نِل یا شاید هم هاچ زنبور عسل
St. Paul Cathedral
ملبورن جذابیتهای دیگری هم دارد که نه با عکس و نه با کلمه می شود بیانش کرد. شهره دوست داشتنی و پویای به معنای کلمه پویا دو انسان اریجینال و اصل اصل. د
Bloody Woman
دیروز کنار ساحل یکی از خانمها مثل بقیه، در حال برنزه شدن بود و تا برشته شدنش خیلی چیزی نمانده بود. فقط شورت شنا تنش بود و با چشم بسته رو به آفتاب داغ تابستانی دراز کشیده بود که اشعه ماورای بنفش آسمان بی حفاظ استرالیا پوست تیره اش را شکلاتی تر کند. خیلی چیز عجیبی نیست که خانمها را در ساحلهای اینجا بدون نیمتنه بالا ببینی. به نظر من هم همانقدر که یک آقا، تاپ-لس بودنش عادی است خانم هم می تواند تاپ لس باشد. این خوب نظر من است که خیلی هم کسی شاید برایش تره خورد نکند جز همان چند تا خانم توی ساحل! چیزی که برای من هنوز عجیب است این است که این خانمهای تاپ لس چرا لج و حس حسادت و بخل بقیه زنهای توی ساحل را که با لباس عرف اینجا توی آب می روند، در نمی آورند؟ چرا کسی از دیدن این خانمها تحریک نمی شود؟- طفلک آنهایی که از دیدن چکمه روی شلوار روحشان سیخ می شود، اینجا باشند چکار باید بکنند؟- چرا بقیه مثل ما آنقدر غیرت ندارند که بروند و نیم تنه بالای آن خانم را توی گونی پر از سوسک فرو کنند که کمی از عذاب آخرت را بچشد؟ یعنی اینها نمی فهمند که این خانم و درکل جماعت نسوان یا همان نصفان! عقلشان ناقص است و باید بقیه برایشان تصمیم بگیرند؟ عجب! من که هنوز نفهمیدم چرا هیچ کسی هیچ کاری نمی کند.ر
با یکی از همکارهایم درباره بچه ها حرف میزدیم و نحوه رفتارشان. به من گفت تو زنی مثل بقیه زنها و برای همین هم همیشه دنبال یک دلیل برای لوس کردن بچه هستی! یکی دیگرشان هم چند وقت پیش درباب رانندگی افتضاح زنها! سخن رانی می کرد. این یعنی اینکه متاسفانه هنوز خیلی مانده که آدمها به همه چیز و همه کس با پیش داوری تاریخیِ ساخته دست بشر برچسب نزنند. اینجا هم از دست آدمهای توی جعبه خلاصی نداریم.ر
بعد از اینهمه سال هنوز من را به ظاهرم ربط می دهد
باور نمی کند که من هم اشکی داشته باشم
تو گریه هم بلدی؟ و تعجب است که از همه وجودش ساطع می شود
و من که مثل درمانده ها، عاجز از اشکی که مهارش نمی توانم کنم می خندم
و اشکی است که به پهنه صورت جاری می شود
خوشحالم
و این احساس غریب مادرانه را دوست دارم
از مستی اش رمزی بگو تا ترک هشیاری کند
شوهر سرپرست تیم عملیات هم آمده بود با یک تی شرت مشکی و شلوار کرم رنگ. مدیر عملیات کلی پشت سر شلوار آین آقا مسخره بازی درآورد که پدربزرگ مرحومش از این شلوارها می پوشیده! خداوکیلی همچین شلوار جوادی هم نبود آنقدر که این مایکل مسخره می کرد. جونزی دیوانه هم آمده بود با دوست دختر نوزده ساله و رفیقهایش. ر
بعد هم با پسرهای آی -تی مشغول دید زدن خانمهای دور و بر شدیم بلکه بتوانیم دست آن یکی شان که نه زن داشت، نه دوست دختر و نه حتی همجنس باز بود! را آن شب بند کنیم. این وسط کلی هم به خاطرات مجردی آن یکی گوش کردم که چه طور یکی شیشه یک لیتری ودکا را در عرض پانزده دقیقه خورده و بعد هم دچار ایست قبلی شده بود و عملن مرده بود و اینکه چه طوری توسط دوستش که پرستار بوده احیا شده و بعد ه ماجراهای دوستان بونگی اش و سایر قضایا.ذ
خیلی وقت است که به این قضیه فکر می کنم که این عوالم مستی اینها خیلی به زندگی نرمال ماها شبیه است! یا اینها در حالت عادی نقاب به صورت می کشند یا مردم ایران نخورده مستند!ر
پس نوشت: آنهایی که ایران هستید حواستان به عکس جی که بالا لینک داده ام باشد یک وقت در محل کار اداری تان بازش کردید شوکه نشوید. عکس یک مقداری بیش از حد گویا است. اول خودتان تنهایی نگاه کنید که بعد باعث دردسر نشود.ز
پس نوشت دوم: در همین رابطه و برای همین نوع شورت جی یک نفر یک اسم باحال و مربوط اختراع کرده که به نظر من خیلی برازنده است و با اینکه کمی وقیحانه است اما حیفم آمد که اختراع کلامی آن نفر را نگویم. این شورت را سالها پیش به فارسی ترجمه کرده به لاکونیوم! خودتان کلمه را ریشه یابی کنید! فقط حواستان باشد که استفاده از اسم بدون ذکر نام منبع پیگرد قانونی دارد! اسم مخترع را بعدن خودش اجازه داد می گویم.ر
شنبه باران
این هفته من را به شدت به یاد روزهای عید تهران می اندازد. هوای ابری و بارانی سیدنی و حال و هوای قبل از کریسمس اینجا به همان اندازه عید نوروز برایم تازه و دوست داشتنی است. تنها چیز خوبی که از ایران یادم مانده بوی عید و سبزی است. کریسمس بوی سبزی ندارد اما این چند روزه بوی باران و تازگی همه جا را پر کرده و من را هم هوایی. عصرها هم صدای پرنده هایی که از این درخت به آن درخت دنبال جای خواب می گردند من را به یاد عصر تابستان تهران و آن حیاط و باغچه خانه بچگی ها می اندازد. هیچ چیز اینجا به آن خانه شبیه نیست اما غروب و صدای پرنده ها و دور بودن از هیاهوی شهر من را می برد به دور دست ها. به تابستانهای طولانی، تعطیلات مدرسه، مسافرت به شمال، بوی خیار و هندوانه و طالبی و گیلاس و گوجه سبز و زردآلو. چقدر زود بزرگ شدیم. چه خوب که بزرگ شدیم. همیشه تصویر مهاجرت در ذهن من، درآوردن یک درخت از ریشه و کاشتن دوباره اش جای دیگری بود. اینکه آیا دوباره درخت ریشه می گیرد که حتمن می گیرد خیلی دیگر سوال بی جوابی برایم نیست. ریشه های قطع شده از درخت و مانده در خاک قدیمی چه می شوند؟ دوباره جوانه می زنند؟ ر
گلدان گل وسطی را عوض کردم. زیر برگهای گل قرمزها نور خورشید به اش نمی رسید و رنگ پریده شده بود. سخت از خاک در آمد. به همین زودی ریشه هایش به ریشه های گل قرمزها گره خورده بود. مجبور شدم خیلی از ریشه ها را قطع کنم. خدا کند که به گلدان تازه زود عادت کند...ر
باز هم شنبه
از نتایج انتخابات اینجا این طور معلوم است که قرار است آقای کوین راد و برادران غیور کارگر برنده باشند. خوب البته من واجد شرایط رای دادن نبودم و متاسفانه نتوانستم رای بدهم. گفتن اینکه به کی رای می دهید هم اینجا مرسوم نیست چون طبق قانون رأی هر کسی مخفی است و مجبور نیست که نظرش را بگوید، با اینکه مجبور است که رأی بدهد، مگر اینکه خیلی رفیق باشید که خوب فرق می کند. خلاصه اگر دیدید که از کسی پرسیدید و بهتان نگفت بدانید که جریان چیست.ر
هی دلایلا! از فاصله ها هراس نداشته باش...این هم ویدیوی امروز. حالش را ببرید. د
آگهی فروش خانه نخست وزیر در روز انتخابات



شنبه نامه
از وقتی تلویزیون و کامپیوتر وسط هفته ها به کل در خانه ممنوع شده به نظرم زندگی همه مان یک کمی بهبود نسبی پیدا کرده. در واقع سروسامان گرفته ایم. شاید بعد از یک مدتی دوباره جنون خردادی ام به سراغم بیاید و دچار یأس فلسفی بشوم و برویم سراغ همان زندگی بی سرو سامان بی برنامه. اما روزهایی که کوتاه است و به کار بیرون از خانه می گذرد، فرصت تماشای بزرگ شدنِ بچه ای که از دست می رود و فرصت های خوبِ با هم بودنی که به تماشای برنامه های احمقانه تلویزیون می گذرد را می شود با صحبت کردن با هم با کیفیت تر کرد. حداقل مزیتی که دارد این است که بدون غرغر و نق نق کوشا می رود ساعت هشت شب می خوابد به عشق اینکه ساعت شش صبح با هم صبحانه بخوریم که این خودش برای من پیشرفت عظیمی محسوب می شود. برای منی که هنوز برای خودم جدید است که مادر یک بچه هم هستم. هرشبی که به من می گوید مامان آب می خوام، دقیقن یاد آن شب های بمباران لعنتی می افتم که همه مان برای اینکه با هم بمیریم توی هال و روی رختخواب زیر نور آن لامپ ترسناک آبی رنگ می خوابیدیم و وقتی که منِ شش، هفت ساله آب می خواستم. هنوز آن خاطره خیلی پررنگ است. نمی دانم اثر آن لامپ آبی رنگ است یا ترس از آن صدای آژیر. بچگی مان که آن طور گذشت. جوانی و نوجوانی هم که عملن نداشتیم و شفاهی هم جرأت نداشتیم که داشته باشیم. خدا به کوشا رحم کند که یک همچین پدر و مادر روباتیکی نصیبش شده که همه بخشهای زندگیشان مثل آدم بزرگها بوده است. شاید به همین دلیل است که هیچ آرزوی جدیدی در زندگی نداریم و همه آرزوهایی که به مغزمان می رسد را خودمان دو دستی در کله خفه می کنیم که کس دیگری زودتر از خودمان بهمان گیر ندهد. تنبلی فکری از اثرات زود بزرگ شدن است.ر
با این گوگل خوان دارم تمرین می کنم که لینک ها را مثل آدم ببینم. از قرطی بازی های بلاگ رولینگ خیلی سر در نیاوردم. اینجا هم عنکبوت کامل راجع بهش توضیح داده که خوب دستش درد نکنه.ر
مرض - نامه
امروز صبح هم که آقای دکتر محترم بیهوشی زنگ زدند که احوال این دستگاه ضد دردی که به من وصل است را بپرسند. من همه تلاشم را کردم که از شر این بند و بساطی که به من وصل است خلاص شوم اما نشد. باید تا فردا به من آویزان باشد. طفلکی پیرمردهایی که به خاطر پروستات بهشان سوند وصل است. الان می فهمم چه حال گندی به آدم دست می دهد.ر
این را هم به عنوان حسن ختام بشنوید. ویدئوش را هم ندیدید خیلی خیالی نیست. اصل آهنگ و صدا و شعر است که آخر موسیقی شده است.ر
یک مرسی گنده هم به شیوا که با اینکه می دانم الان چقدر گرفتاری دارد باز هم معرفتش از من خیلی بیشتر است.ر
بیمار-نامه
امروز که رفتم بیمارستان برای اینکه یکی دیگر از نواقص اکتسابی را بدهم درستش کنند از خودم شرمنده شدم که شب قبلش آنهمه فکر احمقانه مرگ و میر و ترس از جراحی سه باره آمد بود سراغم. آنقدر که مریض پیر و جوان تنهایی آمده بودند، من از اینکه بهرام را با خودم برده بودم بیمارستان خجالت کشیدم. تازه خوب است که بیمارستان خصوصی بود و سوسول بازی بهش می آمد. اگر عمومی بود که فکر کنم همان دم در، بهرام را روانه خانه می کردم از شرمندگی. صبح ساعت 8 رفتم اتاق عمل و ساعت یک بعد از ظهر هم خانه بودم. الان هم یک بالن کوچک به اسم پین باستر به من وصل است که درد را به کل کشته و نابود کرده است. نمی دانم از پنج سال پیش که همین عمل را ایران بیمارستان پارس انجام داده بودم علم پزشکی اینقدر باحال شده یا من قوی شده ام یا اینکه جراحی اینجا اینقدر ساده و آسان است. با اینکه از دکترهای عمومی-بخش اورژانس بیمارستانهای عمومی اینجا تجربه های خوشی ندارم و به نظرم بعضی وقتها خیلی خنگولی جواب آدم را می دهند که به کل بی خیال درمان مجانی بشویم اما امروز واقعن از کار دکتر جراح و پزشک متخصص بیهوشی و از خبره بودنشان کلی کیف کردم. دفعه قبلی در پارس، یک شب که بیمارستان خوابیدم هیچ، روز بعدش هم نای راه رفتن نداشتم و با ویلچر من را تا ماشین بردند. بگذریم، تا محمدرضا نیامده من را به اتهام استرالیا- پریشی نصیحت ایران-مندانه کند. البته محمدرضا برادر من است هرچند که نیست. راستی یک موضوع بی ربط! این کشور پرشیا کجای نقشه جغرافیایی است؟ من از هر ده تا ایرانی که در کوچه خیابان دیدم یازده تایشان خودشان را پرشیایی (می گویند فرام پرشیا و نه اینکه بگویند پرشین!) معرفی می کننند به جای اینکه بگویند از ایران هستند یا حتی مثلن پرشین هستند. بعد هم می گوییم که این خارجی ها نژاد پرست هستند و ما نیستیم. ر
بابت همه نظرات دردمندانه و راهنمایانه در پست نایس هم خیلی ممنون. خوب است که بدانم من فقط اینجوری نیستم. شما هم تنها نیستید. دوره ای است که هم می تواند گذرا باشد و هم ماندگار. گذشتن از این دوره آنقدر ها هم که به نظر می رسد نباید طاقت فرسا باشد. هیچ چیزی از تنهایی در غربت سخت تر نیست و من اگر این غربت را به خانه تبدیل نکنم هما نیستم!ز
Nice!!
باید باشی و بمانی تا یاد بگیری. یاد بگیری که همیشه به همه چیز شک کنی. در شک و تردید هم باید استوار باشی. تردید که ملکه ذهنت شود آن وقت به یقین می رسی. و
اینجا همان قدر که خوب هست و قشنگ هست و آسمان بزرگی دارد و زمین وسیعی، به همان اندازه که آشنا و مهربان است، به همان اندازه که زیبا و دلربا و آسان است اما هنوز مال من نیست. مال من نیست چون من نمی توانم هم وقتی کار می کنم و با خودم فارسی فکر می کنم همزمان آن یکی نمیکره مغزم را که نمی دانم چپ است یا راست فعال نگه دارم و بپرم وسط بحث هایی که پشت سرم و درباره من در جریان است. احساس خنگی می کنم وقتی همان حرفی را تکرار می کنم که همکارم ظاهرن دو ثانیه قبل از اینکه من به طور اکتیو شنوای ام را به کار اندازم، گفته است. احساس فلاکت می کنم وقتی دوباره یکی از آن حمله های نوسانی الکنی زبان دوم سراغم می آید و همه کلمه ها از ذهنم فرار می کنند و من باید هر سه ثانیه یک بار به آرشیو مغزی ام رجوع کنم تا یادم بیاید که واکسن فلج اطفال یا اوریون یا هر مریضی کوفتی دیگر که واکسن دارد یا ندارد اینجا اسمش چی بوده؟ کسر اعشاری چی بود؟ به سه پایه نقاشی چی می گفتند؟ آرتیکیولت چی بود و پرگمتیک چی؟ و بعد حتی از فارسی حرف زدن هم متنفر می شوم. ر
احساس حماقت می کنم وقتی نمی توانم در مغزم حلاجی کنم که اگر حرف این همکارم را نمی فهمم دلیلش این است که من خیلی خنگ شده ام؟ یا چون انگلیسی است نمی فهمم؟ این که در جلسه های کاری لال می شوم دلیلش این است که هنوز به کار مسلط نیستم یا به کلام؟ بهتر می شوم. هنوز امیدوارم. اگر دو سال پیش بود می گفتم از این بهتر نمی شود. اما الان فکر می کنم که آیا از این وضع بدتر هم هست؟ ز
حالا می توانم همه آن آدمهایی را که می شناختم و نمی فهمیدمشان درک کنم. سخت است. این که بتوانی در شک بمانی و زندگی کنی و برای آینده ات نقشه بریزی سخت است. می مانم. می خندم.ر
'Cuz I Can - By P!nk
امروز مثل ماههای گذشته جعبه بيست و چهارتايی شيشه شراب شیراز همکارم را برايش آوردند شرکت. عضو يک کلوپ است که ماهيانه برايش شراب می فرستند با هزينه کمتر. با خودم کلنجار رفتم که ازش سوال کنم می داند که شيراز يعنی چه يا نه. بپرسم نپرسم آخر سر پرسيدم. با لحن معلمانه جواب داد که يک نوع شراب است! بله اين رو که خودم هم می بينم. شيراز يعنی چی؟ نمی دانست. وقتی برايش گفتم که جايی است که اولين شراب ها هفت هزار سال پش درست شده است و در ايران هم هست و شيراز هم اسم فعلی آن شهر هست قيافه اش ديدنی بود.
حال الان من را هم هيچ چيز جز اين خانم صورتی با اين آهنگش نمی تواند توصيف کند. هنوز ايرانی هستم
پی نوشت- اوپس! بسیج محله برادر بهرام تذکر دادند که من که خودم ویدئو را ندیده بودم چرا همین جوری پرتابش کرده ام در بلاگ که محل رفت و آمد خانواده هاست! من هم گشتم یک نسخه مودبانه از خواهر پینک پیدا کردم
بهار در سیدنی

این عکسها حاصل پیاده روی در یک صبح شنبه بارانی در کوچه پس کوچه های سیدنی است. اولین عکس البته از گلدان عزیز خودم است به اضافه خرزهره مشهور در بک گراند تصویر. اسم آن درخت های گل بنفشه هم جاکاراندا است، به همین زیبایی در عکس به اضافه بوی خوشی که در عکس نیفتاده است.ر







شنبه نامه
انتخابات دولت فدرال قرار است بیست و چهارم نوامبر باشد. طبق قوانین استرالیا دولت استرالیا سه سطح دارد که شامل دولت فدرال، ایالتی و محلی است. برای انتخاب دولت فدرال همه شهروندان بالای 18 سال استرالیایی باید برای انتخابات ثبت نام کنند و به نماینده های مورد نظر خودشان برای پارلمان رای بدهند. هر نماینده اینجا عضو یک حزب مشخص است. بعد از شمارش آرا، هر حزبی که نماینده بیشتری در مجلس داشته باشد حزب برنده است و حزبی که دومین آرا برنده را دارد حزب مخالف یا همان آپوزیشن. رهبر حزب برنده نخست وزیر می شود و رهبر حزب مخالف هم به عنوان آپوزیشن لیدر خدمت جناب آقای نخست وزیر می رسد و وظیفه ملی میهنی اش این است که هر چه نخست وزیر گفت و یا انجام داد بلوا به پا کند! نمونه اش را می توانید اینجا ببینید. این البته تعریف من است. مهمترین حسن وجود یک حزب مخالف در دولت این است که دولت دچار رخوت نمی شود و ریخت و پاش و پارتی بازی هم کم می شود و همه حواسشان را به کار اصلی معطوف می کنند به جای اینکه به فکر جیب سوراخ خودشان و بی عرضگی فامیلشان باشند. الان این آقای جان هاوارد که من هم خیلی دوستش دارم، رهبر حزب لیبرال و نخست وزیر فعلی استرالیا، که خیلی سال هم هست که نخست وزیر مانده و سن و سالش هم زیاد است، خیلی تلاش می کند که به همه ثابت کند که دولت پیر یا جوان یا جدید مهم نیست. مهم این است که دولت کار درست باشد و برای استرالیا خوب کار کند که تا حالا هم بوده، هم نرخ بیکار پایین آمده و هم نرخ پول 6.5 درصد مانده و نرخ تورم هم از قول بانک مرکزی 1.9 درصد است. از آن طرف این آقای کوین راد رهبر حزب کارگر همه اش دست گذاشته روی نقطه ضعف ملت تنبل اینجا که به هر بچه اینقدر پول می دهیم و اونقدر از مالیات کم می کنیم و از این حرفها که به گوش من و شمای ایرانی خیلی آشنا است. البته کوین راد ایرانی نیست و دولت فدرال هم جمهوری نیست و خوب خیلی احتمال دارد که وعده های این آقا، که موقع حرف زدن، کله و دستش به طرز اعصاب خورد کنی به پرت کردن حواس آدم کمک می کند، پس از انتخابات عملی شود. که آن وقت به نظر من استرالیا از این هم که هست یواش تر و تنبل تر و کرخت تر می شود. این ملت همین الان هم منتظرند که کار نکنند و پول مفت کمک خرج دولت به جیبشان واریز شود. این ویدیو را هم که چیسر ها صدا گذاری کرده اند برای حسن ختام ببینید.ذ
چپی نوشت: به قول حامد انگلیسی مان که خوب نشده هیچ، فارسی هم یادمان رفته! نمی دانم روی چه حسابی فکر می کردم حزب با دال ذال است! بی سوادی اصلاح شده من را به حساب فراموش کاری! بگذارید.ر
کمی درباره سیدنی
Artarmon
موقعیت: 9 کیلومتری شمال غرب سیدنی
محله های اطراف: چتسوود، ویلوبی، نرمبرن، سنت لناردز، کدپستی 2064
متوسط قیمت خانه: 870 هزار دلار، آپارتمان: 445 هزار دلار
گرانترین خانه: دو میلیون و پانصد و پنجاه و پنج هزار دلار، گرانترین آپارتمان نهصد و پنجاه هزار دلار
ارزانترین خانه فروخته شده: چهارصد و بیست هزار دلار، آپارتمان: دویست و هشت هزاردلار
Chatswood
موقعیت: 10 کیلومتری شمال غرب سیدنی
محله های اطراف: کسل کوو، رزویل، نورث ویلوبی، آرتارمن، کدپستی 2067
متوسط قیمت خانه: 900 هزار دلار، آپارتمان: 460 هزار دلار
گرانترین خانه: دو میلیون و پانصد و هفتاد و پنج هزار دلار، گرانترین آپارتمان یک میلیون و سیصد و ده هزار دلار
ارزانترین خانه فروخته شده: سیصد و هفتاد و پنج هزار دلار، آپارتمان: دویست و پانزده هزاردلار
Castlecrag
موقعیت: 8 کیلومتری شمال سیدنی
محله های اطراف: میدل کوو، سی فورث، ویلوبی، نرمبرن، نورث بریج، کدپستی 2068
متوسط قیمت خانه: یک میلیون و چهارصد هزار دلار، آپارتمان: اطلاعات کافی وجود ندارد
گرانترین خانه: هفت میلیون و هشتاد هزار دلار، گرانترین آپارتمان هفتصد و پانزده هزار دلار
ارزانترین خانه فروخته شده: ششصد و بیست و پنج هزار دلار، آپارتمان: هفتصد و پانزده هزاردلار
Cammeray
موقعیت: 5 کیلومتری شمال سیدنی
محله های اطراف: نورث بریج، کروز نست، کرمون، نورث سیدنی، کدپستی 2062
متوسط قیمت خانه: 944 هزار دلار، آپارتمان: 465.5 هزار دلار
گرانترین خانه: سه میلیون و صد هزار دلار، گرانترین آپارتمان چهار میلیون و پانصد و پنجاه هزار دلار
ارزانترین خانه فروخته شده: چهارصد و نود هزار دلار، آپارتمان: دویست و شصت و پنج هزاردلار
Crows Nest
موقعیت: 5 کیلومتری شمال سیدنی
محله های اطراف: نرمبرن، کمری، ویورتن، سنت لناردز، کدپستی 2065
متوسط قیمت خانه: 833 هزار دلار، آپارتمان: 390 هزار دلار
گرانترین خانه: یک میلیون و هشتصد هزار دلار، گرانترین آپارتمان یک میلیون و چهار صد و پنجاه و دو هزار دلار
ارزانترین خانه فروخته شده: پانصد و پنجاه و پنج هزار دلار، آپارتمان: صدو هفتاد و شش هزار و چهار صدو هفتاد و هفت دلار
Cremorne
موقعیت: 6 کیلومتری شمال سیدنی
محله های اطراف: ماسمن، کرمون پوینت، کمری، نوترال بی، کدپستی 2090
متوسط قیمت خانه: 1155176.5 دلار، آپارتمان: 536 هزار دلار
گرانترین خانه: نه میلیون و دویست هزار دلار، گرانترین آپارتمان شش میلیون دلار
ارزانترین خانه فروخته شده: ششصد و بیست و هفت هزار دلار، آپارتمان: دویست و سی و هفت و نیم هزاردلار
Gordon
موقعیت: 16 کیلومتری شمال غرب سیدنی
محله های اطراف: پیمبل، سنایوز، کیلارا، وست پیمبل، کدپستی 2072
متوسط قیمت خانه: 133800 دلار، آپارتمان: 520 هزار دلار
گرانترین خانه: هفت میلیون و هفتصد و پنجاه و پنج هزار دلار، گرانترین آپارتمان نهصد هزار دلار
ارزانترین خانه فروخته شده: سیصد و پانزده هزار دلار، آپارتمان: دویست و شصت و نه هزاردلار
Hunter Hill
موقعیت: 9 کیلومتری شمال غرب سیدنی
محله های اطراف: ایست راید، لینلی پوینت، گلدزویل، دراموین، کدپستی 2110
متوسط قیمت خانه: 1270500 دلار، آپارتمان: 402 هزار دلار
گرانترین خانه: هفت میلیون و چهارصد هزار دلار، گرانترین آپارتمان یک میلیون و پانصد و هفتاد و پنج هزار دلار
ارزانترین خانه فروخته شده: 450 هزار دلار، آپارتمان: 268 هزاردلار
Lane Cove
موقعیت: 9 کیلومتری شمال غرب سیدنی
محله های اطراف: لینلی پوینت، لانگ ویل، اوزبورن پارک، آرتارمن، کدپستی 2066
متوسط قیمت خانه: 862500 دلار، آپارتمان: 408750 دلار
گرانترین خانه: یک میلیون و هفتصد و پنجاه هزار دلار، گرانترین آپارتمان یک میلیون و سیصد و سی و پنج هزار و پانصد دلار
ارزانترین خانه فروخته شده: 375 هزار دلار، آپارتمان: 202 هزاردلار
Lindfields
موقعیت: 13 کیلومتری شمال غرب سیدنی
محله های اطراف: کیلارا، رزویل، نورث راید، مک کوایری پارک، کدپستی 2070
متوسط قیمت خانه: 1215000 دلار، آپارتمان: 442.5 هزار دلار
گرانترین خانه: سه میلیون و هشتصد و پنجاه هزار دلار، گرانترین آپارتمان یک میلیون و چهارصد و بیست و پنج هزار دلار
ارزانترین خانه فروخته شده: 505 هزار دلار، آپارتمان: 250 هزاردلار
Longueville
موقعیت: 9 کیلومتری شمال غرب سیدنی
محله های اطراف: لین کوو، نورث وود، هانترز هیل، ریور ویو، کدپستی 2066
متوسط قیمت خانه: 1910000 دلار، آپارتمان: اطلاعات موجود نیست
گرانترین خانه: شش میلیون و ششصد هزار دلار، گرانترین آپارتمان اطلاعات موجود نیست
ارزانترین خانه فروخته شده: 782 هزار دلار، آپارتمان: اطلاعات موجود نیست
Killara
موقعیت: 14 کیلومتری شمال غرب سیدنی
محله های اطراف: گوردون، وست پیمبل، لیند فیلد، ایست لیند فیلد، کدپستی 2071
متوسط قیمت خانه: 1365000 دلار، آپارتمان: 520 هزار دلار
گرانترین خانه: چهارمیلیون و پانصد هزار دلار، گرانترین آپارتمان هشتصد و چهل هزار دلار
ارزانترین خانه فروخته شده: 390 هزار دلار، آپارتمان: 265 هزاردلار
محله خرپولهای اینجا را هم بنویسم و برای امروز تمامش کنم
Mosman
موقعیت: 10 کیلومتری شمال غرب سیدنی
محله های اطراف: سی فورث، نورث بریج، کرمورن، کلون تارف، کدپستی 2088
متوسط قیمت خانه: 1825000 دلار، آپارتمان: 500 هزار دلار
گرانترین خانه: سیزده میلیون دلار، گرانترین آپارتمان چهار میلیون و هفتصد و پنجاه هزار دلار
ارزانترین خانه فروخته شده: 540 هزار دلار، آپارتمان: 233 هزاردلار
بقیه محله ها عبارتند از میلسنز پوینت، همان جایی که شهربازی هست و شاید بعدن دیگر نباشد، نورث بریج با آن پل قدیمی و قشنگش، نوترال بی، پیمبل، نورث سیدنی، رزویل، سنایوز، تارامارا، ویلوبی و در نهایت وارونگا. بین اینها هم نوترال بی یا دوازده میلیون گرانترین خانه به فروش رفته، در صدر گرانترین هاست و قیمت متوسط آپارتمان در این محله ها بین پانصد تا هفتصد هزار دلار متغیر است.ر
با اینکه قیمت ها سر به فلک میزند اما تا به حال هر خانه که برای فروش آگهی داده شده طبق این مجله متوسط در طی حداکثر صد روز به فروش رفته است و طبق تجربه آماری - شخصی خود من خیلی زودتر از صد روز.ر
Terms and Conditions!
ببخشید! اینجا چه خبره؟
امتحان شهروندی هم به خیر و خوشی تمام شد و من الان با صد در صد پاسخ درست و دویست و چهل دلار پول و یک عالمه مدرک که ارائه کردم، یک شهروند نصفه نیمه هستم که فعلن هیچ کدام از آن حقوق و وظایف شامل حالم نمی شود و باید قسم هم بخورم. د
پی نوشت- من نمی دانم که چند سال از اولین باری که یک کسی به یک جای دیگری به مفهوم امروزی که می شناسیم مهاجرت کرده هزار سال؟ دو هزار سال؟ به اندازه قدمت بشریت؟ آنها هم آیا از مهاجرت کردن واهمه داشتند؟ راضی بودند؟ نبودند؟ این سوالها اصلن برایشان پیش آمده یا نیامده؟ اما اگر مهاجر هستید یا بودید و یا خواهید بود و کله شما هم پر از سوالهای بی جواب و جوابهای بی سوال است این پست زیتون را از دست ندهید. تجربه من هم همینهایی است که ولگرد نوشته به خصوص آن قضیه بند ناف را من هم معتقدم اساسی.ر
ACCC
محل کار من مثل خیلی از سازمانهایی که در استرالیا ملزم به رعایت قانون تجاری هستند تحت نظارت دقیق این سازمان یا کمیسیون است که من ترجمه اش می کنم سازمان حمایت از تجارت و مصرف کننده استرالیا. قانون تجاری چه هست را می توانید اینجا بخوانید. مختصر اینکه این قانون از حقوق مصرف کننده حمایت می کند و بازار را هم برای تجارت منصفانه کنترل می کند. برای اینکه این قانون هم درست راعایت بشود سازمان عریض و طویل حمایت از تجارت و مصرف کننده استرالیا در سال 1995 به وجود آمده و خیلی سفت و سخت هم بر کار شرکت ها نظارت می کند و جریمه های سفت و سختی هم برای قانون شکن ها تعیین کرده. مواد قانون شکنی هم زیاد است اما آنهایی که من می دانم و به کار ما مربوط می شود این است که شرکتی که ارائه کننده خدمات است حق ندارد قیمت ها را به طور نامعقولی تغییر بدهد به طوری که سایر رقبا جایی برای رقابت پیدا نکنند و در نتیجه شرکت سرویس دهنده به نوعی انحصاری بازار را قبضه کند. یا اینکه یک شرکتی با رقبا سر یک محصول یا قیمت خاص تبانی کنند و توافقات پشت پرده داشته باشند. علاوه بر اینها و خیلی چیزهای دیگر که خودتان می توانید اینجا پیدا کنید محل کار من ما را ملزم به حفظ اطلاعات مشتریان هم کرده، تحت همان قانون تجاری، و سند هم سپردیم که اگر دست از پا خطا کردیم جریمه اش را بدهیم که سازمان محترم مبلغ ناقابل نفری پانصد هزار دلار را تعیین کرده. چیزی که باعث شده اینها را اینجا بنویسم این است که این سازمان در خصوص تجارت هرمی هم نظارت می کند و هر نوع فعالیت هرمی ممنوع و مخالف قانون است. با خودم فکر کردم اگر یک سازمانی در ایران بود که از یک قانون دیگری که از اول بود و واقعن هم رعایت می شد پشتیبانی می کرد شاید هیچ کسی سر قضیه هایی مثل گلدکوئست آنقدر مرفه و یا متضرر نمی شد. در کل مطالب جالبی را لابلای صفحات این سایت می توانید پیدا کنید مثل حقوق مصرف کننده و یا حتی وضعیت قیمت بنزین و خیلی چیزهای دیگر. د
یک نکته بی ربط هم بگویم. تازگیها به کسانی که ضد بچه می نویسند در این وبلاگستان خیلی برخورده ام. این که هر کسی نظرش برای خودش محترم است خوب باشد. اما من به عنوان یک آدمی که دست بر قضا زن است و مادر هم هست حالم از این بازی مسخره زیادی زن بودن و زیادی من بودن به هم می خورد. شما قرار است شاخ غول بشکنید و فیل هوا کنید؟ خوب به سلامتی. به بچه داری چه کار دارید پس؟ بچه داری ممکن است با جاه طلبی جور در بیاید که در مورد من درآمده، اما با فیل بانی و غول کشی فکر نکنم کار درستی باشد که آدم از سر ناتوانی بچه بی گناه را به عوضی بودن و زیادی بودن و خیلی چیزهای دیگر هم ربط بدهد.ر
Advance Australia Fair
پی نوشت - در همین رابطه این را هم ببینید.ر
Ricki-Lee - Can't Touch It
این آهنگ و این خانم محترم نمونه این چند وقت همه جا هستند. متن شعرش رو خیلی نمی پسندم اما آهنگش صبحها که هنوز چشم از خواب سیر نشده خیلی انرژی از نوع قری منتشر می کنه که به حالت لی لی به سر کار می رسم. بشنوید و محظوظ گردید
ooooooo
now now now now(2)
just pass loving the pack
up in the club gonna rock the spot
girls out bubbling up
boys take a look
see what you can't touch
sunny jeans and a prada bag
6 inch heel saying i can dance
he's working it out, he's turking it out
not gonna doe round, go round
Chorus
i can feel the base like jumping
watch out there's my song
baby, let me see your hands up in the air
show em what cha got shake it all around yeah yeah
hey ho, you wanna little bit this
you want a little more, little bit this
hey ho
you wanna little of this
you wanna little more, little bit this
you boys who think, who think you got it
can't, can't, can't, can't touch it
Verse 2
ooo oh
i'm not what you think i am
you ain't gonna get what you think you can
oh no, you aint the man
you might be fine, but i don't give a damn
so im here with my girls and i
no strings attached no guys are cry
i'm gonna let my hair down get out of the town
dj's turning it up nice an loud
باز هم سیتیزن شیپ
محمد رضای عزیز با این عکسهایی که می گیرد هوش از سر آدم می برد. قلبی هم از طلا دارد که پشت آن دوربین خفنش پنهانش کرده. پیشنهاد داده که خیلی از این استرالیایی ها دچار خود شیفتگی نشوم! اگر پست امروز هندی شد و نه ایرانی! بابت قولی است که به محمدرضا دادم. ممنون برادر.ر
Becoming an Australian Citizen
حقوق شهروندی: ت
حق رای
کاندیدا شدن برای مجلس
اقدام برای دریافت پاسپورت استرالیا و ورود آزادانه به استرالیا
ثبت فرزندانی که در خارج از استرالیا متولد شده اند به عنوان شهروند استرالیایی از والدین استرالیایی
کمک گرفتن از نمایندگیهای دیپلماتیک استرالیا در خارج از کشور
جستجوی کار در نیروی نظامی استرالیا و خدمات دولتی
و اما وظایف:ز
شرکت در انتخابات و همه پرسی ها دولت فدرال، ایالتی و منطقه ای
حاضر شدن به عنوان عضو هیات منصفه اگر که دعوت شوند
در صورت لزوم دفاع از استرالیا
و قشنگ ترین قسمت، ارزشها:ر
احترام به ارزشهای برابر، شأن و آزادی فردی
آزادی بیان
آزادی در مذهب و دولت سکولار
آزادی تجمعات
حمایت از دموکراسی پارلمانی و اجرای قانون
برابری قانونی
برابری زن و مرد
برابری فرصتها
صلح طلبی
تحمل، احترام متقابل و همیاری به نیازمندان
هر کدام از این عناوین توضیحات هم دارد که خوب خودتان بخوانید بهتر از این ترجمه ناقص من خواهد شد. توقع داشتم که بخش مربوط به برابری زن و مرد از همه طوانی تر باشد اما بر خلاف انتظار فقط چهار تا جمله است. این انتظارم به خاطر این بود که جدیدن پا ثابت مسابقه های تیم شهرمان هم شده ایم و یکی از هزینه های ثابت، فعلن رفتن به استادیوم و تماشای فوتبال شده است. هر چقدر هم زور زدم که چند تا فحش آبدار و کار درست خارجی یاد بگیرم غیر از همان اف-ورد که خودم هم بلد بودم چیز جدیدی نشنیدم. ظاهرن اینجا کسی به خاطر سلامتی اخلاقی خواهر و مادر بقیه بیشتر از خود همان خواهر و مادر، یقه پاره نمی کند..ذ
چهار تا جمله این است: حفوق مردها و زنها در استرالیا برابر است. مشاغل به طور یکسان برای زن و مرد در دسترس هستند. هم مردان و هم زنان می توانند در ارتش خدمت کنند. هم زنان و هم مردان می توانند مشاغل دولتی داشته باشند.ر
Facebook!
این نوشته هیچ ربطی به پست قبلی ندارد اما من تازگی ها نسبت به این اخلاق خودم که کارهای سخت، رابطه های دچار سوء تفاهم، و هر چیزی که با مقیاس فکری ام جور نشده را نصفه و نیمه منفجر کرده ام و از اول دوباره همه چیز را جای دیگری بنا کرده ام، دچار حساسیت شده ام. این روش همیشگی من دردسر ساز شده حالا که با بحران میانسالی هم دست به گریبان شده ام. جدیدن لفظ قلم هم می نویسم شاید این وبلاگ بی نوا هم یک کمی از اهالی وبلاگستان اتنشن بگیرد.ر
این را هم ببینید. این هم به این نوشته ربطی ندارد اگر دنبال ربطش به این وبلاگ رسیده بودید تنها ربطش این است که من از این مدل گیتار الکتریک و صدایش شدید حظ می برم و به هپروتی خلسه آور پرت می شوم!ر
کسی مثل من
اینها را ننوشته ام که کسی را بترسانم. گم شده ام. خودم را می خواهم دو باره پیدا کنم. اگر قضاوتم نکنید منت گذاشته اید. نصیحت هم اگر باشد به سرنوشت سایر حرفهایی که بقیه می زنند و من نمی شنوم دچار می شود. اما اگر یادتان مانده که بعد از دو سال مهاجرتتان چه فکرهایی در سرتان می چرخید، تجربه های فکری تان را می خواهم.ر
پی نوشت: خستگی، دلتنگی و پشیمانی سه مفهوم بسیار متفاوت و در عین حال بسیار نزدیک به هم هستند. من هر دو احساس اول را همزمان و مجزا به طور دائم و یا ناپیوسته تجربه کرده ام. اما پشیمانی را نه هرگز. از اینکه به حرفهایم گوش دادید و از کامنت هایتان ممنونم.ذ
باید پوست بیاندازم، چند باره. کار دردناکی است اما گریزی نیست.ئ
ace of base - wonderful life
Here I go
Out to the sea again
The sunshine fills my hair
And dreams hang in the air
Gulls in the sky
And in my blue eyes
I know it feels unfair
There is magic everywhere
Look at me standing here
Here on my own again
Up straight in the sunshine
No need to run and hide
It's a wonderful, wonderful life
No need to laugh and cry
It's a wonderful, wonderful life
Sun's in your eyes
The heat is in your hair
They seem to hate you
Because you are there
And I need a friend
Oh, oh, I need a friend
To make me happy
I stand here on my own
Oh oh oh ooh,
Look at me standing here
I'm here on my own again
Up straight in the sunshine
No need to run and hide
It's a wonderful, wonderful life
No need to laugh and cry
It's a wonderful, wonderful life
I need a friend
Oh, I need a friend
To make me happy
Not so alone
Look at me standing here
I'm here on my own again
Up straight in the sunshine
No need to run and hide
It's a wonderful, wonderful life
No need to laugh and cry
It's a wonderful, wonderful life
No need to run and hide
It's a wonderful, wonderful life
No need to laugh and cry
It's a wonderful, wonderful life
Ah ah ah ah ah ah
Ah ah ah ah ah ah
Supertramp - The Logical Song
When I was young, it seemed that life was so wonderful,
A miracle, oh it was beautiful, magical.
And all the birds in the trees, well theyd be singing so happily,
Joyfully, playfully watching me.
But then they send me away to teach me how to be sensible,
Logical, responsible, practical.
And they showed me a world where I could be so dependable,
Clinical, intellectual, cynical.
There are times when all the worlds asleep,
The questions run too deep
For such a simple man.
Wont you please, please tell me what weve learned
I know it sounds absurd
But please tell me who I am.
Now watch what you say or theyll be calling you a radical,
Liberal, fanatical, criminal.
Wont you sign up your name, wed like to feel youre
Acceptable, respecable, presentable, a vegtable!
At night, when all the worlds asleep,
The questions run so deep
For such a simple man.
Wont you please, please tell me what weve learned
I know it sounds absurd
But please tell me who I am.
پرواز در سنگ
در گنگ ترين لايه های تن
که اسير خودم شده است
آرامش خيال را ز خودم می کند دريغ
پرواز می طلبد، من
از اين تن اسير به مرداب زندگی
فرسوده می شوم
بين فشار دو ديوار، هوسرانی و سکوت
من، می فريبدم به وسوسه پشت پا زدن
کشف تمام کشف ناشده ها
نا تمام ها
خود، مضطرب در التهاب از اغوای من شدن
لمسِ نداشتن
گذشتن
رفتن، بدونِ داشتنِ انباشتها
سرد
بی پناه
خود، پيش می برد
من، آرام می شود
اما نشسته تا که دوباره سر از خود برآورد
پر از هوس، گرم از التهاب
پر از نيازِ پريدن
رفتن
ريشه نداشتن
رها شدن از هرچه قيد و بند
------------------
به سبک خانوم شین: همای شاعر
Psycho
من تازه دارم یاد میگیرم که تلفن هم آدمه بدبخت. بیچاره گراهام بل که کلی زحمت کشید که یکی مثل من پیدا شه و از اختراعش متنفر باشه. به نظر من اگه آقای بل یه کم صبر می کرد که تکنولوژی انتقال تصویر به اندازه انتقال صدا پیشرفت کنه و بعدش هم یه ضرب تلفن تصویری اختراع می کرد من اینقدر احساس بدبختی در مقابل لزوم صحبت تلفنی با فامیل و غیر فامیل بهم دست نمی داد. ر
این اندرو خیلی آدم جالبیه. از اون مدل آدمهاست که همه ازش می ترسن یه چیزی ازش بخوان. هم به کارش خیلی وارده و از اون بالاتر اعتماد به نفسش آآآآآآآآآآآآآآآآ این هوا. در کل منم ازش می ترسیدم اون اوایل اما از اون مدل تیپیکال آی- تی کارهائیه که میشه باهاش راه اومد اگه بفهمیمش. خلاصه که دیگه با هم کلی رفیقیم الان. برنامه گزارشی رو که می خواستم امروز تموم کرد و اشکالاتش رو هم ازش خواستم که اصلاح کنه. بعدش که تموم شد یه ایمیل بلند بالای تشکر آمیز براش نوشتم و ازش خواستم که برنامه رو بده که تست کنم و مستندات تستش رو بنویسم. اومد سر کامپیوتر و اون پاکت باز کن رو که مثل بوم رنگ بود و صبح سر میزش دیده بودم داد بهم. بدون اینکه حرفی بزنه برنامه رو هم نصب کرد و رفت. از این مدل آدمهای سخت و عجیب غریب خوشم میاد. شبیه همه نیستن. کلن من با آدمهای دیوونه بیشتر حال می کنم. فکر کنم دلیلش واضحه!ر
این دیوونه ها رو هم خیلی دوست دارم. کاراشون حرف نداره. به خاطر اینکه توی اجلاس ایپک اینجا یکی شون لباس بن لادن پوشیده بود و از چند تا ایست پلیس موفق شده بودن بگذرن و به مناطق ممنوع شده شهر رسیده بودن توی دردسر افتاده بودن که ظاهرن به خیر گذشته.ر
Spy Game
شد ما یه جایی بریم در آرامش بتونیم زندگی کنیم ایران خانوم؟ استرالیا هم؟ د
آزاد نویس هم در باره اش نوشته که می تونین اینجا بخونین.ر
غسل تعمید
ظاهر مراسم خیلی با مراسم مذهبی که من توی ذهنم داشتم فرق می کنه اما در باطن خیلی شبیه همه اون اعتقاداتیه که بعضی وقتها با خرافات هم قاطی میشه. آدمها به مذهب و مراسم مذهبی رو میارن بنا به هر دلیلی که می خواد باشه، علت درونی یا شایدم بیرونی. اینجا خیلی از مدرسه های خوب، خصوصی و وابسته به کلیساست. و برای ثبت نام باید از کشیش محله! نامه تائیدیه داشته باشین! به نظرتون آشنا نیست این حرفها؟ آخر مراسم هم کشیش محترم اون برگه تائیدیه رو داد دست مادر محترم. مراسم غسل تعمید هم معمولن برای نوزاد ها برگزار میشه. حالا چرا بچه شش ساله؟ من فقط بلدم اینجور موقع ها اون رگ رشتی که به ارث بردم رو به کار بندازم و شک کنم. شاید حکمتی داشته این قضیه.ر
بعدن راجع به مدرسه های اینجا هم می نویسم.ر
پراکنده
رانندگی توی جاده های اینجا رو خیلی دوست دارم. هم توی اتوبان و هم اون جاده های پیچ پیچی که هشتاد تا بیشتر نمیشه رفت. یه کم موندن بین دو تا خط سفید فقط هنوز سخته. نا سلامتی یه زمانی توی تهران راننده بودم ها. اونم چه راننده ای. من واقعن شرمنده ام از اون همه رفتار ناشایست موقع رانندگی اما چاره ای نبود. نبایست کم آورد اصولن. اینجا که رانندگی خیلی سوسول بازیه اما هنوزم دوست دارم. اگر پروردگار متعال لطف کنن در آینده و یه جوری اسپانسر مالی من بشن من حتمن میرم مسابقات رالی یا شایدم فرمول دو یا یک هر کدوم که ناجورتره شرکت می کنم. در حال حاضر به همین رانندگی در جاده و خیابون، به غیر از رانندگی توی پاسیفیک های وی، دلم خوشه.ر
اینم چند تا عکس از قطار زیگزاگی و بهار زیبا و دوست داشتنی ....ر



سوسول می شویم
بوی دود و ترافیک و بوق ماشینها و آلودگی هوا و نگاههای هیز بقیه رو که فاکتر بگیریم، می مونه اون طرز رانندگی قشنگمون. حالم از همه اینهمه هنر و تمدن ایرانی بده. دو ساله که دلم برای همه تنگ شده. کاشکی زندگی ایرانی اینقدر پیچیده نبود.ز
به خودم و بقیه
خوشحالم
شما هم خوش باشین
ششم شهریور
بعد از یه مدت که از موندن آدم توی ممکلت جدید می گذره آدم تازه به زبان انگلیسی و رفتار های خودش شک می کنه. اویل که تازه از راه میرسیم نمره آیلتس و امتحان زبان تخصصی دانشگاه ملاک اینه که ما که آخر زبانیم و کار درست. برای همین هر جور هم که می تونیم و نمی تونیم حرف می زنیم و کارمون رو پیش می بریم. اما هر چی که بیتشر میگذره و در واقع در اثر عوامل محیطی مثل همکارها، پیگیری اخبار و مدرسه بچه مون و خریدهای روزانه، رادیو و تلوزیون و روزنامه بیشتر و بیشتر به سواد نداشته انگلیسی مون افزوده میشه می بینیم که ای دل غافل ما چی فکر می کردیم و در اصل چی بودیم! بیچاره اونهایی که تا حالا مجبور بودن از طرز حرف زدن ماها سر در بیارن! روی این اصل اعتماد به نفسی که در شروع توپ هم تکونش نمیداد روز به روز سیر نزولی پیدا می کنه. تا جایی که آدم فکر می کنه دچار انزایتی یا یه جور ترس از جامعه شده. من که اینجوری ام. تا جایی هم که از مهاجرای ایرونی و غیر ایرونی شنیدم بخشی از اون روند پیشرفته که شاید بشه اسمش رو استحاله هم گذاشت. نمی گم هم اینجورین ها. اونهایی که از اول کار درست هستن که دمشون گرم. اما من فکر می کردم کار درستم ولی نبودم. علت این توهم هم شاید این بوده که توی ایران و تقریبن توی همه محیط های کاری که بودم چه توی ساپورت و چه بخش پروژه ها مجبور بودم که با خارجی های خیلی خارجی، خارجی صحبت کنم! حضوری و تلفنی، بدبخت اونها چی کشیدن از دست من نمی دونم! توی ایران هم که آخر اعتماد به نفس و دیگه اینجوری. اما الان یه جور ترس از اشتباه کردن و ترس از اون نگاههای عجیبی که وقتهایی که پرت و پلا می گم و یا واضح حرف نمی زنم بهم میشد، یه جورهایی داشت میرفت روی اعصاب خودم و بقیه. ماها چون با گرامر مدرسه زبان رو شروع کردیم خیلی از تلفظ صحیح، تاکید ها کجا باشه، مکث ها چه جوری، کجا باید کلمه رو کش بدیم و کجا از روش بپریم رو نمی دونیم. وقتی به راننده تاکسی می گم وست استریت و اون نمی فهمه و بعدش میگه آهان منظورت وستریت هست یعنی که بنده خیلی اوشکولی حرف میزنم و خوب به آدم یه جورایی بر میخوره دیگه. برای رفع این مرض جدید یه کلاس شش هفته ای رفتم مخصوص تلفظ صحیح توی دانشگاه سیدنی که خوب بود از این نظر که منابعی که معرفی کردند و اصول صحیح و صداها و نحوه لینک کلمه ها رو که گفتن خیلی برام مفید بود. توی همین کلاس فهمیدم که چرا این اوزی ها و مخصوصن همکارهای عزیز به اسم من بعضی وقتها میگن هومر به جای هما. علتش هم اینه که وقتی دو تا کلمه که یکی آخرش و اون یکی اولش حرف صدا دار بشه و بخوان بهم بچسبن یه ر اضافه میاد اون وسط. مثل همون ی مالکیت که ماها موقع گفتن "خونه و من" می چپونیم بین دو تا کلمه که گفتارمون روون بشه. اینجوری شد که من الان خوب تر شدم و آگاه تر و متوجه تر اما نترس تر و شاید دوباره یواش یواش برگردیم سر روال صعودی به جای نزولی.ر
در همین رابطه یکی از منابع خوبی که این معلم زبانهای کلاس عزیز معرفی کردند وب سایت ای بی سی بود که متن گزارشها و پادکست اونها رو داره و میشه هزار دفعه خوند و گوش کرد. خوبی اش اینه که به جر اون قسمتهایی که مصاحبه داره، گوینده گزارش با یه لهجه خنثی حرف میزنه که یه جور هایی بین المللیه و برای همه انگلیسی زبونها یکسانه. امروز داشتم به اون گزارش مربوط به انفولانزای اسبی که اینجا کلی خسارت وارد کرده گوش می کردم. یه قسمتی اش با دکتر دامپزشک مصاحبه داره که آخر لهجه اوزیه. هیچی اش رو نفهمیدم که هیچ، از روی متن هم به گرد پاش نمی رسیدم! بس که تند تند و نصفه نیمه حرف میزد. اگه این خانوم زبانه نگفته بود که توی حومه استرالیا خیلی از مردم گنگ و جویده جویده حرف می زنن حتمن دوباره انزایتی ام عود می کرد.ز
دیگه یواش یواش برم. ماه گرفتگی هم داره بر میگرده سر جاش. هوا هم که گرم شده. دیگه چی می خوام از خدا؟ تولدت مبارک. شب خوش.ز
شنبه نامه
بعدش کجا بریم؟ بعد دو سال، هوس توریست بازی میزنه به سرمون میریم برج سیدنی. از اون بالا آدمها و ماشینها و خونه ها چقدر کوچیکن. خدا هم همه رو همین جوری میبینه؟ بی خود نیست که هر بلایی سر آدمها میاد خیلی هم ناراحت نمیشه پس. خدا جون دوستت دارم اما خیلی جای جالبی نشستی. آدمها بزرگن. اشرف مخلوقاتن. اما وقتی از بالا از اون ارتفاع و بلکه هم بالاتر نگاه می کنی به جز یه نقطه هیچی نمی بینی. این نقطه ها نباید اون قدر تیز باشن که روح آدمهای دیگه رو خط بندازن. باز دوباره فلسفی شد. بی خیال. بر گردیم سر زندگی نرمال خودمون.ر
بعدش پیش به سوی شکم چرانی و خواب بعد از ظهر که آی چسبید آی چسبید. م
یکی از همکارهای قدیم اومده سیدنی. از اون همکارها ها. من مثلن رئیسش بودم اما در واقع اون همه کاره بود چون فامیل بازی بود و شرکت یه جور مافیای خانوادگی بود و من و یه سری آدم بی ربط نمی دونم اونجا چه غلطی میکردیم. نون خور اضافه؟! تجربه کاری احمقانه ای بود که فقط به خاطر شرایط ناجور ویزایی مجبور به موندن بودم. پولش هم خوب بود البته برای بقیه خیلی بهتر بود. بگذریم. اون موقع که من اومده بودم و کسی نبود که ازش راه و چاه بپرسیم تلفن زدم به فامیل همین همکار. اما نمی دونم چرا از تلفنی که زدم حالم از خودم بد شد. بس که یخ باهام حرف زد فکر کنم. منم که آخر هیجان بودم اون موقع. اون تلفن اولین و آخرین تلفن اون مدلی شد. همکار که رسید آنلاین بودم شماره ام رو گرفت و زنگ زد. فکر کنم خودم با "همکار" همین طوری حرف زدم که فامیلشون با من حرف زد پای تلفن. خیلی دل خوشی از هم نداشتیم اون موقع. نمی دونم هنوز ازش ناراحتم یا خواستم تلافی اون تلفنه رو کرده باشم!!! اعتراف بدیه که آدم بگه یه کار خبیصانه انجام داده. اما من این کار رو کردم. خلاصه که امیدوارم بهش بر نخورده باشه اما خیلی هم مهم نیست. بدم نمیاد ببینمش. دیگه همه چی مال زمانیه که تموم شده و شاید دیگه هیچ وقت اون شرایط کاری قدیم پیش نیاد. زندگی دکمه باز گشت ندارد به قول تبلیغات دوربین های هندی کم. ر
این ویندوز ویستا با هیچی کار نمیکنه. شایدم هیچی با ویندوز ویستا کار نمی کنه. می خواستم عکس های امروز رو بذارم اینجا اما هیچی رو نمی شناسه. یه فکری به حالش می کنم. بعدن. برنامه فردا، شصتاد کیلو لباس اطو نشده. تماشای فیلم و فیلم و فیلم. پیاده روی. فعلن چیز دیگه ای به نظرم نمیرسه. خوب بخوابین. د
آهان یه چیز دیگه. هفته پیش دم شرکت ایستاده بودم منتظر تاکسی. یه تاکسی سیاه دیدم برای اولین بار. دست که تکون دادم اسمش به نظرم اومد که شاید تاکسی خصوصی باشه و وای نمیسته. اما ایستاد. از اونجایی که ملت خاور میانه ای فقط به ملیت همدیگه کار دارن و این لهجه ضایعمون هوار میزنه که میدل ایستی هستیم، نه که قیافه هامون تابلو نیست، ازم پرسید کجایی هستی. گفتم ایرانی. خندید. گفتم چرا می خندی؟ گفت شما ایرانی هستی من فلسطینی ام. منم خنده ام گرفت. فکرشو بکن. دو تا تروریست تو تاکسی وسط شهر! یه دفعه هم سوار تاکسی یه ایرانی شدم. وقتی فهمید ایرانی هستم ازم پول نگرفت. یه دفعه دیگه هم که سوار یه تاکسی یه ایرانی دیگه شده بودم خودم بقیه پولم رو نگرفتم اما فکر کنم آقاهه بهش بر خورد. منم در رفتم از دستش که پیاده نشه منو بزنه. یه دفعه دیگه راننده هندی بود و تازه تاکسی گرفته بود. خروجی بزرگراه رو نپیچید و من رو کل شهر چرخوند تا برسیم جایی که اولش بودیم. می خواستم بکشمش اما چون تازه کار بود از قتل صرفنظر کردم. تازه جی پی اس هم داشت. باید می کشتمش فکر کنم. یه بار هم تا حالا پیش اومده که راننده خانوم بود. ازم پرسید چی کار می کنم. منم برای اینکه بی خیال شه گفتم تو کارهای مالی هستم. خندید گفت جواب خوبیه دفعه دیگه کسی ازم پرسید چی کاره ام منم همینو می گم. دروغ هم نیست. این یکی میدل ایستی نبود اروپایی بود لهجه اش. اما اینها هم توی فضولی دست کمی از میدل ایست خودمون ندارن ظاهرن. اینم از ماجراهای تاکسی. دیگه برید بخوابین. سوئیت دریمز. ر