوام الان بگم اینه که حرفهای اکرم رو یه بار دیگه بخونین. به نظر من اگه به کسی بر خورده به خاطر اینه که می خوایم همه مون از واقعیت فرار کنیم. واقعیت اینه که ما به دنبال یه زندگی ایده آل از مملکتمون زدیم بیرون ولی اون زندگی ایدهآل به نظر من که الان ده ماهه توی خود سیدنی زندگی می کنم هیچ جا وجود نداره. درسته ایران خیلی اوضاع نا بسامان داره اما همه مردم زمین و همه جای دنیا به نظر من اخلاقیات و رفتارهاشون خیلی به هم شبیهه. فقط درجه بندیش فرق می کنه. من هم خیلی ها رو دیدم که می خوان برگردن خیلی ها رو هم دیدم که از همین سیدنی برگشتن. دلیلشون هم متفاوته. خونواده های مذهبی هم نبودن. اما نتونستن با اینجا تطبیق پیدا کنن. حتی بعد از سالها. اینهایی که اکرم نوشته واقعیه. فقط اگه من هم اینها رو دو سال پیش خونده بودم شاید من هم تو دلم به نویسنده بد و بیراه می گفتم. اما الان می دونم راست کدومه و دروغ کدوم. منتها بدیش اینه که آدم باید خودش تجربه کنه که بفهمه. به هر حال خیلی ها کنار میان. خیلی ها هم نمی تونن و بر می گردن. اون خیلی هایی که بر میگردن هم آدمهای بدی نیستن. به هر حال اینجا هم بهشت نیست. اما در مقایسه با شرایط قبلی و در حال حاضر من فکر می کنم که ارزش امتحان کردن رو داشته. ما که خیلی زحمت کشیدیم تا تونستیم بیایم اینجا برای همین خیلی برامون اینجا قیمتیه! اما نمی دونم بعداً چی میشه. می مونیم یا میریم یه جای دیگه؟ یا شایدم بر میگردیم ایران!!! هنوز معلوم نیست. آدمیزاده دیگه شیر خام خورده است

Australia says no

همه جای دنیا زنها هم ردیف بچه ها از حمایت جامعه برخوردارن. شاید هم به همون نسبت از بی رحمی جامعه برخوردار بشن. این مشکل ما زنهاست یا مشکل جامعه یا مشکل مردها کار من نیست که تحلیل کنم. الان هم نمی خوام راجع به حق و حقوق زنها حرف بزنم. فقط خلاصه بگم که من یه طرز تفکر شبه فمینیستی دارم اونم اینه که هیچ مزیت جنسیتی رو نمی پسندم. تفاوتهای جسمانی رو قبول دارم اما برتری جنسی رو نه اصلاً و ابداً. به نظرم به همون نسبت که تحقیر زنها بد و ناپسنده ترحم به زنها به خاطر زن بودنشون هم احمقانه است. توی جامعه سالم زن احتیاجی به حمایت و ترحم نداره.
بگذریم رفتم بالای منبر حالا می خواستم اصلاً اینو بگم که اینجا با وجود اینکه نهضت حمایت از حقوق زن و فمینیست و از این چیزها خیلی کمرنگه و زنها عملاً از همه حقوق انسانی و غیر انسانی! برخوردار هستند اما یه تبلیغ دولتی وجود داره که تلویزیون به خصوص در ساعات آخر شب پخش میکنه. که مربوط به تجاوز به زنهاست و اونها رو تشویق میکنه که سکوت نکنن و بدونن که تحت هر شرایطی تا وقتی که خودشون مایل به اون رابطه نباشن اون ارتباط جنسی تجاوز محسوب میشه و متجاوز هم مجرمه. تبلیغش خیلی برای من جالبه. سایتش هم اینه.
تکه اون طرفی پازل ذهن من حرفهای خاله خانباجی های خودیه که میگن دختره خودش کرم داشت. پسر مردم که گناهی نداره معلومه با اون سر و ریخت که میره بیرون بلا ملا سرش میارن دیگه اصلاً کرم از خودش بوده و بقیه اش رو خودتون می دونین. فکر میکنین چند هزار سال طول بکشه که ما هم اینجوری فکر کنیم.

چرا باید می ماندم؟

توی وبلاگهای همسایه همه دارن دلایل شخصی شون رو مرور می کنن که چرا اومدن از ایران بیرون. که فکر کنم از اینجا شروع شده. به جای این سوال من این روزها بیشتر دارم به این سوال فکر می کنم که چرا باید توی ایران می موندم! راستش الان 11 ماهه که اینجا هستیم اما واقعیتش اینه که من هنوز دلم برای هیچ "چیز" توی ایران تنگ نشده. خانواده ام بحث جداگانه ایه. من اون موقع که تصمیم گرفتم می دونستم دارم چیکار می کنم. بیخودی الان نمی شینم زار بزنم که آی من در غربت مردم و آی وای مردم .آدم بی عاطفه بی احساس وطن فروش خائن هر چی ناجور بلدین می تونین بگین اما من فکر می کنم که دنیا بزرگتر از اونیه که آدم دلش رو به یه تکه خاک کوچک از یه قاره که خودش یک سوم خشکیهای دنیا هم نیست بند کنه. عشق به وطن هم از اون جملاتیه که به نظر من لازمه با توجه بیشتری آدمها ازش حرف بزنن. من نطریه خودم رو دارم. آدمها یه دوره دارن. که باید توی اون دوره کامل بشن. ضعفهاشون رو پیدا کنن و برطرف کنن. اگه قدرتی توی وجودشون هست برای بهتر کردن زندگی خودشون و در حد توان معقول اطرافشون تلاش کنن. ما به دنیا نمیایم که توی همون یه تکه جا دور خودمون چزخ بزنیم یا شایدم چرخمون بدن که گیج بشیم نفهمیم برای چی اصلاً توی این دنیا هستیم . تازه اونم وطن از نوع ایرانیش.
توی ایران من داشتم خودم رو گم می کردم. داشتم به جای بهتر شدن بدتر میشدم. داشتم روز به روز پسرفت میکردم. وقتی یه الاغی که فکر میکرد خیلی میفهمه کل سیستم اطاق کامپیوتر رو به گه کشید و ماها که معترض بودیم رو از اتفاقات بعدی می ترسونن آدم ترسو میشه. وقتی میخوای نصفه شب بری سایت بانک که اشکال سیستم رو رفع کنی اون قدر که حواست رو به کار میدی چند برابرش باید حواست به مردهای توی اتاق و خیابون و همه جا باشه که یه وقت به جای کارشناس تو رو یه خانوم تصور نکنن. وقتی با رتبه دویست کنکور ریاضی مجبوری زیر دست کسایی کار کنی که اندازه یه ... چی بگم آخه هم حالیش نیست که تو رو چه جوری صدا بزنه و اصلاً به فکرش نرسه که به جای قد و هیکلت می تونه به کارت هم توجه کنه. وقتی میزان پیشرفت کاری آدم درجه چاپلوسی باشه. وقتی حتی تحصیلاتت هم نمی تونه برات احترام کاری درست کنه چون قبل از اینکه مهندس باشی و موفق باشی و خبره باشی یه زن هستی. وقتی برای ماموریت رفتن خارج با همکار آقایی که قبولش داری اعلام موافقت می کنی اما همه یه جوری به تو و شوهرت نگاه می کنن و سوالهایی می کنن که شاخت در میاد. وقتی حکم ماموریت کاریت قدر یه کشک هم ارزش نداره اگه شوهرت اجاره خروج بهت نداده باشه به نظر شما آدم چرا باید دلش تنگ بشه؟ برای چی باید دلم تنگ بشه؟ اصلاً چرا باید توی ایران می موندم؟ تازه اینها فقط راجع به یه بخش کوچیکی از زندگی شخصیه منه. مشکلات دیگه هم بود که اگه بخوام بنویسم مثنوی هفتاد من کاغذه. با این وجود برای تمام کسانی که توی ایران هستن احترام خیلی زیادی قائلم چون هر کسی مسئول زندگی خودشه. وقتی آخرها دیگه جدی دنبال کارهام بودم خواهرکوچکم از پرسید برای چی داری میری؟ گفتم برم دیگه بمونم چی کار کنم؟ تو چرا نمیایی بریم؟ جوابش همیشه توی ذهنم می مونه گفت اینجا مملکت منه من توش راحتم. من که نباید برم بیرون اونهایی که اینجا رو خراب کردن باید برن.
اما من یه زندگی استاندارد می خواستم که توی ایران پیداش نکردم

جنون

دلم برای خونه بچگی هام تنگ میشه. اون حیاط و اون حوض مستطیلی با درخت های انار و بید و خرمالو که توی زمستون برای من از همه چیز قشنگ تر بود. دلم برای مامان بزرگم تنگ میشه که هرسال عیدی ها رو بیشتر و بیشتر میکرد و برامون قصه های عجیب غریب می گفت. دلم برای بازیهای دوران دبستان با خواهرام تنگ میشه وقتی توی حیاط خواهر بزرگه هر بلایی دلش می خواست سر ما دوتا در میاورد ماهم جیک نمیزدیم. دلم برای بچگی های داداشم تنگ میشه وقتی بهش ساعت یاد میدادم و با هم ساعت بابا رو از کار انداختیم. دلم برای خونه مامان بزرگ و بابابزرگم تنگ میشه اون خونه با اون بوی مخصوص توی سیدخندان خونه امید من بود. دلم برای خونه خودمون که کوبیدنش و ازش یه آپارتمان درومد هم تنگ میشه خیلی زیاد. دلم برای دائیم که در حال عمل قلب باز از دنیا رفت خیلی خیلی تنگ میشه. دلم برای زن عمو، برای شوهر عمه ام که توی سرقت یه جواهر فروشی کشته شد برای عموبزرگم برای همه چیز و همه آدمها و همه گذشته خودم حتی برای خود خودم تنگ میشه. زمان خیلی بی رحمه. عمرمون رو میدیم که چی بدست بیاریم؟ زندگی مون رو به چی میفروشیم؟ من دیگه به زمان بچگی بر نمیگردم. اون خونه، اون آدمها، اون فامیل همه و همه دیگه اونی نیستن که الان ازش باقی مونده. همه چی پراکنده شده یا ازبین رفته یا تموم شده
مرگ به ما خیلی نزدیکه. هر لحظه که به جلو میریم با خودش هم تولد یه لحظه آینده رو داره و هم مرگ لحظه گذشته رو. گذشته من زندگی من و خاطرات من فقط الان یه قابه. یه قاب که فقط و فقط توی ذهن خود منه

راستی فردا درست
هیچ ساله و
یازده ماهه و
هیچ روزه که ندیدمش ببخشید جوزده شدم اون آهنگ روضه خونی اون پسره بنیامین منو گرفته
یعنی فردا درست یازده ماهه که ما اینجائیم. یه ماه دیگه میشه یکسال تموم
زنده باد خودم. زنده باد هما. زنده باد من - اصل جمله متعلق است به مرحوم مدرس

رفتن، همیشه رفتن

خوب به سلامتی فوتبال هم که تپرتور شد رفت پی کارش و شرش از سرم تقریباً کم شد. اینهایی که میگم به غرور ملی ربط نداره. خداوکیلی فکر نکنم مامان علی دائی هم الان دل خوشی از تیم پسرش داشته باشه وای به من. البته من اینم بگم که خیلی به شدت مخالف تمام مخالفان علی دائی هستم. فقط و فقط به خاطر تمام تلاشهایی که تا به حال داشته و به نظر من یه کم دور از انصافه که اون جوری بکوبیمش. مشکل فوتبال هم مثل بقیه چیزهای ایرانه. مدیر اجرایی قدرت نداره. مدیر غیر اجرایی سواد نداره. همه هم که می خوان تو کار هم اظهار نظر کنن. دیگه با این وضع اگه برنده میشدن جای تعجب داشت. بگذریم

خیلی با خودم فکر می کنم که ما چی شد که مهاجرت کردیم. یه بار قبل ترها هم نوشته بودم که من از اولش خوشم نمی اومد تمام عمرم توی ایران بمونم. فکر نکنین چه آدم غرب زده احمقیه. بیشتر به خاطر این دلم می خواست برم از ایران بیرون که بتونم زندگی تو یه دنیای دیگه رو هم تجربه کنم. راستش همیشه دلم می خواست در کنار زندگی حرفه ای که فعلاً دارم و دوستش هم دارم یه مدتی از هر سال رو به جهانگردی بگذرونم. اما با ریال ایران و شغلهایی غیراز پدرپولدار داشتن ( که بهترین شغل در دنیاست!) تقریباً سفرهای آنچنانی به خارج از ایران منتهی میشه به دبی یا ترکیه و یا نهایتاً قبرس و یونان. به همین دلیل زندگی خارج از ایران رو دوست داشتم و دارم. اما این فقط یه آرزو بود که می تونست عملی هم نشه و خیلی برام فرقی نمی کرد. می تونستم بذارمش به حساب شرایط. اما خوب در نهایت چی شد که هر دومون تصمیم گرفتیم بیایم از ایران بیرون؟ اگه شرایط چه جوری بود ما ممکن بود توی ایران بمونیم؟ از روسری مانتو بود یا از ترافیک؟ از ترس زلزله بود یا جنگ؟ از ترس ثبت نام مدرسه کوشا بود یا کنکورش؟ از دست مدیرهای اعصاب خرد کنم از کارم دلزده شدم یا از نبود امکان پیشرفت کاری برای خانمها؟ کدومش اونقدر قوی بود که من تونستم از خونواده ام دل بکنم؟ اگه تو انگلیس به دنیا اومده بودم باز هم مهاجرت می کردم؟ بیست سال دیگه بازهم دلم می خواد تو استرالیا بمونم یا منم مثل دائیم یا همکارهام هوای اقامت دائم تو ایران میزنه به سرم؟ آدم همیشه یه جور فکر نمی کنه. شرایط که عوض میشه آرزوهای آدم هم متناسب با شرایط تغییر می کنه. شاید حتی آدم توی بد ترین شرایط هم بتونه از زندگیش لذت ببره. از لحظه لحظه کنار عزیزترین کسانش، کنار دوستاش، از انجام کاری که دوست داره، نمی دونم شاید بشه

بی ربط از همه جا

اینجا ولونگونگه شهری کوچک و دانشجویی در جنوب ایالت نیوساوت ولز که منظره از ارتفاعش به شدت قشنگه خود شهر هم قشنگ بود البته به ساکنین محترم بر نخوره یه وقت زبونم لال












این منظره مورد علاقه منه. به خاطر این منظره هم که شده به ظرف شستن علاقه پیدا کردم جدیداً












اینقدر این جاناتان ها ردیف رو به دریا وایستاده بودن که آدم فکر می کنه دارن مراقبه می کنن. عکس مربوط به همون ولونگونگ میشه












اینم یه ور دیگه از همون پل مشهور (هاربر بریج) سیدنیه. جاده رو حال می کنین چه باریکه؟ اون بازی آتاری رو یادتونه که از راه آبی هواپیما باید رد میشد؟ اینجا همه جاده هاش راه باریکه است











این کروکودیله هم که اینقدر با وقار و خانومه که حیفم اومد عکسش رو اینجا نذارم اگه بی ربطه ببخشید. قدش فکر کنم 2 متری میشد. علاقمندان به آکواریوم مراجعه نمایند

What the f..kٌ

آقا یا شایدم خانم! من دارم می میرم از اینهمه دموکراسی! این رئیس من آخرشه. فقط تنها بدیش اینه که ف.ک از دهنش نمیفته. تو ایران هر موقع بحث سفر خارجی بود همه می خواستیم همدیگه رو نیست و نابود کنیم. آخرش هم که یه نفر که حقش بود و کارش بود می خواستن بفرستنش باید هزار جور حرف مفت از بقیه میشنید و با یه سری آدم بی ربط همسفر می شد. تازه همه اش این نیست که، آخر سر هم کار رو یه نفر دیگه انجام میداد که اصلاً نه آموزش دیده بود نه خارج رفته بود!!! حالا اینجا من دارم واقعاً قاط میزنم. امروز رئیسم اومده نظر منو بپرسه در مورد مسافرت. آخ که من چقدر متعجب ناک شدم. البته منم ضایع بازی در نیاوردمها یهو بگم وای، کو؟ کجا ؟ بلیطم کوش پس!! اولندش که اینجایی که من هستم خودش دهات خارجه و یه ذره مونده به آخر خیلی خارج! و دلیلی نداره که من خیلی هول بشم. در ثانی دوره آموزشی یا بازدید از نمایشگاه نیست که برم واسه خودم. می خوان بفرستن خر حمالی. از همه اش مهمتر نظر آقامونم شرطه! ای زن حیا کن اجازه رو رها کن! حالا منم می خوام دموکراسی بشم خوب نظر بابای بچه رو هم بپرسم دیگه. اگه چیزی غیر از هر چی خودت دوست داری عزیزم بود، منتظر خبر طلاق باشین

راستی یه چیزی، تو اون عکسه هست که اون خانومه با اون چوبه داره میزنه تو کله اون یکی خانومه ها من یه کشفی کردم اونم اینه که بالاخره حداقل یه دونه از زنها هم که شده حقوق برابر پیدا کرده. اینکه بتونی مثل یه مرد (از نوع غیر اهلیش ها) با چوب بزنی تو کله بقیه باز هم به نظر من خودش پیشرفتیه! من که حمایت می کنم! از نیمه پر لیوان منظورم بود


دل باز کن دارین؟

این ابی هم دلش خوشه ها! کدوم طلا بانوی ناب خاوری؟ بی خیال بابا! تن داده به نابرابری وضعمون این جوریه دیگه وای به حال اون روز. اصلاً به من چه! من که گورمو از خاکم کشیدم بردم اول دنیا به قول این دوستمون. همون به کانگوروهامون برسیم بسه

الآن هم کانال هفت داره یه مستند یا شایدم فیلم از گروگانگیرهای امریکایی و ماجراهای طبس و چه بدونم هزار تا چیز دیگه پخش میکنه و من به دلیل نداشتن اعصاب و جنبه و حس وطن پرستی و حال و حوصله تمرگیدم پای این یکی جعبه جادویی.
دوست دارم بگم که با شرک خیلی موافقم اونجایی که به دانکی میگه آدمها لایه لایه هستن مثل پیاز. من خیلی وقتها این جمله رو حس می کنم. اون موقعها که منو با پوست قرمز یا سفید یا نارنجی یا همون رنگ معروف پوست پیازیم می بینن و خود خود واقعی من زیر لایه های دیگه هنوز کشف نشده باقی مونده. من اونی نیستم که تو فکر میکنی. اونی هم نیستم که تو می بینی. من خیلی بیشتر از یه پیاز لایه دارم. اون موقعی که همه لایه ها کنار رفت و تونستی آخرین لایه ای که سبز باقی مونده رو ببینی اون وقت منو شناختی. شاید بهش بگی ماسک، شاید اسمشو بذاری نقاب، اما من همون لایه پیازی شرک رو بیشتر دوست دارم. امیدوارم که تو از جنس دیوها نباشی. یا اگه دیوی، مثل شرک بتونی آخرش تو هم لایه لایه بشی. مثل یه پیاز. یه پیاز واقعی! نه مجازی توی اینترنت
هیچی همین جوری



زندگی بدون شرح

س.ن. قبل از هر چیز متاسفم و بیش از همیشه متاسفم. متاسف از اینکه ما چقدر فراموش کار میشویم که حتی فراموش می کنیم که انسانیم و فنا پذیر. هیچی همینجوری اما اینجا رو ببینین. ماجرا هر چی بوده و هر کی که بوده من واقعاً متاسفم که ایرانی هستم. چیزهای خیلی کمی برای افتخار کردن باقی مانده

بهرام امروز کولاک کرده چه کولاکی. زده چشم و چال تلسترا رو کور کرده. در نتیجه بعد یک ساعت و نیم مکالمه تلفنی ما الان نه تنها سرعت اینترنتمون خیلی بهتر شده بلکه سقف دانلودمون هم نامحدود شده و از اون مهمتر شد ماهی نصف اونی که قبلاً میدادیم. فقط و فقط به خاطر اینکه همسر مهربان من می خواست اینترنتمون رو از تلسترا قطع کنه. ظاهراً تا صدات در نیاد اینها هم صداشون در نمیاد. متاسفانه اینجا هم حق گرفتنیه البته تنها در مواردی که جنبه مادی داشته باشه. امور معنوی هر کسی به خودش مربوطه تا وقتی که مزاحم دیگران نباشه

من واقعاً لذت بردم از اینکه استرالیا برنده شد! اونم سه یک! نه واقعاً خوب شد من از خدا خواستم که ببازه ها اگه خواسته بودم برنده بشن چند چند میشد؟ به هر حال همکارهای با جنبه من اصلاً به روی خودشون نیاوردن. انگار نه انگار که تیم ایران هم هست. هر چند که نبود بهتر بود با این میرزاپورسه نقطه

به دلیل نرخ بالای بیکاری برای امثال من در شرکت، من الان در حال انجام امورغیر محوله هستم. همه کاری غیر از اونی که براش استخدام شدم. الان دارم درخواستهای ثبت شده برای برنامه های جدید رو یکی یکی انجام میدم. یعنی دارم برنامه می نویسم. بیچاره اون بانک بدبختی که من براش دارم کد می کنم. مغز یخ زده من باید تقلا کنه یخ اش آب شه. البته اگه مغزی تو کار باشه. یه جا خوندم برای اینکه همیشه جوون بمونین باید همیشه بخواهین که چیزهای جدید یاد بگیرین. خلاصه منم دارم با برنامه بانکها تمرین می کنم که جوون بمونم. حالا اگه ازش برنامه درنیاد حداقلش اینه که من یاد میگیرم دو تا کوئری ناقابل بنویسم

پول اینجا بخار میشه. ماه پیش من فقط یه کردیت کارت رو پرداخت کردم با هزینه مهد کوشا. ته حسابم 200 دلار موند!!! این ماه خیلی دارم اسکروچ بازی در میارم. الان همه سه هفته است که من فقط یه دونه قهوه خوردم. با خودم هم ناهار می برم. خرید بی خودی هم ممنوعه که ببینم واقعاً ما همیشه اینقدر برج داریم یا فقط اون ماه اینجوری شد؟ خلاصه که خسیسسسسسس شدم بد جوری

دیگه اینکه امروز چهل روز شد. و من هنوز در حسرت روزهای گذشته ام. به یاد لحظه های معمولی ای که دیگه نیست. حس بدیه. خیلی بد. قدر ندونستم. کاش میدونستم که رسم زمونه گاهی این قدر زشت میشه. کاش خودم رو شکسته بودم. کاش بدونه و بشنوه و منو حس کنه


فوت به بال

دیشب که اونجوری شد. پروردگار عالم به من و بهرام و کلی ایرانی توی استرالیا رحم کن و یه کاری کن که امشب استرالیا به ژاپن ببازه. اونم سه هیچ . می دنم آرزوی بدیه اما این بار آخرمه که ازت می خوام یکی درب و داغون شه که دل من خنک شه. خوب؟ آفرین خدا جونم.

یه چیزی هم بنویسم تا یادم نرفته. جمعه ای رفتم کوشا رو از مهد بردارم دیدم آقا یه میکروفون گرفتن دستشون دارن شعر میخونن اونم چه شعری. وای وای که اگه این شعرو تو مهد های ایران به بچه ها یاد بدن در مهد کودک تخته میشه. شعرش اینجوریه البته باید با صدای و ادای خودش ببینین اما خوب فعلاً امکانات در همین حده
Hi, My name is Kousha and I'm a movie star
I got a cute cute face and drive a big car
I got a kiss kiss lips and a boom boom hips!!!!
I turn around and turn around I'm a movie star
yeah!!!!
بعله دیگه. اینم از بچه ما. گمراه عالم شد رفت پی کارش. اما من از خودم آنچنان ذوقی در کردم که نگو. واقعاً که اینهمه تفاوت آدم رو گیج می کنه. نه به ایران که به همه کار آدم کار دارن نه به اینجا که اینقدر بچه ها رو به موسیقی و شهرت علاقمند می کنن. ما که تباه شدیم رفت! خدا کنه بچه مون اون جوری بشه که دلش می خواد

امروز بعد یه هفته خیس، آنچنان آفتاب عاشقانه خودنمایی می کرد که حیفم اومد تو خونه بشینم. پدر و پسر روانه سینما شدن که فیلم جدید کارز (ماشینها) رو ببینن منم رفتم بدو بدو. از خونه تا خود مرکز خرید نورت بریج دویدم و جونم درومد اما خیلی خوب بود. برگشتنی که همش سر بالا بود دیگه از نفس افتادم. قسمت خیلی جالبش که هنوز برام عادی نشده اینه که تو این مدت یک ساعت و نیم نه کسی برام بوق زد نه چپ چپ بهم نگاه کردن نه متلک شنیدم نه اینکه حتی برای یه لحظه حس نکردم کسی افتاده دنبالم. خلاصه که اینجا دیوونه نداره وگرنه من همون شکلیم که تو ایران بودم بلکه هم بهتر. یادمه یه دفعه از شرکت می خواستم برم خونه هوا هم تاریک بود. منم سر لارستان وایستده بودم تاکسی بگیرم با اون مانتوی سیاه دراز گل گشاد و اون قیافه خسته زهوار در رفته هر کی یه بوقی میزد که صد البته مسافر کش هم نبودن. آخرش دیگه عصبانی شده بودم یه مرده مسن هم با پژو وایستاده بود سمج نمی رفت. رفتم جلو و گفتم بله؟ گفت خانم کجا تشریف میبرین برسونمتون. منم مثل سگ پرسیدم بله؟ دوباره گفت عرض کردم کجا تشریف میبرین برسونمتون. من یهو هواری کشیدم سرش که قبرستون میرم!!! میری؟ اون بدبختم گاز داد رفت. اون موقع خیلی حرصی بودم اما الان هر وقت یادم میفته خیلی خنده ام می گیره. بدبخت حالا اگه هم می خواسته بی غرض و مرض منو برسونه که البته خیلی بعیده خیلی نافرم پریدم بهش. دیگه عمراً برای کسی ترمز کنه

خلاصه که زندگی بدون آدم فضول و مجنون و زن ستیز و مداخله گر و عوضی و عقده ای بد جوری به مذاق آدم عادی میاد. فقط اگه امشب هم استرالیا ببازه که من خیلی بی نهایت ممنون خدا جون خودم میشم چون اصلاً حوصله جر و بحث فوتبالی با این ساکروزها ندارم

Newcastle




اینم چند تا عکس از سفر یک روزه دو و بر سیدنی. نیمکره شمالی ها قدر تابستونتون رو بدونین که ما تو این بارون خیس و سرد در آغوش فصل زمستان یخ زدیم.
فردا هم که تولد ملکه خانم مامان هاچ زنبور عسل نه ها! مامان پرنس چارلز وبقیه و مادر شوهر مرحوم مفقود دایانا و مادر شوهر عروس جدید کاملیا است و اینجا فیتیله می باشد. من شنیدم که این ملکه هزار تا جشن تولد داره. تو استرالیا چون همیشه تعطیلی ها رو به هم می چسبونن که آخر هفته طولانی تر بشه دوشنبه تولد ملکه شده. نمی دونم تو کانادا تولد ملکه چه روزیه و تو انگلیس چطور؟ کنجکاو شدم بدونم. اگه از انگلیس و کانادا اینجا کسی سر میزنه به من بگه و یک خانواده رو از نگرانی برهانه. قربان شما. تعطیلاتتون خوشتون باشه



خوشبخت یعنی؟

رفتن مهم تره یا رسیدن؟
سفر قشنگ تره یا مقصد؟
رویایی که براش تلاش می کنی بیشتر ارزش داره یا چیزی که توی کمد داری؟
جوابش معلومه؟ معلوم نیست؟
چرا بعضی وقتها همه چی رو بهم میریزیم که یه هدف دست نیافتنی برای خودمون تعریف کنیم؟
از زندگی چی می خواهیم؟ آرامش؟ تلاش؟ تکاپو؟ تقلا؟ سگ دو؟
بعضی آدمها هر بلایی هم که سرشون بیاد مثل گربه بازهم چهار دست و پا بر می گردن به آرامش از پیش تعریف شده ای که داشتن. بعضیهای دیگه که شاید منم از اون دسته باشم وقتی همه چی به آرامش میرسه تازه ترس برشون میداره و میزنن کاسه کوزه رو بهم میریزن که از یکنواختی در بیان. خوشی زیادی زده زیر دلش شاید به دلیل وجود آدمهای بیشماری که در طول سالها این نوع زندگی رو انتخاب کردن ضرب المثل شده باشه. زندگی یعنی چی؟ برای چی؟ برای کی؟ برای خودم؟ برای والدینم؟ برای شریک زندگیم؟ برای بچه ام؟ برای در و همسایه؟ برای حفظ آبرو؟ برای رئیس؟ برای پول؟ برای آینده؟

من امروز سر میز شام خیلی خیلی خیلی احساس کردم که خوشبختم. از دیدن کوشا در حال غذا خوردن. از خوردن غذایی که بهرام درست کرده بود. در حال صحبت و غذا خوردن. نمی دونم چرا یه دفعه سر یه همچین موقع عادی ای و برای یه همچین غذای معمولی خیلی حس کردم که همه چی دارم. برای یک لحظه مطمئن شدم که احساس خوشبختی اون حسیه که همیشه کنارم بوده ومن بهش بی اعتنا بودم. حیفم اومد که ننویسم که چه حس خوبی دارم. حتی بعد از جمع کردن و شستن ظرفها..... حتی بعد یه خروار اطو...... بازم خوشبختم

Are you toilet trained?!!!

من هی میخوام کیلویی مردمو دسته بندی نکنم. هی می خوام به کسی برچسب نزنم. اگه گذاشتن. پیرو تغییر تحولاتی که تو شرکت شده توی توالت خانمها هم یه اتفاقاتی می افته که من خیلی شاکیم. الان نمیدونم چه حرکت محیرالعقولی قراره ازم سر بزنه اما حتماً یه کاری میکنم. فعلاً این نکات آموزشی رو اینجا می نویسم شاید که یه کم اعصابم بیاد سر جاش. به ایرانی های محترم و فارسی زبانها بر نخوره اما خوب اونهایی که نمی دونن هم می تونن بخونن

قبل از اقدام به هر کار ناشایستی مطمئن بشیم که توالت دستمالش تموم نشده باشه که وگرنه بد جوری گیر میفتیم. همه می دونیم که شیلنگ میلنگ اینجا ندارن که و برای همین هم هست که کف توالتهاشون مثل توالتهای وطنی به گند کشیده نمیشه. همه چی با دستمال ! مفهمومه؟
قبل از ترک توالت هم مطمئن میشیم که دستمال رو جایگزین کنیم. من که مردم از بس این چند وقته رفتم دیدم کل دستمال رو آخرین نفر مصرف کرده و دستمال جدید رو جاش نذاشته. آخه آدم چی باید بگه؟ آدم هم اینقدر خودخواه. اگه بفهمم کار کیه
خانمهای محترم همیشه مثل بچه آدم رو قسمت مخصوص نشیمن باید کامل بشینن. اگه فکر میکنیم که نشیمنش کثیفه و ممکنه باسن مبارک با محل تماس باسن مبارک یکی دیگه مماس بشه لطف می کنیم به جای اینکه مثل آقایون سرپا جیش کنیم (حالا چه جوریش منم نمیدونم و نمی خوام که بدونم اما من خودم بارها دیدم نشیمن توالت خانمها خیسه) یه چند تا دستمال ناقابل رو نشیمن میذاریم که همه چی جیشی نشه. آخه اینم من باید بگم آخه؟
نکته کنکوری: اگه قبل از پی پی مقادیر متنابهی دستمال توی توالت بریزین اثری از آثار اعمال ننگین آدم بر جا نخواهد ماند
فقط دستمال مصرف شده رو می تونیم توی توالت بندازیم و با فلاش میره. چیزای دیگه رو توی سطل آشغال میندازیم. اوکی؟
توی توالت های مشترک بین خانم و آقا وظیفه آقاست که بعد از استفاده از توالت مطمئن بشه که نشیمن رو برگردونده سر جاش که خانم ناقافلی روی توالت که میشینه باسنش یخ نزنه.
خوب من دیگه حرفی ندارم. از زندگی تون لذت ببرین
ببخشید که این پست بوی بد میده