تا به سر منزل مقصود

زندگی توی وبلاگ چند تا خوبی بزرگ داشته برای من. اول که تغییر کردن خودم رو از زمان مهاجرت تا حالا پیش چشمام میاره. اینکه آدم بتونه روزهای گذشته اش رو برای داشتن حس بهتر برای زندگی زنده نگه داره و نه برای حسرت خوردن، به نظرم کار جالبیه. آدم خوبیها و بدیهای خودش رو بعد از اینکه از زمانش گذشته باشه منصفانه تر می بینه و می تونه خودش رو درست قضاوت کنه و بهتر از قبل باشه.ز

حسن دیگه اش برای من یا شایدم برای خیلی از ایرانی های مهاجر اینه که جای خالی دوستیها و فامیلهای جا مونده توی ایران رو برامون پر کرده. اینکه آدم هر روز اینهمه وقت بذاره وبلاگ بخونه و وبلاگ بنویسه و اصلاح کنه و کامنتها رو جواب بده و ایملیها رو بررسی کنه فقط و فقط از روی عشق به ملت و وظیفه ملی میهنی و بیدار سازی جماعت رفته در خواب نیست. یعنی در واقع اصلن این حرفها نیست. اینهمه آدمی که وبلاگ می نویسیم همه که فعال اجتماعی نیستیم که، یا روزنامه نگار یا حتی فعال سیاسی. خیلی هامون آدمهای عادی هستیم که از سر تنهایی و فرار از قبول این مساله که دیگه نمیشه فارسی حرف زد و خوند و نوشت و حس قطع شدن از ریشه به وبلاگ نویسی رو آوردیم. شاید هم از سر بیکاری. شاید هم خیلی چیزهای دیگه. اونهایی که توی ایران هستند رو خیلی در موردشون نظر نمی دم. هرچند که میشه درک کرد که اونها انگیزه اشون برای نوشتن خیلی بیشتر از ماها مهاجرهاست.ر

خوبی بزرگ دیگه اش این بوده که دوست پیدا کردم. برای من آشنا بودن با آدمها خیلی راحت تر از صمیمی شدن با اونهاست. شاید دلیلش این باشه که بهترین دوستام توی بچگی یا از من جدا شدن یا من از اونها و تنها چیزهای که برام مونده بوده کتاب بوده و خونواده ام که خوب دلیل خاصی برای دوستی عمیق حس نکردم. با اینهمه چند تا دونه دوست خیلی خوب و صمیمی دارم که می تونم باهاشون حرف بزنم بدون اینکه واهمه ای داشته باشم که بهم بخندن یا حرفم رو سوء برداشت کنن یا حتی برام الگو بکشن که چه کار کنم یا نکنم. در کل حرف هم رو می فهمیم و از هم انتظار فرشته بودن نداریم. وبلاگ با اینکه خیلی وقتها منشا سوء تفاهم های لاینحل بوده اما در بعضی وقتها هم حس خوبی به آدم میده که کسی هست اونور دنیا یا شایدم همین نزدیکی که بدون اینکه دیده باشی اش می تونی باهاش حرف بزنی و از مصاحبت هم لذت ببرین. می تونی رو حس خوبی که بهت میده خوشحال باشی و حتی می تونی جرأت کنی و از اون هم فراتر بری و خود واقعی ات رو نشونش بدی و همدیگه روهم ببینین. اینش که آدمهای مجازی واقعی میشن تجربه عجیبیه در عین حال جالب.ر

روزهایی که وبلاگ می خونم خیلی خوش می گذره اما آخرش هم خیلی خسته ام هم حس می کنم که باختم. حس از دست دادن و تلف کردن بهم دست میده. برای من که حتی ساعتهای خواب و استراحت رو هم وقت تلف شده می دونم این حس خیلی برام سنگینه. اوایل اینطوری نبود اما به مرور این حس پررنگ تر شده. شاید برای اینه که اینجا هیچ چیز غیر ممکن به نظر نمیاد و اگه آدم واقعن بخواد می تونه از وقتش بهترین نتیجه رو بگیره. وبلاگ خوندن و نوشتن به من اون حس بهترین رو نمیده. دیگه نمیده.ر

برای من دیگه نه دلیلی برای نوشتن هست و نه وقتش و نه من اون آدم سفت و سخت سه سال پیش هستم که بخوام با تمام وجود بچسبم به ریشه های قطع شده. یعنی در واقع الان دیگه حس اینو ندارم که توی یه فضا معلق هستم و حتمن باید بچسبم به جایی. توی فضا ممکنه باشم اما بد نمیگذره. دلیلی نداره که دنبال یه جای محکم و مطمئن برای ریشه گرفتم بگردم. توی دنیایی که معلوم نیست برای چی اومدیم و برای چی باید بریم ریشه دووندن خیلی معقول به نظر نمیاد. فقط باید خوب بود و خوب موند و خوب زندگی کرد. البته دنیای ایده آل من خیلی فانتزیه و ممکنه دور از ذهن به نظر بیاد اما من فکر می کنم که خیلی از تعصبات قومی، قبیله ای، جنسیتی، فامیلی، نژادی، مرز بندی شده، رنگی و غیر رنگی رو اگه بشه کنار گذاشت انسانها می تونن وقت و انرژی شون رو برای چیزهای مفیدتر و بهتری خرج کنن و دنیا هم جای بهتری برای زندگی میشه. به جای باز کردن این صفحه سفید و پر کردنش از حرفهایی که دیگه روی دلم سنگینی نمی کنه خیلی کارهای دیگه میشه کرد. میشه زندگی کرد و از زنده بودن توی جای جدید لذت برد. د

خلاصه که ما رفتیم خونه مون. همون جایی که برای زیستن انتخاب کردیم. شما هم خوش باشین و از زندگی تون چه واقعی چه مجازی لذت ببرین. از اینکه تا به حال همراه بودین و همراهی کردین خیلی خوشحالم. باشد که در دنیای واقعی همدیگه رو ببینیم.ر

خداحافظ