طبق محاسباتی که کرده بودیم بعد از ارسال مدارک پزشکی حداکثر سه ماه باید منتظر می موندیم که ویزامون بیاد. تو این سه ماه خونه مون رو گذاشتیم برای فروش. اما چون قبل از انتخابات بود و خونه ما هم تو رده خونه های تو بورس تهران نبود که مثلاً نو ساز باشه و یا زیر 65 متر باشه که بشه زود فروختش به این راحتی براش مشتری پیدا نمیشد. دیگه به هر کسی آویزون می شدیم که خونه مون رو بخره! هر چی دوست و آشنا و فامیل داشتیم به بهانه خرید خونه میومدن و بعدش هم که قیمت رو می شنیدن نا پدید می شدن. گرون نبود. اما برای اون دوره هیچ کسی همچین پولی تو ملک اونم آپارتمان قدیمی ساز سرمایه گذاری نمی کرد. خلاصه اینکه گذشت و یه روز املاکی روبروی خونه مون اومد و به بهرام گفت که یه مشتری اومده و حاضر باشین که ده دقیقه دیگه میایم بالا. یه آقای جوون باهاش اومد و خونه رو دیدن و رفتن. اومدن این آقاهه یه بار دیگه هم تکرار شد و این دفعه با پدرش اومدن و خونه رو دیدن و رفتن تو بنگاه. حالا این آقاهه کی بود؟ این آقا که من اینجا اسمش رو میذارم مسعود به همراه خانم و دخترش از سیدنی اومده بودن تهران! تا برای یه مدت حداقل سه ساله تهران بمونند. یعنی واقعاً شما باور می کنین بین این همه خریدار صاف یه نفر از سیدنی پیدا شه که خونه مارو که می خواهیم بریم سیدنی بخره؟ به هر حال خانمه سالها سیدنی بوده و مسعود بنا به دلایلی تصمیم گرفته بوده بیاد ایران (بابای مایه دار و مشکلات سخت زندگی در غربت و این حرفها ) خونه ما رو هم پدر مسعود براش خرید به اضافه یه ماشین توپ که من دم خونه که دیدم کلی چشمام گرد شده بود. خلاصه همه چی فراهم بود که تو تهرون بمونند. خانم مسعود خیلی راضی نبود اما به خاطر دخترشون حاضر شده بود بیاد تهرون. شما باور نکنین. زن ایرونی فرنگ رفته عمراً حاضر میشه یه همچین اشتباهی مرتکب بشه؟ به نظر من که باید طلاق می گرفت. من همیشه با طلاق به عنوان اولین راه حل موافقم! از اون جهت که اگه اختلاف بالا بگیره جد و آباد و مرده و زنده همدیگه رو میارن جلوی چشم هم و بعد هم نمی دونم با چه رویی جلوی بچه شون به زندگی ادامه میدن! چه کاریه خوب از همون اول خیلی با احترام طلاق! حالا باز حاشیه نرم. خلاصه بعد از فروش خونه یه شب اومدن پیش ما که راهنماییمون کنن که سیدنی چه جوریه و از این حرفها که همه اش خانمه تعریف خوب خوب می کرد. خونه خودشون هم تو هونزبی بوده و اسم هونزبی رو ما از اینجا یادمون مونده بود. اسم و شماره تلفن 4 تا از دوستاش رو هم بهمون داد که ما به هیچ کدوم زنگ نزدیم. و گذاشتیم وقتی خیلی درمونده شدیم و احتیاج به کمک ویژه داشتیم زنگ بزنیم که خدا رو شکر تا حالا پیش نیومده ! چون ویزامون هنوز نیومده بود ما حدسی یه مهلتی برای تخلیه خونه گرفتیم و منتظر ویزا موندیم. اما مگه میومد؟ دیگه اون روزهای آخر من همه اش به خودم بد و بیراه می گفتم که آخه این چه کاری بود من کردم. راه افتاده بودیم تو کرج خونه می دیدیم که دوباره بخریم. همه که نزدیک به سکته بودیم ویزامون اومد! ما هم اولین پرواز به سیدنی پریدیم و اومدیم. حالا چاخانهای اصلی از اینحا شروع میشه
یه روز تو مرکز خرید کوشا یه خانواده ایرانی کشف کرد و بعد از کلی بازی با بچه شون شماره تلفن ردو بدل کردیم. فرداش که تلفنی خانمه بهمون زنگ زد و سر صحبت که باز شد فهمیدیم که یکی از همون 4 تا دوست مسعود اینها هستند که شماره شون رو بهمون داده بودن
خونه ای که ما اجاره کرده بودیم ساختمون بغلی خونه مسعود اینها بود
تو یه مهمونی تو خونه همین خونواده جدید، یه آقایی همکار سابق بابام در اومد
بعد از این اتفاقها به بهرام گفتم اگه یه فیلم هندی هم می دیدم که این جریانات تو فیلم اتفاق می افتاد حتماً می گفتم کارگردانه با خودش چه فکری کرده که این فیلم مسخره رو ساخته.
ولی این اتفاقها افتادن. باور نمی کنین؟
دنیا خیلی کوچیکه. خیلی