مدرسه ها وا میشه

اینجا بچه ها 5 سال تموم میرن مدرسه. سیستم مدرسه هاش اینجوریه
DayCare
از نی نی های فسقلوله تا 3 سال می تونن برن این مدل مهد کودک که ازشون مراقبت روزانه و نگهداری می کنن وبسیار هم گرون هستند شاید تا روزی 90 دلار هم برسه اما عوضش همه چی با خود مهدکودکه حتی پوشک و شیر

Pre-school
معمولا بچه های سه ساله تا 5 ساله میرن پیش دبستان. تمام وقت یا نیمه وقتش به خانواده بستگی داره. تا جایی که من میدونم این بخشی از آموزشه که بچه برای مدرسه آماده بشه و در نهایت برای رفتن به مدرسه از پیش دبستان باید نامه آماده بودن داشته باشه. حالا اگه به ما نامه دادن می نویسم. ساعت پیش دبستان معمولا از 9 تا 3 بعدازظهره و اگه والدین بخوان بچه رو از 8 تا 6 بعد از ظهر هم نگه می دارن. نگران ساعات طولانی نباشین چون تا جایی که من دیدم به بچه ها خیلی خوش میگذره و از امر و نهی و بکن نکن هم اصلاً خبری نیست. شهریه پیش دبستان از اون یکی قبلیه یه کم کمتره از روزی 50 دلار تا 70 دلاره. کوشا الان میره پیش دبستان

Kindergarten
که ما تو ایران بهش مهد کودک می گفتیم که خوب اینجا اون معنی رو نداره. شاید کودکستان کلمه مناسب تری باشه. در واقع سال اول دبستانه اینجاست و معمولا با بچه ها فقط خوندن کار می کنن و نه نوشتن. بچه 5 سال تموم میره کیندی. یعنی اگه تا آخر جولای اون سال 5 سالش تموم شده باشه میره مدرسه در واقع. کیندی اجباریه. مدارس دولتی اینجا پولی نیستن و خوب بودن مدرسه هم به خصوصی بودنش نیست ( بر خلاف اون نظام آموزشی غیر انتفاعی ) معمولاً هم بچه دبستانی رو کسی مدرسه خصوصی نمی نویسه چون معتقدن که فقط پول حروم کردنه. بازم برای بچه هایی که مامان بابای شاغل تمام وقت دارن قبل از شروع و بعد از پایان مدرسه بچه ها رو تو مدرسه نگه میدارن که بازی کنن و غذا بخورن برای این کار باید پول بدیم اما خیلی نیست شاید روزی 15 دلار حداکثر
بقیه اش هم که 6 سال دبستان و 6 سال دبیرستانه. از امتحان کتبی آخر هر سال هم خبری نیست. رفوزگی تجدیدی هم نداریم. فقط آخرین سال دبیرستان یه امتحان خفن از همه میگیرن و بر اساس نمره اون سال میتونن برای دانشگاه و رشته مورد علاقه انتخاب رشته کنن.
جوجه من امسال میره مدرسه. امروز تو سالن مدرسه ای که به خونه ما نزدیکه همه مدرسه های این منطقه نماینده فرستاده بودن که راجع به مدرسه هاشون تبلیغ کنن. من دو تا مدرسه نشون کردم که یکیش مدرسه منطقه خودمونه و هر وقت بخوام تا آخر آگوست می تونم جوجه رو ثبت نام کنم اما اون یکی که نزدیک محل کار بهرامه برای ما خیلی راحت تره ولی مدرسه محلی ما نیست و باید یه کم بجنبم که مدرسه رو از دست ندم
نماینده هایی که از مدارس اومده بودن انگار که جنس برای فروش آورده باشن داشتن برای مدرسه شون تبلیغ می کردن خالی بندی نه ها اطلاع رسانی و تبلیغ. بعضی از نماینده ها هم شاگردای خود مدرسه بودن بچه کلاس 4 یا 5 به قدری قشنگ مدرسه شون رو پرزنت کرد که من شاخم در اومده بود. به آخرین بخش از مکالمه ما توجه فرمایید
She: Are you from other nationality?
me: ( ba dahane baz) Yeeees. Actually I am Iranian.
She: Oh, goooood. We have communities from other nationalities as well. That would be great for people from other countries to get together .. (baghiasho dige goosh nakardam chon hanooz dahanam baz moonde bood ke in bache fesghele chetori in soal be kallash khotoor karde)

حالا هی بگین سیستم آموزشی اینجا خوب نیست. شلن ولن. خدا وکیلی ما تو کدوم مدرسه بهمون یاد میدادن که ارائه مطلب داشته باشیم؟ کی بهمون روش تحقیق یاد میدادن؟ کی بهمون اجاره میدادن حرف بزنیم؟ خودی نشون بدیم؟ اگه اینجا بده و اونجا خوب بوده پس چرا اینجا اینقدر علم پیشرفته است و اونجا فقط استفاده ابزاری از علم؟ خدائیش من غرب زده شدم رفت پی کارش. آدم هم اینقدر بی ظرفیت میشه؟

یه کم پرت و پلاّ

تاریخ تولد من به روایت شناسنامه اول خرداده اما واقعیش یه روز دیگه تو خرداد به دنیا اومدم. علت این عدم هماهنگی هم بر میگرده با اینکه مامان گل من برای اینکه حقوق مرخصی زایمانش رو تو ماه خرداد هم بتونه کامل بگیره این کلک رو سوار کرده بوده. اما من که سر در نیاوردم ربطش چی بیده به هر حال که اینجوریه دیگه. تو ایران که بودم حال و حوصله توضیح داشتم و این توضیح رو میدادم و همیشه هم تولد واقعیم رو تولد میدونستم اما اینجا حال ندارم توضیح بدم تازه اگه توضیح هم بدم اینا مخشون در این زمینه ها کشش نداره و مثل ما ایرانیها دودره بازی رو خوب بلد نیستن بنابراین باید حتماً شونصد تا سوال هم جواب بدم که من یکی عمراً اهل این مذاکره ها نیستم. برای همین عطای تاریخ واقعی رو به لقاش بخشیدم و همونی که شناسنامه میگه معتبره. خوشبختانه 22 می یا همون اول خرداد اولین روز علامت خرداد (همون دو قلوها یا جمینای) هم هست و از لحاظ طالع بینی هم مشکلی پیش نیومد
رو این حساب و به خاطر وجود یه خانم نازنین که در پست های قبلیم هم نوشته بودم توی شرکت برام تولد بازی گرفتن. صبح دوشنبه رفتم شرکت دیدم رو میزم یه دسته گل رز سفیده با یه کادو. حدس زدم کار خودشه بقیه هم تا منو دیدن هی تولدت مبارک کنون شدن. بعدش هم که همه شون با هم رفتن از کافه بلوگا -همون ماهی خاویار که نسلش داره منقرض میشه - برام کیک خریدن و خلاصه کلی سورپرایز شدم. شمع گذاشتن رو کیک برام آواز خوندن خلاصه کلی مسخره بازی درآوردن که منو بخندونن. کی میگه خارجیها احساس ندارن؟ غلط میکنه هر کی میگه. کنه بازی در نمیارن اما احساس دارن خوبش رو هم دارن حداقل به خاطر من که این کار رو کردن ازشون دفاع می کنم. قربون همه ایرانیهای مهربون اما این جماعت خیلی دوست داشتنی هستند به خدا
کادوی من هم که فعلا توسط کوشا مصادره شده چون گردنبنده به جای قفل آهنربا داره و بعد هم رنگش یه جور سبز براقه و بد جوری چشمای کوشا رو به خودش جذب میکنه. خلاصه که اینم از این
دیگه اینکه امروز یه همکارم که زیاد ایران میره زرتی وسط جمع بهم گفت که آره خبر جدید رو شنیدی؟ قراره لباس غیر مسلمونها تو ایران از بقیه متمایز بشه. منو میگی هر چی عز و جز زدم که بابا مگه میشه. امکان نداره! پس چرا من تا حالا نشنیدم؟ طرف زیر بار نرفت که نرفت. با حال گرفته اومدم یه شخم اساسی به اینترنت زدم و دیدم که آره شایعه بوده اما تو خبرهای روزنامه ها و وبلاگهای خارجی. بعدش هم تکذیب شده و حتی اصل خبر هم از روزنامه کانادایی برداشته شده. واقعاً که. من نمیدونم ما خودمون به اندازه کافی بدبختی نداریم حالا یه سری هم این وسط ... لعنت به شیطون من که نفهمیدم چی به چیه. خلاصه که تکذیبیه رو هم من برای اون همکار محترم هم فرستادم که ذهن عمومیش یه کم همچین شفاف بشه
با رئیسم تو یاهو چت میکردم بهم میگه چه خبر از هندوستان کوچک! منظورش شرکت بود. خلاصه اینکه اوضاع همینه که هست هر کی معترضه به خودش مربوطه! به من چه
به نظر شما آدم باید چه قدر بدبخت باشه که تو سی و دو سالگی معنی جیش و پی پی و یه سری اصوات ناجور و خیلی چیزهای دیگه رو از بچه اش یاد بگیره؟ بعد جالبیش هم این باشه که بچه آدم فارسی اون کلمه ها رو هنوز نمیدونه! چه گیری افتادیم ها
دیگه همین! هیچی به هیچی ربط نداشت. وقت اضافه داشتم اینا رو نوشتم. حوصله کنم داستان سرائی رو از سر میگیرم

گزارش هفته گذشته

در هفته ای که گذشت من و کوشا به همراه یه مشت بچه فسقلی دیگه و مامانهاشون و خانم مربیهای محترم رفتیم سیدنی آکواریوم و کلی تحقیق و بررسی کردیم
در هفته ای که گذشت به همت یه مامان دوست کوشا، چهار تا خونواده رفتیم وست راید و کلی از دیدین قطارهای کوچولو و قدرتی که تو حمل بچه ها و آدم بزرگها داشتن متعجب شدیم
در هفته ای که گذشت کلی فکر کردم که وبلاگ مثل دفترچه خاطرات شخصیه اما از طرفی خیلی خصوصی هم نیست پس آدم نمی تونه همه اش از غم و غصه یا از خوشی های زیادیش بنویسه چون در هر دو صورت مخاطب نامرئی خیلی براش جذاب نخواهد بود
در هفته ای که گذشت شنیدم که یه مدیر قبلی از کارش بر کنار شده و نمی دونم چرا خیلی رگ بدجنسی ام گل کرد و همین جوری به دلیل شر بودن بیش ار حدم خیلی برام موضوع جالب بود
در همین هفته ای که گذشت شنیدم یه مدیر قبلی دیگه مدیر عامل شده و با اینکه ازش خیلی دل خوشی نداشتم اما نمی دونم چرا بازم همینجوری الکی خوشحال شدم
در هفته ای که گذشت من به این نتیجه رسیدم که هیچ چیزی ارزش نداره جز به دست آوردن دل آدمهای دور و بر
در هفته ای که گذشت من به این نتیجه رسیدم که همه آدمها و همه موجودات بخشی از یه جریانیم و چه بهتر که بخش خوب این جریان باشیم
در هفته ای که گذشت من فهمیدم که علت همه بدجنسی های ما آدمها اینه که دلمون می خواد شدیداً به زمین بچسبیم اما غافل از اینکه هیچ کس موندنی نیست
در هفته ای که گذشت من خیلی فیلسوف شده بودم علتش هم معلومه اگه هم معلوم نیست که خوب نیست دیگه
در هفته ای که گذشت من فهمیدم که آدم خوب لزوماً فقط فارسی حرف نمیزنه دوستهای خوب فقط ایرانی نیستند
در هفته ای که گذشت من به این نتیجه رسیدم که با نشستن و فکر کردن به جایی نمی رسم و بنابراین کلاً بی خیال اندیشه شدم و رفتم سر زندگیم
اما از همه مهمتر من دیگه فکر می کنم که از مرگ نمی ترسم حالا نه اینکه فردا بخوام بمیرم ها اما از مرگ به معنای تموم شدن آدم واهمه ای ندارم الان به نطرم همه چی یه جور دیگه میاد هر جوری به غیر از ترسناک

از زندگی

زندگی جریان داره حتی اگه کسی از این کاروان پر هیاهو کم بشه هیچ کسی از تکاپو باز نمی ایسته
و این چهره زشت زندگی یه اصله. من هم برم کسی وای نمیسته شاید برای یه چند روز گریه کنه شاید برای یه چند روز غصه بخوره اما به خاطر نبودن من از زندگی دست نمیکشه. این یه غریزه است؟ یه صفت انسانیه؟ یه صفت از موجودات زمینیه؟ نمی دونم اما همین حرکت رو به جلو یه قانونه
من خوبم و به امید دیدار دوباره در یه دنیای دیگه خودم رو آروم کردم
به جز بهرام عزیزم و خونواده خودم تو ایران دوستای خوبی هم اینجا دارم که نذاشتن من حس کنم خیلی غریبم. تو موقعهای تنهایی به دادم رسیدن با من گریه کردن و منو از خودم کشیدن بیرون. دوستای خوب دیگه ام تو ایران هم جای خالی منو تو مراسم پر کردند که از همه شون ممنونم. از دوستای خوب ندیده ام هم که با کامنت و ایمیل و تلفن حالمو پرسیدن هم ممنونم. راستش این جور موقعها گفتن تسلیت درد آدم رو آروم نمیکنه فقط آدم از اینکه باهاش همدردی میشه احساس آرامش پیدا می کنه و حس میکنه که تنها نیست . گلابتون و ژرفای گل هم که به سر من منت گذاشتن
به هر حال این نهایت زندگیه. آخر خط اینجاست. یه نوشته یه آگهی و یه تکه سنگ. آدم اگه همیشه اینو تو ذهن داشته باشه برای آسایش خودش و اطرافیانش تلاش میکنه به خودش و بقیه سخت نمیگیره و از لحظه لحظه زندگیش برای ساختن یه زندگی خوب و آروم استفاده میکنه . وقتی برای کینه و لجبازی و زیرآب زنی و جمع کردن نفرت نیست. لحظه رو دریابیم

سه روز بود که رفته بودی و من نمی دونستم
کسی به من نگفته بود
حالت یعنی اینقدر بد بود؟ چرا سه شنبه شب که باهات حرف زدم ازت پرسیدم می خوای بیام دیدنت گفت نه بابا حالم خوبه اینا شلوغش می کنن. چیزیم نیست.
من که دستم از همه جا کوتاهه که. یعنی اینقدر منو دوست داشتی که نخواستی حتی برای دیدنت به زحمت بیفتم؟ چرا پس به خودم نگفتی؟ جاسوس از طرف قوم شوهر هم فرستادم اونها هم خیانت کردن به من راستشو نگفتن.
دیگه گریه های من به حال تو چه فایده داری؟ میگن دیگه الان نمیخواد بیای. راست هم میگن. سه روز بود که رفته بودی و من داشتم به زندگی خوب و خوشم میرسیدم
الان دیگه برای همه چی دیره خیلی دیر.
حتی برای زیر پا گذاشتن اون غرور لعنتی که از خودت بهم رسیده برای گفتن دوستت دارم هم خیلی دیره.
الان بیام چی رو ببینم؟
تو رو تو سنگ قبر؟
نه! تو؟ مگه میشه. نکنه من رفتم
دق ات دادم؟ نکنه از غصه مردی؟ مامان میگه همش با عکس من حرف میزدی؟ پس با خودم چرا حرف نمیزدی آخه؟ میخواستی غافگیرم کنی؟ می خواست دلمو بسوزونی؟ آخ خدا دارم خفه میشم
داشتی راجع به دعوتنامه تو بیمارستان با مامان حرف میزدی که حرفت نصفه مونده. من نمیفهمم یعنی چی؟ تو سن شصت و پنج سالگی کسی تو این دوره زمونه نمیمیره که. الان چه وقتش بود آخه خدا؟ اینها خوابه؟ من دارم خواب می بینم؟
مامان میگه داشتی میگفتی اکرم پس تو فردا برو دنبال دعوتنامه که بریم تولد آقا کو... که حرفت تموم نمیشه. چشمات زل میمونه تو چشمای مامان. سرت سنگین میشه میفته. یعنی چی اینها؟ این که مثل فیلمهاست که.
می خواستی برای تولد کوشا بیای اینجا؟ خیلی دوست داشتی بیای اینجا من و کوشا رو ببینی؟ استرالیا رو ببینی؟ پس چرا دعوتنامه پارسالی رو نرفتی دنبالش؟ اون زن عجل برگشته کی بود رای مامان رو تو سفارت زد؟ "واه مگه آدم بعد سه ماه میره دیدن بچه اش؟" چرا نمیره؟ من که کار داشتم؟ من که پول داشتم چرا نیومدین؟
خدایا من بهت چی بگم آخه. الان؟ الان؟ الان آخه؟ بد و بیراه بهت بگم خوبه؟ انگار که یکی زده تو گوشم از خواب بیدار شدم. مرگ برای بابا محمود؟ کی باور میکنه؟ تو در نظر من هرگز ضعیف و مریض نبودی. هرگز هرگز
حتی نمی تونم تو قبر تو رو تصور کنم
اینها می گن بابات رو خدا بیامرزه
یعنی چی؟
خدا رحمتش کنه
برای چی آخه؟ مگه راستی راستی مردی؟
آخ خیلی دلم پره ازت خدا
حالا من هی زار بزنم. تو که دیگه بر نمی گردی که
من هم میام میدونم
همه میایم
اما میدونی دلم از چی میسوزه؟ از اینکه خیلی حرفها تو دلم بود که بهت بگم و نگفتم
خیلی کارها می خواستم بکنم که دیگه نمی تونم
یه موقعی تو نذاشتی. یه وقتی هم من نخواستم. اما حالا که همه چی درست شده بود؟ حالا آخه؟ بازم تو بردی خدا. چی رو می خوای به من ثابت کنی خدا؟ این که هستی؟ وجود داری؟ دم گوش من نشستی؟ خوب که چی؟ اینو که هر خری میدونه که
امروز چهارشنبه است مجاس هفتمته تو مسجد حجت ابن الحسن تو سهروردی. ساعت 5 تا 6 مامان میگه. میگه مجلس ختمت خیلی شلوغ بوده. خیلی. همه بودن
اما من که نبودم
من اصل کاری بودم و نبودم؟ چه قدر من نفهم بودم آخه. چرا اینقدر تو نظر من بزرگ بودی که نتونم برای یه لحظه هم فکر کنم که تو هم مثل همه ای
دلم برات میسوزه خیلی
برای خودم بیشتر
اینها هم هیچ سودی به حالت نداره میدونم
اما الان وقتش نبود
کوشا یه چیزایی فهمیده. میاد به من میگه چی شده مامان چرا اینقدر گریه می کنی؟ چی بهش بگم؟ گفتم بابا محمود مریضه. میگه پس همین! برای محمود گریه می کنی؟ خوب میشه مامان. عکستو بوس میکنه که خوب شی
خوب میشی؟
نمی دونه که
خیلی دوستش داشتی؟ اونم تو رو خیلی دوست داره. حداقلش اینه مه مثل ماها از ابراز محبت به باباش یا بابا بزرگش خجالت نمیکشه. این پرده حیای نامرئی لعنتی رو هنوز نمی بینه. امیدوارم که هیچ وقت هم نبینه
بی شرف و بی حیا باشه بهتره که مثل من اینجوری پر پر بزنه
آخ خدا
بابام رو دوست داشته باش خوب؟ اذیتش نکنی ها! اینو من میگم . هما جونش
محمود فتحی 6 شهریور 1320 تا 14 اردیبهشت 1385


Airplace crash

این یه حس نوع دوستانه است نه یه نوشته سیاسی و نه نژاد پرستانه و نه حتی ضد امریکایی. قبل از هر چیزی همه ما انسانیم و من قبل از اینکه عنوانم یا نگرشم و یا ملیتم مطرح باشه خودم رو انسان میدونم. با این دید این نوشته رو بخونین

هر چهارشنبه کانال هفت تلویزیون ساعت نه و نیم شب یه برنامه نشون میده در رابطه با سقوط هواپیماها و علل مربوط به اونها رو به طور مستند و بازسازی شده بررسی می کنه. این چهارشنبه که گذشت برنامه اش مربوط به هواپیمای ایرباس ایران ایر بود که ناو امریکایی با دو تا موشک زدش. اگه دوست خوبم بهم زنگ نزده بود این برنامه رو از دست میدادم. برنامه سعی کرده بود که بی طرف باشه اما خوب تاحدی هم به جانبداری از خانواده قربانیان سانحه پرداخته بود که برای من جالب بود. خلاصه چیزی که من برداشت کردم اینهاست
هواپیمای ایرباس 655 از فرودگاهی تو بندر عباس پرواز کرده بوده که ار اون فرودگاه هواپیمای جنگی هم بلند میشده
نه ناو وینسنت رادار مخصوص پیامهای هواپیمای مسافری رو داشته و نه هواپیمای ایرانی گیرنده مخصوص پیامهای نظامی رو
خیلی ابلهانه و احمقانه! اون مسئول یابویی که وظیفه شناسایی هواپیما رو تو اون ناو به عهده داشته تو جدول زمانبندی نگاه میکنه و چون مطمئن نبوده که تو کدوم تایم زون (فاصله زمانی از نصف النهار مبدا) هستند هیچ پرواز غیر نطامی رو تو جدول نمی بینه و در عوض نزدیکترین پروازی که تو اون محدوده زمانی پیدا می کنه یه جنگنده اف- 14 بوده
همون احمقی که بعدا مدال شجاعت هم گرفت امواج خاصی رو به هواپیما ارسال می کنه و هواپیما هم خود به خود امواج شناسه خودش رو بر میگردونه. ظاهرا عددی که از این امواج به دست میومده نشون نمیداده که هواپیما مسافربریه ضمن اینکه جنگنده بودنش رو هم تایید نمیکرده
یکی از مسئولین رادار ناو اعلام میکنه که هواپیما در حال بالا و پایین رفتن همزمانه! علتش هم این بوده که اون کامپیوتر احمق، تِرک مربوط به ایرباس رو با تِرک مربوط به یه هواپیمای نظامی امریکایی که صدها مایل اونطرف تر داشته فرود میومده روی هم انداخته بوده. ایرباس داشته اوج میگرفته
هواپیما تو فاصله خیلی نزدیکی مورد اصابت دو تا موشک قرار میگیره ضمن اینکه دوربینهای خیلی مجهزی تو ناو بوده که توی اون فاصله می تونستن یه اف 14 رو از ایرباس تشخیص بدن و ضمن تر اینکه کاپیتان جان می تونسته تو ثانیه های آخر هم موشکها رو تو هوا از مسیر خارج کنه
از همه بدتر اینکه آخرش گفت که توی هیچ گزارش رسمی نیومده که این ناو 40 کیلومتر تو مرز آبی ایران پیشروی داشته و به همین دلیل هم هواپیما رو دیده ظاهرا اینو یه گروه مستقل بعدها متوجه شدند
تو ویکی پیدیا برین خودتون بگردین در این مورد بخونین الان حالشو ندارم لینک بذارم هر چند چیز زیاد تری پیدا نمی کنین

هیچی دیگه، هواپیما داره به سمت ناو میاد پایین و ناشناخته هم که هست و جواب هم نمیده پس میزنیمش

خیلی حالم گرفته شد خیلی. یعنی واقعا اینقدر احمق و خنگ باشی که هنوز فکر کنی تو عوالم جنگ جهانی هستی و هواپیمای مسافربری رو با دویست و نود نفر تو هوا بزنی و اصلا یه لحظه هم به رادار یا کارمندهای الاغت شک نکنی و فکر هم نکنی که خود تو ممکنه جای غلطی وایستاده باشی. بعد فکر میکنین یه همچین جماعتی در مقابل یه تهدید به عظمت بمب اتم چی کار می کنن؟


گزارش هفته

اول که به دلیل آغاز فصل جدید مغز من دوباره دچار اختلال شده. بازم دارم میرم تو اون حال و هوا که دوست دارم برم یه گوشه قایم بشم هیچ کسی پیدام نکنه حتی خودم. اگه دیگه اینورا هم برای یه مدتی پیدام نشد بدونین که دچار یکی از اون حمله های خود گم و گور بینی شدم و خودم بالاخره خوب میشم پیدا میشم دوباره.

دوم اینکه این هفته یه جلسه داریم که قراره بهمون بگن چی چی قراره بشیم. خودشون همش میگن که کسی اخراج نمیشه اما با این جمع مستان که اندک اندک از هند دارن میرسند من که چشمم آب نمیخوره ما ها رو نگه دارن. البته بچه ها میگن که برای ارتباط با مشتری یه غیر هندی و یا یه اروپایی بیشتر مخاطب پیدا می کنه تا هندی. من نظری ندارم. من که نه شبیه هندی هام نا اروپایی ها. آنگولایی مانگولایی شاید اما اروپا؟ فکر نکنم! همینجا از همه آنگولاییهای فارسی زبان معذرت میخوام. من نژاد پرست نیستم همینجوری یه چیزی پروندم.

سوم اینکه به دلیل اینکه کله ام شبیه الکس شیر تو کارتون ماداگاسکار وزوزی و نارنجی شده بود رفتم آرایشگاه دم خونه. خانوم محترم موهای منو شست مرتب تیشان فیشانی کوتاه کرد و سشوار کشید و شصصصصصصتتتتتت و پپپپپپپنننننج دلار ازم گرفت. منو باش که میخواستم رنگ و های لایت هم انجام بدم. از ترسم قبل از هر گونه اقدام ناشایست دیگه یه قیمت ازش گرفتم که اونم با یه حساب سر انگشتی گفت حدود صدو هشتاد دلار شایدم بیشتر! منم که اسکروچ، گفتم الان عجله دارم یه وقت دیگه میام. چه غلطی کردیم اومدیم این محله ها. همه چی اینجا چند برابره. نمیدونم خانمه چه جوری حساب کرد اما می دونم محله قبلی اینقدر گرون نبود فوقش صد دلار. نمی دونم شایدم من اشتباه می کنم. اما به هر حال دلم نمیاد پول بی زبون رو اینجوری به باد بدم. اونم من که دو روز دیگه از این رنگ هم خسته میشم میرم سراغ یه رنگ متضاد. اونم الان در این دوران صرفه جویی اقتصادی به دلیل فقر پس از خرید مسکن. خلاصه یه دونه رنگ فرد اعلای سیاه غیر پر کلاغی گرفتم و الان از "الکس شیر بعد از ورود به طبیعت وحشی" تبدیل شدم به یه خانم موقر با کله ای منسجم! فقط باید یه کم تنبل نباشم و با اون اتوهه موهام رو صاف کنم. و گرنه بازم شیر میشم.

چهارم اینکه مهمونهای ما دو نفر آدم گنده و یه نی نی بودن که برای یه چند روزی مهمون ما شده بودن و ما از وجودشون خیلی خوشحال شده بودیم. از قول بابای نی نی می نویسم که مهاجرت برای افراد با بچه زیر یک سال ممنوع و از قول خودم می نویسم مهاجرت برای افراد با بچه کمتر از دو سال و نیم ممنوع. دیگه خود دانید.
شب به خیر